اولین تابستانی بود که خانم هارت در دهات زندگی میکرد و اولین سالی که ازدواج کرده بود و خانم خانه به حساب میآمد. به زودی قرار بود اولین نوزادش را به دنیا آورد و اولین بار بود که کسی را توی خانه داشت که میشد گفت به نحوی خدمتکارش حساب میشد. خانم هارت هر روز ساعتها، طوری که دکتر توصیه کرده بود، استراحت میکرد و بابت زندگی راحتش به خود تبریک میگفت. وقتی در باغچه پیش روی خانه، روی صندلی راحتیاش مینشست، میتوانست خیابان خلوت و درختها و باغچهها را تماشا کند و کسانیکه از روبروی خانهاش میگذشتند، مهربانانه به او لبخند میزدند. و یا میتوانست سربرگرداند به سمت خانهاش و اتاق خواب راحتش با آن پردههای سفید چیندار و اتاق نشمین قشنگ و روشن و وسایل خانهٔ شیکش را که از چوب افرا ساخته شده بود، نگاه کند.
یک خانهٔ واقعی بود: شیرفروش هر روز صبح یک شیشه شیشه پشت در میگذاشت، توی ردیف گلدانهای سفید در امتداد نردهٔ باغچه گل و گیاه واقعی کاشته شده بود که نیاز به مراقبت و آبپاشی روزانه داشتند؛ توی آشپزخانه یک اجاق واقعی بود و خانم اندرسون، مثل یک خدمتکار واقعی، همیشه از رد کفش روی کف خانه شکایت میکرد. میگفت: «مردا هستند که کف اتاقا رو کثیف میکنند. زنها رو دیدم، پاشون رو خیلی آهسته زمین میذارن. ولی مردها با اون کفشهای بزرگشون همش کف خونه رو کثیف میکنن!» و بعد با کهنهٔ نمداری که به دست داشت به اثر کفشها روی کف خانه اشاره میکرد.
خانم هارت به شکل غیرقابلدرکی از خانم اندرسون میترسید، اما چون قبلاً شنیده و خوانده بود که همهٔ خانمهای خانهدار این روزها از خدمتکارشان میترسند، از اضطرابش، وقتی اولین بار با خانم آندرسون روبرو شد، تعجب نکرد. گذشته از آن، اقتدار ستیزهجویانه خانم اندرسون، از تسلط طبیعی او بر کارهای خانه – از پختن سس گریوی گرفته تا تهیه مایهٔ خمیر – برمیآمد. وقتی خانم اندرسون با آن صورت سرخ و عبوس و موهایی که محکم پشت کلهاش بسته بود، اولین بار دم در اتاق خانم هارت ایستاد و خواست به او کمک کند، خانم هارت که میان پنجرههای کثیف و چمدانهای بازنشده و لباسهای پرگرد و خاک سرگردان بود، بیدرنگ قبول کرد.
آن روز، خانم اندرسون کارش را به درستی و مهارت از آشپزخانه آغاز کرد و بعد یک فنجان چای برای او درست کرد و دستش داد: «نباید خودتونو خیلی خسته کنید!» نگاهی به شکم خانم هارت انداخت و گفت: « تو این چند ماه باید خیلی مواظب باشید!»
وقتی که خانم هارت متوجه شد که خانم اندرسون کارش را آنقدرها که تظاهر میکرد با دقت انجام نمیدهد و ظروف را آنطور که باید تمیز نمیشوید و به ندرت چیزی را که برمیدارد، سرجایش میگذارد، دیگر خیلی دیر شده بود و خانم هارت حتی نمیدانست چکار میتواند بکند. اثر انگشت خانم اندرسون روی همه پنجرهها بود.
خانم هارت عادت داشت هر روز صبح بعد از صبحانه یک فنجان چای بنوشید. او کتری آب را روی اجاق میگذاشت و خانم اندرسون، ساعت نه که از راه میرسید برای او و خودش چای درست میکرد و با لحنی خوشایند میگفت: «واسهٔ اینکه بتونی روزت رو درست شروع کنی، باید یه فنجان چای بخوری! تمام روز معدهات سرحاله!»
خانم هارت با وجود نحوهٔ کار خانم آندرسون باز هم دلش خوش بود که تمام کارهای خانه را برای او انجام میدهد. (به دوستانش در نیویورک نوشته بود، خدمتکار خوبیست اما تمام روز به من طوری گیر میدهد که انگار بچهاش باشم!) اما یک ماه پس از آنکه خانم اندرسون هر روز میآمد که کارهای خانه را انجام دهد، خانم هارت متوجه شد که دلیل ترس غیرقابل توصیف او از خدمتکارش چه میتواند باشد.
اولین صبح آفتابی و گرم، پس از یک هفته باران بود. خانم هارت پیراهن قشنگی به تن کرد – که خانم اندرسون آن را شسته و اتو کرده بود – برای شوهرش نیمرو درست کرد و بعد از صبحانه او را تا دم باغچه خانه بدرقه کرد و آنقدر همانجا ایستاد تا آنکه شوهرش سوار اتوبوسی شد که او را به کارش در یک بانک به شهر میبرد. وقتی برگشت که به خانه برود، توی باغچه ایستاد و به نور آفتاب روی سبزهها نگاه کرد و با همسایهٔ بغلی که داشت پلههای دم در خانهاش را جارو میکرد، خوش و بش کرد. با خود فکر کرد، به زودی بچهٔ خودش توی آن باغچه بازی خواهد کرد و بعد رفت توی خانه و در را باز گذاشت که نور آفتاب توی راهرو خانه بتابد. وقتی به آشزخانه رفت، خانم اندرسون پشت میز غذا نشسته بود و یک فنجان چای برای او نیز ریخته است.
خانم هارت گفت: «صبح بخیر. روز خیلی قشنگیه.»
«صبح بخیر. دیدم رفتین بیرون، براتون چایی ریختم. بدون چای روز آدم شروع نمیشه.»
خانم هارت گفت: «کمکم داشتم ناامید میشدم که هوا آفتابی بشه.» روی صندلی نشست و فنجان را به طرف خود کشید: «چقدر خوبه که دوباره همه جا خشک و گرم شده!»
خانم آندرسون گفت: «چای تمام روز حالتون رو جا میاره. براتون شکر ریختم!»
«میدونی، تابستان پارسال این موقع من هنوز توی ادارهام در نیویورک کار میکردم. اصلاً به ذهنم هم نمیرسید که من و بل ازدواج خواهیم کرد! ولی الان…» و خندید.
خانم اندرسون سرش را تکان داد: «آدم چه میدونه چه اتفاقی براش میافته. میگن بدبختی که به اوج رسید، آدم یا میمیره و یا همه چیز کم کم درست میشه. یه همسایه داشتیم همیشه همینو میگفت.» آهی کشید، از جا برخاست و وقتی فنجانش توی ظرفشور گذاشت، ادامه داد: «هرچند وضع بیشترمون هیچ وقت خوب نمیشه!»
خانم هارت گفت: «میدونی، همه چیز ظرف دو هفته اتفاق افتاد. بل اینجا کار پیدا کرد و دخترای اداره به ما یه ساندویچساز الکتریکی هدیه دادن!»
خانم آندرسون با سر به تاق آشپزخانه اشاره کرد: «آره، هنوز اونجاست.» و فنجان خانم هارت را برداشت. «شما استراحت کن. بچه که به دنیا بیاد، دیگه فرصت استراحت پیدا نمیکنی.»
«هیچ وقت یادم نمیاد اینقدر استراحت کرده باشم. همه چیز عالیه!»
«براتون خوبه. باید مواظب خودتون باشی!»
«شما خیلی مهربانید! هر روز صبح میایید کمک میکنید. اینقدر مواظبم هستید.»
خانم اندرسون گفت: «لازم نیست از من تشکر بکنی. فقط همه چیز بخیر بگذره! واسهٔ من همین مهمه!»
«ولی من واقعاً نمیدونم بدون شما چیکار میکردم.» خانم هارت این را که گفت، فکر کرد برای امروز به حد کافی قدردانی خود را نشان داده و بعد از تصور موکول کردن بخشی از قدردانیهایش به روزهای بعد خندهاش گرفت. ولی واقعاً همینطور بود. خانم هارت هر روز باید قدردانیاش را به نحوی نشان میداد.
خانم اندرسون که پای ظرفشور ایستاده بود، برگشت و گفت: «به چی میخندین؟ چیز خندهداری گفتم؟»
خانم هارت سریع گفت:«نه داشتم به دخترای همکارم توی اداره فکر میکردم. فکر کنم حسودیشون میشه حالا منو ببینن!»
خانم اندرسون گفت: «هیچ کس نمیدونه چه اتفاقی تو زندگیاش میافته.»
خانم هارت پرده زرد پنجرهٔ دم دستش را کنار زد و به آپارتمان یک خوابهاش در نیویورک و محل کارش فکر کرد. خانم اندرسون داشت میگفت: «کاش منم این روزها خوشحال بودم.» خانم هارت پرده را ول کرد و به خانم اندرسون لبخند زد: «میدونم!»
خانم اندرسون ادامه داد: «واقعاً نمیدونید چقدر سخته.» و بعد با سر به در عقبی خانه اشاره کرد: «باز دیشب شروع کرد. تمام شب!» خانم هارت حالا دیگر میدانست چطور تشخیص دهد که خانم اندرسون دربارهٔ آقای اندرسون، شوهر خودش، حرف میزند یا آقای هارت؛ وقتی خانم اندرسون با سر به در عقبی خانه اشاره میکرد، منظورش شوهر خودش بود. و وقتی با همان حرکت سر به در جلوی خانه اشاره میکرد، منظورش آقای هارت بود. «یه دقیقه هم نخوابیدم.»
خانم هارت گفت: «چقدر بده اینجوری!» از جایش بلند شد که به سمت در عقب و حیاط خلوت برود. بهانه آورد که : «میرم حولههای آشپزخونه را از روی طناب بردارم!»
خانم اندرسون گفت: «خودم بعداً میارمشون!» و خانم هارت مجبور شد دوباره روی صندلی بنشیند و گوش بدهد: «تمام شب فحش میداد و بدوبیراه میگفت. به من میگه چرا نمیری گورتو گم نمیکنی! واقعاً رفت در خونه رو چارتاق باز کرد و داد زد، چرا گورتو گم نمیکنی. همه همسایهها شنیدن!»
خانم هارت گفت: «خیلی بده!»
خانم اندرسون سرش را تکان داد: «سی و هفت سال باهاش زندگی کردم، به من میگه از خونه برم بیرون…» مکث کرد و به خانم اندرسون چشم دوخت که سیگاری روشن کرد: «شما نباید سیگار بکشی. پشیمون میشیها! میدونی واسه همینه که من بچه ندارم. به خودم همیشه میگفتم چه فایده داره بچه به دنیا بیارم که بدخلقیهای اینو تحمل کنن!»
خانم هارت به سمت اجاق رفت و توی کتری را نگاه کرد. «فکر کنم یه چای دیگه درست کنم. برای شما هم درست کنم، خانم اندرسون!»
خانم اندرسون گفت: «نه، تُرش میکنم.» بعد فنجانی را روی میز گذاشت و افزود: «اینو همین الان شستم. ولی خب فنجان مال شماست، خونه هم خونه شماست. هر کاری دوست دارید، صاحب اختیارید!»
خانم هارت خندید و برای خودش چای ریخت و کتری را روی اجاق گذاشت. خانم اندرسون گفت: «خانم، من کتری رو میشورم که دیگه هوس چای نکنید. واسه کلیههاتون خوب نیست!»
خانم هارت گفت: «من همیشه چای و قهوه زیاد میخورم.»
خانم اندرسون به ظرفهایی که شسته و توی سبد گذاشته بود، نگاه کرد و گفت: «امروز صبح خیلی فنجان کثیف توی دستشور بود!»
«آره دیشب خیلی خسته بودم، حال ظرف شستن نداشتم!» و با خود گفت، به خاطر ظرف شستن است که به تو پول میدهم. از اینرو با لحنی شوخ ادامه داد: «واسه همین همه ظرفا رو گذاشتم برای شما!»
خانم اندرسون گفت: «بله، کار من همینه که برای مردم تمیزکاری کنم. یکی لازمه که برای بقیه تمیزکاری کنی. دیشب خیلی مهمون داشتین؟»
«شش نفر از دوستای شوهرم آمده بودن!»
خانم اندرسون گفت: «نباید با این وضع شما دوستاشو خونه بیاره…»
اما خانم هارت داشت به گفتگوهای دلنشین با دوستانش درباره تئاتر نیویورک فکر میکرد و به میخانهٔ بینراهی که احتمالاً دوستانش اینروزها آنجا میرفتند و میرقصیدند. رشته صحبتهای خانم اندرسون از دستش رفت و وقتی به خود آمد فقط شنید که گفت: «… اون هم درست جلو زنش!» پس از آن خانمن اندرسون سرش را به سمت در جلوی خانه حرکت داد و پرسید: «خیلی مشروب میخوره؟»
خانم هارت گفت: «نه، خیلی نمیخوره!»
خانم اندرسون گفت: «حرفتو میفهمم! آدم مجبوره فقط نگاشون کنه که هی مشروب میخورن و هیچ جوری نمیشه بهشو گفت که بسه دیگه. و بعد دیوونه میشن و بهت میگن گورتو گم کن.» سرش را جنباند و ادامه داد: «تو همچین مواقعی یه زن هیچکاری نمیتونه بکنه. فقط باید مطمئن بشه که اگر بخواد از اون خونه بروه بیرون، یه جایی رو داشته باشه.»
خانم هارت به آرامی گفت: «ولی خانم اندرسون، من فکر نمیکنم همه شوهرها اینجوری…»
خانم اندرسون بدبینانه گفت: «شما همش یه ساله ازدواج کردین. تازه یه بزرگتر هم ندارین که بهتون بگه چیکار باید بکنید!»
خانم هارت سیگار دیگری را با ته سیگار اولیاش روشن کرد و با لحنی قاطع گفت: «من اصلاً نگران مشروبخوری شوهرم نیستم.»
خانم اندرسون در حالی که چند تا بشقاب تمیز دستش بود و میخواست توی سبد ظرفها بگذارد، برگشت و پرسید: «زنای دیگه چی؟ این مشکل رو ندارین؟»
خانم هارت برافروخته پرسید: «این چه حرفیه، خانم اندرسون؟ بل هیچ وقت به زن دیگهای…»
خانم اندرسون گفت: «شما یکی رو لازم دارید تو همچین وقتایی مواظبتون باشه. فکر نکنید من نمیدونم. یه وقتی میرسه که میخواهید با یکی حرف دلتون رو بزنین. من که میگم همه مردا با زنشون بد رفتار میکنن. حالا یکی مشروب میخوره و به زنش بدو بیراه میگه، یکی هم پولشو رو پای قمار حروم میکنه و یکی دیگه دنبال هر زنی که سر راهشون بیاد، میره!» و بعد ناگهان خندید. «اگر زنها میدونستن که شوهراشون چی از آب درمیاد، ازدواج و عروسی خیلی کم میشد.»
خانم هارت گفت: «من فکر میکنم موفقیت در ازدواج مسئولیت یه زنه!»
