یخنش پاره و خون دماغش تازه بند آمده بود. هنوز تقلا داشت بقایای خون خشکیدۀ دور لب و بینیاش را پاک کند. درد باقیمانده از چنگ و مشتهای سنگین آن زن چاق را بعد از پایان ماجرا هم به سر و صورتش حس میکرد. مشت به هرجای صورتش که خورده بود، کبود شده و جایش را به پندیدهگی داده بود. پیشانی، زیر چشم راست، بینی و لب پایینیاش درد داشتند. جاهایی را هم که ناخنهای تیز تیز زن خراشیده بود به سختی سوزش میکرد.
با نالۀ خفیفی بخشی از ماجرا را به یاد آورد.
«فاحشۀ بدبخت!»
این را با نفرت گفت و در حالی که پایش نیز کمی میلنگید، به سمت خانه راه افتاد.
کوچه تاریک بود و خلیل لنگان لنگان راه میرفت، درد پایش بیشتر از درد و زخمهای صورتش آزارش میداد.
میخواست از دست زن چاق فرار کند، او هم هرچه را که دم دستش میآمد به سوی خلیل پرتاب میکرد. در این میان یک ظرف آب شیشهیی به بند پای او خورد و ضربۀ محکمی به پشت ساقش وارد کرد.
خلیل پس از لتوکوبش هم نمیدانست که آیا از رفتن به خانۀ آن زن پشیمان است یا نه. از سویی هم به لذت شبهایی فکر میکرد که در آغوش گرمونرم و گوشتآلود آن زن گذرانده بود. فکر کرد که خاطراتش از خوابیدن با آن زن نمیتوانستند مرهم خوبی برای زخمهایش باشند، اما همین که شبکههای عصبش گزارش دردش را دوباره به مغزش میرسانیدند از تمامی روزهای گذشته و آنچه تا آخرین همخوابهگی با آن زن داشت، بیزار و متنفر میشد.
چه چیزی او را به خانۀ آن زن کشانیده بود؟ سینههای بزرگ و لرزانش که هنگام خوابیدن، مثل دو تشت بزرگِ پر از خمیر پهن میشدند، گونههایش که پس از هربار بوسیدن و دندان گرفتن مانند آلو سرخ میشدند؟ لبهای بزرگ و گوشتیاش که بوی ماهیخام می دادند؟ یا واژن بسیار بزرگش که خلیل ممکن بود تا کمر در آن جا بگیرد؟
اصلاً چه چیز جذابی داشت این زن؟ چهار تا خلیل را در یک پلۀ ترازو میگذاشتی و این زن را در پلۀ دیگر تا با وزنشان برابر میشد.
خلیل بر خود قهر بود که چرا جذب آن زن شده و سپس از او بیزار شده بود؟ هیچ هم نمیدانست در او چه دیده بود. احتمالاً همین دلیل کافی بود که آن زن مفت و مجانی برایش حال میداد و با او عشقبازی میکرد. اما این فکرها دیگر مربوط به گذشته بودند. حالا اینطور فکر نمیکرد. باید کمی سرحال میآمد و درست واکاوی میکرد. شاید آنوقت به درستی به خاطر آورد که چگونه پایش به خانۀ گلرخ کشیده شد.
خون بینیاش ایستاد، درد پیشانیاش اندکی آرام شد، اما سوزش لب، بینی و زیر چشمش مجال نمیداد آغاز رابطۀ سکسیاش را با گلرخ روشنتر به یاد آورد.
از خانۀ گلرخ تا خانۀ خودش راه زیادی نبود، اما اینبار کوچهها خلاف معمول درازتر شده بودند. خلیل به سختی میخزید، با آنکه صد قدم هم تا خانۀ خودش فاصله نداشت.
پس از این که مطمئن شد اثری از خون به دور لب و بینیاش باقی نمانده، دستمال کاغذیاش را دور انداخت.
یکسال کموبیش با گلرخ رابطه داشت. در این مدت هیچ کسی از رابطهشان بوی نبرده بود. حتی شوهر گلرخ که مردی بود حساس در برابر مسائل ناموسی. با وجود محافظهکاریهایش اما؛ خلیل از او بسیار هراس داشت.
باز محمد از نظر خلیل هیبتی داشت و هرگاه از رابطۀ زنش خبردار میشد، کار قطعاً به آدم کشی میرسید. با آن هم، دل کندن از لذات مکرری که از بدن آن زن به دست میآورد، برایش دشوار بود و ارزش به جان خریدن این خطر را داشت.
خلیل خدا را شکر کرد که حداقل کسی لت خوردنش را ندید.
آنوقت هراسش از این نبود که زن به او حمله کرد، بل میترسید که نکند زن تمام وزنش را بر او بیندازد. این کار به مثابۀ آن بود که فیلی روی شکم کسی بنشیند و یا دیواری روی آدم چپه شود.
هنگام فرار از چنگال گلرخ، آن خانه که قصر روزهای عشقبازی و عیش او بود به یک زندان ترسناک بدل شد و گلرخ نیز به دیوی زشت و نفرتانگیز که هرآن ممکن جانش را بگیرد.
در روزهای عیش، آن خانه را با دو اتاق، دهلیز دراز و فرش سرخش حرمسرایی میدانست که بعد از باز محمد، او در آنجا بسر میبرد. روزها حکومت باز محمد بود، و شبها خلیل جلوس میکرد. بازمحمد روزها از زنش مواظبت میکرد و به کارهای شاق خانه میرسید و شبها در یک سرای موتر، بسیار دور از خانه نگهبان بود.
خلیل با استفاده ازاین فرصت، اغلب شبها خودش را به آن زن میرسانید. گلرخ هم که دیگر از شوهر بچهدار نمیشد و بازمحمد بهجای توجه به مشکلات خودش، همیشه بر زنش منت بار میکرد.
او از همان آغاز که خلیل را برگزیده بود، تلاش داشت هرچه زودتر از او بچهیی داشته باشد و آن را فرزند بازمحمد بخواند. زن بیچاره راهی غیر از این نداشت تا از غرش و لتوکوب روزمرۀ باز محمد خلاصی یابد. از جهاتی هم این کار را نوعی انتقام میدانست که از شوهر میتوانست بگیرد، زیرا اندام بزرگ ولی آسیبپذیرش در مقابل هیکل هیبتناک بازمحمد تاب مقاومت نداشت.
در اتاق حکمروایی شبانۀ خلیل تختی بود که کمرش خم و پیچهایش به مرور زمان کج شده بودند و ظاهراً دیگر توان نگهداری تخت را نداشتند. پیچها هرآنممکن بود مانند بردههای خسته تخت روان آن دو را به زمین بزند. با آنهم گلرخ بیخیال با معشوقهیی که چندین برابر و چندین سال از خودش کوچکتر بود روی آن میخوابید، به سفر عیش میرفت و به فکر دنیا و کار دنیا نبود.
خلیل به خانه رسید و یکراست رفت به رخت خواب. حتی حوصلۀ درآوردن لباسهایش را نداشت. فکر کرد از بس برای گلرخ لباس کشیده، دیگر نای تکرار این کار را ندارد. آن زن چاق تا سهبار هم تمام نمیشد و خلیل مکلف بود هر دفعه، سهبار تجدید قوا کند تا به نبرد تنِ پرگوشت او برود.
میخواست ماجرا را فراموش کند و بخوابد اما خواب از چشمش پریده بود. درد پا و اندکی هم سوزش دماغ و زیر چشمش نمیگذاشت آرام بگیرد. بلند شد، رفت و در برابر آیینه ایستاد. از خودش پرسید: «آیا ارزشش را داشت؟»
تفی انداخت به آیینه و گفت: «تف به آن صورت چاقت! زن بدبخت سلیطه» و با انگشت آرام آرام کبودیهای زیر چشمش را لمس کرد.
«ماهیتش را که به رویش آوردم به یک خرس وحشی بدل شد.»
دوباره رفت به رخت خواب، چشمانش را بست و بقیۀ ماجرا را به یاد آورد، ماجرای روزی که کارش به این زن چاق افتاد.
آنروز از دانشگاه بر میگشت و سخت اندوهگین بود زیرا آن روز، پایان عشقی بود که دوسال در خودش پرورانده بود. دوسالی که شاید تا آخر عمر بخشی از زندهگیاش باقی بمانند، اما هرگز تکرار نشوند.
آن دوسال، سالهای خاصی بودند. هرماه، هرروز و هر دقیقهاش تکرار نام نیلوفر بود. نیلوفر دختری بود چاق و چله و به مراتب زیباتر از دختران دیگر. خلیل همیشه میگفت: «دختران دیگر در دوروبر او مانند موش هستند. مردنی و غیرقابل تحمل.»
زیبایی باوقاری داشت. آرام حرف میزد و سنجیده قدم برمیداشت. از تمام دختران دیگر بلندتر بود. خلیل از دور هم او را که میدید دلش به تکان میافتاد.
بارها تلاش کرده بود در برابر نیلوفر بایستد و به او بگوید که چقدر دوستش دارد اما توان نداشت. ایستادن در برابر زیبایی نیلوفر شجاعتی میخواست که خلیل همیشه با دیدن او گم میکرد. خودش را هیچوقتی در برابری با او نیافت و منتظر زمان مناسب بود. این کار سبب شد نیلوفر هیچوقتی از عشق او باخبر نشود؛ زمان مناسب خلیل هیچگاهی فرا نرسید.
دوسالِ تمام به او پنهانی عشق ورزید؛ از راهی که نیلوفر میرفت خلیل هم میرفت. جایی که او مینشست، پس از او حتماً خلیل آنجا مینشست تا عطر باقیماندۀ او را از آن فضا به سینهاش فرو ببرد. همه از این عشق باخبر شدند جز خود نیلوفر. دوستان خلیل هم که میخواستند پیام او را به نیلوفر ببرند برایشان اجازۀ این کار را نمیداد. همیشه فکر میکرد هنوز وقتش نرسیده، روزی نیلوفر دانشگاه نیامد، به خلیل خبر دادند که او نامزد شده و به زودی از این شهر میروند.
رفتن صاعقهیی بود که بر خلیل فرود آمد و تمام وجودش را آتش زد. این وضع به او حتی مجال نداد که بداند نیلوفر به کجا میرود. به شهری، به کشوری یا به قارهیی دیگر؟
شام همان روز، غمگین و پریشان به سوی خانه میآمد و خانۀ باز محمد در مسیرش قرار داشت. خلیل بارها دیده بود که زن باز محمد هنگام آمدن او هر شام، وقتی هوا چادر تاریکش را کمکم میگستراند، دروازه را نیمهباز میگذارد و برای خلیل دلربایی میکند. اداهایش با بدن بزرگش همخوانی نداشت اما به نظر خلیل زن بود و جوان بود و بالاخره کشش و جذابیتی داشت. اگرچند از نیلوفر چاقتر بود ولی این چاقی یادآور تن تنومند، صورت سفید و اندام خواستنی نیلوفر هم بود. شاید برای همین فکر کرد با تن دادن به اشارهها و اغواهای گلرخ، به نحوی از نیلوفر و این عشق بدفرجام انتقام میگیرد.
روزهای اول نام آن زن چاق را نمیدانست. بعدها هنگام خوابیدن با او بود که نامش را یاد گرفت. دیگر بارها یکجا با نفسنفس زدن، بلند بلند صدا میزد: «گلرخ… گلرخ… گلرخ» و گلرخ مستترمیشد و خلیل به سرعت تلنبههایش میافزود.
به خاطر آورد که یکی دوبار آهسته و گنگ، نام نیلوفر را گرفته بود و چندتا تلنبه زده بود، طوری که زن چاق نفهمد چه میگوید. اما دیگر تکرار نکرد. شاید با وجود انتقامی که میگرفت نمیخواست نام نیلوفر را با این آلودهگی و گناه یکی کند؛ شاید هم تکرار نکرد چون گلرخ هیچگاهی نیلوفر نمیشد.
بار آخری، اندکی پیش از لت خوردن، به فکرش رسید که این کار بیمعناست. نیلوفر رفته است و او با تصمیمی احمقانه، خود را در منجلاب کثیفی انداخته. به این اندیشید که کارش جز دیوانهگی نیست و انتقام هم امریست بسیار بیمفهوم. زیرا نیلوفر بیتقصیرتر از آن بود که از او انتقام بگیرد. هرچه بود تقصیر خود خلیل بود. پشیمان بود که عشقش را از او پنهان کرده بود. با خود گفت اگر این کار را نمیکردم، شاید نیلوفر حداقل از این که عاشقی هم دارد اگاه بود. این کار در واقع لجی بود که خلیل با خود کرده بود. گلرخ نیز نه تنها نمیتوانست گزینۀ مناسبی برای لجاجت با خود باشد یا انتقام از راه دیگری باشد، بلکه یادآور عشق سوزناک نیلوفر نیز بود. گلرخ در حقیقت خاطرهیی بود از عشق ناکام او به نیلوفر، هرروز در نظرش بزرگ و بزرگتر میشد و بر تمام زندهگیش سایه میافگند.
از خودش بیزار شد، از گلرخ، از عشق، از نیلوفر و…
«نیلوفر، گلرخ، نیلوفر…گلرخ…» هردو یکی شده بودند. در هیئت یکدیگر درآمده بودند و این دیوانهاش میکرد.
نیرویی خشنی از درونش سربرآورد و به بدوبیراه گفتن به زندهگی و هستیاش پرداخت. شروع کرد به فحش دادن به همه چیز. این کار را با فحش دادن به زنی شروع کرد که قرار بود تا چند لحظۀ دیگر با او عشقبازی کند. زنی که دیگر هم نیلوفر بود و هم گلرخ.
هرچه به دهنش آمد گفت:
«چاق بدجنس، کثافت… زندهگی ام را بهم ریختی… تف به آن صورتت.»
فحشهای او سبب شد که گلرخ شروع کند به سرخشدن و سرخشدن و حملهور شدن.
دستان چاق زن به گریبان او رسید و به خفه کردن خلیل پرداخت. خواست فرار کند اما به چنگ او افتاد، تا توانست به صورت و دهنش کوبید و چنگ انداخت و ناخن زد. گلرخ به یک گربۀ وحشی بدل شده بود. دستانش دیگر نرم و آسیبپذیر نبودند، برعکس سفت و قدرتمند شده بودند.
صورت خلیل با ناخنهای او خراشیده شد و دماغش خونین گشت. خلیل خودش را رها کرد و نیمی از یخنش به چنگ زن ماند. هنگام دویدن و گریز از اتاق، هرچه دم دست گلرخ آمد به سوی خلیل پرتاب شد. در این میان، یک ظرف شیشیهیی پر از آب به پشت پایش خورد و او را زمین زد. خلیل دوباره برخاست و با سرعت از در و آن حویلی بیرون شد.
خلیل مثل این که دوک و سوزنی خورده باشد از خلسهاش بیرون شد.