روزنامه

ساتوکو از این متعجب نشد که شوهرش با چه راحتی، درست مثل یک غیبت معمولی، در مورد صحنه‌ی وحشتناکی که دیشب در خانه‌ی شان اتفاق افتاده بود، صحبت می‌کرد. فقط برای لحظه‌ای چشم‌هایش را بست تا این طوری صحنه‌ی آن زایمانِ روح آزار از پیش چشم‌هایش دور شود. یگانه چیزی که در ذهنش جلوه می‌یافت، نوزادی بود که او را لای چند برگ روزنامه‌ی خون‌آلود، میان توده‌ی انباشته‌ی روزنامه‌ها، پیچانده بودند و بر فرش رها کرده بودند. شوهر این چیزها را ندیده بود.

یوکیو میشیما

ترجمه‌ حضرت وهریز

yukio
یوکیو میشیما (۱۹۲۵ – ۱۹۷۰) رهبر یکی از گروه های ناسیونال شوینیست جاپان، نویسنده با استعدادی است که با رمان‌ها و داستان هایش گنجینه ی ادبیات معاصر جاپان را غنامندتر کرده است. او در سال ۱۹۷۰ در اعتراض به «از دست رفتن روحیه‌ی سامورایی در جاپان» در محضر عام اقدام به هراکیری (خودکشی با دریدن شکم به وسیله‌ی خنجر) کرد. این خودکشی موج گسترده‌ای از تظاهرات را توسط راست‌گرایان افراطی در سراسر آن کشور برانگیخت. برخی از زندگی‌نامه‌نویسان میشیما برآنند که عامل غیر مستقیم خودکشی جنجال‌برانگیز این نویسنده، افسردگی عمیقی بود که از به دست نیاوردن جایزه ادبی نوبل برمی‌خاست. در آن سال این جایزه به میخاییل شولوخف نویسنده روس تبار شوروی داده شد.

شوهر جوان «ساتوکو» همیشه‌ی خدا مشغول است. امشب هم فقط تا ساعت ده با همسرش ماند، دوباره پشت فرمان موتر نشست، به او شب بخیری گفت و به ملاقات بعدی رفت. شوهر ساتوکو هنرپیشه‌ی سینماست. بخواهی نخواهی، ساتوکو ناگزیر است این ملاقات‌های کاری شبانه‌ی شوهر را که همیشه تنها می‌رود، تحمل کند. مدتهاست عادت کرده شب‌ها به تنهایی تکسی شکار کند و به خانه‌اش در منطقه «اوسی‌هوما» برگردد. در خانه، کودک دوساله‌اش چشم به راهش است.

اما آن شب دلش خواست کمی قدم بزند. برگشتن تنها در آن نیمه‌شب، پس از آن اتفاق خیلی ترسناک دیشب بود. این فکر رهایش نمی‌کرد که چطور با همه‌ی تلاش برای شستنِ خونِ ریخته، بازهم نتوانسته بودند از جاری شدن آن به سالون جلوگیری کنند. دیشب ‌بالاخره این گیرودار تحمل‌ناپذیر تمام شد. چه جنجالی بود! همه‌ی آن اتفاق را نمی‌شود با کلمات بیان کرد. با همه این‌ها، ساتوکو امید داشت که آن شام، هنگامی که او و شوهرش خیلی نیازمند سبک شدن بودند، تا آخر با هم بمانند. اما تهیه کننده‌ی فیلم برای بازی نرد دعوتش کرد و او احتمالاً امشب به خانه بر نمی‌گشت.

ساتوکو به راستی دختر زیبایی بود. او را به خاطر اندام ریزه‌میزه و قلب حساسش در مکتب «پاپی گک» نامیدند. ترس دایم و نگرانی به خاطر چیزهای بسیار کوچکْ فرصتِ چاق شدن را به او نمی‌داد. پدرِ ساتوکو مدیرِ یک شرکتِ تولیدِ فیلم بود؛ تصمیم سرنوشت، او را عاشقِ یک هنرپیشه‌ی سینما کرده بود وکار بالاخره به ازدواج موفقی انجامیده بود. گذشته از سرگرمی‌های معمولی، هم‌دردی با مردمِ بیگانه، مهمترین چیزی بود که به ساتوکو هیجان می‌داد. ظرافت طبعش در شکنندگی و ظرافتِ تنْ و خطوطِ چهره‌اش نیز نمایان بود، درست مثل آن صورت‌هایی که در تابلوهای قدیمی می‌بینیم.

تمام آن شام، به یاد آوردنِ این که شوهرش با دیدن یکی از دوستانش در معیت همسرش در باشگاه شبانه چه هیجانی داشت و با چه دست و دل‌بازی ماجرای دیدن آنها را با تمام جزئیات تعریف کرده بود، آزارش می‌داد. طبیعت، تخیل نیرومندی به ساتوکو هدیه داده بود. در مقابل، همسرش، جوان، زیبا، با دریشی امریکایی، از تخیل پاک محروم بود. گویی برای او، در صورتی که تخیل بخش جدایی‌ناپذیر کار باشد، نیازی نیست که بعد از کار هم آن را با خود داشت و فعالش کرد.

شوهر جذابش در حالی که دست تکان می‌داد و تلاش داشت صدایش نوای بلند موسیقی آرکستر را زیر بگیرد، قریب جیغ می‌زد:«قصه‌ی واقعاً مضحکی دارم که برایتان بگویم! حدود دو ماه پیش دایه‌ی پسرک‌مان را اخراج کردیم. به جای دایه‌ی قبلی، زنی با ایـن چنین شکم کلانی آمد. همین که دیدمش فکر کردم: آیا ممکن است چنین شکمی را با کار شریفانه پر کرد؟ خودش می‌گفت، معده‌ام دچار بیماری شده و این پیامد همان بیماری است.

دو شب پیش، ساعت از نیمه شب گذشته بود و من و ساتوکو در سالون خواب بودیم که ناگهان صدای چیغ و داد و فریاد وحشیانه‌ای از اتاق کودک بلند شد. هر دو از جا پریدیم و رفتیم به اتاق کودک. آنجا دایه را دیدیم که با هر دو دست شکمش را محکم گرفته و با تمام قدرت گلو فریاد می‌زند. در کنار او، پسرک ما با چشم‌های هراسان می‌نالد. می‌پرسمش: چه شده؟ و او با صدایی لرزان، پاسخ می‌دهد: مثل این که می‌زایم…

وارخطا شدم. تا آن لحظه گمان می‌کردیم، بزرگی شکمش به دلیل کدام بیماری است. همین دیگر، باید تاوان ساده لوحی خود را می‌پرداختیم. دستش را گرفتیم و او را بلند کردیم. همان طوری سه نفری به مشکل تا مهمانخانه رسیدیم. زیر نور چراغ، وقتی بهش نگاه کردم، از شدت دستپاچگی مثل برق گرفته‌ها شدم. تمام دامن سفیدش غرق خون بود.

فرش را برداشتم و کمپلی را هموار کردم؛ کمپل کهنه بود. او را روی آن قرار دادم. او لزج است، سراپایش از عرق تر شده و تمام شریان‌های پیشانی‌اش ورم کرده‌اند… تا رفتیم داکتر صدا بزنیم، او زایید. تمام مهمانخانه را خون گرفته بود. درست مثل یک بلای آسمانی…»

دوستش با همدردی گفته بود:«هوم، بله. عجب ماری را روی سینه گرم کرده بودید!»

«البته که او تمام این چیزها را از همان ابتدا سنجیده بود! روباه مکار! این را که آهان، چون در این خانه یک کودک هست، حتمن لباس اضافی هم دارند و حالا که تصمیم گرفته بزاید، چرا این کار را در خانه‌ی آدم پولداری نکند؟ تمام این چیزها را پیش از آمدن به خانه‌ی ما سنجیده بود. حتی وقتی دایه‌ی ارشد به خانه‌ی ما آمد و خواستیم از او بازپرسی کنیم، یگانه کاری که کرد این بود که پیشانی‌اش را ترش کند. حتی به فکرش نرسید معذرت بخواهد… دیشب بالاخره او را به بیمارستان بردند. اما در آنجا چه کسی مواظبش خواهد بود؟ مواظب یک آدم بی کس و کوی…»

«نوزاد چه شد؟»

«پسرک جور و تیار به دنیا آمد. مادرش که با هر دو الاشه‌اش روز تا شام می‌خورد، همین دیگر… و پسرک تنومند و سالم به دنیا آمد! از دیشب به این سو من و ساتوکو با تلاش‌هایی که او کرد، تبدیل شده‌ایم به دو بیمار روانی…»

«خدا را شکر که حداقل مرده به دنیا نیامده…»

«آخ، نمی‌دانم… اگر از مادرش بپرسی، شاید ترجیح می‌داد مرده به دنیا می‌آمد…»

ساتوکو از این متعجب نشد که شوهرش با چه راحتی، درست مثل یک  غیبت معمولی، در مورد صحنه‌ی وحشتناکی که دیشب در خانه‌ی شان اتفاق افتاده بود، صحبت می‌کرد. فقط برای لحظه‌ای چشم‌هایش را بست تا این طوری صحنه‌ی آن زایمانِ روح آزار از پیش چشم‌هایش دور شود. یگانه چیزی که در ذهنش جلوه می‌یافت، نوزادی بود که او را لای چند برگ روزنامه‌ی خون‌آلود، میان توده‌ی انباشته‌ی روزنامه‌ها، پیچانده بودند و بر فرش رها کرده بودند. شوهر این چیزها را ندیده بود.

داکتر با بی احتیاطی عمدی با نوزاد رفتار می‌کرد و نفرتش را از مادری پنهان نمی کرد که بدون پدر و در چنین شرایط غیرعادی، کودکی به دنیا آورده است. بی آن‌که یک کلمه بگوید، با زنخش به سمتی که روزنامه‌ها انباشته بودند، اشاره کرد. دستیارش یکی از آن روزنامه های کهنه را گرفت، نوزاد را پیچاند و روی زمین گذاشت… و در آن لحظه مثل این بود که چیزِ نوک تیزی در قلبِ حساسِ ساتوکو خلیده باشد. او کراهت را از یاد برد و رخت کهنه‌ی فنالین را آورد که اگر از دور نگاه می‌کردی، تفاوتی با روزنامه‌ی کهنه نداشت. ساتوکو کودک را در آن رخت پیچاند و بی آن که کسی متوجه شود، او را روی آرام چوکی گذاشت.

ساتوکو چیزی را که اصلاً نمی خواست، ناراحت کردن شوهرش بود. از همین رو تصمیم قاطع گرفت، هیچ چیزی در مورد حالت روحی اش نگوید و از آن صحنه‌یی که در ته قلب و حافظه‌اش، درد سنگینی را سبب شده بود، حرف نزند. آن شب ساتوکو در حالی که بیهوده تلاش می‌کرد از شر حس اضطراب نامفهوم رهایی یابد، با خود، بی دلیل، لبخند می‌زد.

نوزادی پیچیده در روزنامه‌ی کهنه روی زمین… درست مثل پارچه‌ی گوشتی که در قصابی‌ها برایت می‌پیچند… برگ‌های خونین روزنامه… کهنه‌ی بچه با روزنامه… «آه یتیم بیچاره!»

ساتوکو هیچ نفرتی نسبت به دایه‌ی بدبخت نداشت. حس خلنده‌یی او را فراگرفته بود. گویی این کودک بدبخت اکنون خود اوست، ساتوکویی است که در کودکی هیچ چیزی جز رفاه و آسایش ندیده بود.

ساتوکو می‌اندیشید: «تنها من شاهد این صحنه بودم، شاهد پیچاندن نوزادی در روزنامه‌ی کهنه. با آن‌که مادرش نیز این صحنه را دیده بود… با آن‌که خودش نیز حتماً وضعیت را حس کرده بود. اما از این سه نفر فقط منم که تا زنده‌ام این صحنه‌ی دلخراش تولد نوزاد را به یاد خواهم داشت. شاید وقتی بزرگ شود، برایش تعریف کنند که چگونه به دنیا آمده و چه وضعیتی داشته… چه کابوسی در ذهن او، وقتی اینهمه را بشنود، بیداد خواهد کرد!.. نه، نه… همه چیز خوب می‌شود: من که این راز را به کسی نخواهم گفت و این را فقط من می‌دانم، من که کار نیکی کردم. پیچاندمش در فنالین، از زمین برداشتمش و گذاشتم روی آرام چوکی…”

ساتوکو غرق در خاموشی بود.

پیش دَرِ باشگاه شبانه، شوهرش به راننده گفت:

 «به اوسیگامه!»

راننده در را باز کرد و بعد آن را از بیرون بست. پشتِ شیشه برای ثانیه‌یی لبخندش برق زند و دو ردیف دندان های سالمش نمایان شد.

«در زندگی ما هیچ اضطراب و تشویشی نمی‌تواند باشد!» این اندیشه با خستگی وحشتناکی بر ساتوکو فرود آمد و او را بر جایش تکیه داد. سر برگرداند و باز هم شوهر را دید. او به سمت موتری که ساتوکو را می‌برد، نگاهی هم نکرده بود. شوهر به جانبی رفت که ماشین لوکسش ایستاده بود و بعد با آن کرتی روشن گران‌قیمتش در میان جماعت ناپدید شد. هرجا جمع و جماعت باشد، او هم حتمی آن‌جاست.

نمایش تیاتر به تازگی تمام شده بود و روشنایی چراغ‌های نیونی یکی پی دیگر خاموش می‌شد. تماشاچیان همان طور که به جانب راه خروجی هجوم می‌بردند، همه غرق در فضای نیمه تاریک شدند. درست جلو ساختمان تیاتر چند درخت گیلاس بود. به نظر ساتوکو رسید که شکوفه های برفی گیلاس در شاخه های درختان، چیزی جز کلاف‌های چرکین کاغذ نیست.

«اما به هر حال، آن کودک…»

خاطرات بازهم هجوم آورده بودند.

«… مهم نیست آدمی چگونه تربیت می‌شود. تربیت هیچ سودی ندارد تا هنگامی که آدم از چگونگی تولد خود چیزی نداند. و روزنامه‌ای که به جای رخت، نوزاد را در آغوش می‌گیرد، می‌تواند نماد تمام زندگی اش باشد… چرا من این قدر نگران زندگی نوزاد بیگانه‌ای شده‌ام؟ کی می‌داند؟ شاید به خاطر این که نگران آینده‌ی کودک خودم استم… بیست سال که بگذرد، کودک من در کمال خوشبختی بزرگ، و مرد خوبی می‌شود. اما اگر سرنوشت کاری کند که این نوزاد که آن گاه نیز حدود بیست ساله خواهد بود، سر راه پسر من قرار بگیرد و با کاردی زخمی اش کند…؟»

هرچند شامِ گرمِ اپریل بود ولی این اندیشه سرمای سوزانی را تا پشتِ گردنِ ساتوکو هدایت کرد.

«چیزهای زیادی تا بیست سال تغییر می‌کنند… بیست سال بعد من چهل و سه ساله خواهم شد… من وظیفه دارم به آن بدبخت همه چیز را تعریف کنم. برایش تعریف کنم که چطور روزنامه‌ی کثیف را دور کردم و او را در فینالین نرم پیچاندم…»

تکسی در جاده‌ی فراخ، همان طور که پارک را دور می‌زد، طوری که صدای غژس تایرهایش شنیده می‌شد، به سرعت می‌رفت. از پشت شیشه‌ی موتر چراغ‌های آسمان‌خراش‌های “بیرو-های” چشمک می‌زدند.

«…اما تمام این بیست سالِ او در بدبختی کامل خواهد گذشت. درست مثل موشی این ور و آن ور خواهد رفت، بی‌هیچ آرزویی و پولی و با گذشت هر سالی تن جوانش را ویران و ویران‌تر خواهد کرد. نوزادی که این طوری به دنیا بیاید، هیچ چیزی غیر از این نخواهد دید. کسی خواهد بود که پدرش را نفرین خواهد کرد و از مادرش همیشه متنفر خواهد بود… یک آدم همیشه تنها…»

به نظر می‌رسید این اندیشه‌ها یکی از تارهای عمیقِ سازِ روحِ ساتوکو را به صدا در آورده باشد، در غیر این دلیلی نداشت که «او» این همه فکرش را مشغول بدارد. اصلن چرا باید با این همه تفصیل آینده‌ی «او» را در خیالِ خود مجسم کند…؟

با گذشتن از ایستگاه «هانجمون»، تکسی به ساختمان سفارت انگلیس نزدیک می‌شد. کوچه-باغِ شکوفه‌های سرخِ گیلاس با تمامِ گستردگی در چشم اندازِ ساتوکو قرار گرفت.

ناگهان خواست نازی کند. خیلی دلش می‌خواست از تماشای شکوفه‌های گیلاس شامگاهی در خلوتِ خود لذت ببرد؛ تکسی را رخصت کند و به آرامی  گل‌های شکفته را نگاه کند و بعد بازهم تکسی بگیرد و به خانه برگردد. در این وقت شام تکسی در این جاده کم که نیست.

هرچند برای طبیعتِ خجالتی کسی مانند ساتوکو این ماجراجویی جدی به حساب می‌آمد ولی اندیشه‌های اضطراب‌آور هنوز رهایش نکرده بودند و همچنان فکر و ذهنش را مشغول داشتند. دلش نمی خواست امروز مثل هر روزِ عادی دیگر به خانه برگردد.

زن جوان میان‌قد از تکسی بیرون شد و به تنهایی رفت تا جاده را عبور کند. موج همیشگی موترها سر راهش قرار داشت و هرچند دلش گواهی خوبی نمی‌داد، حسِ عجیبِ آزادی ناگهان ساتوکو را پر کرد و او با یک نفس جاده را به سمتِ دیگر با پرواز عبور کرد، گویی با تنش از ورای ردیفِ موتر‌ها به سوی جنگلی می‌رفت که آن سوی سر و صدای چرخ‌ها و ماشین‌ها قرار داشت.

آنجا پارک «سنتی هافوتی» بود با آبگیری برای پرندگان.

شاخه‌های پر از غنچه‌های باز شده، کوچه-باغ را به رنگ سفید در آورده بودند. به نظر می‌رسید که این گلهای چسپیده به‌هم از حرکت افتاده و منجمد شده‌اند.

بر سرِ ورودی پارک، چراغی بود با حباب کاغذی که خاموش شد. به جای آن چراغ‌های برقی سرخ، زرد، سبز و بدون حباب از میان شاخه‌ها چشمک می‌زدند. دیگر از ده شب گذشته بود و شمار تماشاگران شکوفه های گیلاس کمتر و کمتر می‌شد. گاه به گاه تکه پاره های کاغذ زیر پا می‌شدند و سکوت شب را فقط شرشر کاغذها برهم می‌زد و گاه هم صدای برخورد قوطی حلبی نوشابه‌ای با پاهای عابران به گوش می‌رسید، آن‌هم در صورتی که عابری در آن نزدیکی می‌بود.

«کاغذ… کاغذ خون‌آلود روزنامه… تولد بدبخت آدمی به دنیا… اگر کسی می‌بود که با دیدن چنین صحنه‌ای در می‌یافت که به دنیا آمدنِ خودش نیز چیزی شبیه این بوده، بدون شک سراسر زندگی‌اش در یک مسیر کج و معوج امتداد می‌یافت. و به همین دلیل من، این آدم بیگانه، که شاهد چنین رازی استم، الزام دارم ان را در روحم مخفی نگاه دارم…»

تخیل به پرواز آمده‌ی ساتوکو کمکش کرد تمامِ ترس‌های روزِ رفته را از یاد ببرد. در دور و بر، زوج‌های آرامی قدم می‌زدند و به ذهن هیچ کس نمی‌رسید که آزاری، اذیتی به او برساند. یکی از زوج‌ها از تماشای شکوفه های گیلاس خسته شده بود. هر دو نگاهی به درازچوکی سنگی انداختند که در انتهای ساحل آبگیر قرار داشت. هردو چشم به زیر انداخته بودند، به آن اعماق سیاه و تاریک، جایی که حتی سطح آب را هم سایه‌ی سنگین و اندوهناکی پوشانده بود. از بالای توده‌ی ریگ، دیوارِ جنگلِ قصرِ امپراتور قد کشیده بود و فقط خط تاریک و بی انحنای انبوه درختان، زمین را  از آسمانِ پوشیده با ابر غلیظ جدا می‌کرد.

ساتوکو بی شتاب در کوچه باغ تاریک، زیر شاخه‌های درختان پر شکوفه‌ی گیلاس قدم می‌زد. گل‌های آویزان بر فراز سرش حس عجیب و فشار‌آوری را می‌زاییدند. ناگهان از یکی از دراز چوکی‌های سنگی پوشیده با تاریکی، چیزی سفیدی به نظر رسید. این «چیز» توده‌ی برگ‌های فروریخته‌ی گل نبود، همچنان که نمای شکستگی در سنگ نیز. ساتوکو نزدیک‌تر رفت… بر آن دراز چوکی سنگی کسی خوابیده بود.

مرد مست بود. ساتوکو این را با دیدن آن بی‌دقتی که در هموار کردنِ روزنامه‌های زیرِ مردِ خوابیده به کار رفته بود، متوجه شد. خب، پس این روزنامه‌ها بوده که در تاریکی سفید می‌زده. مردی با جمپر قهوه‌یی در حالی که روی چند قشر هموار روزنامه‌ به بغل خوابیده بود، در برابر ساتوکو قرار داشت. احتمالاً بعد از آمدن بهار اینجا را پناه‌گاهش کرده است.

ساتوکو در حالت ناخودآگاهی در برابر این دراز چوکی ایستاد.

این مردِ پیچیده در روزنامه های کهنه، ناگهان و به صورت طبیعی او را به یاد نوزاد پیچیده در روزنامه‌ها روی زمین اتاق خانه‌ی خودش انداخت.

نگاهش به موهایی افتاد که مدت درازی روی شانه را ندیده بودند و در رشته‌های بالنسبه کلفتی بهم چسپیده بودند. در آن هوای نیمه تاریک، شانه‌های مردِ خوابیده در پیِ نفس کشیدن هایش بالا و پایین می‌آمدند.

تمام اضطراب و ترس برخاسته از قلبِ حساسِ ساتوکو با وضاحتِ بیشتر در خیالش مجسم شد. ساتوکو در چین‌های صورتِ هنوز جوانِ مردِ خوابیده، نقش سال‌ها محرومیت را به روشنی خواند. پاچه‌های پتلون خاکی اش برزده بودند و کفش‌های ورزشی در پاهای بی جورابش از مدت‌ها به این سو در حسرت دست و درفش کفش‌دوز مانده بودند.

ساتوکو ناگهان خواست چهره‌ی مرد را با دقت بیشتر ببیند. او خم شد و سعی کرد آن قسمت صورتش را که با کف دست‌های مرد پنهان نبود، نگاه کند.  صورتش به طور غیر منتظره یی خیلی جوان به نظر رسید: ابروها مشخص و خطوطِ بینی به صورتِ کلاسیکی- درست.

ساتوکو وقتی بیشتر خم شد، ناگهان روزنامه را، فرشی را که زیر مرد قرار داشت، زیر پا کرد و شرشر ناگهانی و شدیدِ کاغذها صورتِ سکوتِ سیاه را خراشید…

مرد بیدار شد. در تاریکی، سفیدی چشم‌هایش می‌درخشیدند و دستِ بزرگش ناگهان ساعد ساتوکو را گرفت.

او هیچ ترسی را حس نکرد. حتی تلاش نکرد دستش را آزاد کند، در یک لحظه‌ی اشراقی، ناگهان ساتوکو اندیشید: «پس این طور… یعنی تمام این بیست سال این طوری و به همین زودی گذشت؟»

و جنگلِ سیاه کاخِ امپراتور را سکوتِ گورستان فرا گرفت.

.

[پایان]

* این داستان از ترجمه روسی آن به فارسی برگردان شده است. حضرت وهریز مترجم افغان ساکن کاناداست. سه رمان به ترجمه او در کابل منتشر شده است: سرو روسری سرخ من (چنگیز آیتماتف)، مانع (پاول وژینف) و از مسکو تا پیتوشکی (وینی دیکت یرافی‌یف). این کتاب ها را به ترتیب انتشارات پرنیان، تاک و زریاب منتشر کرده‌اند.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر