ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: غربت

newyork_
یک روز مادر بهار زنگ زد و به او گفته بود: «دخترم نجیب باش. هرجایی هستی فراموش نکن از کجا آمده ای و ک می‌هم به فکر خانواده ات و آبروی آن‌ها باشد.» بعد کمی ‌لحنش عوض شده بود و گفته بود:«عکس پارتی و هر غلط دیگه‌ای هم که می‌کنی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای هم که دوستات می‌خورند رو تو در و همسایه و تو اون اینترنت ذلیل شده پخش نکن. نجیب هم نبودی، نباش. خانوم هم نبودی، نباش. اما حداقل خودت را نجیب نشان بده. خودت را خانوم نشان بده. اصلا تو مگه خیر سرت دکتر نیستی؟ مگه نمی‌گی داری توی بهترین دانشگاه دنیا درس می‌خونی؟»