پدرم یک کمونیست بود و چه سخت است گفتنش. من حالا در سویس زندگی میکنم، جایی که کمونیست مساوی است به گولاگ و جنایت. اینجا وقتی پیرمردی از حماقت های خود قصه میکند، گاهی اضافه میکند که: «بلی! زمانی کمونیست نیز بودم!». اما من میدانم که در غرب، به ویژه در جهانِ این طرفِ دیوار برلین، از در و دیوار آن تبلیغ ضدکمونیسم میباریده است. فلم، رُمان، جامعهشناسی، روان شناسی، اقتصاد… همه و همه در خدمت انسانزدایی از کمونیسم گماشته شده بودند. پس از شکست کمونیسم، مبلغین ضد آن، شامپاین حقانیت تبلیغات خود را سرکشیدند و مردم نیز پیشگویی راستین آنها را تبریک گفتند.
در افغانستان نیز شکست رژیم کمونیستی و به پیروزی رسیدن مخالفین این رژیم، جایی بسیار کمی برای گفتن قصهای این نظام باقی گذاشت؛ چون تاریخ را شکست خوردگان نمینویسند. از شکست خوردگان حتی داشتن قبر نیز دریغ میشود. این برندگان جنگاند که قهرمان میشوند و قبرهایشان زیارتگاه عوام میگردد. پدر من یک شکست خورده بود؛ یک کمونیست شکست خورده. یک کمونیست. صفت آخری را من عطیهای در حقم میدانم. چون در این سنت، نقدی بر قدرت میبینم. قدرت در معنای درون و فرامرزی آن. قدرت بیرون آمده از یک نظام که هم محلی است هم جهانی.
پدرم آمریکا را دوست نداشت. چندین بار در زمان حکومت کمونیستی، برادرش که در آمریکا زندگی میکرد، از او خواست تا به این کشور سفر ;kn و همانجا بماند. او اما نپذیرفت. نمیدانم دلیل اصلی این امر چی بود. ولی میتوانم حدس بزنم. اولاً اینکه پدرم همیشه یک ناسیونالست بود. او کشورش را بیشتر از هر چیز دیگر دوست داشت. بااین وجود، فکر نمیکنم این دلیل اصلی ماندkش در افغانستان باشد. علت اصلی این تصمیم، به نظرم، وعدهٔ کمونیسم بود. ایدیولوژی کمونیسم پیروزی این مکتب و سقوط و شکست سرمایه داری را نوید داده بود و پدرم به عنوان یکی از رهروان این مکتب، به این نوید باور داشت.
پس از سقوط شوروی و در نتیجه، شکست ایدیولوژی کمونیسم، نفرت پدرم از آمریکا دوچندان شد. زیرا وی این کشور را عامل برباد دادن تمام خوابهایشمیدانست. به قول پدرم، آمریکا «اخوانیان» را مامور شکست برنامهٔ مدرنیزه سازی افغانستان ساخته بود.
یکی از غمانگیزترین روزهای زندگی پدرم، روز کشته شدن داکتر نجیب، آخرین رئیس جمهور نظام کمونیستی افغانستان، بود. آن روز را خوب به یاد دارم. همسایهای در کوچۀ ما خبر آورد که داکتر نجیب را در چهارراه آریانا اعدام کردهاند. برادرم این خبر را از همسایه شنیده بود.
پس از سقوط شوروی و در نتیجه، شکست ایدیولوژی کمونیسم، نفرت پدرم از آمریکا دوچندان شد. زیرا وی این کشور را عامل برباد دادن تمام خوابهایش میدانست.
پدرم دوان دوان به کوچه رفت. در کوچه، همسایه با چند مرد دیگر سرگرم گفتگو در مورد این واقعه بودند. پدرم از آنها پرسید. گفتند: بلی. پرسید: آیا شما خود به چشم دیدید؟ گفتند: بلی. دیگر پدرم طاقت ماندن در کوچه را نداشت. به خانه آمد.
به مادر گفت: راست است. مادرم نیز خیلی غمگین شد. من نمیدانم چند ساله بودم، اما فقط شنیده بودم که در زمان داکتر نجیب با چند روپیه میشد خیلی بسکیت و کُلچه خرید، اما در زمان مجاهدین این کار ممکن نبود و پول مثل جان آدمی بیارزش شده بود.
و به این ترتیب طالبان از راه رسیدند. در اول پدرم از آمدن آنها خوشحال بود. فکر میکرد دوباره ظاهر شاه به قدرت خواهد رسید و او دیگر تحقیر نخواهد شد. او چندین بار در زمان مجاهدین تحقیر شده بود. چون وی را کمونیست میخواندند و اصلاً برایش احترام نداشتند. من به یاد دارم؛ یک بار کسی به دروازۀ ما تک تک کرد. پدرم سریع رفت تا دروازه را باز کند. من در روی حویلی بودم. پدرم دروازه را باز کرد. پسر جوانی بدون اینکه اجازه طلب کند، بداخل حویلی پاگذاشت. پدرم صدا زد تا مادرم گوشه شود. مادرم به اطاقی رفت. پسر جوان که به هیچ کس اعتنا نداشت شروع کرد به دیدن خانۀ ما. آن را دید و بی هیچ حرفی خانه را ترک کرد. بعدتر فهمیدم که دنبال کتاب و سلاح بود.
