ادبیات، فلسفه، سیاست

ASHKAN_SH

کسی برای نویسنده‌ها جیغ نمی‌زند!

اشکان شریعت

من هیچ‌کدام‌شان نیستم، منی که تو می‌شناسی وجود ندارد، منی که تو می‌خواهی هیچ‌وقت وجود نداشته و تویی که من می‌خواستم حالا با تبری میان پیشانی‌ گوشه‌ی اتاق افتاده. تو مرا اشتباه گرفتی، مسئله دقیقا از همین‌جا شروع می‌شود؛ هیچ‌وقت، در هیچ‌ خاطره‌ای، در هیچ روزی، تو از اتاقت بیرون نیامده‌ای و این را همان باید همان روزی می‌فهمیدی که نوشتی:
اشکان شریعت ساکن تهران است. از او رمان «دوربین» توسط نشر بوتیمار به چاپ رسیده که سال نود و چهار به انتخاب هیئت داوران جایزه‌ی ادبی و برنده‌ی رمان متفاوت سال شد. اشکان دانشجوی فوق لیسانس ادبیات نمایشی دانشگاه تربیت مدرس هست و در زمینه‌ی تئاتر هم فعالیت‌ دارد.

من هیچ‌کدام‌شان نیستم، منی که تو می‌شناسی وجود ندارد، منی که تو می‌خواهی هیچ‌وقت وجود نداشته و تویی که من می‌خواستم حالا با تبری میان پیشانی‌ گوشه‌ی اتاق افتاده. تو مرا اشتباه گرفتی، مسئله دقیقا از همین‌جا شروع می‌شود؛ هیچ‌وقت، در هیچ‌ خاطره‌ای، در هیچ روزی، تو از اتاقت بیرون نیامده‌ای و این را همان باید همان روزی می‌فهمیدی که نوشتی:

تبر را درست  بر فرق سرش فرود آورد.

اما نگفتی صدایش چه بوده.

برای همین حالا با تبری میان سرت گوشه‌ی اتاق افتاده‌ای.

تو دیگر فرو نمی‌پاشی.

حالا فهمیدم که چرا آن تبر را گذاشته بودی کنار صندلی. لابد هزار بار بازی‌اش کردی، آمدی و زدی و تصور

کردی. بعد برگشتی سر کاغذ‌ها، اما خودت نتوانستی آنطور صاف بمانی که تبر فرود بیاید وسط پیشانی‌ات، برای همین با تبری فرود آمده بر شقیقه‌ی چپت کنار دیوار افتاده‌ای، تو مثل آن مجسمه‌ای که ترسیمش کرده بودی خشکت نزد، سقوط نکردی، خوردی به دیوار پشت سرت و روی باسنت فرود آمدی.

 تبر میان استخوان جمجمه‌ات صدا داد: قرچ یا قچ.

 با مداد خودت گوشه‌ی کاغذ می‌نویسم:

تبر را بر شقیقه‌ی چپش فرود آورد…

 و نمی‌دانم وقتی افتادی و آن تبر توی جمجمه‌ات جا باز کرد، صدای قرچ داد یا قچ… پیدایت که کنند، می‌فهمند قاتلت راست دست بوده.

تو نمی‌دانی، تو مرا فقط یک بار دیده بودی و البته آن وقت هم مرا ندیدی، چون من به خیالت اصلا پایم را آن‌جا نگذاشته بودم، بار اول نبود، تو نمی‌دانی بار اول نبود و آن روز که در میان انبوه کتاب‌هایت خر کیف از حضور این و آن بودی، من آن‌جا بودم. از سر کنجکاوی، نه این‌که بخواهم کتاب بخرم، آمده بودم برای قدم زدن، می‌خواستم فردایش دخل خودم را بیاورم، آمده بودم برای آخرین پیاده روی و اصلا اهمیتی ندارد که چرا می‌خواستم دخل خودم را بیاورم و اهمیتی ندارد نامم چیست، نامم «خضر یا فیض یا چنین چیزی» است، نه این‌که خضر باشد یا فیض، نه، اسمم دقیقا همین است:«خضر یا فیض یا چنین چیزی»، تو همان وقت به کسی گفتی که «از آن کنه‌های سمج است»، مرا اشتباه گرفتی، من «از آن کنه‌های سمج است» را می‌شناسم، مدتی طولانی می‌آمد پارک برای پیاده روی و با «پیر سگ هیز تخم حیض» تخته نرد بازی می‌کرد. نمی‌دانم تو «از آن کنه‌های سمج است» را از کجا می‌شناختی، پارسال مرد، هفتاد سالش بود، من امسال هفتاد سالم می‌شود، حالا شصت و نه ساله‌ام و این عدد هیچ کارکردی ندارد، نه آن که مهم باشد، تنها عدد شصت و نه با روحیات من سازگاری دارد که از قضا آن هم هیچ کارکردی توی داستان ندارد. می‌فهمی؟ می‌خواهم بگویم تو بار اول مرا ندیدی و بار دوم مرا با «از آن کنه‌های سمج است» اشتباه گرفتی، حتما دوستانت وقتی پلیس پی ماجرا را بگیرد می‌گویند که یک بار «از ان کنه‌های سمج است» آمد و پرت و پلایی گفت، پلیس می‌رود سراغش و می‌فهمند یک سال پیش مرده.

بعید است سراغ من بیایند، اگر می‌گفتی «خضر یا فیض یا چنین چیزی» حالا هنوز پشت میزت بودی. می‌فهمی؟

نه این‌که بخواهم همه چیز را بیندازم تقصیر خودت. در واقع اگر آن روز من پایم را توی آن کتابفروشی نمی‌گذاشتم تو باز زنده می‌ماندی و من هیچ وقت برایم مهم نبود که بدانم آن صدای لعنتی وقتی روی باسنت افتادی و تبر توی استخوان سرت جابجا شد و خون غلیظ سرریز کرد، چه بوده: قچ یا قرچ یا چرق.

تو آن روز خودنویس به دست، با زری و پری کتی و کوفت و درد لای کتاب‌هایت می‌لولیدی، کتاب اولت، تنها کتابت، داشتی صفحه‌ی اولشان را برای صف دختران نوجوان امضا می‌کردی… می‌دانی؟ کسی برای نویسنده‌ها جیغ نمی‌زند هرچقدر هم که فرش زیر پایشان سرخ باشد… کت و شلوار پوشیده بودی، موهایت را ژل‌مال کرده بودی، صورتت را تیغ انداخته بودی، چشم‌هایت را خمار کرده بودی و لبخند می‌زدی، مرا ندیدی، من فقط کتابت را می‌خواستم که بگذارم کنار تخت، می‌خواستم پیدایم که کردند، ببینند کتابی گشوده روی پاتختی گذاشته‌ام، می‌خواستم اتاق را جوری بچینم که به نظر نرسد خودکشی‌ام از پیش برنامه ریزی شده بوده، می‌خواستم گمان کنند که میل زندگی‌ داشته‌ام، می‌خواستم شوخی‌ کنم، دستشان بیندازم، می‌فهمی؟

نه اینکه حالا بگویم تو تقصیری نداری. تو ته کتابت را گند زده بودی.

طرف زنش را کشته، بعد از چهل پنجاه سال زندگی متکا را انداخته روی دک و پوز پیرزن و فشارش داده، اینقدر فشار داده فشار داده فشار داده که دست و پاهای پیرزن از تکان تکان بیفتد. یادم نیست خودت چجوری نوشته بودی، ننوشته بودی تکان تکان، هان! نوشته بودی «تقلا» به گمانم… همان شد که… من، ده سال پیش وقتی متکا را روی صورت زنم نگه داشتم تقلا نکرد، جفتک انداخت، لگد پرتاب کرد، مشت زد، کور می‌زد و می‌خورد به ساعدم، به سینه‌ام، به شکمم، به تخمم و یکی‌ از آن مشت‌ها لبم را جر داد تا زیر بینی… و من فقط می‌خواستم تمامش کنم، تقلا را من می‌کردم که دیگر نمی‌توانستم متکا را بردارم، چیزی آن وسط، چیزی میان زنده بودن و به قتل رسیدن وجود دارد، چیزی که دیگر او نیست، خود آدم است، پنداری آدم بخواهد منی که آن میان تا ابد باقی می‌ماند را بکشد، منی که می‌خواسته بکشد را بکشد. من دوستش نداشتم، زنگ زدم که بیایند و او را ببرند، آمدند و بعد من صبر کردم تا بیایند سراغم، نرفتم، منتظر ماندم و خبری نشد، دفنش کردم و خبری نشد، نمی‌دانم چرا هیچ‌کس نفهمید که من زنم را کشته‌ام، با متکا خفه‌اش کردم، تو مردی را ترسیم کردی که زنش را دوست دارد، نوشتی که قطره‌ای اشک از چشمانش پایین آمد، همین، نه، ننوشتی پایین، نوشتی گونه‌اش را نمناک کرد… تو نوشتی نمناک… ننننمناااااک… تو نمی‌دانستی، تو نمی‌فهمیدی…

نمناک…. قبل از خلاص کردن زنم، نه… قبل از خلاص شدن خودم، زنم یک روز با یک سگ آمد خانه، گفت روانشناسش گفته برای افسردگی‌اش خوب است، گفتم «بامبول جدید»، گفتم روانشناست سگ باز است و او مرغش یک پا داشت. نه این که از سگ بدم بیاید، نه، فقط دلم نمی‌خواست موهایش خانه‌مان را پر کند، میاوردش روی تخت، میاوردش روی مبل… من می‌سابیدم و باز همه جا پر می‌شد از تکه‌های استخوان و مو. من پاچه‌ سگ را می‌گرفتم و زنم پاچه‌ی مرا، من روی کاناپه می‌خوابیدم و سگ با زنم روی تخت. تا یک روز مریض شد و گفتند باید خلاصش کنند، زنم گفت از شوینده‌ها بوده، تقصیر من بوده، خلاصش کردند و من لب و لوچه‌ام یک ور شد، می‌فهمی؟  محض آن سگ، بعد تو نوشتی «نمناک»… همین شد که خواب و خوراک و مرگ را از من گرفتی، همان شد که هر جا نشستم از کتابت‌ گفتم، از آن قطره اشک لعنتی مردک پفیوز و تو حمال که خشک خشک متکا را دادی دستش و او فشار داده بود به دک و پوز زنی که تو نوشته بودی دوستش داشت و زنک پتیاره افتاده بود به تقلا… تو نوشته بودی یک قطره اشک نم زده بود به گونه‌ی مرد، من که دوستش نداشتم بعدش نشستم و عر زدم، بعد تو نوشتی نمناک، تو… قرص‌ها را ریختم کف دستم، صد تا، قرص‌های خودم کم بودند، هرچه از قرص‌های زنم مانده بود را هم بیرون کشیدم، هرچه دستم آمد غیر از ویتامین دی و سی و این‌چیزها، هرچه مسکن و کوفت و زهرمار دستم آمد یا اسم عجیب داشت که نمی‌دانستم به درد چه مرگی می‌خورد. برداشتم مشت کردم و ریختم توی دهانم و باز یاد آن گونه افتادم که قطره‌ای اشک وقتی پیرزن که مثل زن من جان سگ نداشت و فقط «تقلای» مختصری کرده بود، سرید روی گونه‌اش، نمناکش کرده بود. بعد تف کردم‌شان. برگشتم و برای دهمین بار آن فصل آخر را خواندم و گشتم پی چیزی که…………..پوفففففففففف…….

نبود…

نبود…

همه‌اش مزخرف بود، همه‌اش… مثل همان وقتی بود که داشتی با تبر توی خانه می‌چرخیدی و تصور می‌کردی که فرودش می‌آوری وسط پیشانی… اما خودت سرت را کج کردی و تبر افتاد روی شقیقه‌ت و بعد با باسن زمین خوردی و کنج اتاق نشستی، تکیه داده بر دیوار و من یادم نیست وقتی افتادی…

 چرق بود…

 نه… نه… نه…. بعد مثل دیوانه‌ها راه افتادم و گفتم، توی مترو، توی اتوبوس، توی تاکسی، رفتم توی همان پارک 

