یک بعدازچاشت
امروز یک نفر را میکُشم و تو هم میشوی شریک جرمم. میشوی. هیچ که نباشد، مَه و تو یکجای هستیم. نیستیم؟ چی بخواهی، چی نخواهی، تو هم در این کشتن شریک استی. اما چی فایدهش؟ تو خُو نمیفامی کشتن یعنی چی. کشتن؟ تو هیچ نمیفامی زندهگی چی است، کشتن را خُو بان دَه جایش. نیازی هم نیست که بفامی. ما که روی زندهگی را دیدیم، چی فایده بردیم؟ کَی روی خوشی را دیدهیم؟ زندهگی برای ما کَی روی داشته؟ حالی هم، نامده و نفامیده، یک نفر را میکشی بخیر. ترس نخور، یکجای میکشیمش. مَه کمکت میکنم. اما تو چی رقم مرا کمک میکنی؟ تو خُو هنوز دستوپای هم نداشته باشی شاید، که بُکشی کسی را. نمیفامم، شاید هم داشته باشی. دستوپای را میگم. شاید دستوپای کشیده باشی، دستوپایی به اندازهی دستوپای یک بَقّه؛ به اندازهی همو لبسیرین خاکخوردهی…. اصلاً میفامی چی است؟ مَه هیچ خوش ندارم که بفامم دستوپای کشیدهی یا نی. دستوپای داری یا هنوز یک تکه گوشت استی. کر استی یا کور، یا گُنگه. جور استی یا ناجور. مَه هیچ خوش ندارم که بفامم زنده استی یا مُرده. اما بهخیالم که او خوش داره بفامه این را. مهم استی برایش و از خاطر تو، صرف از خاطر تو، مَه هم کمیقدر پیدا کردهم پیشش. همی دیروز بود که بی هیچ گپ دیگهیی به اتاق درآمد و گفت: «بخیز برویم داکتر.» میفامیدم که منظورش از داکتر، معاینهی تلویزیونی است. مَه نمیخواستم که بروم. اما همراهش جنجال هم نکردم. جنجال کرده نتانستم. میفامی چرا؟ اگه چیزی میگفتم، میگفت: «زنکه کَنچنی! بخیز برویم؛ تو را میگم.» خواستم از جایم بخیزم که کالایم را تبدیل کرده همراهش راهی شوم؛ اما نخیسته، چپه شدم. طاهرهگک، که دیگرا او را بیبی میگن، که ما او را مادرجان صدا میکنیم، که تو هم یک روز او را مادرکلان خواهد گفتی، مادر همو نفر که گفت: «بخیز برویم داکتر.» و «زنکه کنچنی»اش را نگفت. گفت: «این دختر مُردنیاست.» راست میگفت. درد، یکرقم درد بیسور، دَه تمام جانم پیچ میخورد و مرا آتشواری میسوختاند. یک هفته تیر میشد از این درد؛ اما صدایم را هیچ نکشیده بودم. موهایم را کش میکردم، کَتیمشت دَه زمین میزدم، زبانم را دندان میگرفتم، اما صدا؟ نی. دیروز هم، وقتی چپه شدم، فقط بگویی بین چاه افتیده بودم، آنقدر که جانم درد گرفت. اما تو خُو دیدی. صدایم برآمد؟ نبرآمد. طاهرهگک اونجه بود. هر دویشان بودند. باید ایستاد میشدم. یک دستم به زمین و یک دستم به دیوار، بهسختی و با پاهای لرزان، بهزور خوده خیستاندم. اما همی که دستم را از دیوار ایلا دادم، باز چپه شدم. او یک گام طرفم آمد. مَه هم خوده جمع کردم و با هر دو دست رویم را محکم گرفتم. اینقدر محکم که دیگه نمیدیدمش. اما میدانستم که هنوز نرفته. مَه حتا اگه کر و کور هم شوم، حضور او را، هر جایی که باشم، وقتی پهلویم ایستاد میشه، احساس میکنم. چی رقم؟ از سایهاش. سایهی او وزنه داره. یک وزنهی سنگین. آدم زیر سایهش طاقت کرده نمیتانه. پُچُقت میکنه. تکهتکه میشی. سایهی او که بالای سرت باشه، آرزو میکنی که هیچ تولد نمیشدی. تا حالی شاید خودت فامیده باشی اینرا. کمازکم شاید یکصد دفعه آرزو کرده باشی که تولد نشی. نکردهی؟ خیره، باش که وقتش برسه. از مَه کرده اگه بدتر نشدی. خودم، هیچ که پرسان نکرده باشم، یکهزار دفعه خو این را از خدا پرسان کردهم. که چرا مرا هست کردی؟ بهخصوص دیروز. یادت است؟ همو وقت که یک گام پیش آمد و مَه هم خوده جمع کردم و رویم را محکم گرفتم و او هم، همو رقم، بی هیچ کدام گپی، یک چند ثانیه بالای سرم ایستاد شد. اما رفت. فامیدی؟ رفت. باورت میشه؟ کدام لگد یا مشت وارم نکرد و رفت. نی از خاطر خودم البت. شاید از خاطر تو بود که لگد نزد به شکمم یا به کمرم، یا به…. مادرش، مادرکلانت، همی خُشوی بیپیرم را میگم، از پشتش دویده رفت و چند لحظه بعد پس آمد.مادرکلانت، طاهره جَلدک، پیر است. اکثر وقتها خواب است و مُردنی. دم مرگواری. اما اینطور وقتها که میشه، فقط بگویی کدام دختر چهارده ساله است. دویدنش آهو واری است. همو رقم که رفته بود، دو دقیقه نشده، دویده به اتاق پس آمد و کِلک خوده طرفم گرفت و گفت: «دختر مردنی! شش ماهه نشده، ای رقم شدهی. وقتت که پُره شوه چی خواهد کردی؟» مَه رویم را از او گرفتم و به زمین دیدم. او هم پس، طرف دروازه دور خورد. همو رقم گفته میرفت: «نواسهمَه کدام چیزی شوه، خوب است که بمُری، اگه نه خودم میکُشمت.» و «پدرنالد» گفتنش از دهلیز آمد. رفت. میفامی جایش کجاست؟ یک گلیم ریزهگک داره که عمرش از عمر خود طاهره کرده هم زیادتر است. پارهپاره و رنگپریده. همو را میگیره و به حویلی میره. هر صبحگلیم را پیش دیوار حاجی جاوید هموار میکنه و پیش آفتاب خواب میشه. حاجی جاوید همسایهی ما است. همسایهی ما که نی، خودش و فامیلش جای دیگه استند. طرفهای اروپا. میفامی؟ میگن اروپا جای خوبی است. اونجه ما قدر و عزت داریم. یعنی اگر اونجه میبودیم، ما هم قدر و عزت داشتیم. ما را خو میشناسی. مَه و لیمه و محبوبه. میگن اونجه برای زنها خوب است و رقم مردها واری میتانن آزاد زندهگی کنن. اونجه به کل زنها، حامله باشن یا نباشن، احترام میمانن. زن و اولاد حاجی جاوید واری. این چیزها را مَه ندیدهم. صرف از زبان زن کرایهنشین حاجی شنیدهم. حاجی جاوید خانهاش را کرایه داده و کرایهنشین پیسهاش را روان میکنه خارج. خارج که میگم منظورم همو اروپاست. اروپا که میگم، منظورم همو جاییاست که قدر و عزت میدن به زنها. زنهایی مثل مَه. زنهایی مثل تو. البته هنوز معاینهی تلویزیونی نرفتیم، اما مَه میفامم. دیروز، نی راستی، دیروز نی. امروز صبح، وقتی مطمین شدم که دختر استی، اینقدر خوش بودم که خوب شد دیروز معاینهی تلویزیونی نرفتیم، اگر نِی دیشب را، او و مادر عجوزهش سرم جهنم میکردن. صبح از خواب که خیستم، رویم تر بود. تمام رویم. بالشت هم. بگویی تمام شب گریان کرده بودم. کل شب خوابت را دیده بودم. دخترکم بودی. ما خندیده بودیم باهم. نمیفامم چی وقت و چرا گریان را شروع کرده بودم. تو هم گریان کرده بودی؟ نکنی گریه. نمیمانم گریان کنی. گریهی مرا خیر است. از خواب که خیستم بازهم گریان را شروع کردم؟ گریانم از خوشی بود. و ترس. کَتی خود میگفتم حالی چیطور کنم؟ ای کاش که کر و کور باشی و نبینی دنیا را. کاش که کمعقل باشی و هیچ نفامی که سرت چی میکنن. خدا کنه همونجه که هستی بمُری. هیچ نیایی به…. نی! خدا نکنه. بیا. تو باید بیایی. زنده و هوشیار و سالم. پهلوی خودم باشی. پهلوی خودم نگاهت میکنم. نمیمانم کسی سرت ظلم کنه. جان مادر. دخترکم. قندولکم. چیقدر مقبول بودی تو دَه خوابم. هی… اما چی فایده مقبولی؟ هر چهقدر که مقبول باشی بازهم کارت میشه چای دم کردن و غذا پختن و کالا شستن و لت خوردن. کارت میشه تُفدانی ماندن ده پیش مادرکلانت. تفدانیش که پُر میشه صدایت میزنه و تو هم باید دویده پیشش بروی و تفدانیش را پاک بشویی و پس پیش دستش بانی. او را هم خو دیدی؟ خر واری نسوار میکشه. روزی دو سه دفعه تفدانیش را میشوییم. تفدانی شستن باز خوبه. دیگه کارهایش را ندیدهی. تو خو هنوز این طاهرهگک را خوب نمیشناسی. همراه گلیم خود، هم خوده کشته و هم ما را. از آفتاببرآمد میره و پیش دیوار حاجی جاوید خواب میشه تا بعد از چاشت. آفتاب که دور خورد، دیگرهکی، گلیم خوده گرفته میبره اوطرف حویلی، پیش دیوار غلامسخیشان، تا که آفتاب گم میشه. آفتاب که گم شد، میخیزه و به اتاق چوچهگکش میره و زیر یک کمپل کهنهتر از گلیمی که داره، خواب میشه. دَه این جریان، مَه و لیمه و محبوبه، به نوبت، نان و چای و نسوار و تفدانی و گیلاس آب و خلاصه هر زهر مار دیگری را که کار داشته باشه، برایش میبریم. ناممان را نمیگیره. صدا میزنه: «او دخترا!» و یکی از ماها دویده، باید پیشش برویم تا «او دخترا»ی دوم را نگویه. «او دخترا»ی دوم را هم نمیگه هیچوقت. یا ما دویده پیشش میرویم، یا او خودش، آهو واری میخیزه و به خانه میدرآیه و هر رقم داو که یاد داشته باشه سر ما میخوانه و آخرش مثلاً میگه «او خارشتیها، بیارید برایم یک گیلاس آو.» یا اینکه «نسوارم خلاص شده، یکیتان نسوار جور کنید برایم.» خدا نکنه که صدایش را نشنویم. اگه نشنویم، همو شب، یکرقم فسادی برپا میکنه پیش شوهرایما که بگویی تمام روز او را سرچپه از دیوار آویزان کرده بودهیم و دورش چرخک میزدهیم. قیامت میکنه. نیم لت خوردنهایم از خاطر همی عجوزهی سگنمود بوده. …
سه و نیم بعدازچاشت
ـ اوف. ساعت چند شد؟ یا خدا. از یک ساعت هم زیادتر شده. چرا اینقدر زیاد خواب شدهم؟ خدا کنه هیچ نیایه. فقط یک ساعت وقت دارم. کاش یگان موتر بزندش. انتحاری بپراندش. سر کدام ماین برابر شوه. باز هم دَه خواب گریان کرده بودهم. چی خواب دیده بودم؟ اوه، یادم آمد. باز خوابت را دیده بودم. چی گفته بودم برایت؟ مَه خو میفامیدم. باز همو خواب را دیدم. دخترکم. دخترک خودم. مقبولکم. اما اگه آمد چی کنم؟ باید آهستهآهسته تیار شوم. نگفتم دختر استی. دَه خوابم باز همو قواره را داشتی که دیشب دیدم. به دلم شیشتی. خَی او تعویذی که زنکهی جَلدَک برایت گرفته بود، کار نداده. حالی چی کنم؟ خوب شد که تعویذ کار نداده. نشه که کار بته؟ کجا ماندهش؟ باید او تعویذ را پیدا کنیم و بین تشناب پرتیم. کجاست؟ او تعویذ پدرنالد کجاست؟ طاهره، او تعویذ بیپیر را کجا ماندهی؟ طاهرهگک رفته و از پیش ملا برای تو، نی راستی، برای مَه، تعویذ گرفته. که دختر نیارم برای بچهش. که بچه شَوی تو. برای لیمه و محبوبه هم از پیش همو ملا تعویذ گرفته بوده و اولادای اول هر دویشان بچه شدهن. کجاست؟ ای بر پدرت نالد زنکه پیر. کجا ماندهی تعویذ را؟ اما حالی مَه خو خوب میفامم دختر استی. دنیایم شَوی، نامت را چی بانم؟ ای خدا! دَه این وقت دلم چاکلت میخواهد. رفته و تعویذ گرفته و یک جایی دَه همی اتاق مانده. لیمه و محبوبه هم دَه وقت حاملهگیشان دَه همی اتاق شب و روز رَه تیر کردن و تعویذ هم همیشه یکجایی دَه همی اتاق بوده. حالی چاکلت از کجا پیدا کنم؟ از همو چاکلتهایی که پدرم میآورد. پدرکلانت زمستانها همیشه دَه جیبش چاکلت داشت. رقمرقم چاکلت. میوهیی، کاکائویی… هفتهی پیش بازهم خوابش را دیدم. دهانش به خنده، دستش را طرفم دراز کرد. مَه اما به چشمایش میدیدم. چشمایش همو رقم بود که به یادم است. جذاب اما درمانده و غمگین. چشمای سبز پدرکلانت هیچوقت کَتی دهانش یکجای جور نامدن. همو رقم با خنده گفت دستت را پیش بیار. دستم را پیش بردم. دست خودَه که مشت کرده بود، باز کرد و چند دانه چاکلت به کف دستم انداخت. دلم یخیخ شد. از خوشی. دهانِ بازم بیشتر باز شد. اما اینبار از خنده. همی که سر بالا کردم رفته بود. چیغ زدم پدرجان! صدایی نامد. همو دریشی و نکتایی را پوشیده بود که روز آخر دَه جانش دیده بودم. صبحمَه و حمید، مامایت، مکتب میرفتیم و او وزارتخانه. مَه صنف هشت بودم و مامایت صنف اول. یک مامای دیگهت، شاید هم یک خالهت دَه راه بود. ما مکتب بودیم و پدرکلانت سر وظیفه رفته بود و مادرکلانت هم همراه مامایت، شاید هم خالهت، در شکمش، نُهبَجه صبح راهی شده بود طرف وزارتخانه. یازده بجه باید میرفتن شفاخانهی ملالی. شاید برای معاینهی تلویزیونی، که معلوم کنن یک مامای دیگه برایت میارن یا یک خاله. مادرکلانت زودتر میرسه. البت کَتی خود «چی کنم؟ چی نکنم؟» گفته بوده. شفاخانه نمیره. میره وزارتخانه پیش پدرکلانت تا که ساعت یازده بجه شوه. چرا مادرم او روز، اوقدر زود راهی شده بوده؟ باز دلش خربزه خواسته بوده؟ مادرکلانت قصه میکرد، وقتی که مَه ده شکمش بودم، چلهی زمستان دلش خربزه خواسته بوده. به پدرکلانت میگه. پدرکلانت هشت بجه شب میبرآیه از خانه و چند فروشگاه کلان را میگرده پشت خربزه. پیدا نمیتانه. یک ساعت بعد، همراه جوس خربزه پس خانه میآیه. مادرکلانت خوش میشه. نی از خاطر جوس خربزه. دلش هنوز خربزه میخواسته. اما همو آبش را با خوشی قبول میکنه و لبای پدرکلانت را میبوسه. مادرکلانت میگفت شوهر باید او قِسم باشه. شوهر باید پروای خانمش را داشته باشه. مادرکلانت به مَه میگفت شوهرت باید از خاطر تو فرهاد شوه، کوه بکنه و تو هم باید صدقهش شوی و گردش بگردی. حالی مَه چاکلت را از کی بخواهم؟ از او؟ چاکلت؟ همراه قفاق جواب میته. کاش پدرکلانت زنده میبود که حالی برایم چاکلت میآورد. او روز که ما از مکتب به خانه آمدیم، یک ایل از قومها ده خانهی ما جمع بودند. کاکاها و عمهها و ماماها و خالهها و دیگرا. کاکاقدوس را که دیدم حیران مانده بودم. ماما حمید تو هم حیران بود. او کمکم میفهمید. اما مَه خوب میفهمیدم که البت کدام گپ شده. کاکا قدوس سالها میشد که همراه پدرکلانت گپ نمیزد. پدرکلانت درس خوانده بود و دیگه برادرهایش نی. کاکا قدوس همیشه پُشت پیسه قرض پیش پدرکلانت میآمد و پیسه را هم پس نمیداد. دفعهی آخر که میآیه، پدرم جوابش میکنه. کاکا قدوس را بعد از او ندیده بودم تا همو روز. ماماهایم را که ده حویلی دیده بودم، باز کمی خوش شده بودم. اما ماماهایم گریان میکردن. ماما شفیق چشمهایش پُر آبدیده، طرف مَه آمد و بغلم کرد. مَه هم چشمهایم پر آبدیده شد. نمیفامیدم چی گپ شده، اما دلم را کفیدن گرفته بود. صدای چیغ زنها هم از خانه میآمد. پرسان کردم چی گپ شده؟ از بین کل ماماها و کاکاها که گرد ما، مَه و حمید، جمع شده بودن، یکیشان گفته بود که چی گپ شده؛ اما مَه حالی یادم نمانده که کدامشان گفته بود. گپهایش هم یادم نمانده. فقط فامیده بودم که پدرکلانو مادرکلانت دیگه بین ما نیستن. این را خوب فامیده بودم. بَیگ مکتب از شانهام به زمین افتیده بود. خودم هم از حال رفته بودم. مَه هنوز دلم چاکلت میخواهه. از کی بخواهم که برایم بیاره؟ مادرجان او روز دل تو چی خواسته بوده؟ مادرکلانت او روز، زودتر میره. رفته بوده به دفتر پدرکلانت و حتماً یک بوس از لبهای همیشه خندان پدرکلانت هم گرفته بوده و یک گوشه، سر چوکی شیشته بوده تا که ساعت نزدیک یازده بجه شوه و باهم برون شفاخانه. اما چند طالب انتحاری پدرنالد همو وقت داخل وزارتخانه میشن و اول، هر کسی را که پیدا میکنن میکشن و بعد هم خودَه میکفانن. هیچوقت پرسان نکردم که پدرکلان و مادرکلانت چی رقم مردن. همراه مرمی زده بودنشان یا که دَه وقت کفاندن، از انفجار مرده بودن؟ نمیتانستم پرسان کنم. دلم نمیشد که بفهمم. چی فرقی میکرد؟ حالیکه رفته بودن و ما تنها مانده بودیم و کاکاهایم بین خود فیصله کرده بودن که کاکا قدوس، برادر از همه کلانتر، ما را به خانهی خود ببره که ای کاش نمیبرد. که ای کاش جای پدرکلانت، کاکا قدوس او روز به انتحاری برابر میشد. ای کاش ما هم همراه مادرم به وزارتخانه رفته بودیم و امروز هیچ نمیبودیم. چاکلت را گمشکو. بخیزم کمکم تیار شوم. حالی اول چی کنم؟ از فردای همو روز مَه دیگه روی مکتب را ندیدم. امسال باید صنف دوازده میبودم. شاید هم امتحان کانکور میدادم. دو سال پیش این جلدگ بیپیر آمد که مرا برای بچهش خواستگاری کنه. مَه زور خودَه زدم. به کاکایم گفتم که حالی برایم زود است. کاکایم هم قبول کرد و به طاهره نی گفت. اما پارسال این بیپدر، طاهرهگک مردهگاو، باز هم آمد و اینبار کاکایم قبول کرد. ایندفعه هرچی که زور زدم، نشد. کاکایم قبول کرده و زبان زده بود. یک شب هم مرا لَت کرد، زیاد که اعتراض کرده بودم. لت کرده بود سابق مرا، اما ایندفعه نزدیک دستم را میده کرده و موهایم را از بیخ کنده بود. قبول کردم. با خودم گفتم شاید وضعیتم بهتر شوه. چشم و گوشم دیگه به چیزی اعتبار نداشت؛ اما دلم امید داشت. یک عروسی خشکه برایم گرفتن و آمدم به این خانهی خرابشده. اینجه که آمدم لیمه و محبوبه برایم گفتن که او عجوزهی پیر ده وقت خواستگاری صد رقم تعویذ گرفت که این عروسی سر بگیره. اول به نام مَه میگرفته تعویذها را. پسان به نام کاکایم. اوه، خوب شد یادم آمد. تعویذ. نشه که تعویذ طاهرهگک سر تو کار بته؟ باید پیدایش کنم. ای بر همی هفت پشتت نالد طاهره. کجا پُت کردهی تعویذ را؟… .
چهار و بیست دقیقه بعدازچاشت
ـ یا خدا، ده دقیقه دیگه میآیه. امروز کلشان رفتهن عروسی، تا شب هم پس نمیاین. مَه دلم نبود که بروم. اما کَی از دل مَه میکنن اینا؟ اگه مرا نبردن از خاطر تو بود. او فاحشهی پیر میگفت زن حامله را چی به محفل عروسی؟ که چشم شوه؟ بیشین خانه، شوهرت هم شب میایه. خدا به مَه داد. گفتم: «چشم.» کل چیزا را جمع کردهم؟ خانه شیشتم تا همراه تو گپ بزنم. دخترکم. از وقتی فامیدهم دختر استی یک لحظه از پیش چشمم دور نمیشی. دیدی چی رقم از خاطر تو صندوق را میده کردم و پیسه کشیدم از بَینش؟ اوف. ای درد هم مرا ایلا کردنی نیست. نفسم را کشیده. چی بلا زده مرا؟ دزد نیستم. مگم این پیسه حقم است. حق تو است. از اینجه میرویم خانهی مامایم. خرچی راه خود را داریم. مامایم چیزی نمیگه. شاید حتا پُت کنه ما را. تو که آمدی باز میرویم. هر جایی که شد، مقصد اینجه نباشه. اینجه، نی جای مَه است و نی جای تو. تعویذ را کجا ماندم؟ اونه، اونجه است. برویم این تعویذ بیپیر او فاحشه مردهگاو را پَرتیم بین تشناب. دیدی از کجا پیدایش کردم؟ به عقل جن هم نمیرسید. بین چرک دیوار اتاق مانده و سرش هم آینه بند کرده. هی، از دست این پیرزن جادوگر. زندهگی مرا خو همی سگنمود خراب کرد. نی. زندهگی مرا او طالبان بیدین خراب کردن. اونا شروع کردن به خراب کردن، اما مَه اینجه ختمش میکنم. از خاطر تو هم که شده ختم میکنم بدبختی را. اگه او بفامه که تو دختر استی، هم مرا میکشه هم تو را. تو را شاید نکشه، اما مرا اینقدر لت خواهد کرد که حتمی میمُرم. تو هم که کلان شدی آرزو خواهد کردی که چرا زنده برآمدی از شکمم…. حالی کتی چی بکشیمش؟ دَه این یکسال، هزار دفعه خواستم خوده بکشم. هر دفعه که لت کرد. نتانستم. تشناب جای مَه بود. همی تشنابی که تعویذ را بینش انداختیم. میرفتم اونجه، جانم را بشویم. زخمهایم را. و گریان کنم. هر دفعه هم کَتی خود یک چیز میبردم. گاهی چاقو، گاهی گولی، گاهی زهر. مرگ موش. چند دفعه هم تیل بردم. یکدفعه تیل را ده سر خود انداختم. چشمهایم پُر آبدیده شده بود، چیغ میزدم. هنوز گوگرد نزده بودم که لیمه و محبوبه و او عجوزهی پیر آمدن به تشناب. لیمه گوگرد را از دستم گرفت، محبوبه خوده سرم انداخت، و او جادوگر فاحشه هم خواندن را شروع کرد که تو دیوانه استی و ناشُکری میکنی. میگفت تو از خاطر این زندهگی خدایت را شکر کنی باید. میگفت تو اگه زن زندهگی باشی، پروانه واری گرد گردِ شوهرت باید چرخ بزنی و صدقهش شوی. مَه فقط گریان میکردم. میفامیدم که همو شب باز قیامت میکنه. اما نکرد. نگفت چیزی. به هیچکس. حتا به او. حتا به خودم. کَتی مرگ موش بکشیمش؟ چند دقیقه دیگه که آمد چای طلب میکنه. بین چای پرتیم؟… اما اگه فامید چی؟ او دفعه واری. او دفعه را تو یادت نیست. نبودی هنوز. بودی اما مَه خودم هم نمیفامیدم هستی. چای بردم پیشش ماندم. چای مرگ موش نداشت، فقط کمی مزهاش دیگه رقم شده بود. از پیشم جوش خورده بود. چای را پیشش ماندم و خیستم و از اتاق برآمدم. شُپ اول را خورده نخورده، صدایم کرد. پایم را به اتاق نمانده بودم که کَتی گیلاس پُر از چای به رویم زد. چای یختر شده بود، اگر نی رویم میسوخت. حیران مانده بودم. فقط گفت: «همی رقم چای دَه خانه پدرت دَم میکردی؟» کاش نمیگفت. برایش نگفتم که مَه دَه خانهی پدرم چای دم نمیکردم. خودش میفامید. رفتم به آشپزخانه و از سر چای دم کردم برایش. اتاق را تیل بزنیم؟ همی که به اتاق درآمد گوگرد را پشت سرش پرتیم و دروازه را قفل کنیم. اگه همو رقم از پشتمان بدود چی؟ اگه مردم بیایند و ما را بگیرند چی؟ خانه که دَر بگیره، دود میکنه و مردم میدوند طرف خانه. نی نمیشه. نمیشه…. چی رقم بکشیمش؟ اگه نکشیم، او مرا میکشه. اگه تو تولد شوی مرا میکشه. اگه بگریزم پشتم میآیه و مرا میکشه. شاید تو را هم. مردم میگن زنش گریخته. غیرت میکنه. مردم حتماً برایش میگن زنش از دیگه کس حامله بوده و از شرم گریخته. او میآیه. اروپا هم که برویم از پشت ما میآیه. از پیشش گریخته نمیتانیم. باید بکشیمش…. یا خدا، کم مانده که بیایه. چی رقم بکشیمش؟ اگه مامایم مرا به خانهش راه نداد چی؟ نی او راه میده. خوب آدم است. اگه فامید که ما آدم کشتیم چی؟ نی، او ما را پس روان نمیکنه. خوب میفامه که مرا میکشن. مگم از خانهی خود بیرونمان میکنه. بان که بیرون کنه. هر جای دیگه که باشیم، هر جای دیگه که بمیریم، خوبتر از اینجه است. چی رقم بکشیمش؟ فاحشهپیر. پدرنالد بیدین. سر مَه تعویذ نوشته میکنی؟ باش حالی که بچهت را کشتم باز میفامی زندهگی یک نفر را خراب کردن چی رقم مزه داره. کتی چی بکشیمش؟ همراه مَه بمان. خو عزیزم؟ ای قصه را باز برایت میکنم. همی قصهی امروز را. مقصد بیا. زنده بیا. جور و سلامت. زندهگی را باز میسازیم. یکجای باهم. مقصد بیا. تنهایم نمانی که مَه میمیرم…. یا خدا. حالی میآیه. اگه ببینه مَه کالای بیرون رفتنیم را پوشیدهم و بیگ خودَه بسته کردهم، قیامت میکنه. چاقو کجاست؟ با چاقو میکشیمش. همی که درآمد، چاقو را ده شکمش فرو میکنیم. خوب است؟ اینجه کجاست؟ ما چرا پس به این اتاق آمدهیم؟ چاقو دَه آشپزخانه است. قندولکم، تو چشمهایت را پُت کن. هیچ سیل نکن که مَه چی میکنم. چاقوی کلان کجاست؟ یا خدا. از دست این فاحشهبیدین. کل چیزا را پت میکنه…. کتی همی چاقوی خُردترک میکشیمش. اما ضربهی این چاقو خُو نمیکشدش. ای صدای چی بود؟ اونه آمد بهخدا. اینجه است. پیدایش کردم. این چاقوی کلان کار را خلاص میکنه بخیر. تو چشمهایت را پت کن عزیزم…. برویم پشت دروازهی خانه پت شویم، همی که آمد…. عزیزم تو کمکم کن. خو؟ دل بده مرا. باشه؟ چاقو را محکم بگیر دَه دستت زرغونه. تو میتانی.… عزیزم. ما میتانیم. غصه نخور. زندهگیماجور میشه بخیر. ترس نخور زرغونه. ترس نخور. ترس نمیخورم. میتانم بکشمش. میکشمش. اینه صدای سُرفه کردنش میآیه. بوتهای خودَه میکشه حالی. ترس نمیخورم. میکشمش. میکشمش. باید بکشمش. میکشمش. چاقو را محکم و مستقیم به شکمش فرو میکنم، اما شاید نتانم ایستاده بمانم. دستانم قوی، اما پاهایم لرزاناند…