با این وجود، پدرم فقط یک کمونیست غیرنظامی بود. او در زمان کمونیستها در ریاست فارمسی کابل کار میکرد. در همان زمان او به آلمان شرقی رفته بود. نمیدانم آنجا فارمسی خوانده بود یا کمونیسم. اما توصیفاش از آنجا همیشه ما را حیران میساخت. یکی از حرفهایش این بود که در آلمان شرق او حتی در شش ماه هم هم به رنگ کردن نیاز بوتهایش پیدا نمیکرد. برای من این یک امر غیرقابل باور به نظر میرسید. چون در آن زمان در کابل، امکان نداشت با بوتهایت بیرون بروی و بر آنها گرد و خاک ننشیند. به همین دلیل آلمان شرق در ذهن من چیزی شبیه جنت میآمد: عجیب و غیر قابل دسترس.
یکی از کارهایی که خاطر پدرم را از تعقیب مجاهدین آسوده کرده بود، گور کردن کتابهایش در پغمان بود. پدرم وقتی فهمیده بود که نظام در حال سقوط است، تمامی کتابهایش را در به داخل خریطه پلاستیکی گذاشته و در دل باغِ پدریاش در پغمان به خاک سپرده بود. نمیدانم آن کتابها چی بودند اما مطمئن استم که درباره کمونیزم بودند. فکرمیکنم او هنوز هم باور نداشت که نظام کمونیستی برای همیش سقوط کند. حتما باور داشته که روزی خواهد توانست، و آن روز باید زودتر باشد، که این کتابها را از زیر خاک بیرون بیاورد و دوباره بخواند. اما آن روز هیچگاه نرسید و کتابها هنوز هم در زیر خاکند. همانجا شاید مثل آدمها پوسیده باشند.
پدرم یک رادیوی چوبی کلان داشت. فکر کنم ساخت شوروی بود. در پشتش باطریهای کلان جاگذاشته میشد. البته لین برق هم داشت. چون از برق خبری نبود، یادم نمیآید آن را با برق روشن کرده باشد. بامدادان صدای آن برای لحظهای مرا از خواب بیدار میساخت. صدای تغییر موج رادیو برای دریافت شبکه خبر بیبیسی. آن زمان من فکر میکردم رادیو آسمان است، پر از طیاره و این طیارهها با سرعت زیاد در حرکت استند و گاهی باهم تصادم میکنند. گاهی فکر میکردم رادیو یک سرک پاک و قیرریزی شده است که موترهای تیز رفتار آنجا با هم مسابقه میدهند. وقتی پدرم موج را تبدیل میکرد، فکر میکردم که موترها از کنار هم تیر میشوند و صدای که آن موقع از رادیو بیرون میشد، تصور میکردم رانندههای این موترها آن هنگام با هم گپ میزنند.
هیچگاهی پدرم را خوشحال نمیدیدم. همیشه ناراض بود. همیشه خود را و اندیشۀ خود را شکست خورده میدانست. دلش سرد شده بود. فکر میکرد جهان در حق او خیانت کرده است.
پس از شنیدن اخبار اما، هیچگاهی پدرم را خوشحال نمیدیدم. همیشه ناراض بود. همیشه خود را و اندیشۀ خود را شکست خورده میدانست. دلش سرد شده بود. فکر میکرد جهان در حق او خیانت کرده است. تا آخر عمرش، هیچ دولتی را سزاوار حاکمیت در افغانستان نمیدانست. او یک پشتون بود اما از کرزی سخت بدش میآمد. نمیدانم چرا. شاید هیچ اعتمادی بر آمریکا نداشت. به نظر او افغانستان ویران شده بود و فرزندان راستین وطن یا به گور شده بودند و یا هم مثل او به حاشیه رانده شده بودند. برای همین هر کی به میدان میآمد پدرم فقط منتظر خیانت از سوی او بود و همین.
یکی از شخصیتهای محترم در نظر پدرم امانالله خان بود. فکرمیکنم او حکومت کمونیستی را نیز ادامه دهندهٔ راه امان الله خان میدانست. کتاب «افغانستان در مسیر تاریخ» همیشه در خانهای نشیمن ما بود. پدرم تاریخ دوران امانالله خان را در همین کتاب میخواند. بار بار. ما افتخار داشتیم که یک جلد چاپ اصلی آن را در خانه داریم. هر کس، به ویژه علاقهمندان کتاب، وقتی خانهی ما میآمدند، زمانیکه چشمشان به این کتاب میافتاد، بلافاصله همه به یکصدا میگفتیم که: این چاپ اصلی است که تنها چندتا از آن در کل افغانستان وجود دارد! این جلد را پدرکلانم از پوهنتون کابل برای پدرم آورده بود. در قدیم ها.
بلاخره یکبار یادم است که کتاب در درون مرکز گرمیای از کار افتادهی مکروریان بود؛ در حالت خیلی بد. و یکی از خویشاوندان ما که برای عیدمبارکی به خانه ما آمده بود، کتاب را در آن وضعیت دید. آن را از درون مرکز گرمی بیرون کشید و ما را سرزنش کرد. گفت کتاب را با خود میبرد تا یکبار بخواند. ما چیزی گفته نتوانستیم. چون احترام کتاب را به جا نیاورده بودیم. وی کتاب را برد و از آن پس ما آن کتاب را هیچگاهی ندیدیم.
کتاب دیگر پدرم، کتابی به نام «تلک خرس» بود. من آن زمان علاقهای به خواندن نداشتم. اما گاهگاهی در سالون برای سرگرمی، همین کتاب را باز میکردم – از میان، و هر صفحهای که باز میشد، آن را میخواندم. همیشه این کار را میکردم. بلاخره فهمیدم که این کتاب در مورد مجاهدین است. در مورد اینکه چگونه عملیات آنها برعلیه دولت توسط اجنتهای پاکستانی برنامه ریزی و هماهنگ میشد.
وقتی کمی کلان شدم و خوانشام بهتر شد، من نیز بخشهایی از کتاب افغانستان در مسیر تاریخ را خواندم. خوانش این کتاب مرا هم غربستیز ساخت. در آن کتاب، انگلیس یک نیرنگباز همه جا حاضر بود. او رهبران افغان را یا فریب میداد و یا هم به طریقی شکست میداد و در هر دو صورت، هدف او شکستن استقلال افغانستان بود. من آن وقت خیلی جوان بودم و پذیرش این امر – شکستن استقلال افغانستان – برایم گران مینمود.
من با پدرم همیشه در مورد سیاست گفتگو میکردم. از او سوالهای احمقانه میپرسیدم و گاهی هم سوالهای خوب. سوالهایی که در مکتب یاد گرفته بودم. مثلاً از وی میپرسیدم که چرا کمونیستها به خدا باور ندارند. پدرم میخندید و گاهی هم خیلی عصابی میشد. میگفت کمونیسم کاری با خدا ندارد. میگفت این تبلیغ آمریکا بود که این مکتب را با تمام تاریخ چندین سدهاش در بیخدایی خلاصه کرد.
خاطرات پدرم مرا همیشه به وجد میآورد و در دلم جوشش مبارزه را خلق میکرد و همین باعث شد بعدها در کابل حقوق و سیاست بخوانم.
خاطرات او مرا همیشه به وجد میآورد و در دلم جوشش مبارزه را خلق میکرد. یکی از خاطراتش که باعث شد تا بعد ها در کابل حقوق و سیاست بخوانم از فعالیتهای دوران جوانیاش بود: در یک مظاهره و یا هم رسم گذشت، وی در آنجا بیرق را دست داشته و گروهی را رهبری میکرده است. این اتفاق را همیشه برای ما قصه میکرد و هر بار جذابتر از قبل. هر بار تصویرهایی از کابل را به آن میافزود و از صداقت و پاکی حرف میزد. اینکه روزی بوده و روزگاری.
در آخر عمر، او هنوز هم به همین باور بود. برای پدرم، افغانستان بزرگترین چانس خود را بار دیگر (پس از امانالله خان) از دست داده بود. به باور وی، آمریکا هرگز نمیتوانست کشوری را بسازد که چندی پیش آن را ظالمانه ویران کرده بود.
این نامه را من برای سه هدف نوشتم. اول، اینکه بگویم که سنگینی پیروزی مجاهدین مجالی و تا هنوز هم، هیچ فرصت و محیط مصؤونی برای بیان داستانهای مخالفین فکری آنها (کمونیستها) نگذاشته است.
دوم، من از فرزندان مجاهدین دعوت میکنم تا قصۀ پدران خود را بنویسند. انگیزه پدرانشان را در مبارزه مسلحانه علیه دولت کمونیستی آن زمان قصه کنند و نیز بگویند آسیبی که از دولت کمونیستی دیدهاند چیست و چگونه؟
و سوم و بیشتر از فرزندان کمونیستها میخواهم تا همین کار را انجام دهند. آنها لازم است از هویت خویش انکار نکنند و آنچه را هستند اعلام دارند.
فرزندان مجاهدین شاید خیلی نیاز به این کار نداشته باشند چون به شمول هالیوود و دولت افغانستان، همه در خدمت بیان دیدگاه های آنها بوده است. اما فرزندان کمونیستها نیاز دارند تا این یکسویگی را به تعادل برسانند. حقیقت این است که همه چیز در میان گَرد و خاکِ بیرون آمده از تبلیغ گم شده است. ما نیاز به گفتگو داریم. و ما زمانی گفتگو خواهیم کرد که هر دو، درد کشیده باشیم.
و این کار تنها از طریق بازگویی دردها ممکن است.