ادبیات، فلسفه، سیاست

در جستجوی معنا در ادبیات پسانوگرا

مهرداد بیدگلی

هنگامی که آثار پسانوگرایانی نظیر براتیگان، جان بارت، کُرت وُنه­گات و دیگران را می­خوانیم، این پرسش مطرح می­شود که چگونه می­توان نظامِ معناییِ منسجمی از این آثار استخراج کرد؟ آیا اساساً این­کار ممکن است؟

اگر پاره‌ای از آثارِ ادبیات پسانوگرا را نادیده بگیریم، بخش اعظم این دسته از آثار ادبی بسی سرگیجه‌آور، تهی از معنا و مقاوم دربرابرِ هرگونه تلاشی برای معناسازی به نظر می‌رسند. البته این تعلیقِ افراطیِ معنا مختص ادبیات پسانوگرا نیست و جرقه‌های آن در دهه‌های سی و چهل در قرن بیستم زده شد، هنگامی که نوگرایی به افراط نزدیک می‌شد – گرترود استاین و جیمز جویسِ متأخر مثال‌های بارزِ این دوره بودند.

گاهی برخی از این آثار به شکل خودآگاه[۱] نوشته شده‌اند و فضایی متفاوت از معناجویی و معناسازی را ارائه می‌کنند که با آثارِ رئالیستی‌ تفاوت‌های بنیادین دارند – فراداستان[۲] و فراشعر[۳] مثال‌های ملموس این‌گونه نوشتارها هستند، جایی که ساختگی و تخیلی بودنِ اثر، علناً به خواننده اعلام می‌شود و تلاش برای بازنماییِ واقعیت کمرنگ‌ می‌شود.

آثارِ ادبیاتِ پسانوگرا اغلب افراطی عمل می‌کنند. برخی از آن‌ها تجربه‌ای کاملاً تهی و گاهاً حتی مضحک را برای خواننده به ارمغان می‌آورند. بسیاری از این متون هیچ الگوی خاصی را دنبال نمی‌کنند و گاهاً هیچ معنایی را بدست نمی‌دهند، گویی این بی‌هدفی عینِ هدف آن‌هاست – بسیاری از رمان‌ها و اشعارِ کسانی نظیرِ ریچارد براتیگان، مصداقِ عینیِ این اضمحلال یا حتی استهزای معنا هستند.

آثار پسانوگرا افراطی‌تر عمل می‌‌کند. برخی از آ‌ن‌ها تجربه‌ای کاملاً تهی و گاهاً مضحک را برای خواننده به ارمغان می‌آورد.

قطعاً این سوال ذهن بسیاری از خوانندگان را درگیر می‌کند. همواره هنگامی که آثار پسانوگرایانی نظیر براتیگان، جان بارت، کُرت وُنه‌گات و دیگران را می‌خوانیم، این پرسش مطرح می‌شود که چگونه می‌توان نظامِ معناییِ منسجمی از این آثار استخراج کرد؟ آیا اساساً این‌کار ممکن است؟

نکته‌ی جالب توجه این است که پس از گذشت بیش از نیم قرن از اوج‌گیری پسانوگرایی، هنگامی که به‌دنبال مقالات آکادمیک در این حیطه می‌گردیم در کمال ناباوری تحقیقاتِ کم‌تری نسبت به بقیه رویکردها و جنبش‌های ادبی می‌یابیم. درحال حاضر تنها مجله‌ی فرهنگ پسانوگرا[۴]چاپِ دانشگاهِ جانزهاپکینز کماکان فعالیت مستمر و جدی خودرا به‌طور اختصاصی در این زمینه ادامه می‌دهد. در دهه‌ی اخیر، جنبش فرامدرنیسم[۵]  هم از سوی برخی نظریه پردازان مطرح شده است، جنبشی که به گفته‌ی برخی درواقع همان پسا-پسانوگرایی[۶] است که از پسانوگرایی گذر می‌کند، یا به گفته-ی برخی دیگر فضایی شناور بین نوگرایی و پسانوگرایی را تداعی می‌کند.

شاید دلایل زیادی برای کمبودِ آثار انتقادی در باب پسانوگرایی نتوان مطرح کرد. مشخصاً اکثرِ این آثار به گونه‌ای نوشته شده‌اند که دقیقاً همین بازخورد را دریافت کنند: یعنی سردرگم کردنِ خواننده و تعلیق (و حتی توقفِ) فرآیندِ معناسازی. اما با این‌حال شاید بتوانیم الگوی خاصی در مورد مواجهه‌ی برخی منتقدینِ حرفه‌ای با این آثار ارائه دهیم.

سوال اینجاست: مواجهه‌ی آن‌ها با آثار پسانوگرا به‌طور کلّی چگونه است و عموماً چگونه این جهان‌های عجیب و غیرمنطقی (حتی گاهی ضدمنطقی) را تبیین می‌کنند؟

باید بگوییم که در همان سال‌های افولِ نوگرایی در دهه‌ی چهل میلادی و ابتدای معرفی و اوج‌گیریِ پسانوگرایی در دهه‌ی شصت، منتقدینِ زیادی این آثار را به باد نقد گرفته و حتی تقبیح کردند. برخی حتی آن‌ها را به صراحت «آشغال»هایی نامیدند که تنها وقت خوانندگان را تلف می‌کنند. برخی نیز درگیری با این آثار و تلاش برای درکِ آن‌ها (به شیوه‌ی کلاسیک) را مانند گشتن به دنبالِ یک شئ گران‌بها در سطل زباله دانسته‌اند!

اما با گذر زمان مقالاتی نگاشته شدند به امید این‌که بتوانند جهت‌گیریِ کلّیِ خاصی را ارائه کنند. این جهت‌گیری غالباً «سلبی» به‌نظر می‌رسید و بسیار کمتر سعی در «ایجاب» هرگونه معنا در این متون داشت. این گذر از ایجاب به سلب از عواقب روشنِ جنبش پسانوگرایی (و همچنین پساساختارگرایی) بود که رفته رفته خود را به میدانِ نقد ادبی هم کشاند. درواقع همان‌گونه که متون فلسفی و ادبی در آن دوره دیگر درپی ایجابِ ساختارِ معناییِ خاصی نبودند و پیش از هرچیز به سلب معنا و ساختار می‌پرداختند، کم کم نقد ادبی نیز چنین رویکرد و جهتی را پیش گرفت و از جهت‌گیریِ ایجابی به سلبی تغییر مسیر داد. در مواجهه با متون پسانوگرا، بسیاری از منتقدین همین مسیر را برمی‌گزینند.

درواقع آثارِ ادبیات پسانوگرا گاهاً آن‌قدر غامض و گریزپا هستند – و این ویژگی‌ها، به‌طور پیوسته، ساختگی بودنِ خود را فریاد می‌زنند – که راه دیگری برای منتقدین باقی نمی‌ماند. منتقد ناگزیر است به جای این‌که به دنبال استخراج ساختار یا معنایی از متن باشد (جهت‌گیریِ ایجابی)، به بی‌معنایی و بلوکه شدن فرآیندِ کلاسیکِ معناسازی اشاره کرده و طریقه‌ی گریزِ معنا از خواننده را در متن تبیین کند (جهت‌گیریِ سلبی). البته شاید یکی از دلایل افول پسانوگرایی در اواخر صده‌ی بیستم نیز همین بود.

امروزه بسیاری از نویسندگان به شکل مشخصی از پسانوگرایی و تزتزل و اضمحلالِ افراطیِ ساختارهای معنایی دوری می‌کنند. اگر منطقی نگاه کنیم، درخواهیم یافت که همین تزتزل و گریز از فراروایت‌ها[۷]  هم به مرور زمان به یک فراروایت تبدیل می‌شود، فراروایتی که به قول تری ایگلتون (در اوهامِ پسانوگرایی[۸]، کتاب مشهوری که در نقدِ به این جنبش در سال ۱۹۹۶ منتشر کرد) شاید از عظیم‌ترین و حتی خطرناک‌ترین فراروایت‌های تاریخ باشد.

نباید غافل شویم که پسانوگرایی یک جنبه‌ی مهم سیاسی هم داشت که این خود از فضاهای رایج (شاید تنها فضای منطقی و ایجابی) برای مانور دادن منتقدین است. برخی منتقدین بی‌معنایی متون را به طور خیلی کلّی به مقاومت در برابر سیستم و تمامیت تعبیر می‌کنند و این خود نوعی ایجابِ معناست که به‌گونه‌ای متناقض از دل سلبیّت بیرون کشیده شده است. یعنی سلبِ معنا گاهی موجبِ ایجابِ معنایی دورتر از ذهن می‌شود.

برخی منتقدین بی‌معنایی متون را به طور خیلی کلّی به مقاومت در برابر سیستم و تمامیت تعبیر می‌کنند و این خود نوعی ایجابِ معناست که به‌گونه‌ای متناقض از دل سلبیّت بیرون کشیده شده است.

البته این فرآیند سلبیّت در نظریه‌ی انتقادی را گریزناپذیر و همسو با روح زمانه‌ی امروز می‌دانم. اما همان‌گونه که این رویکرد سازنده به‌نظر می‌رسد، افراط در آن می‌تواند به ابتذالِ ادبیات و نقد ادبی نیز منتهی شود. به هرروی باید اعتراف کرد که پسانوگرایی شاید در تاریخ فلسفه و ادبیات و به تبع آن در نقد و نظریه‌ی ادبی قدمی ضروری بود. شاید باید دیر یا زود می‌فهمیدیم که معنا و مفهومِ متن چقدر می‌تواند فرمایشی و قراردادی باشد. شاید چنین آشنایی‌زداییِ مخربی لازم بود تا دگربار فرم و محتوا را مورد بازبینیِ اساسی قرار دهیم و نگاهی تازه به آن‌ها بیندازیم.

با این اوصاف، پسانوگرایی موجب شد ادبیات به شکلی وهم‌انگیز، سرگیجه‌آور و تکان‌دهنده از همبستگی و انسجامِ پیشینِ خود خارج شود. درواقع در دهه‌های آخرِ قرنِ پیشین، ما شاهد آثاری بودیم که گاهاً مخروبه‌ای بیش به‌نظر نمی‌رسیدند. شاید این‌گونه آثار با روش خاص خودشان شلّاقِ قراردادی بودن دال و مدلول و لیزخوردن معنا از چنگالِ نشانه را بر تن خواننده و منتقد نواختند تا آن‌ها را از خوابی عمیق و کهنه بیدار کنند.

از این منظر، پسانوگرایی و پساساختارگرایی سودمند نیز بوده است. امروزه قبل از هرگونه ایجابِ معنا، بیش‌از پیش سعی می‌کنیم ابتدا خود و نظامِ فکریِ خود را زیرسوال ببریم و پیش‌فرض‌هایمان را مورد بازبینیِ بنیادین قرار دهیم. اکنون شاید بتوان امیدوارانه گفت که این امر، احتمالاً از حجمِ خودبرتربینی و غرورِ احتمالی‌مان کاسته و به سرعتِ پیشرفت‌مان می‌افزاید.

البته این اتفاق در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم در فلسفه توسط فیلسوف هنجارشکن و تاریخ‌سازِ آلمانی، فردریش نیچه، به گونه‌ای مشابه رخ داده بود. خالی از لطف نیست که این‌جا اشاره کنیم پسانوگرایی مستقیم یا غیرمستقیم متأثر از اندیشه‌ی نیچه بود و بارقه‌های آن را نه تنها در سنت‌شکنی و ساختارگریزیِ خودِ نیچه بلکه می‌توان در فلاسفه‌ی ساختارشکنی نظیرِ مارتین هایدگر و ژَک دریدا دنبال کرد که خود از مریدان، مفسّران و وام‌دارانِ مهم نیچه به شمار می‌آیند. کوتاه سخن، باید گفت که بدون کسانی نظیر نیچه، هایدگر و دریدا، شاید حتی جنبش‌های نوگرایی و پسانوگرایی به‌گونه‌ای که امروزه آن‌ها را می‌شناسیم اصلاً شکل نمی‌گرفت.

_________

[۱] self-aware (self-conscious)

[۲] metafiction

[۳] metapoetry

[۴] Postmodern Culture

[۵] metamodernism

[۶] post-postmodernism

[۷] metanarrative

[۸] The Illusions of Postmodernism

[۹] Signifier

[۱۰] Signified

[۱۱] Sign

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش