newyork_

نیویورک شهر تو نیست، بگو که دلت هوای نان شیرینی کرده…

یک روز مادر بهار زنگ زد و به او گفته بود: «دخترم نجیب باش. هرجایی هستی فراموش نکن از کجا آمده ای و ک می‌هم به فکر خانواده ات و آبروی آن‌ها باشد.» بعد کمی ‌لحنش عوض شده بود و گفته بود:«عکس پارتی و هر غلط دیگه‌ای هم که می‌کنی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای هم که دوستات می‌خورند رو تو در و همسایه و تو اون اینترنت ذلیل شده پخش نکن. نجیب هم نبودی، نباش. خانوم هم نبودی، نباش. اما حداقل خودت را نجیب نشان بده. خودت را خانوم نشان بده. اصلا تو مگه خیر سرت دکتر نیستی؟ مگه نمی‌گی داری توی بهترین دانشگاه دنیا درس می‌خونی؟»
راضیه مهدی‌زاده نویسنده ایرانی ساکن نیویورک و دانشجوی رشته ادبیات خلاق است. از او چند مجموعه داستان تاکنون در ایران منتشر شده است، از جمله «یک کیلو ماه»، «موخوره» و نیز مجموعه داستانی «قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک».

صدای ریز ریز کردن دستمال کاغذی می‌آمد. حوصله‌اش را ندارم. می‌خواهم ولش کنم به حال خودش باشد. آدم باید هرچندوقت یکبار این جوری هم بشود. اینجوری که به دلایلی مجهول بنشیند و دستمال کاغذی‌های خانه را ریز ریز کند. لپ تاپم را بستم. برگشتم. دیدم سرش را بین دو دست گرفته. مو‌‌های سیاه چربش را روی صورتش ریخته بود. چشم هایش دیده نمی‌شد.

گفتم: «چی شده باز؟»

هیچی نگفت و دستمال کاغذی‌های ریز شده را ریزتر کرد.

«چته خانوم دکتر؟ این اداها چیه؟»

با خودم می‌گویم، خب طبیعی‌ست. تو هم نه سال ایران نرو. خانواده ات را نبین. خودت را توی سلول تحقیق و پژوهش حبس کن، ببین اینجوری می‌شوی یا نه؟ کم خوابی و رفتن به دانشگاه و بیمارستان و سروکله زدن با یک مشت دانشجو را هم بهش اضافه کن. اما امروز روز خوبی نبود؟ حداقل برای امروز نمی‌توانستم دلیلی پیدا کنم.

«با توام. می‌گم چته؟ باز، ننه من غریبم بازی درآوردی تو؟ ببین خانوم دکتر می‌دونی الان چند صد تا آدم آرزو دارن جای تو باشن؟ دیوونه، با توام. خانوم دکتر نیستی که هستی، تو بهترین دانشگاه ‌‌های ایران و آمریکا درس نخوندی که خوندی، کار خوب نداری که داری، وسط قلب دنیا داری زندگی نمی‌کنی که می‌کنی. تازه از همه مهم‌تر، فردا می‌شی رئیس بخش بیمارستان. مطمئن باش این الکس بی‌خودی به کسی مصاحبه نمی‌ده. بهت قول می‌دم همه‌ی این کارها فرمالیته است و انتخابت کردن. روانی‌ای تو، دختر!»

با صدای تودماغی‌اش می‌گوید: «ماهم با این وسط دنیا خودمونو خر کردیم.» پوزخند می‌زند:‌«هه! قفس طلایی…» سرش را تکان می‌دهد و گیسوان سیاهش لحظه‌ای موج می‌گیرد.

«غصه نخور بهار خانوم. تو که نه سال صبر کردی، شیش ماه دیگه هم روش خانوم نخبه. پستچی در می‌زنه و می‌گه بفرمایید کارت سبزی ست تخفه‌ی درویش!» و بعد به طرز تابلویی بحث را عوض کردم:‌«راستی امروز صبح پستچی برات یک جعبه‌ی گنده همراه یک بسته‌ی کوچیک آورد. گذاشمتش گوشه‌ی اتاق. بسته کوچیکه رو که می‌تونم حدس بزنم. کُت خانوم استاده، ولی بسته بزرگه چیه، بهار؟ مشکوک می‌زنی. یه کمم سنگین بود. زودپز که نخریدی بیان دودستی تحویل اف‌بی‌آی‌مون بدن.»

بهار، باز هم هیچ نمی‌گوید. من هم دیگر حرفی ندارم. صدای تق تق ساعت دیواری فاصله‌ی دومتری میان ما را پر می‌کند. سعی می‌کنم خودم را مشغول نشان دهم. این‌طوری همه چیز عادی می‌شود. اینکه او یواشکی در خانه‌ای که از مو‌‌های چرک و حمام نرفته‌اش ساخته گریه کند، عادی ست. اینکه او سکوت کند و جواب من را ندهد، عادی‌ست. اینکه حرفی بین‌مان نیست هم عادی‌ست. دم دست ترین مشغولی‌ها خیره شدن به دقیقه‌ها و قدم‌های استوارشان است. به ساعت نگاه می‌کنم. یک جوری با دقت نگاه می‌کنم که یعنی الان دارم مهم‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهم و مثلا اینکه دیگر با تو حرف نمی‌زنم و سوالی نمی‌پرسم به این دلیل است که الان سرم زیادی شلوغ است.

آن روز بهار آمد خانه. دو جعبه‌ی بزرگ در دستش بود. روی جعبه‌ها نوشته بود مید این چاینا. جعبه را باز کردیم. همین ساعت بود. یک ساعت سفید ساده که عقربه‌ی ثانیه اش قرمز بود. یک ساعت دیگر هم بود عین همین.

گفتم:«بهار، می‌خوای این یکی رو کادو بدی؟ کجا دعوت شدی شیطون؟»

بهار خندید و گفت: «نه، راستش می‌خوام یکی رو ساعت ایران تنظیم کنم و دیگری رو ساعت آمریکا. اینجوری راحت تره؟ نیست؟»

هر دو ساعت را وسط دیوار پذیرایی آویزان کردیم. حالا دو ثانیه‌ی قرمز داشتیم. هر کدام به رسم خودشان می‌دویدند. یکی به وقت تهران و خیابان ولیعصر. دیگری به وقت نیویورک و برج ‌‌های دوقلو.

یک روز مادر بهار زنگ زد و به او گفته بود: «دخترم نجیب باش. هرجایی هستی فراموش نکن از کجا آمده ای و کمی‌ هم به فکر خانواده ات و آبروی آن‌ها باش.» بعد کمی ‌لحنش عوض شده بود و گفته بود: «عکس پارتی و هر غلط دیگه‌ای هم که می‌کنی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای هم که دوستات می‌خورند رو تو در و همسایه و تو اون اینترنت ذلیل شده پخش نکن. نجیب هم نبودی، نباش. خانوم هم نبودی، نباش. اما حداقل خودت را نجیب نشان بده. خودت را خانوم نشان بده. اصلا تو مگه خیر سرت دکتر نیستی؟ مگه نمی‌گی داری توی بهترین دانشگاه دنیا درس می‌خونی؟»

آخر سر هم شنیدم که مامانش گفت: «بهارجان، مامان، من به خاطر خودت می‌گم. بهتره دیگه حرف اضافه هم نزنیم و…»

آن روز وقتی بهار تلفن را قطع کرد، علت اصلی مهاجرتش را فهمیدم. همین حرف‌های اضافه‌ علت اصلی بودند. تکان ‌‌های اضافه، حرف‌های زیادی، تجربیات بیش از حد، مو‌‌های مازادِ بیرون آمده از مقنعه و. . . همان روز بهار، درب اتاق را محکم بست. آمد وسط پذیرایی ایستاد. صندلی گذاشت و ساعتِ به وقت کتابفروشی‌های انقلاب و آش نیکوصفت و کافه هنر را کَند و گذاشت داخل جعبه‌ی مقوایی. دهان جعبه را هم محکم با چسب بست تا صدای خفه شدن مردم در بی آر تی ‌‌های انقلابِ ساعت پنج عصر را نشنود. حالا از همان موقع فقط یک ساعت داریم که به وقت نیویورک است و یک برج نیمه کاره که یادبود درحال ساخت برج ‌‌های دوقلوست. بهار را نگاه می‌کنم. چند موی بلند سفید به گوشش چسبیده. موهایش دارد به زمستان نزدیک می‌شود. دست هایش عرق کرده و تابستان است. توی جانش هم که مدتهاست پاییز خانه کرده. پس خود بهار کجاست؟

دستی به به شانه‌اش می‌زنم. فقط یک ثانیه. زودی دستم را می‌کشم. فکر می‌کنم اگر بیشتر از یک ثانیه طول بکشد خیلی ترحم انگیز است. «خوب بهارجان، تو که خودت بهتر از من می‌دونی این چیزهارو. آدم دلتنگ می‌شه بعضی وقت‌ها. حتی دلش برای لج و لج بازی با مامانش، دعوا با برادرش، قهر کردن با خواهرش هم دلتنگ می‌شه. حالا این هارو ولش کن. نگفتی توی جعبه بزرگه چی داری؟ راستی کت و شلوارت رو پوشیدی، ببینی اندازه ات هست یا نه؟»

موبایلش را از روی میز بر می‌دارد. دنیال چیزی می‌گردد. این بار نوبت بهار است که خودش را مشغول نشان دهد. هیچ وقت جای بهار نبودم. برای من همه چیز فرق داشت. از اول هم نمی‌توانستم حرف ‌‌های بهار را بفهمم. رفت و آمد من راحت بود. هر وقت دلم تنگ می‌شد، یک بلیط می‌خریدم و می‌رفتم ایران. بعد دهانم را پر از گرد و خاک وطن می‌کردم و سعی می‌کردم تا خود فرودگاه ج. اف. ک. نگهشان دارم. اما بهار نمی‌توانست. ویزایش دانشجویی بود و یک بار ورود.

یک بار«آنی» دوست چینی مان را دعوت کرده بودیم خانه. هرچقدر برایش ویزای یک بار ورود را توضیح می‌دادیم نمی‌فهمید. می‌گفت «یعنی یک بار وارد می‌شوید و دیگر نمی‌توانید خارج شوید؟»

ما هم باسر می‌گفتیم: «آره، دقیقا!»

 می‌گفت: «نمی‌شه. امکان نداره. اصلا مگه می‌شه؟ شاید خیلی طول بکشه. اصلا چطور ممکنه؟ انسانی نیست. من که تا حالا نشنیدم. هیچ کشوری اینجوری نیست.»

بهار گفت: «می‌شه خارج شد ولی ریسکش زیاده. معلوم نیست دوباره کی بهت بدن. یعنی به جوریه که بهتره نری.»

«آنی» اصلا نمی‌فهمید و می‌پرسید:‌ «یعنی تا کی ممکنه طول بکشه؟»

ما دست‌هایمان را به همراه ابروهایمان بالا دادیم که یعنی معلوم نیست.

«آنی» سرش را به طرف بهار چرخاند و گفت: «تو دلت برای خانواده ات تنگ نمی‌شه؟»

بهار سرش را پایین انداخت و از اینکه به طور ضمنی به خودخواهی، بی عاطفگی و نوعی از جاه طلبی متهم شده بود، غصه دار شد و با همان سری که پایین بود، گفت: «یاه، آف کورس!»

گفتم: «استاد، شما الان دو ساعت تو گوشی تون دنبال چی می‌گردین؟»

الف میانی استاد را به شیوه‌ی غلیظ فارسی کشیدم و «س» و «ت» را به شیوه‌ی بریتیش از لوزه‌المعده بیرون آوردم.

پوزخند می‌زند و می‌گوید: «کم مسخرمون کن دختر. این همه هم درس خوندیم به امید همین اسم استادی. آخرش هم اومدیم امریکا، کسی استاد هم صدامون نکرد. استاد بخوره تو سرشون، اسمم رو هم نصفه نیمه می‌گن. نه «ه» دو چشم درست حسابی داره، نه الف کشیده‌ی بهارو. جون به جونشون هم بکنی آدم سرعت و بدو بدو کردن‌اند. در این حد که واسه کشیدن الف بهار هم وقت ندارند.»

دندان ‌‌های بهار از این حرف‌ها بیرون می‌ریزد. به طرز غمگینی می‌خندد. صورتش قرمز شده و قیافه‌ا‌ش بین خنده و گریه گیر کرده.

«اصلا بهار، تو از اولش آدم نبودی. اولین بار که دیدمت هم همینجوری عین الان پوزخند می‌زدی. زهرا بهم گفت باید بهارو ببینی. گفت، لعنتی خیلی باهوشه. شاگرد اول دانشگاه ست. رتبه‌ی نوزده کنکوره. الان هم در شرف رفتنه. وقتی گفت، از کدوم دانشگاه پذیرش گرفتی از حسودی داشتم می‌مردم. دلت خوش نشه ها، اون موقع چون نمی‌شناختمت بهت حسودی می‌کردم. الان که من نباشم، افتادی مردی!»

کمی ‌بیشتر می‌خندد و می‌گوید:‌ «ستاره، تو هم خیلی بدشانسی. فکر کنم بزرگترین اشتباه زندگی‌ت همین دوست شدن با من بود. باورت می‌شه نه سال از اون موقع می‌گذره؟»

«در بزرگترین اشتباه زندگی کاملا باهات موافقم. ولی می‌گم خوب شد تو بزرگ شدی، آ. یه کم قیافه‌ت جا افتاد. اون روز یه مقنعه‌ی کج و کوله پوشیده بودی با یه مانتوی کوتاه گشاد. روشم از این کاپشن بادی‌‌‌های موتورسواری. رنگ شم یادمه تازه. جیگری بود. خلاصه جیگری بودی، تو هم واسه خودت.»

دو تایی می‌خندیم. بهار با بغض می‌خندد و دوباره سرش را توی گوشی‌اش فرو می‌کند.

تا شش ماه اول انگار دنیا را بهش داده بودند. از همه چیز نیویورک تعریف می‌کرد. به همه چیز آمریکایی‌ها غبطه می‌خورد. هر اتفاق کوچکی یک حسرت جدید بود برایش. می‌آمد خانه و می‌گفت: «آخه ستاره نگاه کن شهرشونو. یک بهشت کامل! از هر جای شهر یه رودخونه و دریاچه ای رد شده. آسمونش صافه همیشه. معماری خونه‌هاشون بی‌نظیره. همه‌ی خونه‌ها، پله‌ اضطراری دارند. همه‌ی خونه‌ها با یه سنسور کوچیک تو اتاق‌ها و آشپزخونه به اداره‌ی آتش نشانی وصل می‌شن. همه‌ی خونه هاشون پارکت چوبی دارند. هر طرف اتاقت چهارتا چهارتا شارژر برقه. اصلا همین شارژر برق. من تو ایران همیشه برام معضل بود. بیشتر خونه‌ها شیروونی‌های قشنگ دارند. حیاط تزیین شده دارند. یخچال و گاز و مایکروو دارند. خوب ستاره چی از این بهتر؟»

یک روز هم با جیغ و خوشحالی آمد خانه. برای اولین بار ماشین بستنی فروشی دیده بود. یک ماشین کوچک با بستنی ‌‌های مختلف و یک موسیقی مخصوص در خیابان‌ها و کوچه‌ها می‌چرخد و بستنی ‌‌های رنگ به رنگ قیفی می‌فروشد. همان روز گفت:‌ «می‌دونستم شهری که روی آب ساخته شده باشه یه جزیره‌ی افسانه‌ایه.»

از در و دیوار و دودکش خانه‌ها و گربه و سطل آشغال و چراغ قرمز و خط‌کشی خیابان‌ها عکس می‌گرفت. اولین بار که با هم رفتیم مترو، یک گروه موسیقی وسط سالن مترو جاز می‌زدند و می‌خواندند. کمی ‌آن طرف تر یک گروه چینی رقص رباتیک انجام می‌دادند. همه‌ی این‌ها را با شیفتگی نگاه کرد و قربان صدقه‌ی نیویورک رفت. اما قسمت اصلی جایی بود که یک خانوم ایتالیایی داشت اپرا می‌خواند. بهار، همان جا میخکوب شد. با حیرت نگاه می‌کرد و می‌گفت: «ستاره این صداش از یه دنیای دیگه میاد. خیلی اهوراییه.» این را که می‌گفت، چشم هایش داشت سنگین می‌شد. نزدیک بود گریه‌اش بگیرد. رویش را برگرداند که یعنی دارد داخل کیفش دنبال یک کتاب می‌گردد. اولش فکر می‌کرد همه‌ی آدم‌ها لبخند به لب دارند. همه دارند به نشانه‌ی محبت به او لبخند می‌زنند. تا حدی هم درست فکر می‌کرد اما نمی‌دانست خودش هنوز در مرحله‌ی لبخند است. نمی‌دانست این مرحله از اولین مراحل مهاجرت است. لبخند بی‌زبانی که جاندار است و می‌تواند ارتباط برقرار کند. لبخندی که به تنهایی می‌خواهد بار سنگین زبان را یک تنه به دوش بکشد. یعنی کسی که بیشتر از همه لبخند به لب داشت بهار بود تا دیگران. بعد از آن بهار تصمیم گرفت سفیر صلح بشود و ایران را به هر آدمی‌که می‌بیند و می‌شناسد به عنوان مظهر مهمان نوازی و فرهنگ و صلح و دوستی معرفی کند. از یک دوست سنگالی شروع کرد و گفت:«آیم فرام ایران» و منتظر بود دوست سنگالی قربان صدقه‌اش برود و کلی ذوق کند. اما دوست سنگالی گفته بود: «عراق؟ ایران؟ چطوری می‌نویسید؟ اسپلش کن لطفا؟ تا به حال نشنیده‌ام.»

بهار کمی ‌ناامید شد و سراغ یک دوست کاستاریکایی رفت و او کمی ‌ذوق کرده و گفته بود می‌دانم زبان شما عربی‌ست. بهار هم توضیح داده بود که الفبای ما با عربی مشترک است اما زبان‌مان فارسی‌ست. دوست کاستاریکایی هم به نشانه‌ی فهمیدن سری تکان داده بود، اما فردای همان روز وقتی بهار به او گز تعارف کرده بود، دوست کاستاریکایی با لهجه‌ی غلیظ گفته بود: «شکرا!»

سفیر صلح بودن بهار در همین مرحله به پایان رسد. یک روز آمد خانه. پکر بود و ناله گون و شروع کرد به غر زدن که حالم از متروی نیویورک به هم می‌خوره. از اینکه همه جاش بوی جیش میاد و گوشه گوشه‌اش هوم‌لس خوابیده. برایم تعریف کرد امروز وقتی سوار مترویی بوده که به سمت وال استریت-مرکز پول دنیا- می‌رفته دو بیخانمان را دیده که با هر حرکت قطار، تعادلشان را از دست می‌دادند و به پایین صندلی‌ها می‌افتادند. می‌گفت یکی شان انگار مرده بود و وقتی درحال پیاده شدن بوده یکی از بی خانمان‌ها هم با او پیاده شده و گوشه‌ای نشسته و بالا آورده.

نمی‌دانم شروعش از آنجا بود یا نه اما از آن به بعد، بهار، به همه چیز گیر می‌داد. یک روز آمد خانه و گفت: «مرده شور این در‌‌های بزرگ شون رو ببرن. من نمی‌دونم این درب ‌‌های سنگین رو برای چه آدم‌هایی ساختن؟ فکر می‌کنن همه قهرمان وزنه برداری‌اند؟»‌ و بعد:  «اصلا چرا این شهر پر از آشغال ‌‌های روی هم جمع شده است؟ چرا شهرداری فقط هفته ای یک بار زباله ‌‌ها را جمع می‌کند؟ چرا این شهر کوچه‌ی بن بست ندارد؟ چرا از وسط کوچه هایش جوی آب رد نمی‌شود؟ چرا صبح و شب صدای آژیر پلیس توی خیابان می‌پیچد؟اصلا چرا اینقدر زمستان ‌‌های سردی دارد؟ چرا باد دارد و. . .؟»

کمی بعد: «من باید هرچه زودتر این پست دکتری رو تموم کنم و برگردم ایران. ببین ستاره، هرچقدر هم اینجا از نظر علمی‌ بهتر باشه که واقعا هم هست، کشور ما که نیست. ما باید درک کنیم که به این فرهنگ و این ادم‌ها و این جامعه تعلقی نداریم. من واقعا روابط شون رو درک نمی‌کنم. ازدواج ‌‌های یکسان دختر با دخترشون رو. پسر با پسرشون رو. برنامه ‌‌های تلویزیونی شون رو، تبلیغات مزخرف شون رو، مصرف گرایی، پول، کار. این‌ها دیوونه‌ان، ستاره. ساعت نهار که میشه همه یه تیکه پیتزا دستشون گرفتن تو خیابون، راه می‌رن. همینطوری که دارند راه می‌رن یه گازی هم به پیتزاشون می‌زنن که تو وقتشون صرفه جویی کنن. تازه یه چینی رو دیدم که هم راه می‌رفت، هم تبلت دستش بود و می‌خوند، هم پیتزاشو می‌خورد. واقعا با اینا چی کار می‌کنیم؟اصلا من از همون اول هم اومده بودم که برگردم.»

آن پست دکتری تمام شد و یک پست دکتری دیگر بهش پیشنهاد شد و بهار بدون لحظه ای درنگ و تردید آن پست را هم پذیرفت.

«این عکس رو بهت نشون دادم، ستاره؟»

«به به خانواده‌ی محترم. این رنگ مو چه به مامانت میاد. فرخ هم خوب توپر شده، ها.»

«آره مامان همیشه از مو‌‌های سفید وحشت داشت. مامان برعکس منه. این شیرینی‌هارو زنش، یگانه درست کرده. مامانم ی‌گفت عمو و پسرعمو فرخ و یگانه تو عید چند روز خونشون بودند. می‌گفت هر صبح از بوی نون تازه و شیرینی ‌‌های که یگانه درست می‌کرد از خواب بیدار می‌شدند.»

«هنوز کاشان زندگی می‌کنند؟ اداره برق بودند؟آره؟»

«آره جفت شون کارمند اداره برق‌اند.»

عکس را بزرگ و کوچک می‌کند. روی لب‌ها و چشم ‌‌های یگانه زوم می‌کند. حالا می‌فهمم اشک و آه هایش از کجا بلند می‌شود.

پسرعمو فرخ عاشق بهار بود. از کلاس هفتم هشتم شروع شد. آن موقع که بهار در کاشان زندگی می‌کرد، پسرعمو فرخ عاشق بهار بود. آن موقع که بهار رتبه‌ی دو کنکور شد. پسرعمو فرخ عاشق بهار بود. آن موقع که بهار آمد تهران و در خوابگاه زندگی می‌کرد. پسرعمو فرخ همیشه عاشق بهار بود.

عشق آن سال‌ها بود دیگر. زنگ تلفن را می‌زدند، حرف نمی‌زدند و همین می‌شد عشق. فرخ می‌رفت پشت دبیرستان دخترانه می‌ایستاد تا بهار رد شود و همین می‌شد عشق. بهار سر کوچه می‌رسید. فرخ در سکوت نگاهش می‌کرد و دستش در دادن نامه می‌لرزید و دادن نامه را به وقت دیگری موکول می‌کرد و همین می‌شد عشق. مرحله‌ی بعد از عشق خواستن بود. فرخ گفته بود. خواسته بود. حرف زده بود. واسطه آورده بود. حتی وقتی بهار چمدانش را بسته بود و داشت راهیِ اینجا می‌شد، فرخ به رسم عشق و یادبود به بهار یک مسواک کادو داده بود. بهار پوزخند زده بود و فرخ به شکل مردانه‌ای بغضش را فروخورده بود.

بهار آمد. اولش کمی‌غصه دار بود. به فرخ فکر می‌کرد. وقتی دلتنگ بود و دلش هوای ایران را می‌کرد به فرخ زنگ می‌زد و وقتی فرخ الو می‌گفت تلفن را قطع می‌کرد. اما بعد از اینکه هر روز اتوبوس ساعت هفت و نیم صبح را گرفت و به دانشگاه رفت و با اتوبوس ساعت هفت و نیم شب هم به خانه برگشت، عشق و دلتنگی فراموش شد.

«بسه دیگه بهار. دل و روده‌ی اون عکس رو درآوردی. حالا چون عید نوروز شده تو هم نوستالژی بازیت گرفته. مگه یادت نیست کریسمس که بود همشون می‌گفتند، آخ، کاشکی می‌شد ما کریسمس اونجا بودیم. حالا نوروز شده تو می‌خوای اونجا باشی. عجب اوضاعیه. یکی می‌خواد اینجا باشه. یکی می‌خواد اونجا باشه. هرجا نباشی همونجا خوبه، انگار!»

بعد موذیانه می‌گویم: «عشق قدیمی ‌هم که خیلی وقته سروسامون گرفته و خوشبخت شده. تو باید خیلی وقت پیش‌ها غصه می‌خوردی. کتت رو پوشیدی؟»

«نه هنوز. می‌پوشمش!»

«می‌خوای برات غذا بزارم با خودت ببری؟»

«نه فردا وقت نمی‌کنم. سر راه یه تیکه پیتزا می‌خورم.»

»نگفتی، اون جعبه بزرگه چیه خریدی؟»

«نمی‌دونم. آنلاین سفارش دادم. نوشته بود می‌تونید باهاش نون درست کنید، حتی نون شیرینی.»

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر