بابا رفته بود. نمیدانم کجا. کسی هم چیزی نمیگفت. مامان هم فقط فحش میداد و جد و آبادش را زیر و رو میکرد. مثل آدم آهنی شده بود. میرفت توی اتاق و میآمد بیرون و هربار هم یک تکه ظرف و پتو و لباس یا خرت و پرت با خودش میآورد و میگذاشت گوشه حیاط. با خودش حرف میزد، از روز اول زندگیاش را پشت سر هم تعریف میکرد اما یک کلمه هم نمیگفت بابا کجا رفته. من کنج حیاط، دو زانویم را بغلم گرفته و نشسته بودم و با نگاهم پاهای مامانم و دامن چیندارش را که توی هوا آرام میرقصید، نگاه میکردم. برادر دو ساله ام جلوی تنها اتاقمان پستونک به دهن نشسته بود و با هر چیزی که جلوی دستش بود بازی میکرد. مامان با تمام عصبانیتش حواسش به او بود و با احتیاط از کنارش رد میشد.
به چشمان برادرم نگاه کردم، همیشه دلم میخواست جای او باشم و حالا بیشتر. دلم میخواست گریه کنم و ناگهان اشکهایم بیاختیار سرازیر شدند و همزمان با مامان چشم تو چشم شدم. اشکهایم را که دید انگار که منتظر یک جرقه باشد دمپاییاش را به سمتم پرتاب کرد و گفت: چته بی صاحاب مونده. انگار اشکها و چشمانم مال من نبودن. هر چه کردم بند نمیآمد و بیشتر هم میشد. حتی نمیتوانستم از محدوده چشمانش فرار کنم.
نزدیک ظهر بود که در حیاط با لگد باز شد. فکر کردم باباست. اما داوود بود. با آن سیگاری که همیشه لای لبش بود. حرف که میزد، سیگار آلاکلنگ بازی میکرد و خاکسترش متل دانههای ریز برف توی هوا پراکنده میشد.
بابا بهش میگفت مرتیکه مفنگی. راه که میرفت کفش سرپایی اش از پایش بیرون میآمد. داییام بود اما دلم نمیخواست دایی صداش کنم. فقط توی ذهنم میتوانستم بگم داوود. داوود یکی یکی وسایل را برمیداشت و میبرد بیرون. میگذاشت شان توی وانتش. دلم میخواست مامان بگذارد من پشت وانت بنشینم. دوست داشتم باد محکم بخورد توی صورتم. اما نگذاشت. مرا چپاند وسط خودش و داوود بو گندو. تمام راه بوی گندش حالم را بهم زد. و من فقط میتوانستم از جلوی شیشه بزرگ و کثیف وانت جاده را نگاه کنم و احساس میکردم داریم توی آسفالتهای جاده فرو میرویم.
غروب بود که رسیدیم. احساس میکردم آسمان فقط یک وجب از من فاصله دارد، بسکه سینه ام سنگین شده بود. نفسم بالا نمیآمد. در کوچک سفید زنگ زده خانه داوود را که دیدم ترسیدم. چنگ زدم به دامن مامانم. محکم زیر بازویم را گرفت که جدایم کند اما نمیدانم چه چیزی در صورتم دید که اشکش سرازیر شد و انگشتان زبرش را داخل موهایم کرد.
آنجا جهنم من بود و جابر پسر لاغر مردنی و زردنبوی داوود نگهبانش. سر ظهر که همه میخوابیدند بیشتر ازش میترسیدم. مینشست روی پله آهنی و از آنجا داخل اتاق کوچک ما را دید میزد. منتظر فرصت بود تا از اتاق بروم بیرون و دست استخوانیاش را بکشد روی پاهایم.
خانه داوود دو طبقه بود و هر طبقه فقط یک اتاق داشت. ته حیاط کوچکش و کنار دستشویی و حمام هم یک انباری ۹ متری داشت که داده بودش به ما. دیوارهایش سیمانی و زبر بود و یک پنجره کوچک داشت که فقط یک تکه تور سیمی بهش زده بود.
داوود سه تا دختر و یک پسر داشت، دخترهایش را همان ۱۴ سالگی شوهر داد. میگفت: نانخور کمتر زندگی بهتر. زنش هم مثل پسرش لاغر مردنی سیاه بود و همیشه هم موهایش را زرد میکرد. آنقدر قلیان کشیده بود که دندانهای جلویش افتاده بود و لبهایش هم سیاه شده بود. وقتی ما را با وسایلمان توی حیاطش دید رفت توی اتاق و در را محکم به هم کوبید. داوود هم پشت سرش رفت. اول کمی داد و بیداد کرد و چیزهایی گفت که من هیچ کدامشان را نفهمیدم ولی بعد آرام شد. اما دو روز بعد دوباره دعواها شروع شد. بیچاره مامان کنج دیوار اتاق نشسته بود و با گوشه روسریاش اشکهایش را پاک میکرد. تا آن روز فکر میکردم بابا، مامانم را دوست دارد، بیشتر وقتها با هم میگفتند و میخندیدند. بابا من و داداش را هم دوست داشت. بهم پول میداد تا هر چی دوست دارم بخرم. اما رفته بود، بی خبر و بدون خداحافظی و من فکر کردم پس اشتباه کرده ام او هیچ کداممان را دوست نداشت.
دو روز از آمدن به خانه جدیدمان گذشته بود که مامان رفت بیرون. زن داوود فرستاده بودش کلفتی خانه یکی از مشتریهایشان. داوود با همان قیافه همیشگیاش روی پلهها نشسته بود. داشتم حیاط را جارو میزدم و سنگینی نگاهش را کاملا احساس میکردم. بعد صدایی شبیه به هم خوردن درهای زنگ زده آمد.
– نگین بیا اینجا
اولین بار بود صدایش را میشنیدم. انگار صدایش از جایی دیگر میآمد. چند لحظه مثل آدمهای منگ نگاهش کردم. دوباره همان صدا آمد:
– دِ معطل چی هستی یالا بیا اینجا.
خوب یادم است با دهانی که از تعجب باز مانده بود، آرام آرام رفتم سمتش. کاشیها را زیر پایم احساس نمیکردم و انگار پاهایم خودشان تصمیم میگرفتند که کجا بروند. نگاهم فقط به سیگارش بود که لای لبش آلاکلنگ بازی میکرد. دستم را گرفت و یک بسته کوچک اندازه دانه نخود گذاشت داخلش و تند دستم را مشت کرد. پوست دستش کلفت بود و کمی هم نم داشت. همیشه، حتی حالا هم جای انگشتانش را روی دستم حس میکنم. روزی ده بار دستم را میشستم شاید جایش برود اما نرفت.
گفت اگر بفهمم چیزی به مامانت گفتی میسپارمت دست جابر. تمام تنم لرزید، احساس کردم از درون خالیام. او همه چیز را درباره پسرش میدانست اما هیچ کاری نمیکرد. باید بسته را میبردم چند خیابان آن طرفتر. یک پیرمرد بود، سبیلهای کلفتش، لب و دهنش را گرفته بود. مرا که دید نیشخندی زد. وقتی هم بسته را دادم بهش، انگشتانم را محکم فشار داد. دستم را از دستش کشیدم و او قهقه زد. تا خانه دویدم و صدایش همینطور پشت سرم میآمد. هر روز همینطور بود، آدمهای جدید و اتفاقات جدید. مامان هم چیزی نمیدانست. تا آن روز که با سنگ زدم توی سر پیرمرد. میخواستم بکشمش ولی نشد، دستهای کثیفش را میزد به همه جایم. داوود همان روز ماجرا را فهمید و مرا سپرد دست جابر. شب بود که مامان برگشت، خون تمام اتاق را نجس کرده بود. نمیتوانستم از جایم بلند شوم. لباسهایم تکه تکه شده بودند. مامان تمام شیشههای خانه را شکست. داوود را هم کتک زد. همه همسایهها جمع شده بودند. داوود قسم خورد مرا برای پسرش میگیرد، مامان هم آرام شد.
نگرفت. یعنی زنش نگذاشت. یک شب بی خبر فرستادش ناکجاآباد. هیچ وقت نفهمیدم چه شد. انگار مرده باشد. کسی هم حرفی ازش نمیزد. بیچاره مامان یک شبه پیر شد. دیگر نه خبری از چشمان زیبا و درشت مشکی اش بود و نه خندههای قشنگش. یادم است آن وقتها که بابا بود همیشه میگفت: بابات عاشق همین خندههام شد که عقل از سرش پرید.
کمرش شکسته بود. لام تا کام حرف نمیزد. هیچ وقت به چشمانم نگاه نکرد. انگار خودش را مقصر میدانست. لابد پیش خودش میگفت همان یک ذره امیدی هم که به آینده ام داشته بر باد رفته. بالاخره یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد؛ وقتی که من تازه ۱۵ سالم شده بود. توی یک جای پرت، آخر قبرستان شلوغ شهر خاکش کردیم. بدون اینکه هیچ کداممان اشکی بریزیم. همان شب بود که مهمترین کار زندگیام را انجام دادم. وقتی داوود و زنش پای بساطشان خوابیده بودند، برادرم را برداشتم و فرار کردم. گذاشتمش جلوی پرورشگاه، هرچه بود بهتر از خانه داوود بود. خودم برگشتم. فکر میکردم اگر پیشش بمانم داوود هر دوتایمان را پیدا میکند. میخواستم حداقل یکی از ما خوشبخت شود.
یک هفته تمام توی همان اتاقک بدون آب و غذا زندانیم کرد. روزی چند بار کتکم میزد. اما یک کلمه حرف هم نزدم. حالا که به آن روزها فکر میکنم نمیدانم چطور این کارها را میکرده ام. بعد از یک هفته خسته شد، صدای مشتریهایش هم درآمده بود و مرا آزاد کرد.
همه چیز خوب پیش میرفت. من شده بودم یک دختر جوان ۱۹ ساله که تمام زیباییهای مادرم را به ارث برده بودم. همان چشمان مشکی، همان خنده نمکی. تمام پسرهای محله برایم صف میکشیدند. همینطور که بزرگ میشدم، چیزی هم درونم رشد میکرد. از هیچی نمیترسیدم، از هیچی بدم نمیآمد. دیگر نگاههای مشتریهای مفنگی داوود برایم مهم نبود. چندبار هم داوود و زنش را تا سر حد مرگ کتک زدم. خیلی از خودم خوشم آمد. مثل سگ ازم میترسیدند. دیگر نصف پولها را هم برای خودم بر میداشتم. حالا آنها شده بودند نوکر من. اتاق طبقه بالا را خالی کردم برای خودم و هر چه دلم خواست خریدم و چیدم داخلش. همان چیزهایی که آرزویش را داشتم. حتی بعضی وقتها دوست پسرهایم را هم میآوردم خانه. دیگر هیچ چیز نمیتوانست مرا محدود کند. من از همه مرزها گذشته بودم.
همه چیز را هم کم کم فراموش کردم. داوود هم گاهی پاپی ام میشد تا جای برادرم را پیدا کند اما خودمم یادم رفته بود. ۲۵ ساله که شدم با صدها مرد خوابیده بودم، قشنگ و زشت و چاق و لاغر و کوتاه و بلند. همان روزها بود که چیز غریبی را در خودم حس کردم، چیزی از درون مرا ذره ذره میخورد. دیگر از همه چیز خسته شده بودم. دلم هیچ چیزی نمیخواست. خودخوری میکردم و بعضی وقتها هم میافتادم به جان داوود و زنش و تا میخوردن کتکشان میزدم بلکه کمی آرام شوم.
آن شب هم حسابی کتکشان زده بودم. دهن داوود پر از خون شده بود. سیگارش افتاده بود روی پیراهن خونیاش. توی خودش میپیچید. یک دفعه از دهانش پرید و گفت باید میگفتم تو را هم مثل بابای گور به گور شده ات سر به نیست کنند. انگار خودش هم شوکه شده بود. وحشت زده نگاهم کرد و همان لحظه بهش حمله کردم. کشتمش. با همین دستهایم. با تمام نفرتی که ازش داشتم.