خداوند پس از آن که آسمان و زمین و تمامی حیوانات و نباتات را تنها با یک کلمه خلاقه خویش پدید آورد، تکهای از خاک زیر پای حیوانات را برداشت و از آن انسان را سرشت. انسان را آفرید تا مبهوت کارهای والای خدا شود و نام باری تعالی را بستاید. و برای سکونت وی بهشت عدن را مقرر فرمود.
آدم نو آفریده مفتون معجزات خدا گشت. حیوانات، پرندگان و گیاهان گوناگون را یک به یک مشاهده کرد، شگفت زده شد و نام استاد اعظم را ستود. و چون خود را تنها و بیهمدم احساس کرد، حوصله اش سر رفت، به شدت سر رفت.با دیدن تنهایی آدم خداوند با خود سخن گفت: «بیایید برای آدم همدمی نازک طبع بیافرینیم تا انسان در لذت بردن از جذبات بهشت تنها نباشد.»
پس آتش شعله خیز را در دست گرفت و از زبانههای پر پیچ و تاب و جهنده آن نخستین زن را آفرید: لیلیت را. و با نگاه به آفریده خویش تحسین گرانه گفت: « خیر است، زیرا که زیباست.»
سپس آدم را نزد خود خواند، دست کوچک لیلیت را در دست انسان نخستین قرار داد و گفت: «آدم! این هم یار تو لیلیت زیبا! در چشمان هم تصویر خود را ببینید و در قلبتان به همدیگر عشق بورزید. بارور و زیاد شوید. آدم! در همه روزهایت از لیلیت مراقبت کن و تو لیلیت! از آدم فرمانبری کن.»
لیلیت به دقت آدم را ورانداز کرد، در مشامش بوی خاک احساس کرد و همچنین حس کرد که نگاه آدم به سنگینی خاک بر گیسوان و شانههایش افتاده است. دستش را به شتاب از کف آدم بیرون کشید.
آدم به لیلیت خیره ماند: زیبایی بیکرانی درمقابلش دامن گسترد و ژرفا گرفت، زیبایی که روحش را افسون میکرد و به
قصد نابودی به ورطهای خوفناک میکشاند.
وچشمان متحیر و هراسناکش را بست.
و وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، لبهایش به زحمت توانستند به هم آیند:
– سپاس بر تو باد، خداوندا! تو زیباترین و کاملترین را درمیان مخلوقاتت آفریدی.
تو گل سرسبد جهان اعجاب انگیزت را به پا نمودی.
جلال بیکران و جاویدان از آن تو باد!
با شنیدن سخنان آدم، لیلیت سرش را به نرمی به طرف شانه راستش خم کرد و اولین لبخند رضایت بر چهره دل انگیزش نقش بست.
آدم شوریده ازاحساسی که تا آن هنگام برایش ناشناخته بود، خواست تا یک بار دیگر دست لیلیت را بگیرد، اما لیلیت همچون شعله از او گریخت.
آدم حس کرد که قلبش به طرزی جدا نا پذیر و غیر قابل بیان به پاشنههای درخشان لیلیت گره خورده است. در پی لیلیت رفت واو را کنار دریاچه زرین فام یافت که در آن قوهای برفین بال مینازیدند.
لیلیت با حیرت چشم به قوهای خوش پیکر دوخته و مجذوب گردن منعطف و رعنای آنان گشته بود و با صدای شیرینش قوها را فرا میخواند. وقتی خم شد تا آنها را نوازش کند، ناگهان چشمش به تصویری شگفت انگیز و پرتو افشان بر روی آب افتاد و چون دریافت که انعکاس صورت خودش میباشد، شیفته خویش شد و مغرور گشت.
گیسوان پریشان بر سینه اش را به هم بافت تا رشته رشته بر پشت و شانههایش چین و شکن خورند. مدام با شیفتگی به تصویرش نگاه میکرد، دوباره شیفته میگشت و سیراب نمیشد.
آسمان آبی با خورشیدش و یک تکه از بهشت در آینه دریاچه منعکس شده بودند.
و لیلیت دید که خورشید به اندازه آتش چشمانش فروزنده نیست و آسمان به اندازه ژرفای چشمانش عمیق نمیباشد.
کما ل محض در بهشت خودش میباشد؛ و دریاچه و بهشت از انوار چهره او لبریز شده اند.
همان موقع یک جفت پروانه یاقوتی با بالهای الماسی آمدند و روی گیسوان گلبویش نشستند. لیلیت نگاهشان کرد و لبخند زد: «چه زیبا میشد اگر اینها برای همیشه روی موهایم میماندند»…
بلادرنگ یک دسته ازگلهای اطراف که به هزاران رنگ میدرخشیدند و عطر میفشاندند چیده، لابه لای موهایش نشاند.
آدم که کمی دورتر ایستاده و محو تماشای یارش شده بود، یکباره به خود جرأت داد و نزدیکتر رفت.
لیلیت وقتی متوجه شد که بازتاب آدم با تصویرش درهم آمیخته، خشمگین به پا خاست و آتش غضبناک چشمانش را بر او دوخت.
– لیلیت!ای پری روتر از فرشتگان، این چه گلهایی است که چیده ای؟
لیلیت با تمسخر حرف آدم را قطع کرد:
-اینها؟ اینها معجزه اند، تو چه میدانی…
– نه، دلبندم، من آنچنان مکانهایی در عدن میشناسم که حتی خود آفریدگار هنوزبه آنجا پا نگذاشته است. گلهایی چنان بینظیر با رنگها و رایحههای بیان نشدنی، درختان رخشان برگ که مزیّن به خوشگوارترین میوهها هستند. دلت نمیخواهد به آنجا برویم و کمی گردش کنیم؟
آدم با چنان صدای نوازشگری حرف میزد که خشم لیلیت برای لحظهای فرو نشست.
– خیلی خوب،آدم! میرویم، میرویم، اما امروز نه، بعداً، بعداً.
– باشد، لیلیت! نازنینم! هرزمان که تو بخواهی، اما اکنون کم کم دارد شب فرا میرسد، بیا به کومه من برویم. من آن را
جنب لانه بلبلان خوش آوا ساخته و با گلهای فرح بخش آراستهام. تو آنجا به خواب میروی و من خواب شیرینت را پاس میدارم.
– نه، نه، تنهایم بگذار، امروز خیلی خسته شدهام.
و قدمهای سبکبالش را به سوی عمق جنگلها گذاشت.
آدم که نمیدانست چه جوآبی دهد، ساکت و سر به زیر به دنبال او راه افتاد.
– آدام! تنهایم بگذار! خواهش میکنم…
– ولی لیلیت،ای هزاران بار خواستنی! کی همدیگر را ملاقات کنیم؟ و کی؟…
– فردا!
لیلیت با صدایی آمرانه حرف آدم را قطع کرد و در یک چشم به هم زدن،در میان بوتهها نا پدید شد.
***
لیلیت کنار چشمه نشسته، گوش به آهنگ بلورین آن سپرده و چشم به آسمان ستاره بار بهشت دوخته بود. خوشههای درخشان ستارهها قلبش را سرمست از تمنایی مرموز میکردند.
و لیلیت مست از ستارگان بر روی گلها به خواب رفت و با نغمه مهرانگیز عندلیبان بیدار شد.
سپیده با الطاف جان پرور دمیده، بهشت را در بر گرفت و با جادوی توصیف ناپذیر رنگ و شعشعه خود حتی کلوخها را هم جلا داد.
آدم با سبدی پر از میوه و گل به سراغ لیلیت آمد و از دور او را صدا زد.
جوابی نشنید.
دوباره داد زد، باز هیچ جوابی نیامد.
مضطرب شد، چندین بار اطراف چشمه را گشت و به هر سو نظرانداخت. لیلیت پیدایش نبود.
کنار دریاچه رفت، در میان جنگلها گشت، پشت هر بوته و بیشه را نگاه کرد، دوباره به لب چشمه باز آمد، لیلیت نبود که نبود.
آدم پیش خود فکر کرد: «چه اتفاقی برای لیلیت افتاده؟ لابد از کوره راههای ناآشنا رفته و به عمق جنگلهای دوردست رسیده و راه را گم کرده است. باید او را جستجوکرد، باید به دنبالش رفت. »
سبد را کنار چشمه نزدیک کومه لیلیت گذاشت و به جستجوی او رفت.
آدم تمام روز را به جستجو پرداخت، با صدای بلند نام لیلیت را فریاد زد، اما هیچ نتیجهای نگرفت.
عصر شد و شب فرا رسید.
در میان تاریکی، عاجز از یافتن راه بازگشت، آدم خسته و کوفته زیر درختی خوابید.
و فقط هنگام پگاه وقتی آسمان و بهشت با نور شیری رنگ تلالو یافتند، آدم توانست راه بازگشت را بیابد.
دوان- دوان و نفس زنان، هنوز به چشمه نرسیده، از دور بانگ بر آورد:
– لیلیت! صبح به خیر.
– نزدیک نیا، نه، هنوز دست و رویم را نشستهام.
با شنیدن صدای لیلیت، آدم تمام رنجهای روز قبل را با همان شدت و حدت دوباره احساس کرد. خشم در دلش پا گرفت. خواست لیلیت را به سختی ملامت کند، اما بر خود چیره شد و با لحنی ملایم پرسید:
– دیروز تمام وقت کجا بودی؟ آنقدر به دنبالت گشتم، آنقدر به دنبالت گشتم…
– دیروز؟ دیروز من کنار دریاچه آمدم، تو را ندیدم، تو نیامدی، بعد کمی به دنبال غزالها دویدم و به محلهای ناآشنا رسیدم. در آنجا بلبلان حیرت آوری بودند که غرق آوازشان شدم و تا دیروقت همان جا ماندم.
– اما عجیب است! تو کی به دریاچه آمدی؟ من که یک پایم اینجا و پای دیگرم آنجا بود، همه جای بهشت را گشتم، کجا بودی که ندیدمت؟
لیلیت با صدایی قاطع جواب داد:
– ولی من هم اینجا، هم کنار دریاچه منتظرت ماندم، اما تو نه اینجا بودی و نه آنجا!
آدم لحظهای ساکت ماند. با خود میاندیشید که شاید متوجه لیلیت نشده است؟ ولی… محال است…
بعد با لحنی آشتیجو و مداراگر گفت:
– لیلیت زیبا، برای صبحانهات میوههای بیمانند آوردهام.
– کمی صبر کن،هنوز موهایم را نیاراستهام.
– و برای موهای پریسایت گلهایی آغشته به شبنم صبحگاهان آوردهام.
-متشکرم، من خودم دارم. الان میآیم، لختی صبر کن.
لیلیت در حالیکه مثل شعله آتش پیچ و خم میخورد و پایش به زمین بند نمیگشت، جلو آمد و مقابل آدم ایستاد.
– آه! باز از همان میوههای حیرت آوری است که نزدیک کومهام یافتم!
-همیشه از همان مکانهای زیبا میآورم. حالا میآیی به آن جاها برویم عزیزم؟
-می رویم، هنوز وقت داریم.
لیلیت این را گفت و برای صرف صبحانه نشست.
آدم در سمت چپ لیلیت جا گرفت و به طغیان احساساتش مجال داد:
-آه، لیلیت، به راستی که تو سنگدلی، جانم از تنهایی به لب آمد.
و با اشتیاق لیلیت را به آغوش کشید و با تمام وجود به سینه منقلب خود فشرد.
لیلیت از آغوش آدم فرار کرده کمی دورتر ایستاد و با صدایی گریه آلود گفت:
-آدم! خیلی خشن بغلم میکنی، پهلوهایم را خرد کردی.
بعد پشت به آدم کرد و به حالت قهر ایستاد. کمرش طلایی تر از ارغوان پرشکوه سپیده بود که بهشت را زینت میداد.
آدم نگاهی کرد و دلش پر زد، دست لیلیت را به نرمی گرفت و در حالیکه در چشمان او ذوب میشد، گفت:
– لیلیت، عمرم، مرا ببخش. لیلیت! جان جانانم، اینطور ساکت و غمناک نگاهم نکن، لبخند بزن، سخن بگو. آه که چقدر دلم میخواست هزاران گوش میداشتم تا هزار بار صدای شیرینت را میشنیدم و سیر نمیشدم.
لیلیت نشست. سکوتی معنا دار حکمفرما گشت.
لیلیت سکوت را شکست:
– آدم! خیلی وقت است که خدا تو را آفریده؟
– آری، نازنینم.
– در بهشت چه کارمی کردی؟
– یکه و تنها سرگردان بودم و در میان حیوانات بیزبان برای خود یاری میجستم.
لیلیت با بازی حیله گر چشمانش آدم را ورانداز کرد و پرسید:
– مگر یکی مثل خودت را پیدا نکردی؟
– نه، لیلیت، برای همین خدا تو را برای من آفرید.
– مرا؟ برای تو آفرید ؟ … ها … ها… ها… !!!
لیلیت خندهای بلند و بشاش سر داد.
آدم دلخور شد. سکوتی تلخ حاکم گردید.
آدم دلشکسته به حرف آمد:
– آری، آری، خدا تو را آفرید که من تنها زندگی نکنم و ما یار همدیگر باشیم… دلم میخواهد جانم را فدایت کنم اما تو؟… مگر نمیدانی که بدون تو بهشت برایم ملال آور است و زندگی برایم مشقتی بیش نیست… خدا این را نمیپسندد و اگر بشنود سخت خشمگین میگردد.
صدایش میلرزید و اشک در صدایش موج میزد.
لیلیت نگاهی به چهره رقت بار آدم انداخت و از ته دل قهقهه سر داد، ولی فقط برای یک لحظه، بعد نگاهش را شیرین کرد. نام خدا هشیارش کرده بود.
– اما چرا داری گریه میکنی، آدم؟ چرا اینگونه حرف میزنی؟ مگر من همیشه نسبت به تو مهربان نبوده ام؟
آنگاه با انگشتان نورافشانش به نوازش ریش آشفته او پرداخت.
قلب آدم سرشار از محبتی بیحد وحصر شد، حاضر بود به پای لیلیت بیفتد و معذرت بخواهد.
لیلیت با صدایی ملایم رو به آدم کرد:
– خوب، آدم، عزیزم، این گل پرنده را برایم بگیر.
– این پروانه است، گل نیست.
– فرقی نمیکند، بگیرش!
آدم به دنبال پروانه دوید،اما نتوانست آن را بگیرد.
– میخواهی فوری بگیرمش؟
لیلیت این را گفت، چرخی در هوا زد و بلافاصله پروانه را گرفت.
– دیدی آدم؟ واقعا که تو کند و کرختی.
آدم با لحنی دلخور از خود دفاع کرد:
– در هوا نمیتوانم مثل تو جست وخیز کنم، اما میتوانم خیلی تند بدوم.
– این کار را هم نمیتوانی، از خودت تعریف نکن.
آدم اصرارکرد:
– میتوانم، بیا امتحان کنیم.
– بیهوده خودت را خسته نکن.
آدم دوباره اصرار ورزید.
– خیلی خوب، اگر مرا بگیری شیرین ترین میوه بهشت را به تو میدهم.
آدم متعجبانه پرسید:
– آن چه میوهای است که تو میدانی و من نمیدانم؟ با اینکه تا به حال همه میوههای بهشت را چشیده ام!
– بوسه.
آدم متعجب و پرسش وار تکرار کرد:
– بوسه؟
– بله، بوسه: تماس لبها با لبهای دیگر، نمیدانی؟
آدم پیش خود فکر میکرد که لیلیت از کجا این را میداند؟ کی؟ و چگونه؟… و با تردید به لیلیت نگاه کرد. لیلیت ساکت به چشمان آدم زل زده بود، اما شرارههای سوزان نگاهش از میان حدقه چشمان آدم گذشتند و روح آدم را چون بوته سرخ تمشک، ملتهب کردند.
آدم فهمید و با رضایت خاطر موافقت کرد.
لیلیت چابک پا و با نشاط میدوید، آدم هیجان زده و نفس زنان میدوید.
لیلیت پشت بوتهها پنهان میشد، سپس بالا میپرید، لحظهای میایستاد و با خندهای زنگ دار میگفت: « بیا، بیا، بگیر،منتظرم. » و لبان سرخش را به حالت غنچه بوسه جمع میکرد و منتظر میماند.
آدم که پاک عقل از کف داده بود، درنگ کرد.
لیلیت نزدیک تر رفت و پرسید:
– آدم،خدا تو را از چه آفرید؟
– از خاک، ولی شبیه تصویر خویش.
– از خاک؟ از خاک؟… ها … ها… ها… به همین خاطر است که اینگونه کندی، کلفت و زمخت.
می خندید و با تمسخر میخندید.
آدم به خود پیچید، خشمگین شد، همه قوایش را جمع کرد، شتاب گرفت و به سوی لیلیت دوید، چیزی نمانده بود او را بگیرد و در آغوش خود له کند، اما فقط سرانگشتانش به موهای لیلیت رسیدند. لیلیت آنی چون چکاوک بالا پریده به جنگلزار رسید و با خندهای شاداب و با صدایی زنگ دار فریاد زد:
-آدم! فردا بیا برویم کمی در بهشت بگردیم.
آدم شکست خورده و خجالت زده مدتی مدید در جایش میخکوب ماند و چشمان خیره اش را به جنگلهایی دوخت که لیلیت را در بر گرفته بودند.
***
آدم صبح زود آمد و اطراف چشمه این پا و آن پا کرد. صبر کرد تا لیلیت آراسته به گلها و با هزار طنازی پیدایش شود.
لیلیت بآبی تفاوتی پرسید:
– پس میگویی برویم به آن جاهایی که اینقدر تعریفشان را میکنی؟
– آه لیلیت بیهمتا،هر چه تعریف کنم باز کم است، باید آن جنگلزارها، آن دریاچهها و جویبارها را با چشمان خودت ببینی تا پی به شکوه بینهایت بهشت ببری.
آدم با گفتن این حرف، راه را نشان داد.
لیلیت اما به سمت دیگر اشاره کرد و گفت:
– نه! از این طرف برویم.
آدم محتاطانه مخالفت ورزید:
– ببخش نازنینم، راه از این طرف است.
– از این سمت برویم!
– لیلیت گرانقدر،آن طرف آنقدرها هم خوب نیست. من همه کوره راههای بهشت را میدانم و زیباترین را نشانت دادم. ببخش، باید بگویم که تو نمیدانی.
-نه خیر، اصلا من دلم این راه را میخواهد. اگر نمیآیی خودم به تنهایی میروم.
لیلیت با گفتن این حرف، قدم به راه دلخواه خودش گذاشت.
آدم مطیعانه در پی اش رفت، پس از چند لحظه به خود جرأت داد تا بگوید:
– لیلیت زیبا، تمنا میکنم، حالا راه مرا امتحان کن.
– خیلی خوب، بگذار حرف، حرف تو باشد. فعلا که همیشه حرف تو پیش میرود.
در دو سوی راه، گلهای هزار رنگ و هزار عطر با هزاران هزار شکل چمنزارها را زینت بخشیده بودند. پروانههای خیال انگیز دسته-دسته بر فراز لالهها و سبزهها و دور و بر لیلیت چرخ میزدند. درختان موز و آناناس دریاچه جنگل را احاطه کرده بودند و ماهیان براق در آب دریاچه میان گلدستههای نیلوفر آبی و لوتوسها بازی میکردند.
طاووسهای نقرهای و طاووسهای الوان همراه با قرقاولهای سبز و سارهای صورتی، زیر سایه شاخساران انبوه میخرامیدند. مرغان چنگ و مرغان بهشتی از سبزه زاری به سبزه زار دیگر پرمی گشودند.
بر فراز دارستانها، در هوای عطرآگین، پرندگان الوان چون خواب و خیال پخش و پرا بودند و با هزاران نغمه، با ترنمهای جان پرور عشق و شیدایی خود را میسرودند.
میوههای هوس انگیز با رنگها و اشکال سحر آمیز از درختان ساقه طلایی آویزان بودند.
لیلیت هر کدام را که دلش میخواست میچید و حیرت زده میخورد. لیلیت محو منظرههای بهشت شده بود، با چشمان خیره اطراف را مینگریست، برمی گشت ویک بار دیگر مینگریست.
-محبوب من، نگاه کن، کومه من آنجاست.
لیلیت اما همه حواسش به دور و برش بود و متوجه حرف آدم نشد، مات و مبهوت پیش میرفت.
به جای راه رفتن، مثل پرندگان جست و خیز میکرد و پاهای نوربارانش روی زمین بند نمیشدند. اما آدم با گامهای سنگین و محکم به دنبالش حرکت میکرد و چشم از گیسوان شکن در شکن او که مثل زبانههای آتش پیچ میخوردند، بر نمیداشت.
موج عظیم و بیمحابای احساسات، آدم را وا میداشت تا برود و زیرپاهای لیلیت بیفتد؛ پس قدمهایش را تند تر کرد، به لیلیت نزدیک شد و آرنج آتشناک او را با ترس گرفته با دلدادگی گفت:
– یار دلنوازم، آن دورها را نگاه کن، چه باشکوهند…
لیلیت نیم نگاهی بیتفاوت به چشم اندازها انداخت.
آن دوردستها؛ کوههای سر به فلک کشیده با تاج نقرهای برف، در سکوتی آبیفام فرو رفته بودند. آبها از بلندای صخرههای ستون مانند، شتابناک واژگون میشدند و خروش مهیبشان خلوت غارها و پناه گاههای آهوان بژ را پر میکرد. دریای اطلسی زیر پای کوهها موج میزد. مرغان روشن بال طوفان به آرامی سینه خود را بر امواج نوک طلایی دریا میکشیدند وبه سوی جزیرههای دور زمردین پرواز میکردند، همان جا که گلهای رنگین برگ مشک میفشاندند و درختان خرما به دست نسیم نوازشگر تاب میخوردند.
– دیدی عزیزم؟ دیدی که راست میگفتم؟
آدم زمزمه کنان و با محبت کمر لیلیت را بغل کرد.
– بد نیست، اما راه من هم خوب بود.
لیلیت با گفتن این حرف جستی زد، از آغوش آدم بیرون پرید ولب جویباری ایستاد که در آن نزدیکی با خندهای دلگشا بر دانههای رنگارنگ شن غلط میخورد.
– آه! این سنگریزهها چقدر زیبایند! چه رنگهای زیبایی دارند! سرخ و آبی و سبز و طلایی… آدم! چند تا از این سنگها را برایم جمع کن.
– لیلیت، این که چیزی نیست. من جای چنان سنگوارههایی را بلدم که مثل خورشید برق میزنند، مثل آب شفاف اند و محکم و بسیار زیبا هستند.
– اوه!… کجا؟ کجا هستند آن سنگها؟ آدم،عزیزم، کجا میشود آن سنگها را همین الان پیدا کرد؟
– جای آنها خیلی دور است، ته درههای عمیق، روی لبه صخره ها، آن دور دورها.
لیلیت دستش را با لطافت روی دست آدم گذاشت:
– کی میآوری؟ بگو آدم.
– اگر دوست داری نازنینم،همین امروز راه میافتم و فردا میآورم.
آدم از اینکه فرصتی یافته بود تا لیلیت را خشنود سازد، خوشحال شد.
لیلیت با پشت دستش پیشانی آدم را به نرمی نوازش کرد:
– برو آدم، همین حالا فوراً برو، تو چقدر خو بیآدم.
آدم با طپش قلب و به ملایمت دست سوسن گون لیلیت را گرفت و بر لبانش گذاشت. حلاوت بوسه تا ته دل آدم چکید…
بعد نگاهی مشتاقانه به لیلیت انداخت و شروع به دویدن کرد. لیلیت نیز با بازی پرشرر چشمانش که در آن وعدههای شیرین نهفته بود،آدم را بدرقه کرد.
لیلیت پس از اندکی استراحت، از کوره راههای جدید به سمت کلبه خود راه افتاد. ناگاه جلوی پایش ماری با سر برافراشته سبز شد. لیلیت به چشمان مار و مار به لیلیت خیره ماندند. هر دو یکه خورده ومجذوب همدیگر شده بودند.
بدن مواج و پرپیچ و خم مار که صاف و صیقلی، تیز و کشیده بود، لیلیت را جادو کرد،او حس کرد که این جادو تا عمق وجودش نفوذ کرده است.
لیلیت مدتی مدید نگاه کرد تا اینکه مار از برق نگاهش ترسید، به دور خود پیچی زد و در یک چشم بر هم زدن زیر بوتهها نا پدید شد.
در همان زمان آدم نفس زنان میدوید تا هر چه زودتر به دره سنگهای زیبا برسد. همینکه رسید با عجله شروع به جمع آوری سنگها کرد.
آدم بدون احساس خستگی و ناامیدی در حالیکه پاها و انگشتانش زخمی میشدند، از صخرهها بالا میرفت و از لبه تیزشان سنگها را با دندانهایش میکند؛ با این وجود از تصور اینکه چقدر مایه خوشنودی لیلیت زیبا خواهد شد، قوت قلب میگرفت .
خودش نیز در عجب بود که چگونه از لحظه دیدار لیلیت قلبش مملو از احساسی شیرین و هوس آلود شده است و از آن روز بهشت هزار بار قشنگتر گشته و هر لحظه از زندگی اش معنا و جذبهای نا تقریر یافته است .
دیگر غروب شده بود که آدم سبدهای سنگین را به دوش گرفته و نفس بریده به دریاچه رسید. لیلیت بیصبرانه منتظر آدم نشسته، گربهای پوست مخملی به بغل گرفته و برای کوتاه کردن زمان انتظار مدام نوازشش میکرد.
آدم فریاد زد:
– لیلیت، لیلیت زیبا، من آمدم، سنگها را آوردم.
لیلیت که تصویر آدم را بر روی آب دیده بود، به ظاهر خود را غافلگیر نشان داد، برگشت و پرسید:
– آدم! تویی؟
– ببخش عزیزم، نتوانستم زودتر بیایم، راه بسیار دور بود. خیلی وقت است که تو منتظر منی؟
– نه آدم، همین الان آمدم. نمیخواستم بیایم،سرم درد میکرد، همینطوری آمدم. سنگها را آوردی؟ ببینم.
و بآبی تآبی پنهان به سبدها نظر انداخت.
– اوه! چه گوهرهایی! چه باشکوهند، چه با شکوهند…
– نام اینها گوهر است؟ تو از کجا میدانی؟
-آری نامشان گوهر است، من میدانم. آدم، عزیزم، بیا تو را ببوسم، تو چقدر مهربانی.
لیلیت که نمیتوانست خوشحالی اش را پنهان کند، از جا پرید و بوسهای بر پیشانی آدم گذاشت.
آدم از خود بیخود شد، به زیر پاهای لیلیت افتاد و با دلباختگی به تماشایش پرداخت. لیلیت انگشتان ظریفش را میان سبدها میبرد و با گوهر آلات بازی میکرد، آنها را در کف دستش میگرفت، با شوق و ذوق نگاهشان میکرد، با خود میخندید، دوباره توی سبد میریخت و باز بیرونشان میآورد.
– چه الماسهای حیرت آوری، با چه تشعشع سفید حیرت آوری، چه یاقوتهای سرخی، چه زمردهای سبز و خالصی، چه لعلهایی، چه یاقوتهای کبودرنگی، کدامشان را بگویم، کدام را؟ و چقدر هم زیادند، چقدر زیادند…
لیلیت آنقدر با گوهرآلات بازی کرد، آنها را در میان زلفانش چید و دوباره جمعشان کرد، تا اینکه قرص ماه از پشت درختها نمایان شد و یکایک سبزهها و بوته ها، برگها و جوانههای بهشت را روشنایی داد.
لیلیت زیر درخت انار نشسته بود. انوار ظریف مهتاب چون توری نورانی به دور چهره اش هاله بسته بودند. قلب آدم چون قلب گنجشکان میتپید و کم مانده بود از سینه اش بیرون جهد.
– لیلیت، لیلیت بیهمتا، تو خردمندی، به من بگو، این چه احساسی است که از لحظه دیدارت در جان و دلم لانه کرده
است؟ دلم میخواهد زیر پاهای شراره بارت ذوب شوم، میخواهم خاک زیر پایت را ببوسم، میخواهم آفتاب را به سان تاج بر سرت نهم و راهت را با ستارگان سنگفرش کنم.
لیلیت به آدم گوش میداد و در گوشه لبهایش خندهای ملیح شکل میگرفت.
– بگو لیلیت،ای زیباترینم، این چه احساسی است که هرگاه پیش توام، بهشت در نظرم زیباتر و زندگی شیرینترمی آید؟
اما وقتی از تو دور میشوم، بهشت زشت و خالی میگردد و زندگی تلخ و سنگین؟ چه خواب و چه بیدار، رؤیاهایم فقط از تو سرشارند. در قلب و در چشمانم تو نشسته ای.
لیلیت خندان لب اما با صدایی سرد جواب داد:
-عشق است، آدم، نام این احساس عشق است.
-عشق؟ تو از کجا میدانی؟…
– من از خیلی وقت پیشتر میدانستم، آدم…
-عشق. نامی مقدس و مهلک. عشق! آری، خدا نیز همین را فرمود: « به یکدیگر عشق بورزید». من به تو عشق میورزم لیلیت،ای لیلیت هزار بار دوست داشتنی، من تو را دوست دارم. و چگونه میتوان تو را دوست نداشت؟ تو زیبایی، شگفت انگیز، شگفت انگیز، ده هزار بار شگفت انگیر!
حالا دیگر میدانم که عشق روح تمامی اجسام است. عشق است که زمزمه شیرین چشمه ونسیم را بر زبان پرندگان نهاده، به خاطر عشق است که از جای پای تو بوی میخک و پونه میآید.
و میدانی لیلیت؟ دریای طوفانی که امواج کوه پیکرش را به صخرهها میکوبد، در برابر عشق من ضعیف و ناچیز است. عشق من آماده است تآبی محابا در مقابلت به زانو در آید و در سکوت فنا شود. میخواهم با بوسههایم تو را متبرک کنم و میان بوسههای وجودم محو شوم و جان دهم .
آه! ابروانت را چقدر دوست دارم،ای نازنین،ای لیلیت دلپسند. ابروان تو چون قوس قزح کمانی اند. ابروانت در آسمان چشمانت چون قوس قزح کمان بسته اند. در آسمان چشمانت کهکشانهایی با هزار-هزار خورشید گدازان میبینم.
هزار-هزار خورشید گدازان چشمانت هستیام را به آتش میکشند، به آتش میکشند هستیام را. بگذار با نگاه در چشمانت خود را فراموش کنم، تمام بهشت را با نگاه در چشمانت به دست فراموشی بسپارم.
سپس چشمان لیلیت را بوسید، ابروان ومژگانش را بوسید.
لیلیت نسبت به مهرورزیهای آدم بیاعتنا بود و پرسید:
– آدم! آن سوی بهشت چه هست؟
– آن سوی بهشت، زمین است. زمین خشک و خاراگین، و لعنت باد بر زمین. من گردنت را دوست دارم لیلیت. گردنت بلند است وسپید، بلندتر و سپیدتر ازدرختان توس که نزدیک دروازههای بهشت با قامتی نرم و نازک صف بسته اند.
لیلیت با چشمان خندان گردنش را بالا کشید و آدم گردنش را بوسید، دوباره با اشتیاق بوسید.
– آدم، چه کسی روی زمین به سر میبرد؟
– شیطان در آنجا به سر میبرد، ولی لعنت باد بر شیطان. من دهانت را دوست دارم لیلیت، دهانت معجزه بهشت است، لیلیت…
لیلیت مجالی به تراوشات قلب آدم نداد:
– آدم! شیطان کیست؟
– او دشمن خداست. در ابتدا او فرشتهای آذرین بود: هم زیبا و هم فرزانه. لیکن بر علیه خدا شورید، خواست تا با خدا برابری کند. خداوند او را مجازات کرد، او و یارانش را از آسمان پایین انداخت و به نفرین ابدی محکوم ساخت… و باشد که تا ابد ملعون بمانند! من دهانت را دوست دارم. دهانت شهد لذتهای ناتقریر و جذبههای بیپایان است که از آنجا زنبورطلایی شیرین ترین عسلها را فراهم میکند. زبان تو آواز عشق پرور همه بلبلان را در بر دارد و شیرین تر از چکامه همه مرغان میباشد. با یک بوسه نوشین لبانت من صاحب همه لذتهای بهشت خواهم شد، تنها با یک بوسه لبانت همه هستی و ابدیت را مالامال خواهم چشید…
آدم لبهای هوس آلودش را برای بوسیدن دهان لیلیت جلو برد، اما لیلیت با دستش دهان آدم را بست، او را به شدت عقب راند و بلافاصله با یک تکان از جا برخاست.
آدم بیرمق به زمین افتاد.
– خوابم میآید، فردا کنار دریاچه منتطرم باش.
صبح وقتی آدم چشمانش را باز کرد، دید که سرش روی زمین است و لیلیت آنجا نیست. گمان کرد توی خواب است. چشمانش را باز و بسته کرد، اما لیلیت آنجا نبود.
ناگهان به یاد آخرین حرف لیلیت افتاد.
با گامهای تند به سوی دریاچه شتافت و در حالیکه چشمانش تمام راههای بهشت را میپاییدند، همان جا منتظرنشست. قلبش از صدای پای هر آهو به طپش میافتاد، از هر نسیمی که بوتهها را تکان میداد قلبش متلاطم میشد. تا غروب
اینگونه بیتاب و بیقرار صبر کرد، اما خبری از لیلیت نشد.
آدم از یأس روی چمنها دراز کشید و پلک بر هم گذاشت تا مگر در رؤیا لیلیت را ببیند.
نجوایی از میان نیزار به گوشش رسید. انگار آنجا قل بیبا سوزوگداز ناله میکرد.
با شتاب برخاست، یکی از شاخههای نی را برید، روی آن دو روزنه سوراخ کرد و شروع به نواختن کرد .
این فقط آهنگ نبود، بلکه عشق سوزناک آدم بود که رشته رشته از میان ساق نی میتراوید و به اشک و آرزو، رؤیا و ناله تبدیل میشد.
و آدم اینگونه میسرایید :
لیلیت،لیلیت، تو تقدیر منی،
بیتو جاودانگی چه معنایی دارد؟
تو بهشت لذتی، لیلیت،
تویی تنها بهشت شگفتیها و افسونها،
تو خواب وخیالی، تو سحر و جادویی، لیلیت ،
تو رمز و راز نانموده ای، لیلیت،
تو سرچشمه خورشیدگونی، لیلیت،
سرچشمه آفتآبی همه جذبههای جانبخش و جانکاه،
زن غلبه ناپذیری تو، لیلیت،
لیلیت،ای جاودان لیلیت…
تمام شب آدم بدون چشم نهادن سر گردان بود و عشق دردمند و جانسوزش را مینالید. روز بعد هم خبری از لیلیت نشد.
آدم تمام روز میگشت و مینالید، میسوخت و میگداخت و هیچ یک از چشمههای سرد بهشت قادر نبودند دلش را خنک کنند.
آدم تصمیم داشت وقتی لیلیت را بیابد، او را به سختی ملامت کند، با عتاب برخورد کند و حتی با نام خدا مرعوبش سازد.
روح آدم آنقدر رنجیده بود، آنقدر رنجیده بود…
هنگام غروب ناگهان لیلیت ازعمق جنگلها با هزار کرشمه و آراسته به همه زیباییهای پیکرش، هویدا شد.
آدم مثل دیوانهها به سوی لیلیت پرید و در یک آن همه کینهها و تصمیماتش را از یاد برد.
او دید که لیلیت خوشحال و شادان به دنبال ماری سیه فام و پیچ در پیچ میدوید و چشم از مار بر نمیداشت.
آدم هر چه در توان داشت فریاد بر آورد و به دنبال او دوید:
– لیلیت! صبر کن! کجا میروی؟ صبر کن!
لیلیت با غیظ جواب داد:
– به تو چه که من کجا میروم؟ چرا تعقیبم میکنی؟
– یعنی چه «به تو چه»؟ مگر خدا نخواست که من مراقب تو باشم و تو مطیع من باشی؟…
-من؟ مطیع تو؟ تو کی هستی؟ کی؟ دور شو از جلو چشمانم، تکه زمخت خاک!
لیلیت با استهزا بانگ بر آورد و مثل شعله چرخی در هوا زد و ناپدید شد.
***
آدم طاقتش طاق شد و برای شکایت مستقیم نزد خدا رفت و با خشمی فروداده زبان به شکوه گشود:
– پروردگارا! این چه یاری بود که به من دادی؟ هیچگاه گوش به فرمانت نداد و مطیع من نشد. مرا مجذوب خود میکند، سپس تشنه کامم میگذارد و میرود. وقتی دور از او هستم، در سوز و گدازم و وقتی به نزدش میروم، باز درسوز و گدازم. او آتشی است شرور، آتش پارهای سوزنده. من در عذابم و جانم به لب رسیده …
خداوند آدم را تسلی داد و رهسپارش کرد. آنگاه لیلیت را نزد خود خواند؛ لیکن لیلیت با فراخوان خدا نیامد. خداوند مکدر شد و فرشتگانش «سِنوهه» و «سان سِنوهه» را فرستاد تا لیلیت نافرمان را به بارگاهش آورند.
لیلیت را آوردند. او در مقابل خدا ایستاده و چشمانش را به زیر افکنده بود.
آفریدگار او را نهیب داد و گفت:
– من آدم را از خاک و تو را از آتش آفریدم تا یکدیگر را تکمیل کنید. باید او را یعنی شوهرت را دوست بداری و به خصوص از او فرمان بری کنی، زیرا من تو را برای او آفریدم. اگر اطاعت نکنی، بدان که به سختی مجازات میشوی. .
حال پیش آدم برگرد، این است خواست من…
***
لیلیت کنار جویبار، پای درخت انار دل افسرده نشسته، چهره محزونش چون مروارید رنگ باخته و پیشانی اش را به بازوی خود تکیه داده بود. گلهای بهشتی زینت بخش موهایش پژمرده شده بودند…
آدم که منتظر بازگشت او بود، جلو آمد و کنارش نشست، با ترس دست او را گرفت، سراپا مهر و محبت شد و آهسته زمزمه کرد:
– لیلیت، جان جانانم، چراغمگینی؟ چرا اینگونه غمگینی؟ چرا تبسم نمیکنی،ای زیبا روی من؟
آه! لیلیت آفتابین من، چرا ساکتی؟ مگر نمیدانی که اگر قلبم را بفشاری، عشق تو از آنجا میچکد، فقط عشق تو و دیگر هیچ. تو را به قدر جهان دوست دارم، به قدر جهان…
و با دلدادگی فراوان به سر زلفان لیلیت بوسه زد، با محبت بوسید و موهای زرین او را بر چشمانش کشید.
اما لیلیت ساکت و بیرغبت بود و نگاه خیره اش در دوردستها سیر میکرد.
– لیلیت، نازنینم، بیا به کلبهام برویم. برایت سفرهای از گواراترین میوهها را چیده ام، شهدی بیمانند از عصاره گلها و عسل نوشین از زنبورها گرفتهام. بستری از گل سرخ برایت مهیا کردهام. تو با خوشترین رؤیاها به خواب میروی و من تا سحر زیر پایت نگهبانی میدهم.
پیش از سپیده، نی مینوازم تا بلبلان و قناریهای نازک طبع، شاهپرکها و کبکهای بهشتی پر زنند و بیایند، بخوانند و برقصند و تو را به وجد آورند.
اما لیلیت ساکت بود و بیتفاوت.
آدم کمر باریک او را گرفت، بلندش کرد، روی بازوانش نشاند و به کلبه خود برد.
لیلیت از تأثرات قلبش بیرمق شده بود. نگاه غضبناک خدا او را تحت تأثیر قرار داده بود، بیاراده روی بستر گلبافت دراز کشید.
آدم سر لیلیت را روی زانوانش گذاشت و با شیفتگی و شیدایی به برهنگی بلورین او چشم دوخت که در میان گلبرگهای ارغوانی غنوده بود.
لیلیت چشمانش را بسته بود. رام و مطیع بود چون غزالهایی که حتی از خش خش برگها به هراس میافتند؛ و رنگ پریده بود همچون مروارید.
آدم پیکر لیلیت را نوازش میکرد و به نجوا میگفت:
– دوست دارم بدنت را، زیرا بدنت خوش تراش است. بدنت نورافشان است، نورافشان تر از جرقهای که ظلمت شب را میشکافد. بدنت سبویی ازتمامی نعمتهای بینقصان است، گلشن بینظیری از تمامی خواهشها ولرزشهای آتشبار. اما بیش از هر چیز خوشبوست بدنت؛ خوشبوتر از مشک آهوان عدن، عطرآگین و رؤیاپرورتر از همه یاسمنها و سنبلها، همه نرگسها و اسطوخودوسها، بیشتر از رایحههای گوناگون گلهای عنبرافشان که راههای بهشت را در خواب و خیال فرو میبرند. و باز بگویم که سینهات خوش بوتر از مریمهای شبنم بار آسمانی است، خوش بوتر از بلسان و میعهای که از درختان بهشت میچکند تا جای پای خدا را غسل دهند.
آدم با لبهای آتشین برپیکر لیلیت بوسه میزد و طراوت خوشبوی پهلوهای او را میبویید که با طراوت تر از نخستین ژاله چمنها و برگها در روز آفرینش بود.
آدم با انگشتان گرگرفته سینههای لیلیت را لمس میکرد و به زبان روح و جان سخن میگفت:
– دوست دارم، دوست دارم سینههایت را، لیلیت!ای برتر از فرشتگان! سینههایت دو گلدسته معطراند، دو گلدسته از شب بوها و قرنفلهای خوش عطر که با یک جفت غنچه مطهر مهر خورده اند، دو گلدسته خیال پرور و دیوانه کننده که روحم را مست میکنند و جان از کالبدم میربایند…
آدم سینههای لیلیت را بوسید و با لبهای لرزان بر مهر سینهها بوسه زد.
لیلیت چشمانش را بسته، بیتفاوت و بیاعتنا بود و صدای آدم را نمیشنید.
-لیلیت، لیلیت خدای گون! بگذار لبهایت را ببوسم. با یک بوسه بیپایان لبهایت همه بهشت را نوش خواهم کرد. فقط با یک بوسه بیمانند، گران مایه و وصف ناپذیر لبهایت، من ابدیت و بیکرانگی کل هستی را مالامال خواهم چشید…
آدم از خود بیخود شده و دیگر هیچ چیز برایش وجود نداشت، فقط لبهای لیلیت بودند که آنها را میبوسید، فراوان و بیپایان میبوسید. تمام حلاوت لیلیت را،همه وجود او را میمکید و میمکید و سیراب نمیشد و جانش در بیکرانگی بوسهها پر پر میزد…
ناگهان لیلیت با شدت پیچی خورد و خود را از بوسههای خونین و رمق گیر آدم خلاص کرد، جستی زد و از کلبه بیرون پرید و در راه باریکههای بهشت شبانگاهی نا پدید شد.
***
آدم تا صبح بیهوش افتاده بود.
وقتی به هوش آمد، به خاطر آورد که لیلیت در تاریکی شب فرار کرده بود.
دلشکسته به پا خاست.
سعی کرد یک بار دیگر لیلیت را پیدا کند، بار دیگر از او خواهش کند که ترکش نکند.
رنج کشیده و عاجزانه اسم شیرین لیلیت را خواند و فقط پژواک خالی صدای خودش را شنید.
همه جا به دنبالش گشت، کنار دریاچهها و جویبارها، در جنگلها و غارها، اما هیچ جا ردی از لیلیت پیدا نکرد.
مدتی مدید در راههای پیموده لیلیت سرگردان بود، هر جا که پای لیلیت به آن خورده بود بر خاک و سبزه اش بوسه میزد. در محلهایی که لیلیت از آنجا گذشته بود لحظاتی طولانی مینشست و چشمانش را میبست تا لیلیت را ببیند.
و در رؤیاهایش لیلیت بسی مطلوبتر به نظر میآمد، به مراتب مطلوبتر، دست نیافتنی وخوشایند.
بعد با سوز دل از خواب و رؤیا به هوش میآمد و چون دیوانهها میدوید و میدوید…
کم کم داشت به سرحدات بهشت میرسید که از آنجا به بعد زمین بایر وخالی شروع میشد.
به شدت خسته شده بود و نشست تا کمی استراحت کند.
سرش را میان دو دستش گرفته، به حال زار خود مویه میکرد و با خاطرههای سوزناک به یاد جذبههای فراموش نشدنی و گریزنده لیلیت میافتاد. ناگاه، گویی از میان خواب و رؤیا، صدای خنده روشن و شاداب لیلیت به گوشش افتاد که چون نوید بهاران قلبش را به شوق آورد.
با امیدواری چشمانش را به سمت خنده برگرداند… وشاهد صحنهای دهشت آور شد که چون رعد سیاه تا عمق وجودش را سوزاند و به خاکستر نشاند.
از سوی زمین تیره و خارا، سر سیه تاب شیطان با چشمان مزور و خبیثش بر دیوارههای بهشت نمایان شد.
و بعد لیلیت را دید که به گردن شیطان آویخته و بر گیسوانش تاج گلی از لوتوسهای شهوت انگیز بافته بود.
و لیلیت با عطشی وافر لبهای شیطان را میبوسید و هردو با هم رضایت مند و خوشنود میخندیدند.
آدم از حسادت به جنون آمد و خشمگین غرش بر آورد:
– لیلیت! لیلیت! لیلیت! این تویی؟!
اما قهقهه هولناک شیطان پیروزمند به گوشش رسید که همچون ابر غرنده بر سرش منفجر شد. و هم چنین دید که شیطان لیلیت را به آغوش گرفت و در دوردستهای زمین ناپدید شد … .
چشمهای آدم به سیاهی رفتند و دیگر چیزی ندید…
***
آدم دیوانهوار و بیقرار در مکانهای دورافتاده بهشت سرگردان بود.
بهشت خالی شده بود و آواز پرندگان او را به ستوه میآورد.
او با ناله و گریه صدا میداد: « لیلیت، لیلیت، آخ، لیلیت». گریه اش با آه و ناله از برگهای درختان میگذشت و برگهای درختان را میسوزاند.
شبها در خوابهای پریشانش مدام لیلیت خائن را میدید که همواره آویخته به گردن شیطان بود.
روح آدم مأیوس شده بود و با نفرین خدا و ابدیت، طلب مرگ میکرد.
لابههای آدم به پروردگار رسیدند و پروردگار بر او ترحم کرد، در خود فرو رفت و اندیشید که دمساز کردن آتش جهنده با خاک زمین گیر محال است.
پس بر آدم بیهوشی مستولی کرد و از پهلوی او یاری جدید آفرید: حوا را، تا به واسطه منشأ پیدایش خود از آدم فرمان بری کند و قادر باشد فقط او را دوست بدارد و بخصوص التیامش دهد.
آدم وقتی چشمانش را باز کرد، در کنارخویش یاری تازه یافت که گر چه به کمال و زیبایی آذرگون لیلیت نمیرسید، ولی باز زیبا بود، اما فقط اینکه بوی خاک میداد و انسان گونه بود.
حوا به آدم نزدیک شد، سرش را بر شانه او گذاشت و با لطافت تبسم کرد، چشمان ایثارگرش را به چشمان غمگین و پر اوهام آدم دوخت.
اما آدم وقتی کنار حوا مینشست، همین که خش خش بوتههای گل سرخ را میشنید، از لابلای شان بوی نفس لیلیت را میگرفت. در میان عطرهای بهشت، عطر لیلیت و در میان آواز بلبلان، صدای لیلیت را حس میکرد. هر گاه حوای مهربان آدم را نوازش میکرد و با گیسوان سیه فامش چهره آدم را میپوشاند، به نظر آدم فقط زلفان زرین لیلیت میآمدند که همه آفاق را پوشانده بودند.
به هنگام طوفان و گردباد او لیلیت را میدید که چون صفیر نیزه از کنارش رد میشد. وقتی صاعقه، سینه آسمان را میشکافت، این عشق آتشین لیلیت بود که روح آدم را میشکافت.
وقتی چشمانش را میبست، در قلبش تصویر بینهایت زیبای لیلیت جلوه میکرد. وقتی به ستارگان نگاه میکرد، در میان ستارگان چشمان لیلیت را میدید و در میان خورشید لایزال، خود لیلیت را به تمامی…
لبهایش «حوا» میخواندند، اما روحش «لیلیت» طنین میداد.
و وقتی تلاش میکرد تا لیلیت را به فراموشی سپارد، حوای وفادار را در آغوش میگرفت، به سینه اش میفشرد و میبوسید. در چنین مواقعی او لیلیت را درآغوش خود میدید،لیلیت را میبوسید، لیلیت را احساس میکرد، فقط لیلیت را…
و آدم زندگی کرد، همیشه در انتظار و در تمنای لیلیت.
و آدم مُرد، فقط و فقط با حسرت و آرزوی لیلیت…