هیچوقت هوسِ گردش میکنید؟ البته نه در محله یا پارک یا شهر؛ بلکه بدون برنامه و کاملا بینظم؛ گردشی که آغاز شود ولی پایان نیابد. این سرنوشتِ بسیاری از شخصیتهای هاروکی موراکامی، نویسندۀ ژاپنی، است. او این را از خوانندگانش هم میخواهد؛ خواننده به گردش بُرده میشود که از جایی آشنا شروع شده، و به جایی ناآشنا میرود.
در کتابهای موراکامی چیزهای زیادی هست که آدم ممکن است از آنها خوشش نیاد. رمانهایش پر از بچههاست. استعاراتْ اشباع شدهاند. شخصیتها و رویدادها احتمالا قابلپیشبینی هستند. هرچند موراکامی همیشه طرفدارانِ زیادی داشته، واکنشِ منتقدان مختلط بوده است. مثلا روزنامۀ گاردین یکبار مطلبی نوشت باعنوانِ «ترک عشقِ موراکامی.»
درواقع محبوبیتش باعثِ بدبینیهایی شده است، چون در قلمروی ادبیات، فرقهایترین هواداران را دارد؛ هوادارانِ خیالبافِ او را «هاروکیستها» مینامند؛ آنها عاشقِ عناصرِ شدیدا قاعدهمندِ داستانهای او هستند، و هرسال بهخاطر اینکه او برندۀ جایزۀ نوبل نشده، عزا میگیرند.
طنزِ کتابهای او را بهآسانی میتوان حدس زد. مَردی مجرد و تنها، سوپِ میسو درست میکند و به موسیقیِ بیتلها گوش میدهد؛ او با دختری آشنا میشود که مشکلِ جسمیِ مختصری دارد؛ گربهاش گم میشود؛ تلفن زنگ میزند. ساده و قابلدرک!
سبکِ او ذاتا قابلتقلید است. اما اگر من یا شما یا هرکسِ دیگری، قرار بود به تقلید از موراکامی کتابی بنویسیم، بهاندازۀ اصلِ جنسْ خوانا و تاثیرگذار و تکاندهنده نمیشد. و بهعقیدۀ من، او یک رماننویسِ بزرگ هم هست که نسلهای بعد باید کارهایش را بخوانند.
مثلا غذاپختن را درنظر بگیرید. موراکامی، آشپزیِ شخصیتهای خودش را با جزئیات شرح میدهد. یک ساندویچِ پنیرِ ساده، فقط یک ساندویچِ پنیر نیست، بلکه ساندویچِ پنیری متشکل از «دو تکۀ … و مالیده به کره و خردل» است. اما این نازککاریها فقط محضِ انجامِ وظیفه یا بهرِ کامروایی جسمی نیست، بلکه انعکاسی از سنتهای ژرفاندیشِ ژاپنی هستند. جونایچیرو تانیزاکی [مولفِ ژاپنی] در مقالهای شگفتانگیز باعنوانِ «در ستایش سایهها» نوشته است:
هروقت که نشستهام و کاسۀ سوپی جلوی من است، و به زمزمۀ نافذِ حشرهای در دوردست گوش میدهم، و به عطرهایی که میرسند فکر میکنم، انگار در خلسهای فرو رفتهام.
موراکامی در قلمروی ادبیات، فرقهایترین هواداران را دارد؛ هوادارانِ خیالبافِ او را «هاروکیستها» مینامند؛ آنها عاشقِ عناصرِ شدیدا قاعدهمندِ داستانهای او هستند، و هرسال بهخاطر اینکه او برندۀ جایزۀ نوبل نشده، عزا میگیرند.
شخصیتهای موراکامی هم در چنین حالاتِ خلسهمانندی، به سرزمینهایی فراواقعی و پوچ کشانده میشوند.
بهنظرم باید او را با دیوید لینچ، کارگردانِ مشهور سینما، مقایسه کرد. چون فضاهای هُنریِ کارهایشان مثل هم است. داستانهای هردو نفر، در سک رئالیسمِ خیالانگیزِ دروغین ریشه دارد که پر از خوراکی و نوشیدنی و موسیقی و گپزدن است. هردونفر، زندگیِ عادی را لبریز از پوچی میکنند. هردو علاوهبر تمثیلاتِ بیپرده، از نمادگرایی هم استفاده میکنند. هردو شیفتۀ نیازهای ضمیر باطن هستند.
ولی درحالیکه لینچ، در معصومیت به دنبالِ انحراف میگردد، موراکامی [برعکس] معمولا در انحراف، معصومیت را مییابد. مثلا در رمانِ مشهورش «جنگل نروژی» میخوانیم:
بعد از کمی فکر گفتم، «هنوز کاملا با این دنیا سازگار نشدهام. نمیدانم، انگار این دنیای واقعی نیست. مردم، صحنه: اصلا بهنظرم واقعی نیستند.»
میدوری دستش را روی پیشخوان گذاشت و به من نگاه کرد. «در یکی از آهنگهای جیم موریسون میگفت: وقتی غریبه هستی، مردم هم غریبند.»
موراکامی از نقلقول زیاد استفاده میکند؛ خطوط منزویِ متعددی میبینید که ظاهرا از متن جدا افتادهاند. ولی کارهای موضوعیاش، ظریفتر و غنیتر هستند. رمانِ حماسیِ او باعنوانِ ۱کیو۸۴، متاثر از سادگیِ دو شخصیتِ اصلی است که بههم جذب شدهاند. اوشیکاوا که زشت و تنهاست، توسط تبهکارانی مرموز استخدام شده تا زوجِ داستان را زیر نظر بگیرد، و خودش هم قدری بدبین و چشمچران و حسود است ـــ حضور و همراهیِ او، ناخوشایند و طعنهآمیز است.
کتابهای او پر از خیالبافیها و تاریکیهاست: روحیاتِ جامعهستیز، دانشمندانِ دیوانه، شهرهای منزوی، و حیوانات سخنگو؛ اما در پسِ همۀ اینها، شوقِ ارتباط محسوس است. برخی منتقدانِ ژاپنی از موراکامی خوششان نمیآید، چون میگویند خیلی غربی است. اما چیزی که خوانندگانِ آمریکایی و اروپایی را جذب کرده، فقط این نیست که او از خوانندگان و آهنگسازانِ غربی نام میبرد، بلکه مضامینِ میانفرهنگی و گمگشتگیِ جوامع بزرگ است. بیشترِ شخصیتهای موراکامی، آدمهایی منزوی هستند که از خانواده و دوستانشان بُریدهاند، و با ناشیگریِ رقتانگیزی دنبال هم میگردند. در پایانِ رمانِ «جنگل نروژی،» راویِ داستان به دوستدخترِ ازدسترفتهاش زنگ میزند:
به تلفن چنگ انداختم؛ سرم را بالا گرفتم تا ببینم پشتِ کیوسک چیست. حالا کجا بودم؟ اصلا خبر نداشتم. اینجا کجاست؟ تنها چیزی که میدیدم، مردمی بودند که از کنارم رد میشدند و به ناکجا میرفتند. دوباره و دوباره از نقطۀ مرگِ اینجا، که هیچجایی نبود، میدوری را فریاد زدم.
کتابهای موراکامی پر از خیالبافیها و تاریکیهاست: روحیاتِ جامعهستیز، دانشمندانِ دیوانه، شهرهای منزوی، و حیوانات سخنگو؛ اما در پسِ همۀ اینها، شوقِ ارتباط محسوس است.
درو ریچارد مقالهای دارد باعنوانِ «چرا هاروکی موراکامی نباید جایزۀ نوبل ادبیات بگیرد؟» این مقاله که عنوانی جسورانه دارد، تاکید میکند که:
موراکامی بهحقْ «هرزهنگارِ افسردگی» نامیده شده است: او روح را احمقی جلوه میدهد که سرشار از رخوت است، همانطورکه در متونِ صمیمی و خودمانی انتظار داریم.
سرشار از رخوت؟ مخالفم. هرزهنگاریِ افسردگی، یعنی رختخواب و تعصب. شخصیتهای موراکامی همیشه کنجکاوند. در رمانِ «سرگذشتِ پرندۀ کوکی،» تورو مردی غمگین و اَخته است، اما حتی او هم دنبال گربهاش میگردد و درنهایت به جنگِ سیاسیون فاسد رفته و در چاهی محبوس میشود.
مَلالتِ شخصیتهای موراکامی، معمولا آمیخته به غرابتِ دنیای او یا ماست. البته بدبینیِ اخلاقی، اتهامِ بزرگتریست (چون ظاهرا شخصیتهای او، کنترلی بر زندگیشان ندارند، یا منفعلتر از آن هستند که به رویدادهای زندگی واکنش نشان دهند)، اما مردان و زنانِ رمانهای او استقامت و پشتکار دارند؛ همیشه دارند با مشکلی دستوپنجه نرم میکنند.
ضمنا بهتر است علاوهبر رمانهای او، داستانهای کوتاهش را هم بخوانید. تنوع و انضباط کار او واقعا تاثیرگذار است. بعضی زنهای رمانهایش، فاقدِ عمق و استقلال هستند، اما مثلا راویِ داستانِ «خواب،» یکی از تاثیرگذارترین تصاویر از زنانِ خانهدارِ ناکام در ادبیات داستانیست. درعینحال، داستانِ «اطلاعیۀ کانگورو» نمونهای از حس شوخیِ سورئال و شومِ اوست:
هروقت کانگورویی میبینم، میپرسم چهطور ممکن است؟ اصلا کانگورو بودن چه حسی دارد؟ اصلا برای چه آنها باید در سرزمینِ خبیثی مثل استرالیا اینور و آنور بپرند؟ آنهم فقط برای اینکه با یک بومرنگِ سنگین کشته شوند؟
البته معلوم است که خودِ راوی از کانگورو عجیبتر است؛ او به مخاطبِ نامهاش (که یک زن است) میگوید: «خودت را تقسیم بر دو کن، و من هم خودم را تقسیم بر دو میکنم، و این چهار نفر میتوانند روی یک تخت بخوابند.»
سورئالیسمِ او، شاید اغفالکنندهترین عنصرِ کارهای اوست. خوانندگانِ او در مواجهه با عباراتی مثل گوسفندِ مقتدر، گربههای سخنگو، و اتاقهای روحمانندِ هتل، بهتر است بیهوده دنبال معنای لفظیِ آنها نگردند. اما این کلمات، الکی هم نیستند. اسکات اسپوزیتو درمقالهای وزین باعنوانِ «گفتگوی فصلی،» عناصر سورئال مورداستفادۀ موراکامی را به زبانِ خودِ او توصیف میکند: «نوعی غسل تعمیدِ جادویی، برای پیونددادنِ دنیای خودش با دنیای دیگر.» بهنظرِ اسپوزیتو، این پیوندی بین داستان و خواننده است، اما همچنین میتوان آن را ملاقاتی بین دنیا و نفْس دانست؛ یا مرزِ مبهمِ میانِ مشاهده و تفسیر، که افسانهها و خرافات از آنجا میآیند. گذشته و حال، و میل و رضایت، و مرضِ روانی و سلامت عقل، همۀ اینها فُرمهای غریب و اغواکننده بهخود میگیرند.
هیچوقت هوسِ گردش میکنید؟ خوب بروید قدم بزنید. از روزمرگیِ خود خارج شوید و بچرخید. دنبالِ اَشکالی بروید که برایتان آشناست یا سایههایی که جذبتان میکنند. و بازهم مثل همیشه، بهموقع، خودتان را در خانه خواهید یافت.