بابا رفته بود. نمیدانم کجا. کسی هم چیزی نمیگفت. مامان هم فقط فحش میداد و جد و آبادش را زیر و رو میکرد. مثل آدم آهنی شده بود. میرفت توی اتاق و میآمد بیرون و هربار هم یک تکه ظرف و پتو و لباس یا خرت و پرت با خودش میآورد و میگذاشت گوشه حیاط. با خودش حرف میزد، از روز اول زندگیاش را پشت سر هم تعریف میکرد اما یک کلمه هم نمیگفت بابا کجا رفته.