به پس گردنم دست میکشم. خلط گلو به انگشتانم میچسبد. دستم را به دیوار میمالم و سعی میکنم از لزجی خلط رها شوم. انگشتم خراش بر میدارد نه آن طور که دستم خونریزی کند. صدای آقام را میشنوم که از پنجره رو به کوچه خم شده و میگوید:
«دو ساعته کجا رفتی؟»
بسته خرما را نشانش میدهم. پوکی به سیگار میزند و دوباره خلط گلویش را در دهانش جمع کرده و رو به کوچه پرتاب میکند. زنعمو عطیه در حیاط نشسته و به اورژانس زنگ میزند. هنوز یک ساعت هم نشده که خانبابا مرده. بهار بسته خرما را از من میگیرد و به آشپزخانه آنطرف حیاط میرود. زنعمو میگوید:
«محسن برو پیش خانبابا تا من به عمههات زنگ بزنم بگم باباشون مرده»
نمیدانم چرا من را دنبال نخود سیاه میفرستد؟ خانبابا چه نیازی به من دارد؟ عطیه هم زنعمویم است و هم زنبابایم. عموناصر که مُرد آقام غیرتش قبول نکرد من بی مادر و زنعمو با یک بچه در شکمش تنها بماند. او را به عقد خود درآورد و من و بهار را بی مادر نگذاشت. وارد اتاق میشوم همان جا که خانبابا جانش در آمد تا بعد از هشتاد سال از این دنیا دست بکشد. شکم برآمدهاش بالاتر از بقیهی تنش است. از حفرههای بینی عقابی شکلش مخاط سبز رنگی نمایان است. دیروز صبح ریشهایش را زدم و ابروهایش را با قیچی نظم دادم. یادم رفت موهای بینیاش را بتراشم. وقتی چیزی یادش نمیآمد با استرس نگاهش میکرد. خانبابا یادش رفته که من نوهاش هستم. اگر هم یادش بود به جای نگاه کردن به من چهارتا لیچار بارم میکرد که پاکت سیگارش را برداشتم. هنوز پاکتش در جیب شلوارم است. زنعمو صدایم میکند. به حیاط میروم. میگوید:
«این آمبولانسیا نمیتونن بیان لوله ترکیده خیابانو کَندن»
انتظار داشت من چه کاری بکنم؟ میگویم:
«کاری از دست ما بر نمیاد»
بهار از آشپزخانه بیرون میآید و پارچه سیاهی به آقام میدهد. آقام سیگار به لب پارچه سیاه را بر سردر خانه وصل میکند. در این یک ساعتی که کنار جنازه خانبابا نشستم به پلکهایش خیره شدهام. هیچ تکانی نمیخورد. رنگ پوستش هم عوض نشده. چند شب پیش بود که نیمهشب از خواب بیدار شدم. خیال کردم که تمام کرده. چند دقیقهای به شکمش نگاه کردم که بالا پایین میشد. وقتی که من را به یاد میآورد پسگردنی میزد و میگفت:
«تو هیچ گهی نمیشی»
بعد یادش میرفت من کی هستم. در صورتش استرس و اضطراب را میدیدم. من هم از این که هیچ چیز را به یاد نمیآورد خوشحال بودم. آقام وارد اتاق میشود و میگوید:
«پاشو برو بیرون»
کنار باغچه مینشینم. همانجا که زهرا دختر زنعمو عطیه راه رفتن یاد گرفت. زنعمو کنار حوض کوچک وسط حیاط مینشیند و وضو میگیرد. تلفن خانه زنگ میخورد. خودم را به اتاق مشرف به حیاط میرسانم و تلفن را جواب میدهم. بین گریههای عمه بتول میفهمم که به مراسم تشییع جنازه نمیرسد. در این ده سالی که خانبابا پیش ما زندگی میکند عمه بتول یک بار هم برای دیدن پدرش نیامده. برای این که خجالت زدهاش کنم میگویم:
«خانبابا غریب مُرد»
صدای گریهاش بلند میشود و بعد از هقهقهایش میگوید:
«به آقات بگو خانبابا رو پیش خانباجی دفن کنه»
خان باجی مادربزرگم بود که قبل از مرگش خانبابا راضی به فروش خانهاش نشد تا تومورش را عمل کند. خودش میگفت که مردن بهانه میخواهد و نمیشود مردن را عقب انداخت. آقام با عصبانیت وارد اتاق میشود و میگوید:
«کیه؟»
وقتی میفهمد عمه پشت خط هست تلفن را قطع میکند. به من میگوید:
«پاشو آماده شو الاناس که آمبولانس برسه»
با مراسم کفن و دفن غریبه نیستم. بار اولی که بهشت زهرا رفتم به بهانه خاک کردن مادرم بود که اولش برایم سخت گذشت. هوا رفته رفته ابری شد و مداح مجبورمان کرد که زودتر میت را دفن کنیم. بار دوم دو سال پیش بود که زهرا خواهر ناتنیام را دفن کردیم. هوا گرم بود و همه کلافه شده بودند. زنعمو خودش را روی زمین پهن کرده بود. آن موقعی بود که کسی آلزایمر خانبابا را جدی نمیگرفت. از فراموش کردن نشانی خانه شروع شد. یک روز لخت دور از چشم ما در حیاط را باز کرد و به کوچه رفت. هر چه سعی کردم به خانه بکشانمش فایده نداشت. زنعمو هم بعد از مرگ دخترش دیگر حال و حوصله خانبابا را نداشت. مجبور شدم به آقام زنگ بزنم. خانبابا خودش را بر روی آسفالت گرم ظهر تابستان انداخته بود و نمیخواست به خانه بیاید. آقام به زور دستش را گرفت و بین نگاههای همسایهها و رهگذران به خانه کشاندتش. کمر و پاهایش زخمی شده بودند. یکی از دوستان آقام گفته بود:
«الکی خرج اضافی برای خودتون نتراشید. بذارید این دم آخری راحت زندگی کنه. دوا و درمونش هیچ چیزی رو بهتر نمیکنه»
وقتی که زهرا مرد من و بهار مدرسه بودیم. آقام سرکار صافکاریاش بود و زنعمو به مجلس ختم انعام رفته بود. به خانه که آمدم زنعمو را دیدم که زهرا را در آغوش گرفته و سعی دارد دخترش را زنده کند. خانبابا من را که دید شناخت. کنارم آمد و در گوشم گفت:
«تو هیچ گهی نمیشی»
زنگ خانه به صدا درمیآید. مامورهای اورژانس وارد خانه میشوند. ماشین را سر خیابان پارک کردهاند. یکی از ماموران اورژانس علایم حیاتی خانبابا را چک میکند. میگوید:
«لوله این بخاری رو چک کردین؟»
آقام نگاهی به بخاری میکند و میگوید:
«تازه دیشب روشنش کردیم»
مامور میگوید:
«احتمالا گاز دی اکسید خفش کرده، میفرستم برای کالبد شکافی»
خانبابا در این اتاق کوچک تنها میخوابید. دیشب به من گفت:
«هوا سرده»
من هم بخاری را روش کردم. لولهاش محکم بود و هیچ ایرادی نداشت. جنازه را با خودشان میبرند. آقام سعی میکند که من و بهار گریهاش را نبینیم. همسایهها کمک میکنند تا جنازه را به آمبولانس برسانیم. چند مرتبهای جنازه را برروی زمین میگذارند. پس از سه مرتبه گذاشتن و برداشتن به سمت آمبولانس حرکت میکنیم. آمبولانس میرود. آقام به اتاق خانبابا میرود. لوله بخاری را درست میکند. من را که میبیند بر میگردد. میگویم:
«لوله بخاری دیشب درست بود»
آقام حرفی نمیزند و از اتاق بیرون میرود. زنعمو وارد اتاق میشود و تشک خواب خانبابا را جمع میکند. زنعمو و آقام کنار حوض مینشینند. همانجا که زهرا جان داد و خانبابا یادش رفته بود زهرا درون حوض افتاده.