ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: دی ۲۰, ۱۳۹۸

ASHKAN_SH
من هیچ‌کدام‌شان نیستم، منی که تو می‌شناسی وجود ندارد، منی که تو می‌خواهی هیچ‌وقت وجود نداشته و تویی که من می‌خواستم حالا با تبری میان پیشانی‌ گوشه‌ی اتاق افتاده. تو مرا اشتباه گرفتی، مسئله دقیقا از همین‌جا شروع می‌شود؛ هیچ‌وقت، در هیچ‌ خاطره‌ای، در هیچ روزی، تو از اتاقت بیرون نیامده‌ای و این را همان باید همان روزی می‌فهمیدی که نوشتی:
حوصله اداره را نداشت. بارانی قدیمی خاكستری را برتن كرد. دكمه دوم از بالا كمی به سختی بسته شد. شال سرخ آتشین را بر سر انداخت. خوشبختانه دنباله شال، چروك پارچه دور دكمه دوم را پوشاند. چكمه پوشید و چتر به دست از آپارتمان بیرون زد. دم در سرایدار را دید و سری تكان داد و از نگاه كنجكاوش كه می‌پرسید كجا این وقت روز، گریخت.