hecatoncheires_by_silentkitty

 ماما قدرت

آصف جاهد

می‌گفتند ماما قدرت شب‌ها از خانه بیرون می‌آید. جور-و-تیار است و هر کسی را ببیند، به ویژه پسرها را با خود به خانه می‌برد و مردانگی‌شان را می‌کَند و می‌خورد. از شما چه پنهان خودم بارها از همین ترس، شب‌ها مستراح نرفتم و به رو جایم شاشیدم.

– ماما قدرت، قدرت شب‌کاری مانده؟

همه خندیدند. چه پیرمردهایی که پیتو نشسته بودند، چه پسران نوجوانی که گُله بازی می‌کردند، چه پسران جوانی که دور هم گردآمده بودند و پچ‌پچک می‌کردند و چه مردان میان‌سالی که درباره معامله و کسب-و-کار می‌گفتند. حتا شنیده می‌شد که زنان در خانه هم با شیطنت‌های ویژه‌ی خودشان، هنگام دیدن ماما قدرت و زن‌اش، از خود این پرسش را می‌پرسیدند و سپس کِت‌کِت می‌خندیدند.

– بله‌ها صاحب! حتماً از والده اولادها بپرسید. او بیش‌تر خبر دارد. 

این پاسخ ماما قدرت بود. همه باز خندیدند، حتا مردی که جمله‌ی بالا را از او پرسیده بود. این را بگویم که در روزهای نخست این‌گونه نبود؛ جنگی می‌شد که بیا و سِی کن! چند بار ماما قدرت را تا دَم مرگ لت کردند. خب، گذشت زمان هر چیزی را عوض می‌کند. این شوخی هم دیگر جنبه‌ی غیرتی شدن نداشت. ماما قدرت، همان‌گونه که دور می‌شد، دَو می‌داد و گام‌گام می‌گفت.

– راستی، می‌تواند شب‌کاری کند؟ چیزی دارد؟

– ای بابا! پس او بچه‌ی کله کته‌اش از کجا آمده؟

– شاید از خودش نباشد.

– بچه‌اش مانند خودش است. مگر پوز و لب‌اش را ندیدید؟

– مَچوم به خدا! من که شک دارم چیزی داشته باشد!

– مچوم چرا نادر چپات‌دوز خانه‌اش را به این مردک داده.

– نمی‌دانم والله! حتماً چیزی به او می‌رسد.

دوباره صدای خنده از سوی پیتو نشینان بلند شد. این چند جمله را پیرمردها میان خود رد-و-بدل کردند. این چیزها چند سالی‌ بود که هِی درباره‌اش می‌گفتند و کسی به پاسخی دست نمی‌یافت. برادری که شما را دارم، ماما قدرت یک سه-چار سالی می‌شد به محله‌ی ما آمده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست از کجا آمده یا پیش از این در چه جایی از شهر زندگی می‌کرده است. حتا وکیل گذر _که سرش برای چنین کارهایی درد می‌کرد و تا نمی‌فهمید چی به چی‌ست، یله نمی‌نمود_ می‌گفت: از دیگر وکیلان گذر هم پرسیدم؛ ولی کسی او را نمی‌شناسد.

مقصد از این‌که ماما قدرت هم معمای محل بود و هم مایه‌ی شادی و خرسندیِ هم‌سایه‌ها، یعنی این‌که مردم او را مسخره می‌کردند و می‌خندیدند، همین!

اوسنه‌های بسیاری برای‌اش ساخته بودند و به‌خدا گاهی آدم می‌ترسید. مثلاً می‌گفتند ماما قدرت شب‌ها از خانه بیرون می‌آید. جور-و-تیار است و هر کسی را ببیند، به ویژه پسرها را با خود به خانه می‌برد و مردانگی‌شان را می‌کَند و می‌خورد. از شما چه پنهان خودم بارها از همین ترس، شب‌ها مستراح نرفتم و به رو جایم شاشیدم.

هم‌چنین چو افتاده بود که او ماردوزماست و خود را به شکل هر کسی‌ خواسته باشد، درمی‌آورد. یک بار یکی از جوان‌های محل می‌گفت: یک شب ناوقت سوی خانه می‌آمدم که احمدک، رفیقم را درمیان راه دیدم. با او هم‌راه شدم و قصه کرده و میده‌میده راه افتادیم. همین‌ که به محل رسیدیم، احمدک گم شد. گمان کردم که شاید رفته تَه یکی از خرابه‌ها رگ بزند؛ ولی هر چه صدای‌اش کردم پاسخی نشنیدم. با خود گفتم بهتر است خرابه‌ها را بگردم. اتفاقی برای‌اش نیفتاده باشد؟ خدای ناکرده جوان و کاکه‌ایم و نباید رفیق‌مان را تنها بگذاریم! رفتم تَه خرابه‌ای که سر محل است…

– همان خانه‌ی محی‌الدین خان!

– ها، همان که پس از گورستان است.

– بگذار گپ‌اش را بزند. پرزیت پخش نکن!

– تو دیگر چُپ کن! دهن‌ات را مثل چیز خر باز می‌کنی و پشکل بیرون می‌دهی.

– مرتِکه ماچه‌خر!

همه خندیدند. شوخی می‌کردند. آدم‌های لوده‌ای نیستند. شما به دل نگیرید. آن جوان گفت: اگر گوش نمی‌کنید من بروم. یک بُلُک کار مانده.

– بنشین! مثل دخترهای چارده ساله ناز نکن!

آن جوان با تکان دادن خود و حالتی که غرور نبود و بیش‌تر به حماقت می‌مانست، گپ‌اش را از سر گرفت: همین که وارد خرابه شدم، دیدم که یکی سر پا پشت به من روی زمین نشسته است. یک کلوخ برداشتم و به گمان این‌که احمدک است، کلوخ را به تخت کمرش زدم و گفتم: بیا، با این استنجاء بزن!

دوباره تکان خورد و با چشمانی باز دنباله داد: خندیدم؛ ولی خدا روز بد را نشان ندهد! آن کس که گمان می‌کردم احمدک است، برگشت. لب و دهن‌اش پُر از خون بود. دندان‌های‌اش را نشان می‌داد و مثل سگ، نه! مثل گرگ غرش می‌کرد. چشمان‌اش سرخ شده بود. از جای‌اش بلند شد. یعنی ترسیده بودم ها! بلند گفتم: تو کی هستی؟! نزدیک تر شد. دیدم ماما قدرت است که یک کوکومیو پر خون به‌دست دارد. دیگر چیزی نفهمیدم و ضعف کردم.

همه چُپ بودند. چیزی نمی‌گفتند. ترسیده بودند. نزدیک تاریکی بود.

– سرانجام یکی گفت: به ته خود ریده بوده.

– تو هم بودی زرد می‌کردی.

فضا عوض شد و همه خندیدند. سپس یکی‌یکی به خانه‌های‌شان رفتند. من را می‌گویید! دوان‌دوان خانه رفتم و تا صبح بیرون نیامدم. هر دم ماما قدرت با لب‌های خونی و چشمان سرخ پیش چشم‌ام می‌آمد. همان شب، شرمنده، ترسیدم مستراح بروم.

برادری که شما را دارم، از آن پس مادرها برای ترساندن بچه‌های‌شان نام او را می‌آوردند و من و پسران هم سن-و-سال همین که ماما قدرت را می‌دیدیم، فرار می‌کردیم. گاهی از پشت سرش سنگ پرتاب می‌کردیم و بسم‌الله می‌گفتیم. شنیده بودیم ماردوزما با شنیدن نام الله، می‌گریزد. البته او هم نامردی نمی‌کرد. به‌سوی‌مان سنگ می‌پراند، آن‌هم با چاشنی دَو خواهر و مادر! مقصد از این‌که از یک‌سو می‌ترسیدیم شب به‌سراغ‌مان بیاید و برای همین توبه می‌کردیم که دیگر آزارش ندهیم و از سوی دیگر، روزها باز همان داستان بود_پیش ما و شما باشد، مقصودم همان خرک و همان درک است._ خُب، بچگی از این‌کارها دارد. یعنی … ای بابا! هر چی می‌خواهم این را نگویم، نمی‌شود، ها، می‌خارید! دل‌ات آرام گرفت؟ عجب!

بگذریم. از دست ما زن و بچه‌ی او هم روز نداشتند؛ اگر چه کم‌تر از خانه بیرون می‌آمدند. همان یک‌بار در هفته بسنده بود که مورد لطف ما قرار بگیرند. بخدا، گاهی دل‌مان به‌حال‌شان می‌سوخت، شیطان یله‌ی‌مان نمی‌کرد.

مقصد از این‌که ماما قدرت بی‌چاره را حتا آخوند هم به مسجد راه نمی‌داد. می‌گفت: او را خدا نفرین کرده و جایی در خانه‌اش ندارد.

مردنگون‌بخت، می‌رفت پشت دیوار مسجد نماز می‌خواند و گاهی گریه می‌کرد. این‌جا بود که دل آدم برای‌اش می‌سوخت؛ اما دلیل نمی‌شد که دیگر او را آزاد ندهیم. همه‌ی محل دست به دست هم، می‌دهیم این مرد را آزار! خوش‌تان آمد؟ کمی فضا را شاعرانه کردم. نیامد؟ به مرگ که نیامد!

خب، یک گپ مهم! کم‌کم نزدیک یادم می‌رفت تا برای‌تان بگویم، ماما قدرت سه، پا داشت. تنبانش هم از سه پاچه دوخته شده بود. هنگام راه رفتن، پاهای‌اش را یکی پس از دیگری برمی‌داشت. این باعث می‌شد تا شانه‌های‌اش تکان‌تکان بخورد و اگر از پشت سر می‌دیدید، گمان می‌کردید، می‌رقصد. هیچ‌کس ندانست که او چی‌ست و چگونه این پای میانه‌اش درآمده است؟ برخی می‌گفتند مادرزادی‌ست. برخی دیگر می‌گفتند که نه، او جنایت‌کار جنگی بوده و خدا مجازات‌اش کرده. در این میان، ملای مسجد پافشاری می‌کرد که ماما قدرت همان ابلیس است و پس از دیدن یا حتا گفتن نام‌اش، دو رکعت نماز وحشت باید خواند.

برادری که شما را دارم، روزها می‌گذشت تا این‌که یک روز شنیدم از خانه‌ی ماما قدرت صدای گریه و جیغ می‌آید. همه پشت در خانه‌اش گرد آمده بودند. کسی نمی‌دانست چه شده. زن ماما قدرت با چشمانی پر اشک در را باز کرد و گفت: او مُرده!

اهل محل به یک‌باره آدم‌های خوبی شدند. پشیمان از کارهای ناپسندی که انجام داده بودند، می‌خواستند مراسم خاک‌سپاری آب‌رومندانه‌ای برای‌اش برگزار کنند؛ ولی در نخستین گام ملای مسجد کارشکنی کرد و نماز جنازه نخواند. او مردم را از این‌کار منع کرد و گفت: الله پاک از این‌کار خشم‌گین خواهد شد، چون‌که ماما قدرت شیطان بود و دشمن خدا!

همه یا قانع شدند یا نشدند، جسد، زن و فرزند او را دم در مسجد رها کردند و بخانه‌های‌شان بازگشتند. در این زمان بود که زن ماما قدرت مردم را نفرین کرد و فریاد زد: الله که به قهر خدا گرفتار شوید!

آشکار بود کسی به این گفته‌ها توجهی نکرد. از آن پس دیگر کسی خانواده‌ی ماما قدرت را ندید و هیچ‌کس ندانست، جنازه‌اش چه شد؟ برای اهل محل مهم نبود.

چیزی از این ماجرا نگذشت که یکی از پیرمردهای محل مُرد. این سرآغاز مرگ پیتونشینان بود. منظورم همان پیرمردهایی‌ست که در زمستان به‌دنبال آفتاب و در تابستان به‌دنبال سایه می‌گشتند. این باعث هراس مردم محل شد. هر کدام از پیرمردها، درست پس از بیست روز از مرگ پیرمردی، می‌مُرد. پیرمردها که مردند، میان‌سال‌ها ته دست-و-پای‌ خود افتادند و برای مردن روز شماری می‌کردند.  آن‌ها می‌گمانیدند نوبت‌ آنان است و سپس مردان جوان، نوجوانان و کودکان. اما پس از بیست روز، پیرزال مرگی آغاز شد. زن‌ها پیش از این خوش‌حال بودند که عزرائیل تنها سر وقت مردان می‌رود. خب، از یاد برده بودند که این شتر درِ خانه‌ی همه می‌خوابد. به این‌گونه، پیرزال‌های محل مُردند. محل‌مان در این مدت، بیش‌تر مانند گورستان شده بود. هر روز شیون و ناله و گریه می‌شنیدیم. همه به‌حال خودمان می‌گریستیم و به این می‌اندیشیدیم چه زمانی نوبت ما فرار خواهد رسید؟ اهل محل می‌دانستند نفرین زن ماما قدرت گریبان‌شان را گرفته و گریزی از آن نیست. هر چه ملای مسجد می‌گفت به این خرافات توجهی نکنید؛ ولی مردم گوش نمی‌دادند و شب‌ها و روزها را در مسجد به توبه کردن سر می‌کردند تا بلکه خدا از سر تقصیرات‌شان بگذرد.

بیست روز از واپسین پیربشری که در محل‌مان مرده بود، می‌گذشت. خاموشی محل را فراگرفته بود و تنها صدای باد و گه‌گاهی پرنده‌ای به گوش می‌رسید. همه از هراس، شب را نخوابیده بودیم و می‌دانستیم که باید یکی برود. بامداد تا چاشت خبری نشد. چاشت تا شب هم به همین‌گونه. من از بس خوابم می‌آمد، شب خوابیدم. دست‌کم می‌دانستم نوبت من نیست. شاید پدر یا مادر می‌مرد. خب، اگر چنین می‌شد، بیداری من جلوی‌اش را می‌گرفت؟ نه! پس خوابیدم و توکل به خدا کردم تا پدر و مادرم را نگیرد.

بامداد، زود از خواب بیدار شدم. همه خوابیده بودند. به‌سراغ پدر و مادرم رفتم و آن‌ها را تکان دادم. سراسیمه بیدار شدند: کسی مرده؟ این را هم‌زمان هر دوی‌شان پرسیدند. مقصدم این بود که بدانم آن‌ها زنده‌اند یا نه! خب، خدا را شکر!

پدرم زود از جای‌اش بلند شد و از خانه بیرون رفت. کم‌کم دیگر هم‌سایه‌ها از خانه‌های‌شان بیرون آمدند تا ببینند کی مرده؟ کسی نمرده بود. پس همه خوش شدند و کلوچه پخش کردند. جشن گرفتند و سرخوش از گریز از مرگ بودند. محل‌مان، به همان زمان پیش از مرگ ماما قدرت برگشت. همه به این باور بودند که بلایی بوده و چَپ شده. کم‌کم مردم این روزها را از یاد بردند؛ ولی نام ماما قدرت هم‌چنان زنده بود. هنوز داستان‌های او دهان به دهان می‌چرخید و برخی ادعا می‌کردند که او را در گورستان با دو پا دیده‌اند که زمین را می‌کنده است. برخی دیگر هم او را خون‌آلود در خرابه‌ها یافته بودند. خلاصه‌ی کلام این‌که همه یک داستانی سرهم می‌کردند. خدایی هر زمانی‌که چیزی از او می‌شنیدم، شب مستراح نمی‌رفتم. البته دیگر نمی‌شاشیدم، چون بزرگ‌تر شده بودم.

برادری که شما را دارم، هر روز می‌گذشت و من بزرگ‌تر می‌شدم؛ خر وِری! این را گاهی مادر و پدرم هنگامی‌که از دست‌ام خشم‌گین می‌شدند می‌گفتند و مادرم گاهی این‌گونه نفرین‌ام می‌کرد: قدرت، قدرت! الله الله …

راستی، نام من قدرت است. پسر نادر چپات‌دوز. بخاطر این نام، بچه‌های محل گاهی مسخره‌ام می‌کردند. خوش نداشتم کسی من را به این نام صدا کند. این را همه می‌دانستند. مادرم هرگاه بسیار خشم‌گین می‌شد و برای این‌که خشم‌اش فروکش کند، قدرت صدایم می‌زد.

هِی! زندگی می‌گذشت تا این‌که یک صبح احساس کردم مردانگی‌ام بسیار بزرگ شده. گمانیدم در خواب مانند هر صبح، توهم زده‌ام؛ اما نه، این بامداد فرق می‌کرد. بسیار بزرگ شده بود و هم‌چنان بزرگ‌تر می‌شد. پریشان بلند شدم و بند تنبان‌ام را باز کردم. نگاهی به آن انداختم. از هراس فریاد کشیدم. ناگهان صدای فریادهای کَرکننده‌ای از گوشه‌-و-کنار شنیدم. دوان‌دوان و همان‌گونه که فریاد می‌کشیدم، خودم را بیرون از خانه یافتم. تنها نبودم. دیگر مردان و زنان هم می‌دویدند و فریاد می‌کشیدند. برخی زمین می‌خوردند و برخی دیگر نمی‌دانستند اول کدام پای‌شان را بردارند. بله‌ها صاحب! همه سه، پا شده بودیم.

این خبر، زود در سراسر شهر، کشور و جهان پیچید. دولت ترسیده بود که ویروس ناشناخته‌ای پخش شده و برای این‌که مانند طاعون، همه را دچار نکند، محل‌مان را قرنطینه کرد. کسی نه از محل بیرون می‌شد و نه می‌آمد. چندی گذشت. اهالی محل سوگ‌وار از بلایی که سرشان آمده، شب-و-روز توبه و گریه می‌کردند. دولتِ نامرد حتا پزشکی هم برای درمان‌مان نمی‌فرستاد. ما نه چیزی می‌خوردیم، نه می‌آشامیدیم و نه مستراح می‌رفتیم. پای میان‌مان هر دو سوراخ را بسته بود. گرسنه و تشنه نمی‌شدیم. کسی از این بابت نمُرد؛ هر چند در روزهای نخست می‌گمانیدیم که از تشنگی و گرسنگی خواهیم مُرد. ناامیدی همه‌ی ما را در نوردیده بود. این‌ها و چند مسئله‌ی دیگر باعث شد تا همه سراپا از خشم شویم و دنبال بهانه‌ای بگردیم تا خشم‌مان را فرونشانیم. هیچ‌ گزینه‌ای برای این‌کار مناسب‌تر از ملای مسجد پیدا نکردیم. اگر او می‌گذاشت نماز جنازه بر جسد ماما قدرت بخوانیم، زن‌اش ما را نفرین نمی‌کرد. پس به همین بهانه به مسجد حمله کردیم. تا دم مرگ ملا را زدیم و دیوارهای مسجد را فرو ریختیم. نمی‌دانم چرا هرگاه مردم خشم‌گین می‌شوند، به دین می‌چسبند و آن را مقصر می‌دانند. اهالی محل پس از این‌کار، خشم‌شان تا اندازه‌ای فرونشست. آن‌ها می‌گفتند: اکنون که نیاز به خوراکی و نوشیدنی نداریم و از طرف دیگر مردانگی و زنانه‌گی‌مان هم از میان رفته، خب، ملا و مسجد به چه دردی می‌خورد؟ هیچی!

چند سالی همین‌گونه گذشت؛ اگر چه گذشت سال‌ها، ماه‌ها و روزها برای‌مان مهم نبود. در این میان دانستیم که تیر شدن زمان بر ما اثری ندارد و همه به همان سن-و-سال باقی ماندیم. هنوز نوزاد هم‌سایه‌ی‌مان نوزاد بود و کودکان دیگر، کودک. هیچ‌کس پیر نمی‌شد. این‌ها برای‌مان مهم نبود. روزها از سر بی‌کاری ساعت‌ها را در حمام محل می‌گذراندیم و در آن‌جا گاهی گپ می‌زدیم، گاهی می‌جنگیدیم و گاهی خاموشانه به پاهای‌مان می‌نگریستیم. دل‌مان برای مردانگی‌مان تنگ می‌شد. برای همین، هرزچندگاهی پای سوم‌مان را در دست می‌گرفتیم و آه می‌کشیدیم.

یک روز که بیش‌تر مردان – مرد و زن هنوز مهم بود – در حمام نشسته بودیم، پسری نفس‌نفس زنان وارد شد و گفت: پزشکان آمدند! پزشکان آمدند!

سراسیمه رخت‌های‌مان را پوشیدیم و از حمام بیرون شدیم. چند نفر با رخت‌هایی مانند فضانوردان از مردم خون می‌گرفتند. می‌گفتند برای آزمایش آمده‌اند. می‌خواهند بدانند بیماری‌مان چیست. کمی امیدوار شدیم. این امیدواری با گذشت روزها و هفته‌ها و ماه‌ها به ناامیدی دگر شد و هیچ خبری از نتیجه‌ی آزمایش نشد تا این‌که روزی چند نفر دریشی کرده و بی رخت فضانوردی به محل‌مان آمدند. یکی که به‌نظر می‌رسید کلانِ همه است گفت که بیماری ما مشخص نیست و خبر خوش این‌که این بیماری به کسی سرایت نمی‌کند. نمی‌دانم کجای این خبر برای ما خوش بود؟!

با همه‌ی این‌ها از آن پس مردمِ دیگر محل‌ها پا به محل ما گذاشتند و به تماشای‌مان آمدند. اندک‌اندک مردم شهرها و کشورهای دیگر هم پای‌شان به محل ما باز شد. برادری که شما را دارم، ما شده بودیم جاذبه‌ی گردش‌گری و گاهی هم برخی ما را با حیوانات باغ وحش اشتباه می‌گرفتند. باز هم برای‌مان مهم نبود. روی‌هم‌رفته هیچی مهم نبود. سال‌ها گذشت و ما دانستیم نه تنها گذر زمان بر ما تاثیری ندارد که مرگ هم به‌سراغ‌مان نمی‌آید. اوایل از این پیش‌آمد خرسند بودیم؛ ولی کم‌کم ناامید شدیم و این برای‌مان به هراس تبدیل شد. کوچک‌ترها مدام از بزرگ‌ترها می‌پرسیدند: ما هم می‌میریم؟

و بزرگ‌ترها با ناامیدی سرمی‌جنباندند و می‌گفتند: بدبختانه نه! 

مرگ به افسانه‌ای دل‌انگیز می‌مانست که گه‌گاهی برای کوچک‌ترها تعریف می‌کردیم. کوچک‌ترها به ویژه‌ آن‎‌هایی‌که مرگ کسی را به یاد نداشتند با شوق گوش می‌دادند و آن شماری‌که مرگ را به یاد می‌آوردند، فخر می‌فروختند و خود را با تجربه احساس می‌کردند. برای ما که زمانی مرگ را ناامیدکننده و غم‌انگیز می‌دانستیم، اکنون داروی امیدواری پنداشته می‌شد. افسوس و صد افسوس که این دارو به دست‌مان نخواهد رسید.

در میان این همه ناامیدی و هراس از نامیرایی، دختری هر روز به محل‌مان می‌آمد و به من سر می‌زد. از گذشته و این‌که چگونه این‌گونه شدیم می‌پرسید. این رفت-و-‌آمدها کم‌کم برای‌اش جدی شد. او علاقه‌مند به من شده بود. اما… اما من چیزی برای گفتن نداشتم. او با ذوق-و-شوق از زندگی سخن می‌گفت و این‌که خوش به‌حال‌مان، نمی‌میریم. من از ناامیدی و عمر درازِ بی‌هوده گله داشتم. نمی‌دانستم چه در من دیده بود که رهایم نمی‌کرد. جایی برای پنهان شدن و گریز از او نداشتم؛ هر چند مایه‌ی سرگرمی‌ام بود. او یک‌روز آمد و دیگر محل‌مان را ترک نکرد. ماند در کنارم. هیچ‌گاه نپرسیدم تو پدر و مادر و خانواده نداری؟ از بیخ بوته به عمل آمدی؟

از او چیزهایی می‌دیدیم که برای بسیاری از ما خاطره و برای برخی تازه و نو بود: غذا، خوردن، مستراح رفتن و … زن‌ها با حسرت نگاهش می‌کردند و مردان – خدا را شکر – حسی به او نداشتند. تنها کسی که از وجود او در محل ناخشنود به نظر می‌رسید، ملا بود که این نارضایتی را با حرکات‌اش نشان می‌داد و گاهی زیر لب حضور او را در کنار من حرام می‌دانست. این‌ها را آشکارا نمی‌گفت. بهرحال هنوز آن رخ‌داد از یادش نرفته بود و از همه بیم داشت. این مرد از دیگر هم‌محله‌ای‌ها دور می‌گشت. بیش‌تر  روز را بر روی آوار مسجد می‌گذراند. شب‌ها مانند کوکومیو بر بلندترین نقطه‌ی آوار شده می‌نشست و چیزهای ناآشکاری را بلندبلند می‌خواند. برای کسی اهمیتی نداشت.

سال‌ها باز گذشتند. تکراری! ما هم‌چنان جاذبه‌ی گردش‌گری بودیم. ما بی‌روح بودیم، نامیرا! زن‌ام، روزها محل را ترک می‌کرد و عصرها با غذا برمی‌گشت. بر او گذشت زمان تأثیر می‌گذاشت. هر چه از او خواستم تا ترک‌ام کند و پی زندگی‌اش برود، قانع نشد. مرا از ته دل دوست می‌داشت. علاقه‌ی من‌هم به او بیش‌تر شده بود. افسوس، افسوس! کاری از دست‌ام برنمی‌آمد تا برای‌اش انجام دهم.

مقصد از این‌که روزی همان‌گونه که بی‌سردل در حمام نشسته بودیم، یکی با خوشی آمد و گفت: مرگ! مرگ!

زبان‌اش بند آمد. نمی‌توانست چیزی بگوید. همه با شنیدن مرگ، از جای‌مان جستیم و به‌سوی آن‌کس هجوم بردیم. هیجان زده می‌پرسیدیم: مرگ؟!

– چی شده؟

– چرا چیزی نمی‌گویی؟

آن‌کس به بیرون اشاره می‌کرد. می‌خواست چیزی بگوید. نمی‌توانست. با شتاب از حمام بیرون شدیم. همه بی‌آن‌که بدانند، می‌دویدند و مرگ، مرگ فریاد می‌زدند. گردش‌گران پریشان به این نمایش نگاه می‌کردند.

– چی شده؟ مرگ چی؟

– ملا، ملا مُرده!

– راست می‌گویی؟ خواب نیست؟

– مطمئن هستید؟ از کجا فهمیدید؟

– نفس نمی‌کشد.

همه خوش شدیم و خدا را شکر گفتیم. با هیجان به‌سوی مسجد ویران شده رفتیم. راست می‌گفتند، ملا مُرده! جنازه‌اش را روی دست‌های‌مان گرفتیم و سرود شادی سر ‌دادیم. به این می‌مانست که عروسی کسی‌ست. گردش‌گران با چشمانی باز و شگفت‌زده ما را نگاه می‌کردند. پخش این خبر دریشی‌پوشان را به محل‌مان کشاند. آنان با اندوه به این محفل شادی نگاه می‌کردند. شاید نگران بودند مرگ ما، رهایی ما، باعث کاهش گردش‌گران شود.

در میان مراسم شادیِ مرگ، ناگهان چشم‌ام به زن‌ام افتاد. در گوشه‌ای غم‌گین ایستاده بود. دل‌ام فروریخت. دست از پای‌کوبی برداشتم. زود خود را به او رساندم. چیزی نگفتم. او هم چیزی نگفت و تنها با نگرانی نگاه‌ام می‌کرد. شادیِ مرگ، به هراسِ مرگ دگر شد و همه‌ی وجودم را در برگرفت. دست‌اش را گرفتم و از آن‌جا دور شدیم.

– بیا از این‌جا برویم.

– کجا؟ من با این سه تا پا که جایی نمی‌توانم بروم. نمی‌گذارند.

– کی نمی‌گذارد؟

– دولت. آن‌ها مراقب‌مان هستند.

– کی گفته؟ کسی مراقب شما نیست. سال‌هاست.

– چرا هستند.

– نه کسی نیست. من هر روز از محل بیرون می‌روم. کسی نیست.

– راست می‌گویی؟

– بله! تا به‌حال خواستی از این‌جا بیرون بروی؟

– نه!

– پس بیا برویم.

– می‌ترسم.

– می‌دانم سخت است. کم‌کم هوا تاریک می‌شود و کسی تو را نمی‌بیند. شرم نکن!

– کجا برویم؟ این تاریکی آخر می‌رود و روشنی می‌آید.

– می‌رویم جایی‌که کسی ما را نبیند. دل‌دل نکن، بیا بیا!

از محل بیرون شدیم. سوی کوه‌ها شتافتیم. آن‌قدر راه رفتیم تا خسته‌گی پاهای‌مان را سست کرد. من که با سه، پا نمی‌توانستم تند راه بروم و گاهی زمین می‌خوردم. خلاصه در زیر سنگی آرام کنار یک‌دیگر دراز کشیدیم. مرا در آغوش گرفت. بوسید. تنم گرم شد. آتشی درون‌ام فوران کرد. محکم در آغوش فشردم‌اش و پلک‌های‌مان را روی‌هم گذاشتیم. من حس می‌کردم.

با تکانی شدید از خواب بیدار شدم. هوا روشن شده بود. زن‌ام اشک می‌ریخت. هراسان پرسیدم: پیدای‌مان کردند؟

سرش را تکان داد. گریه نمی‌گذاشت چیزی بگوید. دستان‌اش را گرفتم و در حالی‌که به اطراف نگاه می‌کردم گفتم: چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟

دستان‌ام را پایین آورد. نگاه‌ام به پایین خیره شد. ناگهان از جای‌ام پریدم. پایِ میانه‌ام نبود. نمی‌دانم خوش بودم یا… یا … نمی‌دانم، نمی‌دانم. فقط به یاد دارم که زن‌ام را در آغوش گرفته بودم. هر دو می‌گریستیم. من گرسنه بودم، گرسنه‌ی غذا. من تشنه بودم، تشنه‌ی هم‌آغوشی! او با غذایی که هم‌راه آورده بود، مرا سیر و با لبان و چشمه‌ی وجودش سیرابم کرد.

از آن‌جا رفتیم. دور. بسیار دور. سال‌های سال دور. او هم مانند من شده بود. گذر زمان بر او تأثیری نمی‌گذاشت. ناچار بودیم هر چندین سال به جای ناشناخته‌ی دیگری بکوچیم. هر دو زندگی را تِلِنگ می‌دادیم. اندک‌اندک درازی عمر دل‌ به‌سرمان کرد. زن‌ام غم‌گین‌تر می‌شد و از این‌که نمی‌توانست فرزندی بیاورد، افسرده‌تر می‌گشت. دل‌داری‌اش می‌دادم و می‌گفتم: همین‌که کنار هم هستیم و می‌توانیم سالیان سال با هم باشیم، جای شکر دارد. بچه به چه دردی می‌خورد! بچه مگس زندگی‌ست.

می‌خندید و چیزی نمی‌گفت. می‌دانستم ناآرام است تا این‌که روزی ما هم فهمیدیم بزودی بچه‌دار خواهیم شد. دوباره شادی و امید به زندگی‌مان برگشت. شکم زن‌ام هر روز بالاتر می‌آمد. برای آمدن فرزندمان روز شماری می‌کردیم. سرانجام او آمد. نگرانِ تندرستی‌اش بودیم که این نگرانی برطرف شد. از آن پس هر روز که فرزندمان رشد می‌کرد، ما گذر زمان را بیش‌تر حس می‌کردیم؛ مثل این‌که عمرمان را به او می‌دادیم.

هر روز که می‌گذشت، یک حس عجیب بیش‌تر به‌سراغ‌ام می‌آمد. گذر زمان به مرور، حس عجیب را از من گرفت. چون پایی در میان دو پای‌ام رشد کرد. دوباره سه، پا شدم.

دیگر از خانه بیرون نمی‌آمدم. زن‌ام دل‌داری‌ام می‌داد. او برای‌ام تنبانی با سه پاچه دوخت که آسان‌تر راه بروم. دیگر نه می‌خوردم، نه می‌نوشیدم و نه مستراح می‌رفتم. درست مانند گذشته‌ای که از یاد برده بودم.

یک شب هر سه از خانه بیرون شدیم و سوی محل قدیمی راه افتادیم. پیش‌نهاد زن‌ام بود. دست‌کم آن‌جا احساس بیگانگی نمی‌کردم. حسی در من باز زنده شده بود. حس ترس، ترس از مرگ! زن‌ام لبخند می‌زد و می‌گفت: با آمدن بچه، عمرمان کوتاه‌تر شده. مرگ سرانجام می‌آید.

نمی‌دانم دل‌داری‌ام می‌داد یا مرا می‌ترساند. در محل قدیمی همه چیز مانند پیش از این‌که همه سه، پا شوند، بود. گورستان و خانه‌ خرابه‌ها در سر محل خودنمایی می‌کردند. تنها مردم تغییر کرده بودند. آن‌گونه که به‌نظر می‌رسید، هیچ‌کس چیزی درباره‌ی سه‌پاها نمی‌دانست. مگر چند سال از آن زمان می‌گذرد؟ با همه‌ی این‌ها آن مردم چیزی نمی‌دانستند. همه‌ی‌شان ناآشنا بودند. حتا افسانه‌ای در این‌باره نشنیده بودند؛ ولی کم‌کم دست به افسانه‌سازی زدند. این چیزها باعث رنجش‌مان می‌شد و چند باری با آن‌ها جنگیدم که جای‌تان خالی خوب لَت خوردم.

برادری که شما را دارم، یک‌روز که سوی خانه می‌رفتم، محل شلوغ و هر کس با هم سن-و-سال‌اش در حال کلب ساویدن بود. می‌دانستم حتماً آزارم می‌دهند. از کنار مردان که می‌گذشتم یکی از آن‌ها با تمسخر پرسید: ماما قدرت، قدرت شب‌کاری مانده؟

همه خندیدند.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر