رنو ۵ …. یک ماشین جمع و جور و نقلی! رنو ۵ سفیدرنگ! یادش بخیر! این اولین ماشین ما بود که برای یک زوج دانشجوی غیربومی عالی بود! قد و بالایی نداشت، اما برای ما تجربهی جاده و اتوبان و سفر و حتی آفرود را به ارمغان میآورد! این طور بگویم که برای ما خاطره میساخت!
خاطره ساختن یعنی زندگی کردن! شاید حتی بشود گفت که زندگی کردن یعنی خاطره ساختن. دقیقا از همان لحظهای که دیگر خاطرهای ساخته نشود، ما در زمان منجمد میشویم.
یکی از روزها، با خودم گفتم آبی به سر و روی «رنو جان» بزنم. دنبال کارواش نبودم! دلم میخواست بچه را خودم حمام کنم. اینها همه از لذتهای زندگی است. دنبال جوی آب و یک جای خلوت میگشتم. از همه مهمتر، جایی باشد که از «مراقبت و تنبیه» دیواری هم خبری نباشد:
«لعنت بر کسی که در این محل ماشین بشوید!»
این شکل از تنبیه و آموزش اجتماعی، با دورهای از تاریخ ما گره خورده است؛ به ویژه از زمانی که اسپریهای رنگ راهی بازار شدند. تلاشی است برای مراقبت از حریم فیزیکی در زندگی شهری:
«لعنت بر کسی که در این محل زباله بریزد.»
«لعنت بر کسی که در این محل نُخاله بریزد.»
«لعنت بر کسی که در این محل […]»
البته به مرور زمان، این رسانهی دیواری نیز لحن خود را تغییر میداد و برای بهتر شدن میکوشید:
«لطفا در این محل زباله نریز بیشعور.»
و هوشمند میشد:
«من که میدانم تو کی هستی که در اینجا زباله میریزی! کاری نکن بیایم و دعوایمان شود.»
***
به قصد گردش در شهرِ نه چندان بزرگی که تازه وارد آن شده بودیم، میگشتم، محله به محله. بالاخره کوچهای خلوت با چند خانهی کنار هم و جوی آبی نسبتا زلال پیدا کردم. محلهی خلوتی بود. دیوار نوشتهای هم نداشت.
سطل آب، ابر، شوینده و دستهای من… کار شستشو آرامش خودش را داشت. کارم خیلی طول نکشید و صفت سفید-رنگ، برای رنو برازندهتر شد. درهایش را باز کردم، همچنین صندوقش را که مثل دُم خروس بالا میرفت. به عادت همیشگیام عقب رفتم، لب جدولی نشستم و از نتیجهی کار خودم کِیف کردم: «ناز شستت! چه کردی!»
درب خانهای که رنو جان جلویش قرار گرفته بود، باز شد. امیدوار بودم تنبیهی در کار نباشد. پسر بچهای چهار-پنج ساله از خانه بیرون آمد. نگاهش روی رنو جان قفل شد، خروسِ دم افراشتهی ما که بالهایش را هم باز کرده بود، پسرک را به وجد آورد! میخندید و بالا و پایین میپرید و داد میزد:
– بابا! بالاخره خریدی! بالاخره خریدی!
پدرش از خانه بیرون آمد. نگاهش به ماشین افتاد، روی دوپا نشست، بازوهای پسرش را با دو دست گرفت و به او گفت:
– نه باباجان. مال مردم است.
– مگر قول نداده بودی که موتورت را بفروشی و رنو بخری؟
– چرا بابا جان! ولی هنوز رنوی خوبی پیدا نکردهام.
– این که خوب است.
– بله، ولی مال آن آقا است.
– ازش بخرش.
– بگذار بپرسم شاید بفروشدش.
پدر نزدیک من آمد، با صدای آرام عذرخواهی کرد:
– ببخشید، بچه است دیگر.
بعد پیش پسرک برگشت و گفت:
– نه باباجان، نمیفروشدش.
پسرک نگاهی بغضآلود، سرشار از غمی پاک و کودکانه، به من انداخت. دستش را دور پای پدرش گرد کرد و مثل ستونی محکم به آن چسبید. برای آخرین بار، زیرچشمی، نگاهی به رنو انداخت و بعد رویش را برگرداند.
– میخواهی با موتور برویم بگردیم، شاید رنوی فروشی خوبی پیدا کنیم؟
پسر که اگر حرف میزد، بغضی که به هزار زحمت نگه داشته بود میترکید، فقط سرش را به نشانهی تایید تکان داد. پدر موتورش را آورد. پسرک را روی موتور نشاند. پسر رویش را کامل از من برگردانده بود. سخت نبود بفهمی که دلش غنج میزند که دزدکی و زیرچشمی نگاهی دوباره به رنو بیاندازد. پدر دستی برای من تکان داد و رفتند… من ماندم… دُم خروس افتاد، بالهایش را بست… روی جدول نشستم، دستم را داخل آب بردم، رهایش میکردم تا فشار آب به جلو ببردش و دوباره بافشار به عقب میآوردمش. تکراری سیزیفگونه از لحظاتی که از واقعیت احساس خود شناختی نداری.…
توی پیادهرو، چارخانههای بازی لِیلِی کشیده شده بود و سنگ مرمری شکسته روی خانهی شماره یک رها شده بود…تکه گچی هم افتاده بود که حتما بچهها برای کشیدن این خانههای شمارهدار استفاده میکردند… تکه گچ را بیاختیار برداشتم و روی دیوار نوشتم:
«لطفا در این محل رنوی خود را شستشو نکن بیشعور»
«بیشعور»ش را خط زدم، اما هنوز از زیر ضربدری که روی آن کشیده بودم، خوانا بود.
***
این شکل از تنبیه و آموزش اجتماعی، با دورهای از تاریخ ما گره خورده است؛ به ویژه از زمانی که کودکان بازی لِیلِی را نیمهکاره رها کردند، دقیقا همان زمانی که سنگ، هنوز روی خانهی شمارهی یک بود. این تلاشی است برای مراقبت از حریم عاطفی در زندگی شهری…
زندگی یعنی خاطرات. بدون خاطره نه زندگی هست، نه انسان و نه هویت. برای ساختن یک خاطره به بیش از یک نفر نیاز هست. اصلا به یک جامعه نیاز است. خاطره یعنی زندگی. خاطره یعنی جامعه. جامعه یعنی خاطرات مشترک ما… «یک نفر»، «حافظه» دارد اما «خاطره» نه. «ما» خاطرات یکدیگریم، حتی اگر انکارش کنیم. ما ناچاریم به داشتن خاطره…ما ناچاریم به یکدیگر…