ترجمه محبوبه شاکری
در اینکه زنش را دوست دارد، شکی نیست. تمام روز در محل کار برای دیدنش لحظه شماری میکند. در قطار، به سمت خانه، همین طور که کتاب میخواند و گاه نگاهش به ایستگاههای بین راه، ساخت و ساز در زمینهای ارزانقیمت، زمینهای حفرشده در عملیات استخراج معدن، و دودهای ستونی کارخانهها میافتد؛ در ذهن، لباس او را به تصویر میکشد که هنگام راه رفتن در اتاق خواب از شانههایش به پایین میلغزد.
معمولا پیش از همسرش به خانه میرسد، وقتی هنوز او در راه برگشت از محل کار، درحال رانندگی است. نوشیدنی برای خود میریزد و به مبل لم میدهد. وقتی درب جلویی باز میشود، بلند میشود. سعی میکند منتظر بماند اول او به سراغش بیاید و از آنچه در روز بر او گذشته بگوید اما نمیتواند صبر کند.
او در آشپزخانه است، کتش را درمیآورد، بند کفشهایش را باز میکند. پیکرش….گوهرهاش….رایحهی رز پژمرده.
– سلام عزیزم
حالت چشمانش، چشمان ایرانی، هرچند اهل انگلستان است. کمر و سرینش زیر دامن آبی. حرکتش را تماشا میکند. به سمت سینک ظرفشویی، به سمت میز، به سمت صندلی که روی آن مینشیند، آرام ، با وقار یک زن.
پایین فرورفتگی گلویش زیر یقهی پیراهن، قطعهای از طلای ناب میدرخشد، زنجیری که حلقهی ازدواجش را از آن آویخته است.
– سلام…
دست در جیب برای بوسیدنش خم میشود. همین لذت ساده، از آنِ اوست تا بر او بوسه زند.
گاه مرد آشپزی میکند و گاه زن. در این دنیای امروزی، هر دو کار میکنند، هر دو پرمشغله. شام میخورند، مینوشند، صحبت میکنند یا به موسیقی گوش میدهند. همه چیز عادی است. هنوز بچهای در کار نیست.
بعد به طبقه بالا میروند و برای خواب آماده میشوند. مرد صورتش را میشوید و ادرار میکند. دوست دارد برهنه روز را به پایان برساند. هنگام خواب چیزی به تن ندارد؛ زنش نیز. اما او دوش گرفته، موهایش خیس است و تیره و گندمی شده. پوستش فوق العاده لطیف است، چینی بر سرین ندارد. موهای شرمگاهش، خشک که شد، زبر میشود و زیر کف دستِ مرد صدای شکستن میدهد؛ درست برخلاف آنچه در میان دارد. رازی که مرد هر شب در پی کشفِ آن است.
حالاتی هست که دوست دارند؛ حالاتی که آنها را در نظر خودشان و به چشم دیگری، غریب مینمایاند. شگرد این است که کمی از شریکت فاصله بگیری، شگرد این است که بلد باشی گاز بگیری، بلد باشی با صدایی حرف بزنی که از آنِ خودت نیست.
کار که تمام شد، زن به حمام میرود. به خودش میرسد و به تخت باز میگردد. خوابش آرام و بیرویاست. البته که این تمام حقیقت نیست. هیچ مردی نیست که کاملا راضی باشد. از چیزهایی آزرده خاطر است و در ذهن افکار هرزه و شهوانی میپروراند. همسرش، دیر صورتحسابها را پرداخت میکند. در حمام شلخته است و مرد هر روز حوله های خیس مچاله را جمع می کند. وقتی از خانه دور است سری به هرزهنگارها میزند. در مورد سایر زنان خیالبافی میکند، زنانی که گاه شبیه دوست دخترهای قدیمیاش هستند گاه شبیه همسرش. اگر در محل کار، یا در قطار، زنی نظرش را جلب کند؛ به جایگزینی برای او فکر میکند. اما وقتی از این حالات به خود میآید؛ با تصور از دست دادنش، هراسِ سرگیجهاوری او را فرا میگیرد و میفهمد برایش چه مفهومی دارد. فقدان چیزیست که اهمیتش را معنا میبخشد.
و همسرش چطور؟ بخشی از او مثل همه زنان باهوش ناشناخته است. ذاتش وفقپذیر است. نه به این معنا که ریاکار باشد؛ در هر شرایطی دوام میآورد. تنها یک بار به همسرش خیانت کرده است. خواستنی است، اما جذابیت جنسی برای برانگیختن عشق و احترام کافی نیست. چیزی در کودکیاش از او آدمی خوددار ساخته است. هیچگاه طلب عشق نمیکند. نیازی به قوت قلب ندارد. و مرد احساسی نبودن او را میستاید. آنکه کمتر عشق میورزد را بیشتر دوست دارند.
بعد از اینکه خود را شست و در بستر به مرد پیوست ، رویاهایی از زیر زمین، جنگلها، دهلیزها، نقبها و تونلها را به خواب میبیند. در کیفش، کنار پول و لوازم آرایش، گوی کوچکی به رنگ ارغوانی به چشم میخورد. شیای به دردنخور، اما نگهش میدارد. کسی چه میداند چرا؟ اسمش سوفیاست.
منزلشان امروزی است واقع در بهترین نقطه شهر. با رنگهایی شاد، زنده و طبیعی. زوایای آن دقیق و سطوحش هموارست و کمدهایش مخفی و بیصداست. مبلغ رهن بالاست. آنها روی هر آجر سرمایهگذاری کردهاند، بر مفهوم «خانه» سرمایهگذاری کردهاند. نظافتچی هر سهشنبه میآید. خانههای همشکلی هم در اطراف هست که این اواخر در حاشیه، در محدودهی ییلاقی ساخته شدهاند، زمینهایی که قبلا بیابانی بودهاند.
یک روز صبح مرد بیدار میشود و زنش را میبیند که در توالت در حال قی کردن است. زانو زده و عُق میزند؛ اما چیزی بالا نمیآورد.
کاسهی توالت را در دست گرفته است. به جلو که خم میشود مهره های ستون فقراتش از زیر پوستش بیرون میزند. استخوانهای بیرونزدهاش، دهانِ بازش، صدای عق زدنش، صحنه پریشان کنندهای است. زنش هیچ وقت بیمار نمیشد. شانهاش را لمس میکند و میپرسد: «خوبی؟ کاری از من برمیآید؟»
زن برمیگردد. چشمهایش از گداختگیِ تب و حرارت برق میزند. پوستش همچون مسی گداخته میدرخشد. هر چه در حال روی دادن بود تمام شده است. کاسهی توالت را رها میکند. سیفون را میکشد و میایستد. روی روشویی خم شده از شیر آن آب میخورد؛ نه با جرعههای کوچک… با دهان جرعههای بزرگِ آب را فرو میبرد. دهانش را با حولهای خشک میکند. – من خوبم.
دستش را لحظهای بر سینهی مرد میگذارد و بعد از کنارش میگذرد و به اتاق خواب میرود. شروع به لباس پوشیدن میکند؛ زیپِ دامنش را میبندد، پاشنه کفشش را میکشد.
– صبحانه نمیخواهم، بعدا چیزی میخورم. امشب میبینمت.
به او بوسه خداحافظی میدهد. نفسش کمی داغ و ناخوشایند است. صدای بسته شدنِ محکم درب جلویی و روشن شدن موتور ماشین را میشنود. همسرش قویبنیه است. کم پیش میآید برای بیماری استراحت کند. اولین سال آشناییشان برای بیرون آوردن نوعی توده در شکمش، جراحی انجام داد. همان روز بلند شد و در راهروهای بیمارستان راه افتاد. مرد به آشپزخانه میرود و تخممرغی میپزد و بعد او هم به محل کارش میرود.
تمامِ روز نگران است و به این ماجرا فکر میکند. اما عصر که به منزل برمیگردد تنها از چیزهای خوب حرف میزنند. او حالش دوباره خوب است؛ حتی سرشار از طراوت و انرژی است. در محل کار قراردادی برای فروش یک سری از نمایندگیهای شرکتشان بسته است. کبودی و رنگپریدگی صبح محو شده است. موهایش نامرتب است و روی شانههایش ریخته. کراوات مرد را میگیرد و او را جلو میکشد: «ممنون که صبح آنقدر مهربان بودی.» همدیگر را میبوسند. مرد خیالش راحت میشود اما مطمئن نیست، نمیداند از چه؟ دکمههای بلوز او را باز میکند. انگشتانش را زیر کمربند دامنش سُر می دهد. زن رغبت نشان میدهد.
طبقه بالا میروند. کم کم یکدیگر را برهنه میکنند. مرد جلوی پای زن زانو میزند. ابتدای رانهایش را نواری از موهای اصلاح نشده پوشانده. طعمش، جویبار را به خاطر میآورد. کارشان بیش از همیشه طول میکشد. مرد بین لذتِ فراوانِ لحظهی اوج و عقب انداختنِ لحظه نهایی وامانده. زن ارضا نمیشود اما تند و پرحرارت است. مرد دیگر نمیتواند خود را نگه دارد.
دیر شام میخوردند، ذرت و شیر. در تخت. در حالیکه مثل بچهها شیر از لبه ظرفهایشان بیرون میریزد. به کوچکترین چیزها با هم میخندند، انگار که تازه آشنا شدهاند.
فردا آخرِ هفته است و زمان بسیار. اما زن برخلاف چنین شبهایی دیر نمیخوابد. صبح وقتی مرد چشم باز میکند، زن قبلا بیدار شده و در حمام است. صدای آب میآید و پشت صدای آن صدای دیگری شنیده میشود؛ نالهی آرام کسی که زخم خورده، سوخته یا آسیب دیده. صدایی شبیه صدای پرنده که انگار از جایی غیر از حلق بیرون میآید. یک بار، دوبار، صدا را میشنود. دوباره حالش بد شده؟ در میزند.
– سوفیا…. جواب نمیدهد.
زنی است مستقل. این قضیه به خودش مربوط است. شاید با آنفولانزا دست و پنجه نرم میکند. به آشپزخانه میرود تا قهوه درست کند. کمی بعد زن به او میپیوندد. دوش گرفته و لباس پوشیده است اما خوب به نظر نمیرسد. چهرهاش در هم رفته، چشمانش به شدت گود افتاده. گویی یک شبه از بین رفته .
– آه عزیزم.. طفلکی. امروز دلت میخواهد چه کار کنی؟ اگر حالت خوب نیست میتوانیم همینجا بمانیم و استراحت کنیم.
– پیاده روی… کمی هوای تازه میخواهم.
مرد برایش نان برشته میکند اما تنها یکی دو لقمه میخورد. میبیند که لقمه آخر را جویده شده از دهان درمیآورد و در بشقابش میگذارد، تودهی کوچکِ قهوهایِ نمناک. یکسره بیرون را نگاه میکند.
– میخواهی الان برای پیادهروی برویم؟ با سر جواب مثبت میدهد و بلند میشود. دم درب پشتی چکمههای چرمی را پایش میکند و شال زرد و کت به تن میکند. در حالی که مرد به دنبال ژاکتش میگردد، بیقرار به راه میافتد. از جادهی بنبست که با خانهها احاطه شده میگذرند. زمین بازی بچهها را که در پایان جاده است پشت سر میگذارند و محوطهی بتونیِ مخروطیاش را که بچهها در آن اسکیت میکنند نیز رد میکنند. هنوز زود است و کسی در اطراف نیست. خنکای نمناک صبح زیر لچکیهای شمالی. پشت مه صبحگاهی، خورشیدِ بیحالِ اکتبر کارش را شروع کرده است. از دروازهای به بوتهزار و سپس به میانِ نهالها پا میگذارند. زبانگنجشکهای جوان که اخیرا در اطراف درختان کهن کاشته شدهاند. چهار کیلومتر آنطرفتر در آن سوی خارزار، به سمت شهر، بلدوزرها در حال کندنِ زمین برای توسعهی راهسازی هستند. سوفیا به سرعت روی مسیر گلی راه میرود. شاید تلاش میکند ویروس، کسالت، یا هرچیزی که او را به هم ریخته از خود دور کند. مسیر پستی و بلندی دارد و به نرمی بالا و پایین میرود. علف، سرخس، شاخههای درهم خمیده، برگهای پوسیده، یادآور گلهای تابستانی. کمی جلوتر تعدادی درخت قدیمیتر جان سالم بهدربردهاند. شاخههای سنگین و تنههایی با پوستههای برآمده و آراسته به گلسنگ. نور از میان درختان میتابد بارقهای زمینی اما روحانی.
زن جلوتر میرود. صحبت نمیکنند اما همراهند. مرد چند لحظهای اجازه میدهد افکار آزاردهنده به ذهنش راهیابد. سرطانی بیدلیل که تحلیل خواهد برد. دردی بیرحمانه خواهد داشت. مرد شبزندهداریِ جانگدازی کنار تختش خواهد داشت. زنده بودن بدون او ناراحت کننده خواهد بود. خاطرهاش همچون زخمی بر روحش خواهد ماند. اما وقتی گام برداشتنش را در برابرش تماشا میکند؛ او را میبیند که سالم و سرحال است. پیکرش پر از انرژی، آزاد و رها در پرواز است. پس موضوع چیست؟ غمگین؟ افسردگی؟ کشمکش درونی؟ جرات پرسیدن ندارد.
درختان تنومندتر میشوند. بلوط و راش. زاغِ کبودی بر فرازِ بیشه و زمینهای اطراف پرواز میکند. مرد خمیدگی نیلیرنگ بالش را هنگامِ بال زدن میستاید. سوفیا سرش را به تندی در جهتِ پرواز او میچرخاند. گامی بلند برمیدارد و به طرز غریبی با زانوهای خم شده و پاشنههای بالابرده روی انگشتانِ پا شروع به راه رفتن میکند. سپس به جلو خم میشود و با اشتیاق، به حالتِ ناخوشایند و مضحکی شروع به دویدن میکند. با شتاب میرود. پاهایش خاک و علف و برگها را به اطراف پرتاب میکند. گیسوانش میدرخشد. رنگتاب نورخورشید، خاکستری رنگ جلوهشان میدهد. میدود. در حال خمیدگیِ کامل، انگار که وادار شده. مرد صدایش میکند.
– هی… کجا میروی؟
پنجاه متر آن سوتر، سرعتش را کم میکند و میایستد. وقتی مرد به دنبالش میدود، گوشهی راه کز میکند. بدنش در تقلاست و به زور بیحرکت مانده است.
– موضوع از چه قرار است عزیزم؟
سرش را برمیگرداند و لبخند میزند. صورتش تغییری کرده است. استخوانهایش از نو تراشیده شده، لبانش نازک و بینیاش پرّهی تیرهای است. دندانهایش کوچک و زرد، مژگانِ چشمان فندقیاش ضخیم و ابراوانش به هم کشیده شده است. سیمایی که تا به حال هرگز ندیده، نگاهی که ترس همراه دارد. جادوی درخششِ غیرعادی نور در این صبح پاییزی. سایهرنگِ مکرآمیزِ سایههای گیاهان. مرد پلک میزند. زن دوباره سرش را به سمت جنگل برمیگرداند، به جلو خم میشود؛ دستهایش را زمین میگذارد، پشتش را بالا میدهد. چکمههای بندیاش را درآورده و دور میشود. حالا دوباره در حال دویدن است. چهار دست و پا، نزدیکتر به زمین، نرم، سریع. میدود و کوچکتر میشود، میدود و کوچکتر میشود. زیر نور سرخ خورشید میدود. سرخی موهایش و کتش که در حال افتادن است. سرخیِ پوستِ کرکدارش و بدنش که در حال رها شدن است. میدود. پشتش شیای عجیب را با انتهای سفید میکشد. شالِ زردرنگش به دنبالش روی خارها کشیده میشود. ردپایش کاملا پاک میشود. میایستد. در فاصلهای که مرد او را ببیند. از بالای شانهاش به مرد نگاه میکند. چشمانِ یاقوتیاش میدرخشد. صورتِ گداختهاش. روباه ماده.
نورِ اکتبر از همیشه فریبکارتر است. پرندهها میخوانند، گیاهان میپژمرند. ماه با رنگپریدگی در افق پنهان میشود. همه چیز، سریع یا آهسته، ادامه مییابد. مرد به روباهی که جلویش ایستاده مینگرد. همسرش همچنان بین بوتهها راه خواهد رفت. بوتهها و درختان کوچک که او را در بر گرفتهاند تسلیمش خواهند کرد. بیرون خواهد آمد و در حالی که به راه اشاره میکند زمزمه خواهد کرد: چه حیرت انگیز… اینها افکار مرد است. در حالی که زیر نور صبحگاهی ایستاده، خیره شده و با افکارش درگیر است. حشرات از ساقهای به ساقهی دیگر میروند. باد بین درختان زوزه میکشد.
بر سرِ راه، موجودِ باشکوه برگشته و به او مینگرد. موجودی که حرکت نمیکند، پس نمیرود، کنار نمیکشد. نه. او کاملا برمیگردد و دمش را همچون گرزی آتشین کنارش بالا میبرد. پاهای باریک و بینیِ کشیده. نشانی سفید از آرواره تا سینهاش کشیده شده است. سرش را از پایین به پیشِ رویش حرکت میدهد، گویی در پایان راه، فردا را میبیند. مرد یکه خورده و ذهنش درگیر افکار بیثمر شده است. انکار، قلدری. اما در آن آشوب، صدایی با قدرت تکرار میکند: تو دیدی…
لغات نصفه نیمه از دهانش خارج میشود، نامفهوم. او با قدمهای کوتاه و سریع به سمت مرد برمیگردد مثل سگی که به سمت اربابش میرود. قدرت و غریزه. هزاران فکر اهلی نشده اسیرش کرده. نباید به آن سوی مرزها بگریزد و به دنیای ساخته بشر پشتِ پا بزند؟ به سمت مرد میآید. با عشوه، پرآزرم. پیکرِ تغییریافتهاش، پاهای باشکوه با پاپوشِ سیاه. تا لحظهای پیش، سوفیا.
مرد بیحرکت ایستاده، ذهنش دست از کلنجار رفتن برمیدارد. پایین پایش، او نشسته و دُمِ خود را بالا بردهاست. گوشهای خارقالعاده و برافراشتهاش، چشمهایش که انگار بازتابی است از پوستخزیاش. مرد زانو میزند و درحالی که دستش به شدت میلرزد، طوقِ گردنش را که انتظار میرود نرم باشد، لمس میکند؛ اما نیست؛ پوششِ نازکی از موها زبرش کرده. در این لحظه چه تصمیمی میتوان گرفت که یک عمر زیر سوال نرود؟ کت زن را از روی بوتهها برمیدارد، به نرمی، کت را دورِ او میپیچد، مقاومت نمیکند. مرد با احتیاط دستها را به زیرش برده و بلندش میکند. وزنِ معمولِ یک پستاندارِ متوسط را دارد. بوی شیرین تنش، بوی عرق، و بوی مستکننده عطرش: رز.
و هنوز در بیشه و مرغزار، کسی نیست. اگر چه کمی بعد پرخواهد شد از سگهایی که در تقلا هستند از قلادههایشان رها شوند، زوجهای پیر و بچههایی که در حال گشت و گذار هستند. راه را طی میکند در حالی که روباهش را در دست دارد. درخشش او از دو سرِ کت نمایان است. انگار که تلاش کنی آتش را بپوشانی. گرمایش که بر سینه حس میکند، از زنی که همیشه دستها و پاهایش سرد بود، حیرت انگیز است. او آرام است. مقاومت نمیکند و مرد او را همچون یک قربانی در دست گرفته؛ شبیه مجسمهی باکرهی سوگوار!
پانصد متر در خلوت طی میشود. بعد از نهالهای جوانِ زبانگنجشک، از دروازهی بیشه و محوطهی سیمانی میگذرند. آنجا دختری تنها روی تخته اسکیتاش شگردهایش را قبل از رسیدنِ پسرها تمرین میکند. نگاهش را به چرخهای تختهاش دوخته است.
ساختمانهای جدید به چشم میخورند، با رنگهای زنده، بدون لولهی شومینه، با گاراژهای بسته. باید از رزمگاهی حومهی شهر بگذرد. وقتی به درهایی که باز میشود، پردههایی که گشوده میشود، فکر میکند، قلبش به تندی میتپد. دیده شدن. دربِ ماشینی در آن نزدیکی محکم بسته میشود. او میان بازوانش جابجا میشود و مرد محکمتر نگهش میدارد. نزدیکیهای پیچ، همسایهای را که حواسش نیست و سطلی را جابه جا میکند، نادیده میگیرد.
مسیر را تا شماره ۳۴ پیش میرود. حس میکند او سنگینتر شده و بازوانش کرخت. روی بازوی چپش جابهجایش میکند و با دست دیگر در جیبش دنبال کلید میگردد. کلید از دستش سر میخورد و میافتد. خم میشود. این کارش باعث میشود او فکر کند مرد میخواهد رهایش کند، شروع میکند به تکان خوردن و دست و پا زدن به سمت زمین. اما مرد با بازویش که درد میکند نگاهش میدارد. کلیدها را از روی سنگفرش برمیدارد، در را باز میکند و وارد میشود. در را پشت سرش روی تمام دنیا میبندد.
ناگهان قدرت نجاتبخشش تحلیل میرود. بازوان مرد سست میشوند، او این را حس میکند و میپرد و پنجه پاهای عقبش ساعد مرد را میخراشد. روی فرش فرود میآید. یک یا دو ثانیه میایستد، بعد بدنش را محکم به طرفین تکان میدهد و به آشپزخانه میرود؛ مستقیم؛ نیازی به بررسی موقعیت ندارد. روی صندلی کنار میز میپرد. انگار که فقط از یک پیادهروی ساده و پاکسازی خود از بیماری انسان بودن بازگشته و آمادهی صبحانه خوردن است.
برای مرد این ساعات اولیه با همسر جدیدش نه با حیرت سپری شد، نه با سردرگمی یا ابهام؛ بلکه با نوعی تمیز دادن شرایط. همسر جدیدش در منزل استقرار مییابد، هر جایی که دوست دارد و مرد دنبالش میکند تا مطمئن شود او ناپدید نشده؛ تا مطمئن شود خودش هوشیار است.
تنها شاهد شکوهمند ماجرا در برابر چشمانش حاضر است. مرد میتواند او را ببیند. میتواند پشت سر، زیر آروارهی باریک و تاحدی ریشدارش، و حتی کف پنجههایش را که خیلی حساسند لمس کند و لرزیدن عضلاتش را حس کند. مرد همچون عاشقی کنجکاو، پیکر او را به دقت بررسی میکند.
پوستِ خارقالعادهاش، که انگار در دیگ گداختهای از رنگ سرخ، شکل گرفته، سطحی آتشین. پنجههایی که خراشهای بدی بر بازویش جا گذاشته است، هلالی شکل، طلایی و سیاه. گوشهای مثلثیاش با خطکشیِ سفید و موهای بلندِ سیاهِ محافظ در اطرافش. خمیدگیِ پاهای عقبش، رانهای خوشتراش و پُر؛ شبیه زنی که روی پاهایش چمباتمه زده. مرد قسمتهای مختلف بدن او را با جزئیات بررسی میکند. نگاهش روی زردی سینهریز عتیقهی دورهی ادواردیان میماند که برای تولد همسرش به او هدیه داده بود. مرد به آرامی با او حرف میزند؛ دلداریهایی که شاید او دوست داشته باشد بشنود.
– متاسفم. همه چیز درست خواهد شد.
روز به آخر رسیده. او بیشتر روز را میخوابد، روی زمین چنبره زده، میخوابد. دندههایش بالا و پایین میرود. هوا که تاریک میشود، مرد سعی میکند چیزی بخورد اما نمیتواند. او را از روی زمین بلند میکند و به تخت میبرد. او جابهجا میشود و دوباره چشمانش را میبندد. مرد به آرامی کنارش دراز میکشد. دستش را کنار شکمش که از همه جا سرختر است میگذارد. پوست شکمش نازک و لطیف است، شبیه جای سوختگی. برآمدگی پستانهای کوچکش را زیر موها حس میکند. بویش تند و محرک است. مرد زمزمه میکند: سوفیا، نگران نباش. هرچند تا جایی که میداند او درمانده به نظر نمیرسد. مرد چشمانش را میبندد. خواب، درمان تمام مصیبتها، با خود تسکین به همراه خواهد داشت، یا حتی شاید همه چیز را مثل قبل کند.
وقتی بیدار میشود نور رنگپریدهی ماه از خیابان به داخل افتاده و او رفته است. مرد بلند میشود و مستاصل در خانه به راه میافتد؛ شبیه کسی که به دنبال بمب میگردد. هیچ رویایی نمیتوانست از این واقعیتر باشد. با عجله به طبقه پایین میرود و پایین پلهها پاهایش روی چیزی پوسته پوسته و نرم فرو میرود. بلافاصله جستجویش را از سر میگیرد. نام همسرش را صدا میکند و بیش از همیشه غیر واقعی بودن این نام را حس میکند.
آنجاست. روی میز آشپزخانه ایستاده، سایهنمای واضحی، جدا شده از طبیعت وحشی. از پنجرههای فرانسوی به باغ نگاه میکند، دنیای شب. چه مناظر غریبی میبیند. چشمهای جغدی با عدسیِ حلقهحلقهاش. ردپاهای براقِ شبنما روی علف و یا خفاشهایی که روی چمنها سر و صدا میکنند. رایحهی هراسانگیزِ ماجرایی که واردش شده است به مشام مرد میرسد. پاهایش را روی فرش میکشد، خود را به میز میرساند، پشت آن مینشیند و سرش را با دو دست میگیرد.
او هنوز باغ را نگاه میکند. یکشنبه، دوشنبه. تماسهایی از محل کارخودش و او را جواب میدهد. دروغهای قانعکنندهای سر هم میکند و به دلایل شخصی تقاضای مرخصی میکند. در خانه شیر ندارد. چای تلخ مینوشد. سوپ سرد و ته ماندهی نانِ بیات میخورد. کاسههای آب برای او روی زمینِ آشپزخانه میگذارد. اما او نه تمیزیِ آب را دوست دارد نه طعمِ کلرش را. مرد ساعتها ساکت مینشیند و فکر میکند. هر بار که حرف میزند به احمقانه بودن لغات پی میبرد. چه اتفاقی افتاده؟ چرا؟ نمیتواند هیچ گرهی را در ذهنش با منطق باز کند.
سوفیا در خانه است. تودهای درخشان، موجودی قوسی شکل و زیبا. اما مرد شدیدا احساس تنهایی میکند. مرد نمیگذارد او برود، ظالمانه به نظر میرسد. درحالی که او توجه خاصی به درها و منافذی دارد که کمی هوای بیرون را میتوان حس و استشمام کرد. مرد تماشایش میکند که مهروموم ها را بو میکشد و بر چارچوبها پنجه میساید. با خود فکر میکند اگر این ماجرا تمام نشود یا خود را به دکتر نشان میدهد یا او را به دامپزشک. یکی از آنها حقیقت را کشف خواهد کرد. دیوانگی متقابل. اما بعد چه کار میکند؟
صدای چرخاندن کلید در درب جلویی او را از جا میپراند. روی زمین اتاق خواب برهنه دراز کشیده است و او هم در خانه گشت میزند. اِمی، نظافتچی است. سه شنبه است، ۹ صبح. مرد، روبدوشامبر را به تن میپیچد و با عجله از پلهها پایین میرود. جلوی او را که در حال وارد شدن به راهرو است میگیرد. کیفش روی زمین میافتد. در، پشتش چهارطاق باز میشود. مرد فریاد میزند: برو، باید بروی. او را به سمت در، عقب میراند. اِمی از چنین رفتاری شوکه شده. هیچ وقت زمانِ تمیز کردنِ منزل، کارفرمایش خانه نیست. تمام چیزی که از او میداند پولی است که برایش روی میز میگذارد و نامههای به نام او که از پادری به روی میز انتقال میدهد و همیشه خانمِ خانه بود که با او تلفنی صحبت میکرد. به سختی او را میشناسد. یک لحظه فکر میکند مزاحم است.
– چه شده؟ چه شده؟ دستت را بکِش وگرنه….
وحشت کرده. مرد میتواند بفهمد، محاصره شدن به دست مردی ژولیده و نیمه برهنه. به خودش میآید. بازوی او را رها میکند.
– این هفته نمیخواهد اینجا را تمیز کنی. ما مریضیِ بدی گرفتهایم. خیلی مسری است. نمیخواهم تو هم بگیری.
مرد رنگپریده و کمی مجنون است اما مریض به نظر نمیرسد.
– سوفیا مریض شده؟
– بله
– چیزی نیاز ندارد؟ من میتوانم به داروخانه بروم.
– من مواظبش هستم. ممنون. لطفا…
او را به بیرون راهنمایی میکند. اِمی، درهمریخته، کیفش را برمیدارد و بیرون میرود. مرد در را پشت سرش میبندد و به سمت پنجرهی راهرو میرود و بیرون را نگاه میکند. اِمی نگاهی به پنجرهی اتاق خواب در طبقه بالا میاندازد، اخم میکند و به سمت ماشین کوچک آبیاش میرود. سوار شده و دور میشود. مرد وقتی برمیگردد روباه را میبیند که بالای پلهها ایستاده است.
بقیه روز در تنش و نگرانی طی میشود. خانه را ترک میکند و به کتابخانه میرود. تحقیق میکند. اختلال کژانگاری ، اختلال روانی مشترک ، اثرات زهر و در آخر، مسخ، قصههای پریان. اگر بتواند استدلال، تعریف، توضیحی پیدا کند. با کتابهای پزشکی و یک جلد کتاب نازک زرد رنگ از قرن بیستم به خانه بر میگردد. نوشتهها، ربطِ کمی به این ماجرا دارند. مرد، عاشقی شکستخورده نیست. نشانههای دیگر هم ربطی به او ندارد. ناامیدکنندهترین چیز، تکرار یک مطلب است: قدرتِ اراده.
همهچیز ادامه پیدا میکند. وارد اتاقی میشود. اول او را نمیبیند که بالای کمد، روی لبه کشویی که یادش رفتهبود ببندد نشسته است. کاملا بدون حرکت است، مثل تمام حیوانات غیراهلی، میتواند به راحتی به چشم نیاید؛ مگراینکه تمرکز کنی و دورنمای تَرکهایاش را ببینی. دیدنش همیشه غافلگیرش میکند، هر لحظه، همین نزدیکی هاست. موجودی که از دنیای دیگر به خانه آورده است تا مالکش باشد.
او میخوابد، منظم به شکل دایره میخوابد. دمش را برمیگرداند زیر چانهاش. روی تخت نمیخوابد، جایی که مرد سعی میکند او را بگذارد. اما روی صندلی یا گوشهی شوفاژخانه میخوابد. خانه گرم است. اما او به دنبال گرمای بیشتر میرود. هرجایی که پیدایش کند؛ جایی که مرد تازه از آنجا بلند شده، زیرِ آبگرمکن. مرد فضولاِت سیاهرنگ خمیده را جمع میکند و سعی میکند حالش به هم نخورد. با خود میگوید، اگر پیر شده بودیم، اگر تر و خشکش میکردم.
بشقابهای غذا را برایش روی زمین میگذارد. نان خُردشده در شیر، مرغ پخته، در ظرفهای مناسب. غذا را در آن کندوکاو میکند، امتحان میکند، اما نمیخورد. در عوض به مرد نگاه میکند، ابروهایش بالا میرود. پر از نخوت، ناراضی. بخشی از مغز مرد نمیتواند آنچه را او میخواهد بفهمد؛ او غذای خام میخواهد. چشمانش به دنبال پرندگان باغ میچرخد. حتی از پشت شیشه، به دامانداختنشان را محاسبه میکند. اندازهگیری برای شکار. مرد، دلخور از این تحقیر، یک بسته غذای سگ به خانه میآورد. تکههای ژلهای قوطی را در بشقاب چینی خالی میکند. او غذا را پس میزند و مرد میبیند در حالی که لبهایش را لیس میزند یورتمهکنان از آشپزخانه بیرون میرود. روی سنگفرش گرانقیمت، لکه تیرهی آب دهان دیده میشود. او چیزی را با زبان از روی زمین لیس زده، شاید یک عنکبوت.
مرد دیگر نمیتواند با او صحبت کند، او نمیفهمد؛ و صدای خودش به گوشش مضحک بهنظر میرسد و گوشخراش. او نمیتواند مدت زیادی در یک اتاق بماند. آنچه را که بیرون است میخواهد. کم کم کلافه و پرخاشگر میشود؛ اما مرد میداند که نمیتواند بگذارد برود. چه بر سرش خواهد آمد؟ امیدِ مرد به اینکه اوضاع مثل قبل شود چه؟
وقتِ بیرون رفتن ازخانه، آرام به سمت درب جلویی میرود و در را پشت سرش قفل میکند و هنگام بازگشت، بسیار احتیاط میکند. با نظافتچی هم تماس میگیرد و میگوید که دیگر نیازی به او ندارند. و میداند در توافق ناخوشایند بینشان، خودش است که کنار نمیآید و از پسِ این رابطه برنمیآید . پس تصمیم میگیرد. از قصابی گوشت خام میگیرد. دل و روده. در لحظهای با دل و جراتی ظاهری، آن را روی زمین جلوی او میاندازد. لختهای ارغوانیرنگ را دندان میزند و بعد دور میشود. مرد به خودش میگوید، البته که گرسنه است. تو یک احمقی. روز بعد به مغازه غذای حیوانات میرود و پرندهای زنده به خانه میآورد. یک کبوتر. بالهایش بسته است. روی زمین می گذاردش. پرنده جست و خیز میکند، سعی میکند بپرد. چند لحظه بعد او کنار کبوتر است. خیز برمیدارد، فرز و پرانرژی. مرد تماشایش میکند که چطور پس میرود و بعد بلند روی پرنده میپرد، بلندتر از آنچه باید، میپرد، از سر هیجان یا چالاکی. محکم روی موجود بینوای دستپاچه فرود میآید، گردن رنگارنگش را به دندان می گیرد، گردنش را میچرخاند و می شکند، مثل یک ماشین، گاز میگیرد و با دندانهایش خرد میکند. سینه ارغوانی شکافته است، غنائم آنجاست.
مرد برمیگردد و میرود. حس میکند حالش بد است. عصبانی و خجالت زده است. هیچوقت، حتی از قبل از این ماجرا هم، نمیشد حیوان خانگیاش باشد.
اوضاع نمیتواند اینطور ادامه پیدا کند. دلیلش همهجا مشهود است. اثرش بر چارچوبها، لکهها بر فرش، پرهای نرمِ طعمهاش. و میلِ شدید و غیر طبیعی مرد به او، میلی که هیچگاه از بین نمیرود. حس نزدیکیاش به او تغییر نمیکند؛ هر چند، مغزش چنین احتمالی را نقض میکند. این امتحان هرچه بود، خدایی یا زمینی، او مسلما در آن رد شده است. تصمیم میگیرد. درِ شوفاژخانه را باز میگذارد. بیرون، پشت به دیوار سردِ خانه مینشیند. در باغ بوی گل و قارچ پیچیده، نوامبرِ زرد و تیره. زیر درختان، برگها در حال مچاله شدن و پوسیدن هستند. منتظر میماند. فشار و دمای خانه تغییر میکند. رایحهی بیرون وارد میشود. طعمِ خوش نارگیل خشک، بوی هیزم، بوی خارزار و زمینهی همهی آنها بوی بد شهر. طولی نمیکشد، او پیدایش میشود. سر و شانههایش را از در بیرون میآورد. مکث میکند. یکی از پنجههای جلویش را بالا برده و نوک آن را رو به زمین نگاه میدارد. آروارههایش بازست و زبانِ تاشدهاش را بالا میبرد. به جلو خیره میشود: «فقط برو، خواهش میکنم.»
مرد به خودش میگوید راه دیگری ندارد. نمیخواهد او برود اما دیگر تاب و توان جنون، فشار و شکنجهی هر روزه را ندارد. به خودش میگوید: سوفیا رفته.
او میجهد. همچون صاعقهی خرمائیرنگی بر روی چمنزار بین درختانِ آلو فرود میآید. از روی حصار میپرد، انتهای سفید دمش به دنبالش میدرخشد. مرد هیچ حسی ندارد. نه آسودگی، نه افسوس. شب درب پشتی را باز میگذارد. آماده باشِ عشق. صبح، روی زمینِ آشپزخانه، کرمهای درختی، ردپاهای گلی و برگهای خیس که باد آورده است دیده میشود و سطل زباله که روی زمین برگشته است. شب بعد در را میبندد، اما قفل نمیکند. رویاهایش سرشار از دلهره است، ماشینآلات، سگ، جانورخوییِ خودش، خون.
زمستان. کمی برف به انگلستان چهرهای آرامتر و کهنتر میدهد. او برنگشته است. مرد به خاطر سرد شدن هوا نگران است؛ چه بر سر او خواهد آمد. شبها فریادهایی از دوردست به گوش میرسد. شبیه صدای زنی که آزار میبیند. صدای اوست؟ در باغ به دنبال نشانه میگردد. اثری از او بر پوست شکنندهی یخ، فضولاتش….
یک «جدایی ساده» سرپوشی است که بر این ماجرا میگذارد. همسایهها چیزِ بیشتری نمیپرسند. نامهای از محل کار همسرش مبنی بر پذیرش استعفایش میآید. خارقالعاده بودنِ آنچه رخ داده ذهنش را درگیر کرده است. با خود میاندیشد «دانستن» دیوانهاش خواهد کرد. یک روز لباسهایش را در خواهد آورد و در خیابان دراز خواهد کشید و با مشت بر سرش خواهد کوبید و آنقدر خواهد خندید که نفسش بند بیاید.
قتلِ او را گردن خواهد گرفت و به زندان خواهد رفت؛ هرچند، هرگز جسدش پیدا نخواهد شد.
سرکارش برمیگردد. مودب است و به چشم کارمندان تازه وارد در اداره عبوس به نظر میآید. کسانی که او را میشناسند، کسانی که همسرش را دیدهاند، میفهمند چیزی مهم نابود شده است. نمیتواند خود را بازخواست کند. شدیدا احساس قربانی شدن میکند. چیزی از او گرفته شده است. آن هم در احمقانهترین حالت ممکن. به حال خودش دل میسوزاند. حالش به هم میخورد کاری از او برنیامده. کار دیگری از دستش برنمیآمد؟ بعدازمدتی این فکر به سرش میزند که خودش نخواسته برگردد. اینکه شاید زندگیشان را دوست نداشته. قدرت اراده. لباسهایش در کمد آویزان است تا اینکه یک روز صبح – صبحها همهچیز آرامتر و تصمیمگیری راحتتر است- لباسها را جمع میکند. با دقت تا میکند و در چند ساک جا میدهد. به سراغ کیفش میرود، که چیز مهمی را برایش روشن نمیکند؛ هیچ چیز. حتی رژ لب سرخ رنگش که زنان به ندرت میتوانند به لب بزنند؛ یا گوی ارغوانی کوچک. آن قدر استعاری است که نمیتوان تفسیرش کرد. اما نمیتواند چیزی را دور بیندازد. در یکی از پایینترین کشوها جایشان میدهد.
با خود فکر میکند: کافیست.
سعی میکند فراموش کند. سعی میکند خودارضایی کند. به زنان دیگر فکر میکند، به تصاویر پراکنده، غیر شخصی، هرزگی. تمرکز میکند. فایده ندارد. در عوض گریه میکند.
یک هفته بعد، نزدیک کریسمس، دوباره شروع به پیادهروی در خارزار میکند. این فضای متلونِ تغییر یافته، که هفتهها از آن دوری کرده است. اولِ صبح، آنجا قدم میزند. وقتی هنوز آن اطراف، کسی پیدایش نیست و روشنایی ضعیف و سرخرنگ خورشید از بین شاخههای برهنه، میتابد. نگاه نمیکند. نگاه نمیکند و هنوز مشتاقانه خود را با این گوشه خودمانی از زمین، با آت و آشغالهای طبیعیاش که از جادهها و کارخانهها جمعشده و با بولدوزرها صاف شده، آشنا حس میکند. زندگی در آن جاری است. مملو از اشکال اولیه حیات. پرندگان سیاه که بر باغهای برهنه، به دنبال حشراتند. علفهای مرده که خشخش صدا میدهند. بال یا پای حیوانی که یک لحظه از جلوی چشم رد میشوند. گاهی، مدتی آنجا مینشیند. یقهاش را بالا میدهد، دستهای بدون دستکشش را روی تنه خمیده بدنش رها میکند. نفسش بخار میکند. اینجاست، حالا. حاضر است از خود بگذرد به شرط آنکه آنچه میخواهد به دست آورد.
شاید قدرت زمستان آرامَش کند، فصلی که هیچ چیز وجود ندارد، آنچه هست بیپرده و آشکار است، و همراه زمین آرام به سمت خورشید برمیگردد، ذهن او نیز شروع میکند به رها شدن. آرام بودن در اوج ناراحتی، کار کماهمیتی نیست. این نیز خواهد گذشت. همه چیز گذرا و تغییرپذیر است. در یکی از لحظات اندیشمندانه، وقتی همه چیز آرام و تحت کنترل است، زمان افشا فرا میرسد.
وقتی بهار در حال شکوفه زدن است، او، بر سر راه، جلوی چشمانش ظاهر میشود. مرد در حال راه رفتن به پاهایش که، ساقهها و گلها را زیر خود خمیده میکند، خیره شده است. بوی گردهافشانی گلها و شکوفهها، در فضا پیچیده است. دنیا فریاد میزند: بله، من شروع میکنم. بالا را نگاه میکند. روباه ماده، چند قدم جلوتر، روی تپهای پوشیده از چمن، ایستاده است. همچون ستارهای دنباله دار، میدرخشد، رنگ آتشیناش، دم زیبایش. سرش را پایین آورده است؛ گویی از سر تواضع از شکوه و شوکتش، شرمسار است. آه… چشمان سبز درخشانش… رنگهای اصیل. چه آسان میتواند مرد را از پا بیندازد، و همیشه از پا خواهد افتاد. مرد منتظر میماند نام خود را بشنود، تنها نامش ؛ شاید اینگونه از دیوانگی نجات یابد. او روی زمین پوشیده از خار و خاشاک جنگل، قدم میگذارد، چند قدم بلند و منظم برمیدارد. مرد ابتدا گمان میکند، طبیعت وحشی، او را همچون خود، غیراهلی کرده و اکنون ترسیده و آماده دویدن است. اما او برمیگردد، مکث میکند، قدمی دیگر برمیدارد. نگاهی به مرد میاندازد. پس قضیه چیست؟ میخواهد مرد را به جایی هدایت کند؟ باید دنبالش برود؟
میانهی بخش قدیمیتر و دستنخورده خارزار، که تحت حفاظت شورای کمقدرتی است که اعضایش، با بسازوبفروشها در رستورانهای گرانقیمت، غذا میخورند، گنجینهای است از درختان جنگلی و تخته سنگ. پوشیده از خزه، عود قرمز، تاجالملوک. انواع مختلفی از گیاهان آوندی. او راهش را پیدا میکند، راهی که مرد قادر به دیدنش نیست، اما انگار برای او دقیقا نشانهگذاری شده است. از سنگی به سنگی دیگر و از کندهای به کندهای دیگر میپرد. میداند که مرد به دنبالش میآید. هرچند مرد تلاش میکند، با احترام در این قصر بافته از رشتههای ظریف گام بردارد، قدمهایش نابودی به همراه دارد. فاصلهاش را حفظ میکند. باید به هرقیمتی شده ثابت کند قصد لمس یا گرفتنش را ندارد. در غیر این صورت مصالحه نابود خواهد شد. ریشههای درختان قدیمی از زمین بیرون زده و تار و پود خاک را از هم گسسته است. درختان، قدیمیترین بومیان هستند که از آفت و رعد و توسعه شهرها جان سالم به در بردهاند. بار سریرهای پادشاهی پوچ و افسانهای را به دوش میکشند. ریههای قارچها، آویخته بر شاخههای آنان نفس میکشد.
زیر یک کنده درخت، شکافی بین سنگها و زمین است. لانهاش. گرداگرد بوتهزاری که لانهاش را احاطه کرده چرخی میزند، درحالی که دم آتشینش را کنارش روی زمین میگذارد کنار ورودی لانه دراز میکشد. شکمش صورتی و برآمده است. از آنچه مرد به خاطر میآورد، لاغرتر و پاهای بلند و باریکش شبیه پای گوزن شده است. سرش را مستقیم جلو میگیرد. گویی به مرد مجوز سخن گفتن میدهد. اما نه؛ مرد نباید این طور فکر کند. چیزی از گذشتهشان باقی نمانده به جز تصویری مبهم در ذهن خودش. او با آرواره کشیدهاش، صدایی کوتاه، شبیه جیرجیر، شبیه عوعویی خفه، در میآورد. دوباره این کار را میکند. مرد نمی داند معنایش چیست. در خانهشان که بود هیچ صدایی در نمیآورد به جز وقتی رنجیده بود. از دهانهی تاریک لانه، تولهای حنایی رنگی ظاهر میشود. پنجههایش را با دودلی از لانه بیرون میگذارد. یکی دیگر به دنبالش با پا به او سقلمهای میزند و یکی دیگر. چهارتا هستند. تلوتلو خوران به سمت مادرشان میروند. برای جای بهتر تقلا میکنند، از سر و کول هم بالا میروند و خود را زیر شکم او جای میدهند. همانطور که به آنها شیر میدهد با لذت چشمانش را میبندد بعد به مرد خیره می شود. هیچ مردی آمادگیِ چنین لحظهی نابی را نخواهد داشت. نه در خانه است و زن بین ملافههای خونین برای زایمان دست و پا میزند و نه در بیمارستان با لباس اتاق جراحی پشت یک پرده ایستاده تا جراحی بچه را بیرون آورد. اثری از تظاهرهای بشری نیست. آنچه مرد میبیند ماهیت ماجراست. فکرش از کار افتاده. آنها بچههایش هستند؛ باید باشند. به آرامی خم میشود. از این کار مرد، به لرزه میافتد اما از کوره در نمیرود. قبل از آنکه غذا خوردن تولهها تمام شود، دورشان میکند. پوزههایشان به هم میخورد. آسیبپذیر و بیدفاع روی پنجههایشان تلو تلو میخورند و قطرههای شیر در اطراف دهانشان را لیس میزنند. احساس الهامگونه بینظیری، مرد را از قیدها رها میکند. افکار مردسالارانه را از خود زدوده است. وظیفهاش را میفهمد. در سکوت، برای خود و او سوگند یاد میکند، از آنها محرمانه حفاظت خواهد کرد. این بر هرچیز دیگری مقدم خواهد بود. لازم شود برای جلوگیری از نابودیِ این مکانِ مقدس، جلوی بلدوزرها دراز خواهد کشید.