اما خانم اندرسون به حرف خودش ادامه داد: «میدونید، خانم مارتین، که مغازه بقالی رو داره، چند روز پیش بهم گفت که شوهر خدابیامرزش چه رفتاری باهاش داشته. آدم هیچوقت نمیتونه حتی حدس بزنه که مردا چه کارهایی قادرن بکنن.» بعد سرش را به سمت در عقبی خانه حرکت داد و گفت: «بعضیها بدتر از بقیه هستن! ولی میدونید خانم مارتین از شما خیلی خوشش میاد. میگه خیلی خانومید. واقعاً همینو بهم گفت!»
خانم هارت گفت: «خانم مارتین لطف دارن!»
خانم اندرسون این بار با سر به در جلوی خانه اشاره کرد و گفت: «من در موردش چیزی نگفتم عادتمه که اسم کسی رو نمیبرم، بخصوص اسم کسانی که رو مردم فکر میکنن من خوب میشناسم!»
خانم هارت به یاد خانم مارتین افتاد که با آن چشمهای تیزش همیشه خرید مشتریهایش را زیر نظر داشت. («اوه! دو تا نان برداشتین، خانم هارت! چه خبره؟ مهمون دارین، امشب؟») به خانم اندرسون گفت: «من فکر میکنم خانم مارتین زن خیلی خوبیه.» خانم هارت دوست داشت امیدوار بود که خانم اندرسون این حرفش را به گوش خانم مارتین خواهد رساند.
«من که نمیگم خانم مارتین زن خوبی نیست. اما میدونید، بهتره نفهمه که مشکلی بین شما دوتا وجود داره!»
خانم هارت گفت: «خانم اندرسون، آخه ما که مشکلی…»
«میدونم! منم همینو بهش گفتم. گفتم مطمئنم آقای هارت هیچوقت دور و بر زنها نمیپلکه. مشروب هم نمیخوره. بهش گفتم که شما عین دختر خودم هستی و تا من باشم، اجازه نمیدم هیچ مردی بهتون زور بگه.»
ترسی به جان خانم هارت افتاد. ناگهان حس کرد همسایهها از گوشهٔ پردهٔ پنجرههایشان او و بل را زیر نظر دارند. گفت: «من فکر نمیکنم کار درستی باشه که آدم پشت سر کسی حرف بزنه. اصلاً منصفانه نیست آدم چیزی بگه که ازش کاملاً مطمئن نیست.»
خانم اندرسون خندید و سرش را فرو کرد تو کابینت زیر دستشور که خاکانداز و جارو را دربیاورد، و از همان تو گفت: «نباید اجازه بدین چیزی شما رو بترسونه. بخصوص الان. راستی امروز باید اتاق نشیمن رو جارو بزنم؟ میتونم اون قالیچه رو هم بندازم توی باغچه که کمی آفتاب بخوره…» نیمتنهاش را از توی کابینت بیرون آورد و خاکانداز به دست ایستاد. «میدونید…» به در عقبی اشاره کرد، «…خیلی عصبانیم کرده!»
خانم هارت گفت: «متاسفم. خیلی بده اینجوری!»
«خانم مارتین از من پرسید، چرا نمیام با شما زندگی کنم.» خانم اندرسون این را که گفت دوباره سرش را فرو برد توی کابینت و سروصدای عجیبی به راه افتاد. «خانم مارتین میگه یه زن جوون مثل شما که تازه زندگیشو شروع کرده، همیشه یه بزرگتر لازم داره که کنارش باشه!»
خانم هارت به فنجان چایی که انگشتانش محکم دور آن حلقه زده بودند، چشم دوخت. فقط نصف فنجان را تمام کرده بود. با خود فکر کرد، برای اینکه به یک اتاق دیگر برود، خیلی دیر شده. بعد اندیشید، میتوانم به او بگویم که بل هیچ وقت اجازه نخواهد داد. خانم اندرسون دوباره ایستاد، اینبار جارو بهدست، و گفت: «چند روز پیش خانم مارتین رو دیدم. یه کت آبی خیلی قشنگ پوشیده بود.» و بعد چینهای پیراهن خودش را صاف کرد و گفت: «کاش من هم میتونستم حداقل یک پیرهن درست حسابی پیدا کنم. ولی میدونید، همینجور تو صورتم بهم گفت، چرا گورتو گم نمیکنی! مست میکنه بد و بیراه میگه. همه همسایهها شنیدن. به من میگه چرا گورتو گم نمیکنی! همچین داد زد که فکر کردم شما هم اینجا صداشو شنیده باشین!»
خانم هارت گفت:«مطمئنم منظورش این نبوده!» و سعی کرد لحنش طوری باشد که پایان بحث را اعلام کند. اما خانم اندرسون ادامه داد: «شما میتونید همچین حرفی رو تحمل کنین؟» جارو و خاکانداز را گذاشت کف اتاق و مقابل خانم هارت روی صندلی نشست. «خانم مارتین میگفت اگه شما بخواهید من میتونم بیام با شما زندگی کنم. اون اتاق کوچیکه رو میتونم برای خودم درست کنم. همه آشپزی و تمیزکاری و خریدتون هم با من!»
خانم هارت با مهربانی گفت: «آره، ولی اتاق کوچیکه رو برای بچه نگهداشتیم!»
خانم اندرسون گفت: «خب، بچه روی میذاریم توی اتاق شما!» و بعد خندید و دست خانم هارت را نوازش کرد و گفت: «نگران نباشین، من مزاحم زندگی شما نمیشم که. اصلاً بچه رو هم بذارین پیش من باشه. خودم شبها عوضش میکنم، غذاشو میدم. مطمئنم میتونم از یه بچه به خوبی نگهداری کنم!»
خانم هارت لبخند زد و گفت: «من که مانعی نمیبینم! حتی همین الان هم اگه بیایید، من مشکلی ندارم ولی بل هیچ وقت اجازه نمیده!»
خانم اندرسون گفت: «البته که اجازه نمیده! مردا هیچ وقت اجازه نمیدن. به خانم مارتین گفتم – خیلی زن خوبیه، ها – بهش گفتم که آخه شوهرش ممکنه اجازه نده یه نظافتچی تو خونهاشون زندگی کنه!»
خانم هارت با چشمانی شگفتزده گفت: «عه، خانم اندرسون، اینجوری درباره خودتون حرف نزنین!»
ولی خانم اندرسون ادامه داد: «بهش گفتم شوهرش اجازه نمیده یه بزرگتر که بالاخره چهارتا پیراهن بیشتر پاره کرده، تجربه داره، باهاشون زندگی کنه. میترسه زنش زیر تاثیرش بره!»
انگشتهای خانم هارت هنوز دور فنجانش پیچیده بود. توی ذهنش تجسم کرد که دفعه بعد که به بقالی میرود، خانم مارتین روی پیشخوان مغازه تکیه میکند، صورتش را به او نزدیک میکند و آهسته میگوید: «شنیدم یکی دیگه هم به جمعتون اضافه شده، خانم هارت! مطمئنم خانم اندرسون خیلی مواظبتون هست!» و بعد همسایههایش را تجسم کرد که از پشت پنجرههایشان او را در حالیکه به سمت ایستگاه اتوبوس میرود که از بل استقبال کند، زیر نظر دارند. به دخترهای ادارهاش در نیویورک فکر کرد که نامههایش را خواهند خواند و به او حسودی خواهند کرد (خیلی خدمتکار خوبیه – قراره بیاد با ما زندگی کنه و همه کارهای خونه رو انجام بده!).
سرش را بالا کرد و به خانم اندرسون نگریست که لبخندی مرموز به لب داشت. خانم هارت ناگهان دریافت که کاملاً گیج شده است.
ـــــــــــــــــــــــــ
* این داستان از مجموعه «قرعهکشی» نوشتهٔ شرلی جکسون انتخاب شده است.