تاریخ و داستان و افسانه و افسون، همگی با کلمات شکل میگیرند و گاهی تمایز آنها از هم ناممکن است. داستانهای تاریخی ممکن است ترکیبی از وقایع واقعی و حکایات پندآموز باشد ــ و همینطور بیانگر نوع رابطهٔ ما با کائنات.
آشفتگیِ تعاریف و معنا برای روایتهای تاریخی، هرچهقدر برایمان ناخوشایند باشد، واقعیت آن است که همیشه نمیشود افسانه و افسون را از اطلاعاتِ واقعی تفکیک کرد.
برای مردمْ تفسیرِ تاریخ جزء لاینفکی از واقعیت زندگیشان است. زمان و مکان هر معنایی که در فیزیک داشته باشد، ادراک ما از کائنات از فیلتری عبور میکند که روایتی قابلفهم برای ما میسازد. اینگونه روایتها، ممکن است صرفا خیالپردازی باشد، اما در عین حال میتواند ما را وادار کند تا دنیای خودمان را به شکل دیگری تغییر دهیم.
***
علوم اعصاب به ما میگوید خاطرات ما و ادراکات ما مثل فایلهای تصویری دیجیتال نیست که مجموعهای از گیرندههای بیاحساس و بیطرف برای جذب ذراتِ نور باشد، بلکه بیشتر شبیه خاطراتِ پرشوریست که متعصبانه نوشته شده و داستانپردازیهایی که چندان محصول اطلاعات واقعی نیست. ذهن آدم چیزهایی را که با روایتِ مطلوبش همخوانی نداشته باشد، نادیده میگیرد، و عناصری را که بر باورهای او صحه بگذارند برجسته میکند، و اطلاعاتی را تولید میکند که لزوما وجود خارجی ندارد، بلکه او توقع دارد آنگونه باشد، و مدام در حافظهٔ خود آن روایت را بازگو و تحریف و بازسازی میکند.
شاید این رفتار انسان جنبههای زیستشناختی و بیولوژیک داشته باشد. ولی اینگونه روایتها فقط دروغ و جعلیات و تحریفِ تاریخ یا خیالپردازی محض نیست، بلکه افسانه و افسونیست که به دنیا میگوید چگونه باید باشد.
در واقع ما هویتمان را از درون همین داستانهای محض میسازیم ــ هم در سطح فردی و هم در سطح جمعی. هر کدام از ما مثل یکی از قهرمانانِ حماسههای باستانی است: مثل آدم و گیلگمش، با جهل به دنیا میآییم، بدون اسم و داستان، و با حافظههای خالی. اما بعد خدا و شیطان و غیره ــ از مجرای والدین و معلمان ــ سراغ ما میآیند و اولین خاطراتِ ما به ما القاء میشود: اولین قصهها و اساطیرِ شخصی که هویت ما را تعریف میکنند.
نوعِ محبتی که میبینیم، شیوهٔ عشقورزیدنِ ما را تعیین میکند؛ و نوع آسیبی که میبینیم، دیدگاه ما را از رنج و درد تعیین میکند.
قصه پشت قصه، و لایه به لایه، نفْسِ ما ساخته میشود: از زخمها و پینههایی که معلمان و دوستان و دوستداران و هیولاهایی که در سفر حماسیِ زندگیمان با آنها برخورد میکنیم، بر روان ما باقی میگذارند. و وقتی رشد میکنیم و از جنگل تاریک حوادث زندگی عبور میکنیم، متوجه میشویم که خود ما برای اخلافمان به شخصیتهایی اغراقشده تبدیل شدهایم و به عنوان قهرمانان یا تبهکارانی در داستانِ آنها ادغام شدهایم.
ما با سینهای مملو از قصهها، خودمان را روایت میکنیم، و سرانجام وقتی به سمت زوال و مرگ میرویم، با غلتیدن در افسانه و افسون خودمان را تسلی میدهیم.
***
ما خودمان را فریب میدهیم و خیال میکنیم «ملت»، با خون و زبان و سرزمین تعریف میشود ــ ولی در نهایتْ آنچه ما را به عنوان یک ملت متحد میکند، سرنوشتِ مشترکِ ماست: روایتی بنیادین که نسل پشت نسل بازگو و بازنویسی میشود، و زنده نگه داشته میشود، و ما خود را به احیای آن متعهد میدانیم. این روندی ادامهدار است که تعیین میکند ما که هستیم و فرقمان با بقیهٔ ملتهای تاریخ و جغرافیای متفاوت در چیست.
صرفنظر از هر محیطی که در آن هستیم، چه خانواده و قبیله، یا شهر و منطقه یا هر کشوری، و در هر دین و مذهبی، ما با تاریخِ مشترکمان زندگی میکنیم.
ما با تاریخمان زندگی میکنیم، و برای تاریخمان میمیریم. تاریخی که امپراتوریها را به زیر کشید، بردگان را آزاد کرد، و دشمنان را بیرون راند.
یک تمدن بزرگ وقتی شکست میخورد که مردمش اعتمادشان را به تاریخشان از دست داده باشند.
***
اما روایتِ تاریخ مورد سوءاستفاده هم قرار میگیرد، که این گاهی به مرور زمان آشکار میشود، چون روایتهای دروغین تدریجا بزرگتر و انحصاریتر میشوند. کسانی که تاریخی هرچند جعلی را باور میکنند، میخواهند دیگران هم همان را باور کنند؛ اینکه داستانِ آنها تنها داستانِ واقعی و امر بدیهیست؛ حقیقتی که دیگران باید بیاموزند، و اگر نپذیرند، به زور شمشیر وادارشان کرد که بپذیرندش.
طرفه آنکه این متعصبان معمولا به دنبال آن هستند که نوعی «آزادی» را به بقیه تحمیل کنند. روایتهای زشت و زیبایی چون استبداد، استقلال، آزادی، مستضعف، سعادت… جنگها به راه انداختهاند، جان میلیونها نفر را گرفتهاند، نسلکشیها کردهاند، و تاریخها، زبانها، و بناهای باستانی را نابود کردهاند.
داستانسازی باعث خشکشدن دریاچهها و ایجاد سیلابها، و منجر به آلودگی هوا شده است. داستانسازی باعث اعزام کشتیهای جنگی شده، و ممکن است به شلیک موشکهای اتمی هم بینجامد. سیارهٔ ما گویی در گروی تاریخ و افسانه و افسونیست که ما پیشتر مینویسیم.
وقتی افراطیون تکثیر میشوند و منازعه دنیا را میگیرد، و درمییابیم که ظرفیتِ آدمها برای کشتار و ویرانیْ مرزی ندارد، تازه میفهمیم که قدرتِ داستانسازیِ بشر ما را به نقطهٔ آخرالزمان رسانده است. و اینجا شاید دشوار نباشد که بپذیریم کنترلِ تاریخمان را از دست دادهایم، و در مسیرِ جبریِ تاریخ به دام افتادهایم. ولی گونهٔ انسان در بطنِ افسانه و افسون رشد کرده است، و تنها راه خروج از این جهنم آن است که خودمان سرنوشت دیگری برای خودمان قلم بزنیم.
تاریخِ پیشروی ما، کتابی نانوشته است که صفحاتش هنوز سفید است، و فصل بعدی آن منتظرِ نوشتهشدن است. باشد که همهٔ ما با هم، دست به دست هم، تاریخی را که دوست داریم رقم بزنیم.