صبح زود است و هوا سوز دارد. مادر روی صندلیِ چوبیِ قدیمی نشسته و به تک درخت داخل حیاط خیره شده. علی از مستراح بیرون میآید.در حالی که چند فیلترسیگار را با نوک انگشت گرفته و صورتاش چروک شده میگوید:«باز ناصر اینجا بوده؟»
زیر لب غُر میزند. رو به مادر ادامه میدهد:«این آدم مشکل داره بخدا. آخه مگه مستراح جای سیگار کشیدنه؟»
مادر میگوید:«پسرم صلوات بفرست. اوقات خودتو تلخ نکن صبح جمعهای.»
علی میگوید:«دفه دیگه اومد بش بگین تو مستراح سیگار نکشه. اصن میکشه به درک فیلترشو جمع کنه بندازه دور…اه.»
فیلتر سیگارها را داخل پیت حلبیِ گوشهی حیاط میاندازد که جای سطل آشغال از آن استفاده میکنند.
مادر دوباره نگاهی به درخت میکند و زیرلب میگوید:«این درختم انگار عمرش داره تموم میشه.»
علی حرف مادر را میشنود اما به روی خودش نمیآورد.
مرجان با چهرهی خواب آلود از اتاق بیرون میآید و رو به مادر میپرسد:«مامان قلک من کو؟»
مادر میگوید:«از من میپرسی چرا مادر؟لای خرت و پرتای خودت بود.»
علی با تعجب میپرسد:«قلک چی؟»
مرجان بدون اینکه چیزی بگوید به سرعت به اتاق برمیگردد و مشغول گشتن میشود. علی خودش را به اتاق میرساند و میگوید:پول توش بوده یا تازه خریدی؟
مرجان که کم کم به گریه میافتد می گوید:«چند ماهه دارمش. هرچی پول توش ریختم نوشتم که بدونم چقد شده. تا دیروز شده بود پونصد و سی هزار تومن.»
مادر به زحمت از جایش بلند میشود و میگوید:«دخترم با حوصله بگرد پیدا میشه. یه جا گذاشتی یادت رفته.»
مرجان که نمیتواند جلوی اشکهایش را بگیرد میگوید:«مامان دیروز ناصر اومد سرِ وسایل من؟»
مامان اخم میکند و میگوید:«خجالت بکش دختر.»
مرجان در حالی که با گریه از اتاق بیرون میرود میگوید:«خجالتو اونی باید بکشه که به قلک منم رحم نکرد.»
مادر میگوید:«لا اله الا الله…»
صدای در به گوش میرسد.علی میرود و در را باز میکند. دختربچهای وارد میشود. بعد از سلام کردن خودش را به مرجان که بالای پلهها ایستاده میرساند و در آغوش او جای میگیرد. زن جوانی پشت سر او با چهرهی برافروخته وارد میشود.علی با روی خوش احوالپرسی میکند. زن جوان زیر لب جواب علی را میدهد. به محض دیدن مادر میایستد و میگوید:«مادر جون من امروز اومدم اینجا تا تکلیفمو روشن کنین. بخدا دیگه نمیتونم. چند ساله بخاطر این بچه تحملش کردم.»
علی به مرجان اشاره میکند که بچه را داخل ببرد. مرجان با لبخندی تصنعی به زن جوان میگوید:«سلام آمنه جون. خوبی؟»
آمنه با سر جواب سلام او را میدهد و به طعنه میگوید:«کسی که مردی مث ناصر تو خونش باشه مگه میشه حالش بد باشه؟»
مرجان ابروهایش درهم گره میخورد. ستاره را بغل میکند و داخل میرود.
مادر میگوید:«چی شده دخترم؟بیا بشین نفست جا بیاد.»
آمنه ادامه میدهد:«مادر جون دیگه بریدم. نمیدونم با این آدم چیکار کنم.»
علی میپرسد:«چی شده آخه؟ دعواتون شده؟»
آمنه میگوید:«دعوا؟ ما که همه زندگیمون دعواس. بخدا دلم فقط برا این دختر بدبخت میسوزه که افتاده وسط ما. افسردگی گرفته بچهم. شبا همش خواب بد میبینه با ترس از خواب میپره. موندم چه خاکی بریزم سرم. من که دیگه تباه شدم ولی نمیخوام بچهم مث خودم بیچاره شه.»
مادر میگوید:«حالا انقد خودتو ناراحت نکن. درست میشه ایشالا. ناصرم ترک کرده یه کم بگذره…»
آمنه حرف مادر را قطع میکند و میگوید:«از هر کس و ناکسی پول گرفته نداده. میان در خونه خودش نمیره بیرون منو میفرسته دم در.غیرتش همینه که خودش تو خونه بشینه زنش بره با هر کس و ناکسی دهن به دهن شه.»
علی با عصبانیت میگوید:«خب تو نرو دم در. بذار خودش بره .اصلا بذار اونقد در بزنن تا جونشون درآد.»
آمنه که همچنان وسط حیاط ایستاده میگوید:«من نرم ستاره رو میفرسته. من که مث اون بیخیال نیستم یه دخترهفت ساله رو بفرستم با این لات و لوتا حرف بزنه.»
علی سکوت میکند. آمنه روی لبه حوض مینشیند و گریه میکند.علی میگوید:«بقرآن مام داریم عذاب میکشیم از دست این آدم ولی این که دست خودش نیس این مواد لامصب مغزشو خراب کرده…حالا که ترک کرده یه کم وقت بهش بده ایشالا درست میشه.»
آمنه میگوید:«بخدا قسم این آدم ترک نمیکنه. مگه دفههای پیش ترک کرد؟ هر دفه قرض زیاد بالا میاره میره کمپ بعدش چند ماه بیکار تو خونه فقط میخوره و میخوابه شماها که قرضاشو دادین دوباره میره سراغش. تو اون مدتیم که نمیکشه قرص میخوره. بخدا صدبار خودم قرص تو جیبش پیدا کردم از اونا که به فیل بدی از پا در میاد. این آدم تو زندگیش یه راه راست نرفته. همه چیش دروغه. ترک کردنش کار کردنش حرف زدنش همه چیش. بخدا من دلم واسه شماهام میسوزه. علی! تو سی سالته یه قرون پس انداز نداری. همسنای تو زن و بچه دارن تو هرچی درمیاری باید بدی پای گندکاریای ناصر. نکن علی بخدا تو عین داداش نداشتمی. به فکر خودت باش. مرجان کم ماهه؟ ولی چون ناصر داداششه کسی در این خونه رو نمیزنه. پدر از دست کارای ناصر گذاشت رفت اون سر تهرون به بهونهی کار، مادرم که میبینی قلبش از کار افتاده انقد غصه ناصرو خورده… بخدا بابا مامان منم از دست ناصر پیر شدن_به هق هق میافتد_خودم بدبخت شدم ولی نمیذارم دخترم مث من شه.»
علی میگوید:«چند روز بمون اینجا یا برو خونه عمو. من با ناصر حرف میزنم. اگه دیدم آدم شد بت میگم برگردی سر زندگیت اگه نه که…»
علی نمیتواند حرفش را کامل کند. آمنه اشکهایش را پاک میکند. ستاره را صدا میزند. دست دخترش را میگیرد و میرود.
علی خطاب به مادرش میگوید:«ناصر اومد اینجا بش بگو یا آدم میشه یا دور همه مارو خط میکشه .والسلام.»
***
حوالی غروب است. هوا ابری شده و گاهی رعد و برق میزند. پیادهروی جلوی قهوهخانه پر از موتورهای مختلف است که پارک شدهاند و انگار قلیان کشیدنِ صاحبانشان را نظاره میکنند. علی با موتور وارد پیادهرو میشود. پیاده میشود و همزمان که نیم نگاهی به داخل قهوه خانه میاندازد موتور را پارک میکند. قهوهخانه یک سالن بزرگ دارد که نمای جلوی آن که برِ خیابان است کاملا شیشهای است و داخل آن از بیرون مشخص است. فضای داخل آن پر از دود است. دستگاه تهویهی بزرگی که روی یکی از دربهای شیشهای جلوی آن نصب شده دود را به صورت خط قطوری بیرون میدهد اما انگار تلاشش بیهوده است چون دهها نفر همزمان کومههای جدید دود تولید میکنند. علی وارد میشود و با صدایی خفه سلام میکند. بیشتر حاضرین در سالن صدای او را نمیشنوند و از حرکت سر او میفهمند که سلام کرده، بعضیها جواب میدهند و بیشترشان هم اعتنایی نمیکنند. روی یک میز کوچک دونفره مینشیند. کارگر قهوه خانه بدون اینکه چیزی بپرسد یک قلیان میآورد و جلوی دستش میگذارد.علی تشکر میکند و چند پُک میزند. با اکراه به قلیان نگاه میکند. مزهاش را دوست ندارد. خودش هم نمیداند چرا هر روز به قهوهخانه میآید و قلیان میکشد در حالی که هیچ لذتی از این کار نمیبرد. شاید فقط برای اینکه از خانه فرار کند هرچند اینجا هم از نیش و کنایهی بچههای محل در امان نیست و بارها بخاطر متلکهایشان به ناصر با آنها دعوا کرده. غرق در همین افکار است که تلفناش زنگ میخورد. پشت خط مرجان است.
«سلام داداش. کجایی؟ مامان میگه بیا خونه کارت دارم.»
«سلام .کار دارم. یه ساعت دیگه میام.»
مرجان و مادر پشت خط با هم بگومگو میکنند. علی نگران میشود و با عصبانیت میگوید:«چی شده؟ مث آدم حرف بزن ببینم چی میگی.»
«ناصر اومد اینجا. من ندیدمش ولی مامان میگه هی حرف از مردن و اینا زده بعدشم با حال بدی رفته. میگه نکنه رفته بلایی سر خودش بیاره.»
«چی؟ واسه چی؟»
تلفن را قطع کرده و نکرده از جایش بلند میشود.سریع پول از جیب در میآورد و پول قلیان را حساب میکند. با عجله از قهوهخانه بیرون میآید. مدام با خودش حرف میزند.
خدایا من تا کی باید این آدمو جمع کنم؟ خسته شدم دیگه. ملت چجوری دارن زندگی میکنن ما چجوری… ای تف به این زندگی. زندگی؟ دلت خوشه باع زندگی کجا بود؟
***
مادر روی یک صندلی کوچک نشسته و صلوات شماری روی انگشتاش دارد. مدام زیر لب صلوات میفرستد و با هر صلوات، یک بار دکمه را میزند. مرجان آن طرف اتاق کز کرده. خیره به صفحهی کتابی که در دست دارد غرق در فکر است. اتاق کوچک و دلگیر است. رنگ دیوارها از شدت کهنگی، کدر شده و جای میخهای زیادی روی آن دیده میشود. هیچ وسیلهی تزیینی روی دیوارها دیده نمیشود جز یک قاب عکس چوبی قدیمی که مربوط به بیست سال پیش است. تمام اعضای خانواده با چهرهی خندان در آن حضور دارند.
صدای موتور علی در فضای خانه میپیچد. مرجان از جا میپرد. به سمت پنجرهی چوبی مُشرف به حیاط میرود. علی را میبیند که به سرعت، درِ حیاط را باز میکند و وارد میشود. مرجان شانههای مادر را بغل میکند. علی وارد اتاق میشود و میگوید:«چی شده؟ جریان چیه؟»
مادر شروع به صحبت میکند:«ناصر اومده بود میگفت چند ماهه اجاره خونه ندادم. قرض زیاد دارم نمیدونم چیکار کنم. میگفت یه قرون پول ته جیبم نیس. مرد گنده داشت گریه میکرد میگفت از خدام بوده آمنه بره خونه باباش چون هیچی تو خونه نداشتیم بخوریم.»
علی میگوید:«خب بره کار کنه. از کمپ اومد گفت بهم گفتن دو سه ماه نباید کار کنی من عین سگ جون کندم و کلی قرض کردم اون چند ماه خرج زندگیشو دادم. الان دیگه چه مرگشه؟ به ابراهیم واسش رو انداختم یه روز رفت چار روز نرفت. رفت تو اون شرکته کارشم راحت بود باز ول کرد. بابا مگه ما چجوری پول درمیاریم؟»
مرجان میگوید:«به خدا این عادت کرده به مفتخوری.»
مادر چشم غرهای به مرجان میرود. مرجان اخم میکند. مادر میگوید: «تو که صبح میگفتی اون قلکتو برداشته. بازم روت میشه چیزی بگی؟ برو استغفار کن دختر_رو به علی میکند و میگوید:«میگه دنبال یه وام رفتم بهم قول دادن ولی بعدش زدن زیرش.»
علی میگوید:«نه پس میان پول بی زبونو میدن به این که به باد بده و یه قرونم برنگردونه. اصن این وام میخواد چیکار؟ هر دفه وام گرفت دو روزه همشو دود کرد بعدشم ما قسطاشو تا قرون آخر دادیم.»
مادر سکوت میکند. مرجان میگوید:«من از روز اول گفتم این آدمو باید ولش کنی تا درست بشه.»
مادر با چهرهی درهم میگوید:«ولش کنیم تا بره بلایی سر خودش بیاره؟»
مرجان میگوید:«مرگ یه بار شیون یه بار.»
مادر مرجان را از خود میراند و میگوید:«زبونتو گاز بگیر.»
علی میگوید:«حالا اصل موضوعو بگو مادر من. این داستانا که واسه ما دیگه تکراری شده.»
مادر میگوید:«داشت میرفت گفتم شام بیا اینجا گفت نمیام امشب یا پول جور میکنم یا خودمو راحت میکنم. باش حرف زدم ولی آروم نشد.»
علی مدام طول اتاق را قدم میزند و لبهایش را میجود.»
مادر ادامه میدهد:«رفت تو زیرزمین یه خورده پشت تلفن با یکی داد و بیداد کرد فکر کنم طلبکارا یا صابخونش بود شایدم آمنه بود نمیدونم بعد به یکی دیگه زنگ زد فکر کنم زنگ زد از کسی پول قرض کنه ولی…»
«مادر من انقد تفسیر نکن تهشو بگو ببینم چه غلطی باید بکنم.»
«از تو زیرزمین طناب سفیده رو برداشت و جَلدی رفت بیرون. هرچی صداش کردم جواب نداد.»
مرجان میگوید:«به آمنه پیام داده گفته حلالم کن ولی بخدا اینا همش فیلمشه. آمنه هم گفت باور نکنین ناصر جونش عزیزتر از این حرفاس که بخواد بلایی سر خودش بیاره.»
مادرمیگوید:«دهنتو ببند دختره بی حیا. داداش بزرگترته خیر سرت. من میگم دوباره نره سراغ این بدبختی و خودشو گرفتار کنه.»
علی بی اختیار صدایش را بالا میبرد و میگوید:«به درک! ما که نمیتونیم تا ابد نگهبانیشو بدیم.»
«آدم باید انصاف داشته باشه. اون مجیدِ حاج هاشم با ناصر ما از کمپ اومد بیرون. باباش همون اول یه خونه و یه ماشینو به نامش کرد و زنشو برگردوند براش .الانم یه مغازه بش داده روش کار می کنه ولی ناصر…»
«دِ همین حرفا رو زدی که این انقد طلبکار شده مادر من. تو فکر کردی من و مرجان خیلی از این زندگی راضیایم؟ مام خیلی چیزا میبینیم که دلمون میخواد ولی دم نمیزنیم چون حد خودمونو میدونیم. یعنی هرکی از کمپ دراومد و خونه و ماشین به نامش نزدن باید دوباره بره سراغ این کوفتی؟ هرکی بش گفتن بالا چشت ابرو باید بره دوباره بزنه؟ والا اگه ترک کردن اینطوری بود همه معتاد میشدن و بعدش ترک میکردن… این خونه رو ببین عین بیغوله شده. بخدا کسی از دربیاد تو باور نمیکنه آدم تو این خونه زندگی میکنه. هر دفه من دوزار جمع کردم یه دستی به سر و گوش این خونه بکشم آقا ناصر یه گندی بالا آورد رفتم دادم جای اون…»
«این آدم الان بیکاره اعصابشو از دست داده. جیب خالی مَردو از پا درمیاره.»
«باز دهن منو وا نکن .مگه کار نداشت؟ به چند نفر رو انداختیم و بردیمش سر کار؟ چرا نموند؟ هر دفه یه داستان درست کرد و کارو ول کرد. هرجا میرفت اونجا رو میکرد شیرهکش خونه. من با بدبختی این کارو جور کردم که به امام حسین اگه اون جا من باشه یه روز دووم نمیاره .والا بقرآن هرکی دیگه جای ما بود الان باید خونه و ماشین آنچنانی داشت. مگه بابا کم کار کرد؟ حقوق بازنشستگیو داره باز رفته اون سر شهر داره کار میکنه. مگه من کم جون میکنم؟ پس چیه که دوتامون سه تا نمیشه؟ این ناصر لامصبه که عین زالو چسبیده به ما و خونمونو مکیده…»
مرجان میگوید:«مامان توروخدا انقد بخاطر این آدم عذابمون نده. بخدا این آدم بی خیالتر از این حرفاس که غصهی چیزی رو بخوره.»
مادر چیزی نمیگوید. علی که میبیند مادر حالش خوب نیست خودش را جمع و جور میکند و میگوید:«من میرم دنبالش هرجور شده پیداش میکنم.»
و به مرجان اشاره میکند که هوای مادر را داشته باشد.
سوار موتور میشود و راه میافتد.
***
علی با چشمان پر از اشک رانندگی می کند. به زحمت جلو را میبیند. از خیابان اصلی که خارج میشود توقف میکند. کسی دور و برش نیست. با صدای بلند گریه میکند. پس از اینکه کمی آرام میشود دوباره راه میافتد. با خود فکر میکند که اگر اتفاقی برای ناصر بیفتد چقدر اوضاع بدتر میشود. زن و بچهی ناصر تکلیفشان چه میشود. مهمتر از همه اینکه مادر تحمل این اتفاق را ندارد. نمیداند کجا باید دنبال ناصر بگردد چون ناصر پاتوق زیاد دارد اما یادش میافتد که ناصر، طناب با خود برده و قبرستان قدیمی پر از درخت است پس گاز موتور را بیشتر در دستاش میپیچاند و به آن سمت میرود.
***
قبرستان قدیمی پر از درختهای اوکالیپتوس است که به فاصلهی چند متر از هم قرار دارند. اطراف هر قبر چند درخت وجود دارد که همانند نگهبانانی وظیفه شناس تمام وقت بالای سر مردگان خبردار ایستادهاند. علی با موتور وارد سرازیری منتهی به ورودی قبرستان میشود. موتورش را همان ابتدای سرازیری خلاص میکند و بیصدا تا داخل قبرستان میآید. همه جا تاریک است. کمی ترسیده اما مجبور است هرطور شده آن اطراف را بگردد. با قدمهای آهسته پیش میرود. صدای گفتگوی چند مرد به گوش میرسد. خود را به نزدیکی آنها میرساند. سرش را بلند میکند و از روی دیوار کوتاهی که جلویش است نگاه میکند. دو مرد را میبیند که هر دو پشت به او نشستهاند. هرکدام روی یک پیت حلبی کوچک نشستهاند و یک قوطی کوچک جلوی دستشان دارند که داخلاش آتش کوچکی روشن کردهاند. در حال مصرف مواد مخدر هستند. علی هردوی آنها را میشناسد. ناصر و مجیدِ حاج هاشم. سری به نشانهی تاسف تکان میدهد. آن پشت کمین میکند و حرفهایشان را میشنود.
مجید خندهی بلندی میکند و میگوید:«جان من همچین کاری کردی؟»
ناصر میگوید:«چیکار کنم؟ تو گدا با اون همه دبدبه و کبکبه نتونستی یه روز جنس مارو جور کنی.»
«حالا این طنابو برا چی آوردی؟»
«مثلا اومدم خودمو دار بزنم.»
مجید میخندد. ناصر چشم غرهای به او میرود و میگوید:«حیف اون مادر که من شدم پسرش.»
مجید چیزی از جیبش درمیآورد و به ناصر میدهد. ناصر با دستاش آن را وزن میکند و میگوید:«به خدا قسم دیگه مواد کشیدنم حروم شده. تا همین چند سال پیش دوزار میدادی یه مشت مواد بت میدادن الان این یه تیکه پونصد تومن آب خورده واسمون.»
مجید لبخندی میزند و میگوید:«جنسش خوب باشه میارزه.»
ناصر میگوید:«بله میارزه چون از جیب تو نمیره.»
مجید دوباره میخندد و میگوید:«داداش خراب نکن دیگه .تلافیِ این حالی که دادی اگه کار پیدا نکردی میارمت پیش خودم.»
ناصر به طعنه میگوید:«از شما به ما رسیده. همون وامی که برام جور کردی بسه.»
مجید ابروهایش درهم گره میخورد و میگوید:«داداش بدهکارم شدیم؟ خب من سفارش کردم ولی نشد. لابد یارو آمارتو درآورده دیده نمیتونی قسطاشو بدی پیچونده.»
ناصر آه بلندی از ته دل میکشد و میگوید:«بختت بسوزه ناصر که آخرت به کجا رسید.»
«چرا خودتو ناراحت میکنی؟ اصن خودم بت پول قرض میدم.»
«پای بساطی… انقد قول رو هم نچین که فردا شرمنده میشی.»
«ناصر جون مواد واسه امثال من و تو واجبه به خدا. مخصوصا تو که این همه مشکل داری. بخدا اگه این مواد نباشه تو از فکر و خیال یا خودتو میکشی یا سر به بیابون میذاری.»
«نه که الان خیلی روبراهم. دوباره با سر افتادیم تو این بدبختی. چار روز دیگم همه میفهمن و دوباره همون آش و هم کاسه.»
«ما که قرار نیس هر روز بکشیم. معتاد شدن واسه اوناییه که نمیدونن این لامصب چه مصیبتیه.»
«مَشتی تو رد دادی. انگار حالیت نی کجای کاری. امروز که داشتم با مادرم حرف میزدم جرات نداشتم تو چشاش نگاه کنم.»
«داداش بی خیال. مگه از سرِ خوشی این کارو کردی؟ یارو واسه خرج مواد سر باباشو بریده پولاشو برده تو که کاری نکردی انقد گُندش میکنی.»
ناصر سیگاری روشن میکند و پُک محکمی میزند.
علی آن طرف روی زمین ولو شده.با خود فکر میکند چطور ناصر به چنین فلاکتی افتاده. ناصر که تمام زندگیاش را میداد تا خندهای بر لب خواهرش بنشاند. برای گرفتن بادبادک خواهرش کل پشت بامهای محل را میدوید. یادش میآید یک بار ناصر سر همین ماجرا از پشت بام افتاد و پایش شکست. همان لحظه گوش علی را پیچاند که حق ندارد به کسی بگوید از پشت بام افتاده چون خوب میدانست که مرجان اگر بفهمد پای برادرش به خاطر بادبادک او شکسته کُلی غصه میخورد اما افسوس که چرخ روزگار بد چرخید و حالا همان حامی همیشگی بلای جان مرجان شده، بلای جان همه حتی خودش.
علی به زحمت بلند میشود و بعد از کمی جستجو یک تیکه چوب پیدا میکند. تصمیم گرفته به هردوی آنها حمله کند اما خیلی زود منصرف میشود. با خود فکر میکند که چه کار میتواند بکند؟ مگر با زدن آنها بار مشکلاتاش سبکتر میشود؟ چه بسا مشکلات جدیدی اضافه شود. آنقدر کرخت شده که ناخودآگاه چوب از دستش میافتد. با قدمهای سنگین به سمت موتور میرود. باران نرمی شروع به باریدن کرده و تا او به موتور برسد تمام تنش را خیس میکند. ناگهان گلهی سگها را میبیند که به سرعت به سوی او حمله ور میشوند. نمیتواند تشخیص دهد که از صدای پارسشان بیشتر ترسیده یا از دیدن چهرهی وحشیشان که با آن دندانهای تیز و چشمان مصمم به سمت او میآیند. سریع موتور را روشن میکند و راه میافتد. یکی از سگها خودش را به او میرساند و پاشنهی کفشاش را گاز میگیرد. از ترس موهایاش سیخ میشود. ناخودآگاه فریادی میکشد. ضربهی محکمی به دهان سگ وارد میکند و پایاش را نجات میدهد اما تعادل موتور از دست میرود و به شدت زمین میخورد. زمین حسابی لیز و گِلی شده و باعث میشود علی با موتور چند متری روی زمین سُر بخورد. پایش زیر موتور مانده. عجز تمام وجودش را فراگرفته.سگها دور شدهاند.انگار آنها هم دلشان برای او سوخته و فهمیدهاند شکارشان خیلی مظلوم است. صدای ناصر و مجید را میشنود که به سمت او میآیند. به زحمت خودش را از زیر موتور بیرون میکشد. فرمان موتور کج شده. آن را با چند ضربهی محکم به حالت اول برمیگرداند.موتور را راه میاندازد و قبل از نزدیک شدن آنها میگریزد. با سرعت زیادی میراند و اشک میریزد. دلش به حال خودش میسوزد،د به حال خانوادهاش که همیشه به خاطر ناصر از حق خودشان گذشتهاند. با خودش عهد میبندد که از این به بعد دیگر کاری به کارش نداشته باشد.
***
مادر با نگاه نگران به مرجان چشم دوخته. مرجان که ظاهرا در حال مطالعه است خطاب به مادر میگوید:«زنگ بزنم چی بگم آخه؟ خبری بشه خودش زنگ میزنه خو.»
در همین لحظه علی با موتور وارد حیاط میشود. مثل نایلونی که در آب افتاده چروک شده و گِل و لای روی لباساش را گرفته. کفشاش را از پا بیرون میکشد و بعد از اینکه میبیند یک تکه از پاشنهاش کنده شده با عصبانیت به گوشهی حیاط پرت میکند .صورتاش زخمی است. مرجان با دیدن صورت علی روی زمین میافتد. علی به او خیره میشود سپس به خود میآید و آهسته میگوید:«چیزی نیس.»
«تو چرا اینجوری شدی؟ دعواتون شده؟»
«نه من اصن ندیدمش. نمیدونم کدوم گوریه هرچی گشتم پیداش نکردم(چشمکی به مرجان میزند تا او بفهمد که ناصر حالش خوب است)»
مادر که به سختی تا دم پلههای حیاط خودش را کشانده میگوید:«میدونستم یه بلایی سر خودش میاره.»
علی که کلافه و بیحال است میگوید:«مادر من سر جدت یه امشبو بی خیال شو. ناصر حالش خوبه. تو چرا با این حالت تا اینجا اومدی؟ مرجان مادرو ببر تو.»
مادر میگوید:«امشب چطور خوابت میبره وقتی نمیدونی داداشت کجاس؟ اصن زندس یا زبونم لال…»
مرجان که در حال کمک به مادر برای بردن او داخل خانه است میگوید:«کاش یه ذره هم به فکر خودت بودی مامان، به فکر ما.»
علی میگوید:«مادر من انقد با این حرفا دل مارو خون نکن.»
مادر میگوید:«من دل شما رو خون کردم؟ میگم برو دنبال داداشت بگرد که یه وقت بلایی سر خودش نیاره…»
علی با عصبانیت فریاد می زند:«واااای خدا… رفتم دنبالش قیافه نحسشم دیدم. میخوای بدونی کجاس؟»
مرجان بال بال میزند تا به علی هشدار دهد که چیزی نگوید اما علی ادامه میدهد:«گل پسرت الان تو قبرستون قدیمی با همون رفیقش مجیدِ گوهِ سگ داره مواد میکشه_اشارهای به سراپای خود میکند و ادامه میدهد:_ اینه حال من که رفته بودم دنبال آقا که یه وقت خودشو نکشه. مادر من بادمجون بم آفت نداره. آفت واسه من و توئه که یه عمر زندگیمونو حروم این آدم کردیم.»
مادر به علی خیره شده. مرجان با چهرهی نگراناش دست به سر مادر میکشد. مادر روی زمین مینشیند.
علی ادامه میدهد:«بدبختی ما اینه که زود فراموش میکنیم. یادمون میره این آدم چه گندی زده به زندگیمون. مادر من یه کم به فکر من و این دختر بدبخت باش. آمنه راس میگفت. اون بدبختم اگه دخترعمومون نبود همون چند سال پیش ولش کرده بود. من ۳۰ سالمه کی دیگه میخوام زندگی کنم؟ عین آدمای ۷۰ ساله شدیم بس که حرص خوردیم و ریختیم تو خودمون. مگه ما بچه سرراهی بودیم؟ چرا تو این خونه همه دلسوزیا فقط واسه ناصره که عین آفت افتاده تو زندگیمون؟ بخدا قسم این آدم تا روزی که تو قبر میذارنش دنبال مواده. دیگه بسمونه. دیگه بریدیم. نابود شدیم… تا ناصر هست ما جلوی هر کس و ناکسی سرمون پایینه… از این لحظه به بعد اسم این آدم تو این خونه بیاد خونه رو آتیش میزنم.»
سپس به سمت زیرزمین میرود. دوباره برمیگردد انگار چیزی یادش افتاده. میگوید:«راستی مادر جان قلک این بدبختم آقا ناصر دزدیده. برده با پولش واسه خودش و رفیق جونش مواد خریده. نه که مجید بی پوله ناصر باید خرج موادشو بده .اصلا قلکو برد به درک. پولشم داد مواد واسه اون بی همه چیز بازم به درک. دیگه چرا مث خاله زنکا میره پیشش همه چیو میگه تا فردا همین بیشرف بره هرجا میشینه بگه ناصر به قلک خواهرشم رحم نکرد؟ من دیگه غصهی ناصرو نمیخورم. ناصر مُرد. من دیگه آدمی به اسم ناصر نمیشناسم. به امام حسین دیگه نمیشناسم.
علی حرفاش را تمام میکند و به سرعت به سمت زیرزمین میرود. به محض رسیدن به آنجا بغضاش میترکد و هایهای گریه میکند. گریه هم آرام اش نمیکند. روی زمین میافتد. نای بلند شدن ندارد. ناگهان مرجان به سرعت از پلههای زیرزمین پایین میآید.با دست به مادر اشاره میکند. بال بال میزند. دهانش باز است اما صدایی از آن بیرون نمیآید.علی به سرعت برمیخیزد و پلهها را دوتا یکی بالا میرود. به مادر که میرسد سرش را در بغل میگیرد. دستش را کنار گردن مادر میگذارد تا نبضاش را بگیرد اما نگاهاش به مرجان نشان میدهد که مادر رفته است. مرجان روسریاش را روی صورتش پایین میکشد و بی صدا اشک میریزد. علی سرش را به سر مادر میچسباند. برای خود و تمام آدمهای دور و برش که با رفتن مادر بدبختتر میشوند اشک میریزد. نگاهاش به تک درخت میافتد. یاد جملهی مادر میافتد که صبح در مورد درخت گفت. بلندتر گریه میکند. انگار کسی در فکرش فریاد میزند:«اصلا چه فرقی میکند؟ بهرحال این خانه بعد از مادر، رنگ بهار را به چشم نمیبیند. بعد از این، هوای این خانه، همیشه زمستان است.»