به «پیرسگ هیز تخم حیض» هم گفتم که گند زده‌ای به کل کتابت، که وقتی آن فصل را نوشتی، قبلش لابد بالای سر قحبه‌ی جوان خوشگلی که با تیپ مکش مرگ‌مایی که همیشه می‌زدی تورش کرده بودی و می‌خواستی رمان نوشتن توی تخت را به پنج روش یادش بدهی، تمام آن صحنه کشتن پیرزن را تصور کرده بودی. تو تصور کردی و حتی آنقدر نمی‌دانستی که آن «لب غنچه» وقتی به آن سن و سال برسد دیگر «دهان» هم نیست، «پوز» است و نمی‌دانستی هیچ کدام از لب‌های غنچه‌ی توی صف امضای کتابت برای نویسنده‌ها جیغ نمی‌زنند، حتی اگر کف حمام خانه‌‌ی نویسنده سرخ سرخ باشد… من همه‌جا گفتم، ‌آنقدر که کسی گفت به خودت بگویم، می‌دانستم تا نگویم خلاص نمی‌شوم، تا نگویم نمی‌توانم دخل خودم را بیاورم، هرچه خانه را سابیدم و دست‌هایم خون افتاد فایده نداشت، از سرم نیفتاد، آنقدر رفتم و گفتم که دیگر رمق نداشتم، پیاده رو خیابان را هم سابیدم، کف اتوبوس نشستم و شوینده‌‌ را زیر پای مردم ریختم و سابیدم و گفتم، افتادم ته اتوبوس و مثل هذیان گفتم، به زنی که در قسمت زنانه زیر پایش را می‌سابیدم و او هی با کیف بر سرم می‌کوبید هم گفتم، توی اورژانس به نر خری که سوزن سرم را توی رگم فرو می‌کرد هم گفتم و سرآخر یک نفر گفت که به خودت بگویم، اسمت را پرسید و من گفتم، من اسم تو را می‌دانستم و تو نمی‌دانستی که یک روز «خضر یا فیض یا چنین چیزی» می‌آید توی خانه‌ات و با تبری که فقط فرود آوردن بر وسط پیشانی کسی را با آن متصور شده بودی، شقیقه‌ت را می‌ترکاند و خون می‌پاشد و تو به باسن می‌افتی زمین و گوشه‌ی اتاق با تبری بر شقیقه‌ات می‌نشینی و من نمی‌دانم… نمی‌دانم که باید بنویسم ترق یا چرق یا قچ یا کرچ…..

تو اما… نمناک… جوان بود، توی گوشی‌اش نگاه کرد و اسمت را پرسید و مثل جادوگری که پای گوی جادویی‌اش

نشسته باشد یک‌دفعه درآمد که فلانی فردا قرار است در جلسه‌ی فلان کتابش حاضر شود؛ چه بود؟ نقد و بررسی، نه، باید آن‌جا می‌آمدی و به صلابه‌ت می‌کشیدند که… بعد شاید حالا زنده مانده بودی و من داشتم ته قبر فرو می‌پاشیدم… تو اما فرو نمی‌پاشی، وقتی دومی را بکوبم، وقتی سومی را بکوبم، وقتی چهارمی را بکوبم، وقتی پنجمی را بکوبم و باز بکوبم و باز… تو دیگر فرو نمی‌پاشی، تو انکار خودت می‌شوی، مثل آن روز که مرا اشتباه گرفتی با «از آن کنه‌های سمج است» و نمی‌دانستی او یک سال قبلش مرده و فروپاشیده و تو دیگر فرو نمی‌پاشی و من هیچ‌وقت اینجا نبوده‌ام، تو خودت این ‌را نوشته‌ای. تو آن روز مرا ندیدی، می‌گویم ندیدی چون به کنار دستی‌ات که زن سن و سال‌ دار و عشرت طلبی‌ به نظر می‌آمد و هی برای هر گهی که می‌خوردی عشوه‌ی خرکی می‌آمد و طالب همان روش‌های مرسوم آموزش نویسندگی‌ات بود، گفتی «از آن کنه‌های سمج است»… بعد من گفتم… تو خشکت زد و آن زنک پرید وسط حرفم و بعد جمعیت هی جا به جا شدند، من گفتم و تو نمی‌دانستی من متکا را ده سال قبل از این‌که تو آن جفنگیات را تحریر کنی، فشار داده بودم بر پوزه‌ی زنم که دوستش نداشتم و او مثل خر جفتک انداخت و من می‌ترسیدم که نکند نمیرد و بعد دلم نمی‌خواست که مرده باشد و عر زدم و تو… تو مادر به خطای پفیوز در فصل دهم کتابت نوشته بودی یک قطره از چشمش چکید و گونه‌‌اش را نمممم……

زنک چیزی گفت و تو گفتی کتاب جدیدی نوشته‌ای، گفتی رو به اتمام است و به زودی می‌فرستی‌اش برای چاپ و مردم دست زدند برایت، تو نمی‌دانستی کسی برای نویسنده‌ها جیغ نمی‌زند. سپس فرو رفتی میان انبوه این و آن که دور میزت حلقه زدند و چند تایی کتاب امضا کردی… آمدم خانه، سابیدم و باز قرص‌ها را مشت کردم و ریختم توی دهانم، پایین نرفت، نمی‌توانستم، تو گفته بودی کتاب جدید و من نمی‌دانستم چه کتابی… اگر باز گند زده بودی… اگر…

گمانم اینجای داستان می‌لنگد که هیچ کس نفهمید من زنم را کشته‌ام، نه؟

پیدا کردن خانه‌ت سخت نبود، تو همه جا بودی و حالا… نه، تو هیچ‌وقت هیچ جایی نبوده‌ای و من می‌دانم آن کسی که کتاب را امضا می‌کرد تو نبودی و آن‌کس که آن پرت و پلاها را گفت و تو اشتباهش گرفتی با «از آن کنه‌های سمج است» من نبودم اما تو حالا آنجا با تبری در شقیقه‌ت نشستی و من… آن صدا… آن قرچ، نه، و تو آن جا نشسته‌ بودی و نوشته بودی که تبر را درست وسط پیشانی‌اش فرود آورد اما تبر وسط پیشانی فرود نیامد چون تو سرت را کج کردی و آن پتیاره که نوشته‌ای… آن لیزاوتای داستان آن پفیوز روس، دسته‌افسکی، که نمی‌دانم کدام خری است و شاید یکی از آن ج…. قرچ… نه… تو آن جا نشسته‌ای، چرا نشسته‌ای؟ چرا نیفتادی، چرا مثل آن مجسمه که تصویرش کرده بودی مدتی خشک نماندی، تو پلک‌هایت موج نخورد، تو فقط سرت را کج کردی، دست‌هایت را تکان ندادی، اگر تکان داده بودی دستت از ساعد قطع می‌شد و بعد ترس تمام وجودت را می‌گرفت و تبر روی شقیقه‌ات نمی‌افتاد… تو فقط چرخیدی و دیدی من با تبر… من… منی که پنهانی آمده بودم به خانه‌ت و سخت نبود، تو مرگ را از من گرفته بودی، مثل آن سگ که تخت را از من گرفت و من… پس کی‌ آدم از ترس به خودش می‌شاشد؟… نه تو، نه آن پیرزن، نه آن لیزاوتا و نه زن من …. هیچ کدامتان نشاشیده بودید… من اما وقتی آن متکا را برداشتم و به صورت زشت و کبود زنم نگاه کردم به خودم شاشیدم… تو بی‌پدر نوشتی نمناک… من شاشیدم…. تو حتی وقت نداشتی بشاشی…

در را باز کردی و دیوانه شدی، گمانم چون خیال کردی «از آن کنه‌های سمج است» آمده و توی خانه‌ت نشسته آنطور جنی شدی، نمی‌دانم چه کدورتی با او داشتی، اگر بشود امروز از «پیرسگ هیز تخم هیز» می‌پرسم، شاید بداند، بعد داد کشیدی، لابد داد کشیدن را هم قبلا تصور کردی چون باید اول می‌ترسیدی، شاید چون «از آن کنه‌های سمج است» را قبلا می‌شناختی… بیا قبول کنیم همه‌ش تقصیر او بوده، تو اگر مرا اشتباه نمی‌گرفتی حتما به حرفم گوش می‌دادی، حتما اعلام می‌کردی که آخرین فصل کتاب قبلی‌‌ات را ریده‌ای… بعد این کتاب جدیدی که تحریر کرده بودی را برایم می‌خواندی… من کسی را با تبر نکشته بودم… قبل از تو البته… تو این را می‌دانی…. عجیب نیست؟ تو از چیزی نوشتی که نمی‌دانستی و حالا با تبری توی شقیقه‌ات گوشه‌ی اتاق نشسته‌ای که من بدانم چطور باید بنویسمش، نیمی از نوشته‌هایت را خط می‌زنم. توصیف آن بینی بزرگ عقابی که وقت چاک خوردن سر، مثل جزیره‌ای زیر خون می‌رود را دوست داشتم، با این‌که تو بینی‌ات کوچک و خوش فرم است اما به آن توصیف دست نمی‌زنم، یک ذره تخیل به کسی که صدمه نمی‌زند…

 تو می‌توانی شانه بالا بیندازی…

بعد بخندیم…

بعد…

باید سرت را نگه داری….ثابت… نباید بگذاری سرت کج شود، باید ثابت بمانی که بتوانم دومی را بکوبم، حالا بهتر است، اگر تکان نخوری صدایش را می‌فهمم. باید سرت را ثابت نگه داری… باید سرت را ثابت نگه دارم… گمانم قرچ است… شاید نه… شاید اشتباه کنم…. شاید …

می‌توانم سرت را بگذارم همان کنج…

آماده‌ای؟

سه…

دو…

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش