زلزله تهران را لرزاند
زلزله ۵.۳ ریشتری تهران را به لرزه درآورد.
دوشنبه ۱۸ تیر ماه ۱۳۹۷ ساعت ۱۲ و ۳۸ دقیقه شب، زلزلهای به قدرت ۵.۳(پنج و سه دهم) ریشتر پایتخت را لرزاند. در ادامه نیز هشت کلان شهر دیگر کشورمان به فاصله تقریبی ۲ تا ۳ دقیقه یکی پس از دیگری شروع به لرزیدن کردند. این سیر زنجیری زلزلهها که در تاریخ لرزه نگاری بی سابقه بود موجب بهت و حیرت لرزه نگاران شد.
دکتر ساعدی رئیس سازمان لرزه نگاری کشور در اینباره اظهار داشت: با همکاری مرکز لرزهنگاری اروپا- مدیترانه (EMSC) در روند شناسایی زمین لرزه به اتفاق نظر رسیدیم که مرکز زمین لرزه پایتخت کشور بوده است. در ادامه این لرزش از شهری به شهر دیگر انتقال یافته و در نهایت در نزدیک مرز کشور آرام گرفت.
وی در ادامه افزود: نتایج آزمایشات پژوهشگاه بینالمللی زلزلهشناسی و مهندسی زلزله (IIEES) نشان میدهد وقوع زلزله مشابه در تاریخ لرزه نگاری جهان بیسابقه بوده است. ما در تلاش هستیم احتمال وقوع دوباره چنین لرزههایی را پیش بینی کنیم. به این منظور از طریق وزارت دفاع و معاونین ریاست جمهوری مجوز ورود تیمهای کارشناسی بینالمللی لرزه نگاری را فراهم آوردیم تا به بررسی اجمالی و موشکافانه این پدیده بپردازیم.
رئیس سازمان لرزه نگاری کشور با رد شایعه حمله تروریستی توسط سلاح هارپ خاطر نشان کرد: هارپ یک فناوری است نه یک سلاح. میدانیم زلزلههای بزرگ همراه با تغییرات وسیع در اتمسفر بالای منطقه کانونی میباشند و اغتشاشاتی را در کره یونسفر ایجاد میکنند. تلاشهایی جهت استفاده از این پدیده برای پیشبینی زلزله انجام شده است که فناوری هارپ یکی از آنهاست. اما اینکه با هدایت امواج الکترومغناطیس بتوان در یک منطقه زلزله ایجاد نمود توجیه علمی ندارد.
دکتر ساعدی با اشاره به دیگر ابعاد ناشناخته این زلزله افزود: دوربینهای ثبت کنترل ترافیک تصاویری را ضبط کردهاند که در آنها در آسمان نورهایی همچون نورهای ناشی از رعد و برق روئیت میشود حال آنکه طبق اظهارات سازمان هواشناسی هیچ ابری در آسمان آن شب وجود نداشت. بررسیهای مختلفی در خصوص این پدیده صورت گرفت و با نظریههای مختلفی روبرو هستیم اما کارشناسان هنوز به اتفاق نظر نرسیدهاند.
* * *
صبح روز شنبه بود که خبر را در روزنامه دیدیم. با مرضیه بر سر میز صبحانه نشسته بودیم. من داشتم برنامه کاریام را چک میکردم و مرضیه نیز روزنامه را به دست گرفته بود و طبق عادت همیشگیاش لابلای صفحات آن دنبال مطلب میگشت. ناگهان حالت چهرهاش عوض شد و گفت:« خدای من… یه خبر عجیب اینجا نوشته…»
«در مورد چیه؟»
«در مورد مجسمه توئه…»
به مرضیه نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:«مجسمه من؟»
«منظورم همون مجسمهای که دوستش داشتی…»
«چه اتفاقی براش افتاده؟»
«گم شده…»
«گم شده؟ یعنی چی گم شده؟»
«بذار خبر رو برات بخونم: مجسمه ستارخان ناپدید شد. در پی ناپدید شدن این مجسمه وقتی گمانه زنیها بر مرمت آن توسط شهرداری متمرکز شده بود سخنگوی شهرداری اعلام کرد: این مجمسه توسط نیروهای شهرداری جمعآوری نشده است. مسئولین شهرداری در این خصوص با مقامات قضایی و پلیس به گفتگو خواهند نشست.»
مرضیه کمی زیر لب خواند و ادامه داد: «خلاصه بگم که هیچ کس مسئولیت برداشته شدن مجسمه رو برعهده نگرفته و… همه میگن دزدیده شده… اینجا رو گوش کن شهردار گفته:« سرقت این مجسمه که همچون امانتی در دست شهر و شهروندان ما بود احساسات عمومی را خدشهدار کرده است. متاسفانه هیچ شاهد و مدرکی دال بر سرقت این اثر هنری در دست نیست اما با اطمینان میتوان گفت کسانی که مبادرت به چنین سرقتی کردهاند زمان و تجهیزات کافی داشته و حتی شاید دارای لباس و نشان های دولتی بوده اند.» یعنی کار کی میتونه باشه؟»
زیر لب گفتم:«امانت؟»
مرضیه متوجه نشد:«چی؟»
«ولی اون مجسمه که ارزش پولی نداشت…»
«جدا از اون، چرا باید هیچ شاهدی وجود نداشته باشه؟ منظورم دوربینهای مدار بسته نیست. یک شاهد. یک کسی که وقتی داشتند مجسمهای به این بزرگی رو میدزدیدند بر حسب اتفاق از اونجا رد میشده؟»
«هیچ نظری ندارم…»
مرضیه از اهمیت آن مجسمه برایم با خبر بود. اما در مورد علت وابستگیام به آن برایش هیچ نگفته بودم. آشنایی من با مرضیه به ۲۷ سال پیش برمیگردد که من فقط ۱۰ سال داشتم. آن زمان به خاطر اختلالی که در تکلمم بوجود آمده بود نمیتوانستم با هیچکس ارتباط برقرار کنم. طبق گفتههای پدرم علی رغم تفاوت زبان اولین کسی که توانستم با او ارتباط برقرار کنم مرضیه بود.
مرضیه به چشمان من خیره شد و پرسید:«هیچ نظری نداری؟ قبلا این خبر رو شنیده بودی؟»
سرم را به نشانه نه تکان دادم.
«یکم عجیب نیست؟!… وقتی بهت گفتم مجسمه ستارخان گم شده تو حتی تعجبم نکردی. فکر کردم شاید این خبر رو قبلا جایی دیدی یا از کسی شنیدی.»
کمی مکث کرد و گفت:«یا شاید دیگه اون مجسمه برات اهمیتی نداره!»
«البته که اهمیت داره… شاید تنها کسی که تو این شهر واقعا براش مهم باشه من باشم.»
« امیر… میخوام یه اعترافی کنم. همیشه خدا میخواستم بدونم چرا این مجسمه اینقدر برات مهمه اما تو هیچ وقت بهم نگفتی. میدونستم به مادرت ربط داره و دوست داشتم که خودت بهم بگی. به مادرت ربط داره دیگه، مگه نه؟»
تصدیق کردم که به مادرم ربط دارد و او برای اولینبار خواست که این داستان را برایش تعریف کنم. از زمانی که او را میشناختم هیچوقت از من نخواسته بود در مورد گذشتهام برایش بگویم. شاید از دست دادن مادرش در ارتباط با کنجکاوی او نسبت به این موضوع بود. با خودم فکر کردم چرا بعد از گذشت این همه سال دارم این داستان را برای مرضیه تعریف میکنم؟ چرا زودتر از این چیزی نگفته بودم؟ اگر یکی از مراجعه کنندههایم موردی مشابه داشته باشد در اولین قدم آنها را به یک مشاور خانواده ارجاع میدادم. حال خودم در این شرایط بودم.
علی رغم تمامی علاقهای که به هم داشتیم، رابطه ما عاشقانه نبود. یعنی دیگر از آن عشق اولیه چیزی باقی نمانده بود. ما برای عشقمان مبارزه نکرده بودیم(هیچ وقت نیازی به مبارزه نبود) بلکه با آن زندگی کرده بودیم. کاری که بزرگترین عشقها را نابود میکند. با این منوال او بزرگترین دارایی من بود. نمیتوانم این تناقض را توضیح دهم. در این مورد افکارم هرگز با کلماتم همخوانی نداشتند به همین دلیل پیدا کردن کلمات مناسب به سختی امکانپذیر میشد. بگذریم…
چون دیرم شده بود گفتم:«داستان طولانیه.»
گفت:«من عاشق داستانهای طولانیم.»
کمی فکر کردم تا تکههای پازل این داستان را کنار هم قرار دهم. چون طرح داستان زندگی گذشتهام طرح هیچ چیز نبود قرار دادن تکههای آن کنار یکدیگر باز هم چیزی را بوجود نمیآورد.
گفتم:«نمیدونم چطوری شروع کنم…»
خودش را من نزدیکتر کرد و التماسکنان گفت:«هر جور دوست داری شروع کن.»
ناگهان پدرم به یادم آمد. نقطه شروع این داستان پدرم بود بنابراین از او شروع کردم. پدرم وقتی بیست و دو یا بیست و سه ساله بود برای تحصیل و کار به تبریز سفر میکند. در آنجا با مادرم آشنا میشود و با هم ازدواج میکنند. در اولین سال ازدواجشان من به دنیا می آیم. پدرم تصور میکند که تا ابد در آن شهر ماندگار خواهد شد اما زندگی همیشه چیزهایی در چنته دارد تا انسان را غافلگیر کند.
«یه روز وقتی من تقریبا ۶ سالم بود، مادرم جلوی چشم من و پدرم رفت زیر یه ماشین…»
«خدای من… تسلیت میگم.»
«ممنونم.»
ته مانده چایم که سرد و تلخ شده بود را خوردم و ادامه دادم:«بعد از اون اتفاق پدرم دیگه دلیلی برای موندن نمیبینه. از طرفی مادر بزرگم هم به خاطر آلزایمرش نیاز داشت که کسی ازش مراقبت کنه بنابراین به تهران برگشتیم. اما این همه اتفاق بیشتر از تحمل یه بچه شش ساله بود. یادمه احساس تنهایی عمیقی داشتم. کمکم قدرت تکلمم رو از دست دادم و(نفسی عمیقی کشیدم و گفتم) برای ۴ سال حتی یک کلمه هم حرف نزدم. پدرم تلاش زیادی برای درمان من کرد اما هیچ فایدهای نداشت. یه روز بعد از ظهر اتفاقی من و پدرم روبروی اون مجسمه نشستیم و پدرم در مورد کارهایی که صاحب اون مجسمه کرده بود برام گفت…»
با مکث من سکوت طولانی بوجود آمد. صدای اخباری که از تلویزیون پخش میشد را شنیدم که در مورد تلفات اتفاق عجیبی صحبت میکرد. هر چند نگاهم به صفحه تلویزیون بود اما ذهنم هیچ یک از تصاویر آن را تفسیر نمیکرد. انگار از شیشه ماتی به چیزی نامعلوم نگاه میکردم. در یک آن ذهنم خالی شد. همچون نور چراغ قوهای که دکمه خاموشش را بزنند و تاریکی همه جا را فرا بگیرد. به کل یادم رفت از چه صحبت میکردم.
به مرضیه که مشتاقانه به من چشم دوخته بود نگاه کردم گفتم:«داشتم چی میگفتم؟»
«که با پدرت روبروی اون مجسمه نشستین…»
پرسیدم:«در مورد صاحب اون مجسمه چی میدونی؟»
«در مورد کی؟ در مورد ستارخان؟»
«اوهوم…»
با لبخند گفت:«شوخیت گرفته؟ همه کشور در موردش میدونند. اگه الان کشوری به اسم ایران وجود داره به خاطر ستارخان و باقرخانـه و البته شهر تو.»
چون کلمه مناسبی به ذهنم نرسید به یک «ممنون» اکتفا کردم.
«اون کسی بود که برای حفظ آزادی کشور در مقابل قشون نظامی دولت و چند کشور خارجی ایستادگی کرد و آخرش هم تا جایی که میدونم تو این راه کشته شد.»
پرسیدم:«از زندگی خصوصیش چی میدونی؟»
« اومم… چیز خاصی نمیدونم.»
هر چه میدانستم از زندگی آن مرد تاریخی گفتم و در آخر اضافه کردم:« پدرم بهم گفت اون مردی که مقتدرانه اونجا ایستاده بود یه جورایی پدربزرگ من بود.»
مرضیه با بهت و حیرت به من نگاه کرد و گفت:«امیر داری شوخی میکنی؟»
«نه به خدا. کاملا جدی میگم. من یکی از نوادههای ستارخان هستم.»
مرضیه با هیجان شدید در حالیکه نمیتوانست کلمهها را پیدا کند گفت:«وااای… امیر… این خیلی عالیه و عجیبه… چرا این همه مدت بهم هیچی نگفتی؟»
« نمیدونم… معذرت میخوام… منتظر اتفاقی بودم که بهت بگم.»
لبخند به لب گفت:« خدای من… گفتن این حرف که نیازی به افتادن اتفاقی نداره.»
« میدونم حق با توئه… بعضی وقتا دلایل احمقانهای برای بعضی کارام دارم.»
ناگهان هیجان مرضیه فروکش کرد و با لحنی غمگین گفت:«امیر ما از بچگی همدیگر رو میشناسیم و تو این همه مدت این موضوع رو مثل یه راز ازم پنهون کردی!»
«متاسفم… همیشه خدا میخواستم بهت بگم اما…»
«اما چی؟»
به آرامی گفتم:«نتونستم.»
مرضیه دو بار سرش را تکان داد و گفت:«میفهمم» بعد با همان لحن آرامش پرسید:«بعدش چی شد؟ بعد اینکه فهمیدی اون مرد پدربزرگته»
لبخندی به صورتم آوردم و گفتم:«بعدش تو رو دیدم… تو و اون باعث شدید دیگه احساس تنهایی نکنم.»
ما در همسایگی یکدیگر زندگی میکردیم. اولین کسی که با او حرف زدم مرضیه بود. پدرم دیده بود که من با دختری در حال حرف زدن هستم. برایش غیر قابل باور بود. به آرامی نزدیک آمده بود تا حرفهای ما را بشنود و او قسم میخورد با اینکه مرضیه به زبان فارسی و من به زبان ترکی صحبت میکردم اما در مورد یک موضوع حرف میزدیم و حرف های یکدیگر را میفهمیدیم.
از آن روز به بعد من و مرضیه دوستان همیشگی همدیگر شدیم. مرضیه تنها فرزند خانواده بود. پدر و مادرش بعد از ۱۵ سال توانسته بودند صاحب فرزندی شوند. مثل اینکه مرضیه هم همچون من در ارتباط با دیگران مهارت چندانی نداشت. آنها هم از اینکه دخترشان با کسی دوست شده بود راضی و خوشحال بودند. دوستی ما موجب نزدیکتر شدن رابطه پدرم و والدین مرضیه شد. تا همین اواخر که این سه یکی بعد از دیگری فوت کردند. فوت پدرش که دو هفته پیش اتفاق افتاد ضربه روحی مهلکی به مرضیه آورد. مرضیه در دانشکده ادبیات تحصیل کرده بود(من هم در دانشکده روانشناسی) او به صورت پاره وقت برای ستونهای مجلههای دانشگاهی و چند مجله مستقل بیرونی مقاله و داستان کوتاه مینوشت. هر چند که برای نوشتههایش مبلغی خاصی را دریافت نمیکرد اما گاها برای یک داستان یا مقاله چند ماه وقت میگذاشت. اما در نهایت آنچه از مقالههایش در روزنامهها چاپ میشد با آنچه او آن همه برایش وقت گذاشته بود زمین تا آسمان فرق میکرد. عادت داشت که صبحها همراه با من بیدار شود و در روزنامه به دنبال مقاله یا داستانهایش باشد. بعد از فوت پدرش بود که دیگر نوشتن را تماما کنار گذاشت اما همچنان صبحها بیدار می شد و در مقابل کوهی از روزنامه مینشست و بی هدف ورق میزد. آن روز هم در حال جستجوی مطالب روزنامه بود که خبر گم شدن مجسمه را دید.
مرضیه دستانش را به چانهاش تکیه گاه کرد و پرسید:«اگه پیدا نشه میخوای چیکار کنی؟»
«چیکار میتونم بکنم؟»
«سفارش بدیم یکی دیگه بسازن.»
خندیدم.
«راس میگم. ایشون مثلا جد پدری بچه ما حساب میشه. باید بدیم یکی بسازن.»
چون نظر خاصی نداشتم فقط سر جنباندم.
مرضیه گفت:«پاشو بریم.»
پرسیدم:«کجا؟»
«بریم مجسمه رو ببینیم.»
«مگه نمیگی برداشتنش.»
«بریم ببینیم کی برداشتتش؟ چطور برداشتن؟ مردم چی میگن؟…کسی ندیده…»
به صورت مرضیه خیره شده بودم و نمیتوانستم تصمیمم را بگیرم که مرضیه آمرانه گفت:«پاشو دیگه…»
«باشه… بریم.».
من در حال رانندگی بودم و مرضیه نیز غرق در افکار خود چشم به خیابان دوخته بود. چند بار نگاهش کردم اما متوجه نگاههایم نشد. موسیقیای که از رادیو پخش میشد در نیمه آهنگ قطع شد و گزارشگر یک خبر فوری را قرائت کرد:«شنودگان عزیز عذرخواهی ما رو به خاطر قطع برنامه پذیرا باشید. خبری فوری به دست ما رسیده که هفتاد نفر از دانشجویان کوهنورد در روز سوم صعود خود از مسیر منحرف شدهاند. علی رغم اعزام بالگرد های هلال احمر و ارتش با تجهیزات لازم، هنوز هیچ اطلاعاتی از سرنوشت آنان در دسترس نیست. تنها یک نفر از این ۷۰ نفر با آسیب دیدگی جزئی پیدا شده است که همکارم گزارشی از ایشون رو آماده کردند. با هم میشنویم.»
کوهنورد که با صدای بیمار خود به زور میتوانست جملات را پشت سر هم قرار دهد گفت:«در راه صعود به قله بودیم که پای من آسیب دید… نه… اول جسد یه پیرمرد را پیدا کردیم… خیلی عجیب بود. با لباسهای زیرش زیر برفها بود… احتمال میرفت که قتلی چیزی باشه… بعد از اون پای من آسیب دید. علی رغم تمامی تلاشهام نتونستم ادامه بدهم و مجبور شدم برگردم. کاپیتان به من گفت سه روز دیگه برمیگردن. با توجه به صعبالعبور بودن مسیر احتمال دیر کردنشون وجود داشت اما نه تا این حد.»
گفتم:«رسیدیم.» و ترمز دستی را کشیدم.
مرضیه در حالیکه به بیرون نگاه می کرد گفت:«واقعا نیست.»
نگاه کردم. نبود. گفتم:«اوهوم…»
مرضیه پیاده شد و به طرف مجسمه یا جایی که قبلا مجسمه بود، رفت. هنوز تردید داشتم که نزدیک شوم. بعد از مکث طولانی در را باز کردم و به مرضیه ملحق شدم. در حالیکه به جای خالی مجسمه خیره شده بودم ناخودآگاه گفتم:«خیلی عجیبه!»
مرضیه جواب داد:«آره» اما چون در لحنم چیزی بیشتر از گم شدن مجسمه را تشخیص داد پرسید:«چی عجیبه؟»
«زمین رو میگم… نگاه کن… خاکا رو ببین… طوری صاف شدن که انگار نه انگار مجسمهای اینجا بوده… متوجه منظورم هستی؟»
متوجه منظورم نشد. مثل یک شاگرد تنبل جواب داد: «نع!»
همیشه اینطور نه گفتنش برایم جذاب بود.
سعی کردم توضیح دهم:«ببین همه این مجسمهها یه پایه دارن که توی زمین دفنش میکنن… برای اینکه جاشون محکم باشه… خب؟»
«خب…»
«خب دیگه… اگه اونا مجسمه رو از زمین برداشته باشن خاک الان باید درب و داغون میشد، چاله میشد نه اینکه اینطور صاف باشه.»
«شاید مامورای شهرداری پرش کردند.»
« کِی؟ کِی این کار رو کردن؟ توی دو سه روز خاک هیچوقت نمیتونه تر تمیز بشه… »
مرضیه سعی کرد قضیه را روشن کند:«میدونم مساله مهمیه… اما فرض کنیم خاک اونطوری که تو انتظار داشتی میشد… فکر میکنی بازم توی گم شدن مجسمه تاثیری داشت؟»
قاطعانه جواب دادم:«البته که تاثیر داره منظورم اینه که…»
راه دیگری برای گفتن آنچه ذهنم رو به خود مشغول کرده بود انتخاب کردم:«یادته همیشه میگفتم این مجسمه رو بد نصب کردن؟»
«اوهوم… صورتش رو به طرف خیابون نصب کرده بودند انگار به مردم پشت کرده بود…»
گفتم:«مجسمه دزدیده نشده!»
پرسید:«پس چی؟»
به آرامی و با لحنی مطمئن گفتم:«اون رفته…»
مرضیه با تعجب به چشمان من نگاه کرد و پرسید:«منظورت چیه؟»
به زمین خاکی که کمکم آثار سبز شدن چمنها دیده میشد خیره شدم و گفتم:«روز قبل از زلزله داشتم از اینجا رد میشدم… مثل همیشه بهش نگاه کردم. اما اون روز یکم عجیب بود… چطوری بگم؟ اگه فضلههای پرندهها و کهنگی مجسمه روش نبود میگفتم عوضش کردن… کلا عوض شده بود… حالت چهرهاش… اندازهاش، همه چی… بنابراین وقتی توی روزنامه دیدم که اون گمشده هیچ تعجبی نکردم…»
بعد از کمی سکوت به طرف مرضیه برگشتم و پرسیدم:«نمیخوای چیزی بگی؟»
با حالتی بهت زده گفت:«چیزی ندارم بگم.»
* * *
خانم معروفی گفت:«وظیفه ما نیست که شاد باشیم. پدر شوهرم بعد از چند ماه سکوت این رو گفت.» و مکث کرد.
اسمش بی اندازه برایم آشنا بود. در حالیکه به مجلههای پخش شده روی میز خیره شده بود ادامه داد:«میدونید! وقتی به زندگی خودم فکر میکنم این جمله واقعا معنای عمیقی پیدا می کنه. من زندگی شادی نداشتم. توی سه سالگی پدرم رو از دست دادم. مادرم هم همیشه مریض حال بود. نیمه شب از خواب بیدار میشدم و به صدای نفس کشیدنش گوش میکردم، وقتی مطمئن میشدم که زنده است میتونستم بخوابم.»
بچگی خودم را به خاطر آوردم که به صدای نفس کشیدن پدرم گوش میکردم. فکر کردم شاید همه بچهها زمانی این کار را کرده باشند. اما سعی کردم فکرم را برای خودم نگه دارم بنابراین فقط به دو بار تکان دادن سر اکتفا کردم تا بگویم که منظورش را فهمیدهام.
خانم معروفی ادامه داد:«مادرم در مورد نفس کشیدن ناامیدم نکرد اما طور دیگهای غافلگیر شدم. یه روز کارگاهی که مادرم توش کار میکرد آتیش گرفت و با ۱۸ زن دیگه زنده زنده سوخت.»
«تسلیت میگم.»
او هم دوبار سرش را تکان داد و گفت:«ممنونم.» برقراری ارتباط ما داشت خوب پیش میرفت.
کمی سکوت کرد و چون دید هیچ صدایی از من در نمیآید ادامه داد:« این اتفاق مقدمهای شد برای ورود عموم به زندگیم. منو برای پسرش خواستگاری کرد و اینطور شد که با پسر عموم ازدواج کردم. تا اینکه عموم آلزایمر گرفت… میدونید که آلزایمر، بیماری مزخرفیه. هر چیزی رو فراموش میکرد. اواخر حتی کنترل دستشوییاش هم دستش نبود.»
گفتم:«بله… میدونم… مادر بزرگ من هم آلزایمر داشت. متاسفانه آلزایمر درمان قطعی نداره. اما با دارو میتونیم روند پیشرفت بیماری رو کم کنیم. مشکل شما به آلزایمر پدرشوهرتون مربوط میشه؟»
گفت:«نه آقای دکتر، در مورد خودم هست.»
بیشتر دوست داشتم از فامیلیاش بپرسم اما پرسیدم:«مشکل شما چیه؟»
خانم معروفی همچون یک شناگر نفسی عمیق کشید و گفت:«بعد از اینکه بیماری پدر شوهرم شدت گرفت من تنها کسی بودم که میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. غذا و داروهاش رو فقط از دست من میخورد، اسمم هم یادش مونده بود و… همسرم چند بار پیشنهاد کرد یه پرستار استخدام کنیم. اما چون میدونستم توانایی مالی این کار رو نداره مخالفت میکردم. چند ماه بعد… یه روز نزدیک ۹ صبح بود که صبحانهاش رو آماده کردم تا بعد از قرصهاش بدم… از اون قرصایی بود که نیم ساعت قبل از غذا باید مصرف بشه… صبحانهاش را آماده کردم و به اتاقش بردم. اما تو اتاقش نبود. داخل کمد رو گشتم. وقتی از چیزی میترسید میرفت اونجا قایم می شد. همه جا رو گشتم اما نبود که نبود. کاملا واضح یادم بود که در خونه رو بعد از اینکه سامان، پسرمون رو به مدرسه فرستاده بودم قفل کردم و کلید رو هم داخل کمد گذاشتم…»
خانم معروفی برای لحظهای مکث کرد. ریتم نفسهایش سریعتر و عمیقتر شد. گویا هنوز مسالهای حل نشده در ذهنش باقی مانده بود:«آقای دکتر با اینکه همه رفتارای پدر شوهرم غیر عادی بود اما بعضی وقتا رفتاری کاملا هوشمندانه از خودش نشون میداد. با خودم فکر کردم شاید یه همچین کاری کرده یعنی کلید رو از کمد برداشته و رفته بیرون. این چنین کاری ممکنه مگه نه؟»
با تردید گفتم: «احتمالش بسیار کمه اما…»
خانم معروفی بدون اینکه توجهی به حرفهایم داشته باشد گفت:«خواستم برم بیرون و دنبالش بگردم. پیرمردی مثل اون خیلی نمیتونست دور شده باشه اما…»
نتوانست ادامه دهد. سرش را پایین انداخت و به آرامی شروع به گریه کرد. بلند شدم و لیوان را پر آب کرده و به او داد. دستان لرزانش باعث شد لیوان به دندانهایش برخورد کند و صدا دهد. در یکی از صندلی های مقابل میزم روبروی او نشستم و سعی کردم آرامَش کنم:«خانم معروفی لطفا به اعصابتون مسلط باشین و شمرده شمرده به من بگین وقتی بیرون رفتین چه اتفاقی افتاد؟»
خانم معروفی با لحنی تا حدودی عصبی گفت:«من بیرون نرفتم… وقتی خواستم در را باز کنم، در قفل بود. آقای دکتر شما میتونید بگید من دیوونه شدم اما این عین واقعیته که در قفل بود و کلیدها همون جایی بودن که گذاشته بودم. اصلا تو اون نیم ساعتی که تو آشپزخانه بودم صدای باز و بسته شدن در رو نشنیدم. اون بیرون نرفته بود اما خونه هم نبود. دوباره از اول همه جا رو گشتم و وقتی از بودنش توی خونه ناامید شدم در رو باز کردم و دویدم بیرون. چون آسانسور خراب بود از طبقه دوازدهم تا حیاط با پلهها رفتم در حیاط رو باز کردم و رفتم کوچه. کوچه ما در حقیقت یه خیابان فرعیه. همیشه ماشین و آدم توش پیدا میشه. یعنی اصولا جای شلوغیه اما اون لحظه هیچکس نبود. سکوت سنگین همه جا رو گرفته بود. سعی کردم خوب گوش کنم، باید صدایی میبود که بتونم بشنوم. اما هیچ صدایی نبود. سکوتی به قدری سنگین که احساس کردم حتی میتونم صدای گردش زمین رو هم بشنوم. برای یه لحظه مطمئن شدم… که من تنها انسان روی زمینم. یه تنهایی مطلق.»
گلویم به شدت خشک شده بود. به آبی که به او داده بودن نگاه کردم. بعد آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم:«بعد چی کار کردین؟»
اما پشیمان شدم. به نظرم سوال احمقانهای بود. به هر حال خانم معروفی صبورانه توضیح داد:«برگشتم خونه و به شوهرم تلفن کردم. اما هیچکس پشت تلفن نبود. هیچ کس نبود که جواب بده…گوشی رو زمین گذاشتم و یه لحظه به زندگی گذشته خودم فکر کردم. یه سوال به ذهنم اومد. اینکه من واقعا زندگی گذشتهام رو تجربه کرده بودم یا همهش یک توهم بوده… که تلفن زنگ زد و شوهرم پشت خط بود.»
سکوت طولانی حکم فرما شد. این جملات همچون آواری بر سرم ریخته شده بودند. نیاز به زمانی بسیار طولانی داشتم تا آنها را هضم کنم. ترسیده بودم. خودم را عقب کشیدم همچون کسی که یکباره متوجه شود فرد روبرویش دچار طاعون شده است. فقط به این دلیل که ادامه داستان را بیرون بکشم پرسیدم:«پدرشوهرتون پیدا شد؟»
« بله… مدتی بعد دانشجوهایی که برای کوهنوردی به کوههای اطراف شهر رفته بودند پیداش کردن. با لباسهای زیرش توی دامنه کوه زیر برفها پیدا شده بود.»
قطرات عرق که روی پیشانیام جمع شده بودند را پاک کردم و گفتم:«خدای من… تسلیت میگم… اما چه جوری اونجا رفته بود؟»
«هیچکس چیزی نمیدونه… حتی پلیس.»
آشفته پرسیدم:«خانم معروفی شما گفتین پدر شوهرتون وقتی از چیزی میترسید داخل کمد قایم می شد. از چی میترسید؟ کسی اذیتش میکرد. شاید این دلیلی باشه برای اینکه ایشون از خونه فرار کرده باشن.»
از سوالم نارحت شد و قاطعانه جواب داد:«البته که نه… به هیچ عنوان کسی ایشون رو اذیت نمیکرد. وقتی صدای رعد و برق یا همچون چیزی میشنید مثل یه بچه میترسید و داخل کمد قایم می شد. اونروز هم… اونروز، روزی بود که زلزله اومد. همون زلزله عجیب.»
* * *
«پس اینم به زلزله ربط داره!»
در این لحظه دو نفر گارسون غذاهایمان را آوردند و با سرعت تمام که بیشتر به آشفتگی شباهت داشت میز را پر کردند اما درنهایت آنچه تحویل دادند نهایتِ نظم بود. یکی از آنها پرسید:«چیز دیگهای نیاز دارید؟» و وقتی با جواب منفی من روبرو شد با تعظیم کوتاهی رفت.
ناگهان گفتم:«نمیدونم.» نفهمیدم چرا این کلمه را گفتم فقط احساس کردم که باید بگویم. نوک زبانم بود و ناخودآگاه بیرون آمد. شاید جوابی به جمله مرضیه بود. اتفاقات جالبی که در محل کارم با آن مواجه میشدم را به مرضیه تعریف میکردم.
مرضیه گفت:«درست مثل مجسمهها…»
«مجسمهها؟»
«اوهوم… خبر داری بعد از اون تاریخ ۱۳ مجسمه دیگه گم شدن؟»
«واقعا؟ نمیدونستم.»
«البته این فقط مربوط به تهرانه. توی چند استان دیگه هم اتفاقی مشابه افتاده و هیچ کس نمیدونه که کی مجسمهها رو برمیداره یا به قول تو کجا میرن؟»
« بیشتر شبیه به یه داستانه تا واقعیت.»
«آره… داستانیه که واقعیت داره.»
و شروع به خوردن غذایمان کردیم. من به اطرافم نگاه کردم. دهها زوج میزها را اشغال کرده بودند. با خودم فکر کردم رستورانهای زیادی در دنیا دقیقا همین شرایط را دارند. زوجهای جوانی که قصد دارند به دوران مجردی خود خاتمه دهند و زوج های متاهلی که قصد دارند دوران مجردی خود را شبیه سازی کنند. این مکان میتوانست فارغ از برخی شرایط هر جای دنیا باشد.
مرضیه گفت:«این یه دیالوگ از فیلم هشت و نیمه»
پرسیدم:«چی؟»
« ما وظیفه نداریم خوشحال باشیم. یه دیالوگ از فیلمه. شاید اون مرد این فیلم رو دوست داشته…»
«نمیدونم… ولی منظورش هر چی بوده خانم معروفی اون رو نسبت به زندگی خودش تفسیر کرده بود و تا جایی که دیدم احساس میکرد تفسیر بجایی بود.»
«میدونم… همه ما اتفاقات زندگی رو از نگاه خودمون تفسیر میکنیم… اما حقیقت همیشه یه جای دیگه است.»
«ولی میتونیم مطمئن باشیم که سایه حقیقت تو نگاه هممون افتاده… میخوام بگم که هیچ کس درست یا اشتباه محض نیست. همه ما توی عقایدمون یه بخشی از حقیقت رو داریم.»
مرضیه گفت:«بالاخره پرسیدی ازش؟… بهش گفتی که اسمش برات آشنا بود؟»
خندیدم و جواب دادم:«آره پرسیدم و باور نمیکنی جوابش چی بود!»
«چرا؟ مگه چی گفت؟»
«اولش گفت تشابه اسمیه. اما وقتی من اصرار کردم، یک عالمه آدم که اسمشون معروفی بود رو قطار کرد(جواد و موسی معروفی پدر و پسر آهنگساز، علی معروفی رزمی کار، که یکی از هنرهای رزمی ژاپنی رو توی کشور تاسیس کرد، یک سفیر که توی جنگ داخلی کشور همسایه کشته شد و از همه مهمتر عباس معروفیِ نویسنده) و آخرش گفت اسمش فقط تشابه اسمیه و با هیچ کدوم نسبتی نداره.»
مرضیه خنده بی رمقی تحویلم داد و سرش را پایین انداخت.
چند لحظه به او نگاه کردم و پرسیدم:« مرضیه چیزی شده؟»
به آرامی که به سختی میشد شنید گفت:«نه»
«خواهش میکنم مرضیه… اگه چیزی شده بهم بگو… واقعا دارم نگران میشم.»
مرضیه به آرامی بنا کرد به گریه کردن و گفت: «امیر من بچه پدر و مادرم نیستم. اونا وقتی بچه بودم پیدام کردن… پدرم وقتی داشت فوت میکرد بهم گفت که من بچه واقعی اونا نبودم. اونا هیچوقت نتونسته بودند واقعیت رو بهم بگن…»
احساس کردم باید چیزی بگویم اما کلمات در ذهنم خشک شده بودند.
ادامه داد:« وقتی منو پیدا کردن سعی کردن ازم در مورد خانوادهام بپرسند اما نمیتونستند بفهمند من به چه زبانی صحبت میکنم. پدرو مادرم سالها بدون اینکه من بدونم سعی کرد دنبال خانواده واقعیم بگردن اما هیچ وقت نتونستند هویت واقعی منو پیدا کنن…»
پریشان گفتم:«اگه بخوای از این به بعد ما میتونیم این کار رو بکنیم.»
مرضیه در رد یا تصدیق این حرفم چیزی نگفت. بجایش گفت:«این وسط یه چیزی غیر طبیعیه. پدرم گفت اونا متوجه حرفام نمیشدن اما وقتی کاری ازم میخواستن انجام میدادم.»
سرم را خاراندم و با آشفتگی پرسیدم:«خب! این چه معنایی میتونه داشته باشه؟»
«یعنی من میفهمیدم که اونا در مورد چی حرف میزنن… اونا نمی فهمیدن… چیزی که میخوام بگم اینه که… من کاملا گم شدم… من گمشدهترین فرد بشر هستم.»
چیزی برای گفتن نداشتم پس حرفی نزدم. فقط به مرضیه خیره شده بودم.
بعد از سکوت طولانی گفت:«بریم خونه»
در حالیکه همچنان بهت زده به او نگاه میکردم گفتم:«اما غذات رو نخوردی»
«میل ندارم.»
* * *
در راه بدون اینکه کلمه ای با هم حرف بزنیم هر دو به خیابان روبرویمان خیره شدیم(خوشبختانه ماشین را نیاورده بودم و با تاکسی برمیگشتیم چون این تمرکز به روبرو میتوانست کار دستمان بدهد). مرضیه مستقیم به رختخواب رفت. من به دستشویی رفتم و دندانهایم را مفصل مسواک زدم. بی هدف گشتی در خانه زدم(همیشه همین کار را میکنم. همچون نگهبانی که به پست های تحت نظارتش سر بزند) متوجه شدم که خیلی خسته هستم پس به تختخواب رفتم و فقط چند دقیقه طول کشید که ظلمات خواب احاطهام کرد.
نیمه شب از خواب بیدار شدم. تمامی بدنم سِر شده بود. بخصوص پاها و دستهایم که حتی نمیتوانستم حسشان کنم. نگاهی به ساعت انداختم. تقریبا پنج و نیم بود. در همان حالت که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم. ابرها آسمان را پوشانده بود باران میبارید. هوا از پشت ابرها می رفت که روشن شود. خستگی و کوفتگی شدیدی مرا احاطه کرده بود. میتوانست به خاطر خواب طولانی باشد. فکر کردم پس این احتمال وجود دارد که پنج و نیم عصر باشد. پس قاعدتا باید هوا رفته رفته تاریکتر میشد.
تمامی توانم را به کار گرفتم و بلند شده و کنار تخت نشستم. به اطراف نگاه کردم و مرضیه را ندیدم. کجا میتوانست رفته باشد. دوباره به دور و برم نگاه کردم. نه تنها هیچ اثری از مرضیه نبود که حتی اثری از آثاری که نشان دهد مرضیه در این خانه زندگی میکند هم دیده نمیشد. حتی احساس کردم اثر انگشتهایش را هم پاک کرده بود. ناگهان اتفاقی افتاد. شاید نور رعد و برق که صدایی در پی نداشت دیده شد یا شاید هوا تاریکتر شد یا روشنتر. شاید باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد یا صدای آهنگی شنید شد یا شاید من دچار بیماری شده بودم و این باعث شده بود آگاهیام نسبت به اطرافم دچار اغتشاش شود. دقیقا همان حسی بود که روز قبل از زلزله در مقابل مجسمه ستارخان به سراغم آمده بود. حس زمان را به کلی از دست داده بودم. دیر بود یا زود؟ هیچ نمیدانستم هر چه بود در زمان خودش نبود. چیزی شبیه به هشدار بود، اما هشدار در مورد چه؟ هیچ نظری نداشتم. بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کنم به کنار پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم. هزاران چراغ سطح شهر را به زیبایی پوشانده و باران هم به این روشنایی چراغها جلا و زیبایی خاصی بخشیده بود. اما چیزی در این میان ناقص بود. چشمانم را بسته و دوباره باز کردم تا شاید این به هم خوردگی تناسبات اصلاح شود. دوباره و چند باره این کار را تکرار کردم اما باز هم نتوانستم از آنجایی که ایستاده بودم برج آزادی شهر را ببینم.