بالاخره یک روز برخاسته و دیده بود که از همهچیز و همهکس خوشش میآید. عجب!!!! از همه چیز و همهکس؟! یعنی حتی از مرغهای همسایه که باغچۀ گلکاری دمِ خانهشان را زیرورو میکردند؟! یا از خود همسایه که پنجبار محکم درِ نیسانش را میکوبید تا بسته شود؟! از پرندهها که بدون شرم روی خودروی سفیدش خودشان را راحت میکردند؟! از علفهای هرز که بیتوجه به خستگیاش، زودبهزود قد میکشیدند؟! از زن دکّاندارِ سرِ کوچه که وقتی میخواست خریدش را توی کیسه بچپاند، خط اخمش را گودتر میکرد؟! حتّی از من؟! مگر میشود یک روز چشم باز کنی و از تمام آنچیزهایی که بدت میآید، خوشت بیاید؟!!!!
اجازه دهید، تا این موجودِ همیشه عاشق، غرق افکار درهموبرهمِ گذشته است سری به دفتر خاطراتش بزنیم و همهچیز را از زبان خودش بشنویم. گفتم که یک روز برخاسته بود و از همه چیز خوشش آمده بود. هرچند این موجود، همیشه در حال اغراق و بزرگنمایی است و هنوز به اندازۀ من خودش را نمیشناسد ولی خب، اینجا در دفتر خاطراتش اینطور نوشته است. باید اضافه کنم که دفترهای خاطرات، آن هم از نوع عاشقانۀ آن، پُرند از این مهملات و الحق که تلاش این موجود برای زیبا جلوهدادن امور، با همین مهملاتِ مثلاً عاشقانۀ عارفانۀ فیلسوفانۀ شاعرانه شیوۀ کارسازی است. و امّا در ادامۀ آن جمله (اغراقآمیز) با خطّی پاکیزه و دلبر آمده است:
«آن یک روز، امّا از تو آغاز شده بود. وقتی ۷۳ روز و ۱۲ ساعت و نمیدانم چند ثانیه از آشناییمان گذشته بود و قرار بود زمستانمان، بهار و بهارمان همیشگی باشد. (همیشگی!!! انگار این دوشیزۀ خیالباف مرا فراموش کردهاند.) تازه یک ماه از آشناییمان گذشته بود. قرار بود عاشق نشویم، دل نبندیم؛ امّا چیزی مثل جریان آهستۀ گذر زمان، آرام دور قلبمان پیچید و ما را، دو نیمچهفیلسوفِ بیحالوحوصلۀ خسته از زمین و زمان را گرفتار کرد. ما که تا آن زمان به همۀ عشقهای بهقول خودمان «کاغذیِ» این روزها خندیده بودیم، داشتیم عاشق میشدیم و خودمان هم خبر نداشتیم. آیا ما هم «شراب تازه در مشکهای کهن» بودیم؛ عشقهای نو، امّا با همان سرنوشت یکسان؟! شاید بعدها طبق آنچه روانشناسی عادت میگوید پاسخ این پرسش آری بود، ولی آنروزها از عشق ما رایحۀ دلانگیز «بئاتریس و دانته»، «ترز و پیکاسو»، «رابعه و بکتاش»، «ویس و رامین» به مشام میرسید و از گفتههایمان بوی «نامههای عاشقانۀ یک پیامبر». ما شرابهای تازه در مشکهای تازه بودیم.»
خب اینجا باید عرض کنم که این دوشیزۀ جوان که دم از عاشقانههای کهن میزند، همانند آنها مثلاً در نیمههای یک شب خوب بهاری، یا مثلاً در دشتی سبزینه و پرگل، یا با یک نگاه عاشقکش، دل از کف نداده بود. بلکه بالعکس، یک روز نحس خاموش در لایههای روزمرگی، وقتی چشمانش داشت از شدّت نگاهکردن به صفحۀ موبایل و خواندن مطلب «ابنسینا، دنیای سوفی، و نیچهای که میگفت: من دینامیتم» تاب برمیداشت، پیامی به دستش رسیده بود با این عنوان که: «آیا بسامد آنها به ما میگوید که کسانی که چنین معاملاتی را انجام میدادند چگونه میاندیشیدند؟» البته از این پیامِ مبهم فقط خود دوشیزه خانم سر درمیآورد. این سؤالِ تیز در پی نطق غرای دوشیزه خانم راجعبه تحلیل جستار دوم کتاب تبارشناسی اخلاق نیچه فرستاده شده بود که البته هیچ شباهتی به «نامههای عاشقانۀ یک پیامبر» نداشت. پروانه خانم که من او را دوشیزۀ خیالباف مینامم با این سؤال آنچنان از کوره در رفته بود که خوانندۀ گرامی هیچ تصور نمیتواند بکند که آن مهملات نوشتهشده در دفتر خاطرات با شخصیت ایشان مطابقت داشته باشد. البته از حق نگذریم که مردک (همان دانته یا پیکاسو یا بکتاش یا رامین و یا سعیدِ دوشیزۀ خیالباف) با این پیام قصد داشت حسابی او را بچزاند. خلاصه باب مراوده و رابطه آغاز شد. مردک که برای سرگرمی و با بیعلاقگیِ تمام پای درسهای فلسفۀ دانشگاه مینشست و همواره در خیالش اینها را مُشتی چرندیات از مُد افتاده میدانست، آنچنان از فلسفه و معنای زندگی و تنهایی دنیای مدرن و کارکرد مغزهای عاشق در گوش دوشیزۀ خیالباف بلغور میکرد که بیچاره فکر کرده بود که مردک تافتۀ جدابافتهای است که بهتر از او پیدا نمیشود. البته این مردک و دوشیزۀ خیالباف قصد عاشقشدن نداشتند و فقط قرار بود که با فلسفهبافی سر خودشان را گرم کنند تا از دام روزمرگی نجات پیدا کنند. ولی از آنجا که دوشیزۀ خیالباف زیبا و پُر از شور و نشاط بود و مردک هم زبانباز و دلقکبازِ خوبی بود، عاشق شدند؛ ولی هیچکدام جسارت گفتنش را نداشتند. چرا دلقک؟؟؟ یکبار عکسِ ارسطو را برای دوشیزۀ خیالباف فرستاده بود. پیرمرد بیچاره را به طرز وحشتناکی با برنامۀ آرایشِ تصویر مضحک کرده بود و زیر تصویرش نوشته بود: «مگه فیلسوفها دل ندارند». دوشیزۀ خیالباف اول اخمش را جمع کرده بود، بعد آمده بود بنویسد: مسخره، که چشمش دوباره به تصویر ارسطو افتاده بود و از قیافۀ زنانهاش حسابی خندهاش گرفته بود و به جای آن نوشته بود: «ارسطو هم خوشگل بودهها» و همراه چهارتا ایموجیِ اشکِ شوق فرستاده بود. یکبار هم بعد از آنکه حسابی به افکار آلمانی نیچه خندیده بود، سیبیلش را روی صورت خودش گذاشته بود. دوشیزۀ خیالباف عکس را که دیده بود، دلش هُری ریخته بود. اصلاً هم خندهدار نبود، اتفاقاً خیلی هم قشنگ شده بود. انگار که برای اولینبار بود که پوست صاف و چشمان گستاخ و بینی تیز مردک را میدید. البته برای اولینبار بود که بادقت و وسواس این کار را میکرد. آرام نوک انگشتان ظریفش را روی صفحۀ موبایل گذاشت و چشمان قهوهای مردک را نوازش کرد. مسحور شده بود، ناخودآگاه گوشی را به لبانش نزدیک کرده بود، ولی انگار که نوک تیز آن سبیلِ مسخره در لبش فرو رفته باشد از تیزی آن به خود آمده و صورتش را پس کشیده بود. یعنی این عاشق بیچاره برخلاف عشقهایی که از آن نام برده بود، حتّی به اندازۀ یک بوسۀ خیالی هم به معشوقش نزدیک نشده بود.
خب، برویم سراغ دفترخاطرات دوشیزۀ خیالباف. از اشارتهای عاشقانهاش که بگذریم، میرسیم به انتهای قصه. آنجا که به شما ثابت میشود که آدمها وقتی کلّهشان گرم میشود حسابی مُهمل میگویند. مثلاً وقتی عاشق میشوند از همه (!!) خوششان میآید. ولی تقی به توقی که بشود، دوباره همان آش و همان کاسه. بگذریم. دوشیزۀ خیالباف اینجا با خطی درهم و آشفته نوشته است: «دوباره یک روز بلند شدم و دیدم از همهچیز و همهکس بیزارم. لباسهایی که بوی دیروز را میداد؛ ذهنم که تمام حرفها و حرکات او را مزهمزه میکرد؛ از تمام عاشقانههای دنیا؛ از تمام ایموجیها؛ از تمام فلسفهها و فیلسوفهای مسخره؛ از خودم؛ از سیبیل نیچه؛ از لبی که به لبانش نرسید؛ از بیمعنایی زندگی؛ و… از… پژو ۲۰۶، صدای ترمز ناگهانی، فریادی کوتاه و کشیده، بوق ممتد گوشی و مر… بیپدر.»
مر… بیپدر؟! چند قطره اشک جوهر آبی را روی صفحه پخش کرده است، هرچند کلمۀ «مر…» خوانده نمیشود، ولی حدس میزنم که نام من باشد. دوشیزۀ بیچاره هر شب در رؤیاهایش معشوقاش را میبوسد و این مردک را اینجا به جان من میندازد تا دَمِ گوشم هِی ویزویز کند. البته نه از فلسفه و معنای زندگی و چهوچه، اینبار فرصتی میخواهد که به پروانهاش بگوید چقدر دوستش داشته است. خیال کرده اینجا هرکیهرکی است، خب میخواستی لابهلای آن همه فلسفهبافی و دلقکبازی حرفت را بزنی. آگوستین هم میخواست برای آخرینبار فلوریا را ببیند و با اظهار تأسف فراوان بگوید: «زندگی کوتاه است، کوتاه.» میخواست با این حرف دل زن را به دست آورد و خود را از عذاب وجدان برهاند، ولی فقط سالها بعد با مرگ فلوریا بود که این فرصت نصیبش شد.
بیچاره دوشیزۀ خیالباف، بیچاره آن مردک، بیچاره آگوستین، بیچاره همۀ آنها که هرروز وقتی پرتو خورشید را میبینند فکر میکنند زندگی همیشگی است و برای انجام کارهایشان وقت بسیار است.