تولهها کمی دیگر بیرون میمانند، در سکوت بازی میکنند؛ میدانند وقتی مادر نگاهشان میکند به نفعشان است ساکت بمانند. توجهش کاملا به تولههاست. بدنشان کثیف و از شن پوشیده است؛ اما همهچیز روی حساب است. یکی یکی از پس گردن بلندشان میکند و جلوی درب لانه میگذارد و به داخل میفرستد؛ بعد بدون لحظهای تردید پشت سرشان ناپدید میشود. مرد در راه بازگشت، مسیر را به خاطر میسپارد. لانه آنقدر که فکر میکرد از مسیر تردد دور نیست. سگهایی که قلادههایشان رها شده میتوانند ردشان را بیابند. اما همهچیز برنامهریزی و لانه پشت انبوهی از سرخسها پنهان شده است. او آگاه است. در راه برگشت، سر مرد پر از افکار طلایی است. به خودش اجازه میدهد سرشار از غرور شود. اما کمی بعد غرور را کنار میگذارد؛ او نقشی به جز یک میهمان نداشته است. حقیقت این است که بقای آنها ماورای اراده و قدرت اوست.
هر روز به آنجا باز نمیگردد، اما هفتهای یکبار، مستقیم داخل جنگل میرود. با احترام، نزدیکشان میشود؛ فاصله را حفظ میکند. یک تماشاچی، یک غریبه. هرگز از لانه بیرونشان نمیآورد، بلکه منتظر میماند تا خودشان را نشان دهند. از زیرِ زمین ظاهر میشوند، از زیر کنده بلوط. اگر هم مرد را میشناسند اصلا به روی خودشان نمیآورند. پس از اینکه یکی دو بار نگاهی مکدرانه میاندازند، دیگر توجهی به او نشان نمیدهند. مادرشان مجوز حضور او را صادر کرده؛ همین و بس. به حساب نیامدن، برایش دردآور است؛ اما همین که آنها را ببیند، بزرگ شدنشان را تماشا کند، کافیست. به سرعت بزرگ میشوند. سیاهی صورتشان کوچک میشود و تنها دو لکه کوچک در اطراف بینیشان باقی میماند. پوست نارنجی رنگشان تیرهتر میشود. گوشهایشان نسبت به اندامشان بیتناسب است. تند و تیزند، به طرز خندهداری ناآزموده و ناتوان در کنترل انرژیشان. مرد برای اولین بار بلند میخندد. پس از مدتی بازیشان خشنتر میشود، گاز گرفتن یاد میگیرند و ضربه زدن. یاد میگیرند تمرکز کنند، به طعمههای کوچکشان خیره شوند؛ وقتی مادرشان از فرطِ خستگی روی چمن دراز کشیده، سوسکها را تعقیب میکنند، میجوند و حشرات را در هوا قاپ میزنند. مادر، لاشههای تازه برایشان میآورد. با آن کلنجار میروند؛ سرشان را در آن فرو میکنند، پوستش را تکه تکه میکَنند. هنوز به آنها شیر میدهد هر چند هیکلشان دو سوم خودش شده و مرد شاهدِ تحلیل رفتنش برای غذارساندن به آنهاست. گاهی به مرد نگاه میکند، گویی منتظر تصمیم اوست.
دیگر مردی است با دو زندگی. کار میکند؛ با کارکنان اداره صحبت میکند، در سوپر مارکت خرید میکند. با زنی قرار نمیگذارد اما راضی به نظر میرسد و همکارانش فکر میکنند پنهانی رابطهای را شروع کرده است. اِمی دوباره شروع به کار کرده است، هرچند ناراحت است سوفیا گارنت همسرش را ترک کرده و احتمال میدهد بیانصافی در حقش –حالا هرچیزی- باعث این کار شده. اما اثری از زن دیگری در خانه پیدا نمیکند؛ نه بند لباس زیر، نه گوشواره گمشده، نه مویی که در سینک ریخته باشد.
مرد، پدرانی را که بچههایشان را از صندلیهای ماشین یا دوچرخههای واژگون شده بلند میکنند، تماشا میکند. اگر کسی از او بپرسد میگوید من هم شادیهایی دارم.
در خارزار قدم میزند، محدوده را زیر نظر میگیرد. نگران تولههاست. خطرهای زیادی که تهدیدشان میکند، حتی بزرگتر و قویتر شدنشان را تجسم میکند. برای مادرشان کمین خواهند کرد؛ او که بیمار و نزار شده، خودش را قربانی کرده و جفتی ندارد تا یاورش باشد. به آشغالهای جنگل علاقه نشان میدهند؛ با خود ظرفهای آلومینیومی، و حتی دست عروسکی را به آشیانه میآورند. پراکنده خواهند شد. میداند. اما هنوز نه. هنوز از آنِ مادرشان هستند. حالا از آنِ او هستند و شاید از آنِ مرد؛ اگرچه در حاشیه است. یک روز فکری به ذهنش میرسد. به نزدیکی لانه میرود. آنجا نیستند. اما منتظر نمیماند. از جیبش گوی ارغوانی رنگی را که سوفیا در کیفش نگه میداشت درمیآورد. آن را نزدیک ورودی لانه میگذارد. دفعه دیگر که سر میزند، گوی ناپدید شده. آنقدر اطراف را میگردد تا پیدایش کند. در همان نزدیکی، زیر بوتهای از هم پاشیده، پیدایش میکند.
بَرَش میدارد. بر سطحش جای دندان، خراش و نشانههای بازی است. چه بر سر آنها خواهد آمد. جنگل نابودشدنی است و شهر، درنده خو. دیگر به دنبال معنی نبود. چرا سوال بیهودهای است، مسئلهایست غیر قابل فهم. اما توقف فکر، غیرممکن است. ذهن، پر است از احتمالات. یک روز سوفیا از وسط باغ خواهد آمد؛ برهنه، با موهای بلند و درهم پیچیده؛ پیکرش از شکوه میدرخشد. درب پشتی را که هیچوقت قفل نیست باز میکند، وارد آشپزخانه میشود و پشت میز مینشیند. خواهد گفت، باز خواب جنگل را دیدم.
میداند، تخیلی است عاشقانه، با استعارهی فراوان. شب، در تخت دراز میکشد، وسط نه، بلکه یک طرفِ آن، نزدیک به وسط. به سوفیایی فکر میکند که دوستش داشت. هماناندازه که رفتنش را پذیرفته، توقع برگشتنش را دارد. اما راه رفتنش در اتاق را تصور میکند. برهنه و خیس بعد از دوش گرفتن. و بعد به روباه فکر میکند؛ درخشندگی و شکوهش. اوست که در ذهن مرد خانه کرده، او که نبودنش ترس به دلش میاندازد. نمیتوان از دست دادنش را تاب آورد. همین که تماشایش کند، دویدنش را در حاشیه شهر، به پیش راندنش را بین خزهها، تاختنش را در دشتها، ناپدید شدنش را در تاریکی آشیاناش. بدون همسری که مال او نیست، چطور زندگی میتواند مفهوم داشته باشد؟