ایدئولوژیها ذاتا راکد نیستند؛ ثابت نیستند؛ همیشه در حال تغییرند. با بروز جنگ و شوک اقتصادی و تغییر هنجارهای اجتماعی، ایدئولوژیها هم خودشان را بهروز میکنند. حتی ارزشهای بنیادی آنها ــ مثلا عدالت، یا برابری، یا آزادی ــ در مواجهه با ایدهها و تحولاتِ ایدئولوژیهای رقیب، مدام دچار تغییر میشود. مثلا در مورد لیبرالیسم طی چند نسل گذشته، آرایشِ مفاهیم در جریانهای اصلی سیاستْ تغییر بزرگی کرده است. «آزادی» که قبلا ارزشِ محوری بود، به حاشیه رانده شده است. لیبرالها نهتنها دیگر کمتر به این ایده متوسل میشوند، بلکه اصلا ماهیت و معنای آن را عوض کردهاند. قبلا آزادیخواهی را طوری دیگر تعبیر میکردند، مثلا شکوفایی فردی، اما حالا دیگر نیازی به آن نمیبینند.
رابطهٔ آزادیخواهی و دولت رفاه
گونههای انگلیسیِ لیبرالیسم در اواخر سدهٔ نوزدهم تا اواسط قرن بیستم، یک پروژهٔ سیاسیِ رادیکال و تحولآفرین را پیش بردند که آرمانِ «آزادی» در کانون آن قرار داشت و ماهیتِ دولت و رابطهٔ آن را با مردم تغییر داد. در بیشتر تاریخ تمدن، کارکرد اقتصادی اصلی دولت این بود که با گردآوری سرمایهٔ مازاد، ارتش و طبقهٔ حاکم را تامین و تغذیه کند؛ اما در دورهٔ پساجنگْ به صورت مکانیسمی برای تامین رفاه و پیشرفت شهروندان تغییر ماهیت داد.
نقطهٔ اوج این پروژه احتمالا در دولت کارگر انگلیس در سالهای ۱۹۴۵-۱۹۵۱ بود که دولت طی فقط چند سال «سرویس سلامت همگانی» موسوم به ان.اچ.اس را ایجاد کرد و خدمات بهداشتی را رایگان کرد و نظام رفاه مادامالعمر یا به قول خودشان «گهواره تا گور» را برقرار کرد که شامل تامین اجتماعی و مستمری، و حقوق و مزایای استعلاجی و بیکاری بود، و بسیاری از صنایع را ملی کرد، و اصلاحات مهمی در حقوق کارگری ایجاد کرد، و برای اولین بار آموزش متوسطهٔ رایگان را به حقوق فردی بدل کرد.
برای بسیاری از خوانندگان، این دولت رفاه شاید پروژهای سوسیالیستی به نظر آید که انگیزهٔ اصلیاش رفاه و برابری و امثال اینها بود ــ و نه یک پروژهٔ لیبرال با هدف رسیدن به آزادی انتخاب در زندگی.
اما این تحول در هر دوی این ایدئولوژیها ریشه دارد. حزب کارگر تحت لوای کلیِ «سوسیالیست دموکرات»، در واقع ائتلافی از لیبرالها، سوسیالیستها و طیفهای میانیِ آنها بود (و هست). هر دو ایدئولوژیِ لیبرالیسم و سوسیالیسم، ارزشهای سیاسیای را دنبال میکنند که به مرور زمان عوض میشود. این دو نظام ارزشی، اختلافاتی با هم دارند، اما فصل مشترکهایی هم دارند.
در مورد ایدهٔ دولت رفاه مدرن، که فصل مشترک آنها بود، برداشتهای لیبرالها و سوسیالیستها در واقع متفاوت بود. از نظر سوسیالیستها، آموزش همگانی یا مزایای رفاهیْ روشهای برای کسب برابری، و ارتقای رفاه طبقهٔ کارگر بود. برای لیبرالها اینها شیوههایی برای آزادسازی آنها بود، چون مردمِ باسوادتر، حق انتخابهای بیشتری در زندگی دارند، و درنتیجه آزادی بیشتر دارند؛ و داشتنِ امنیت اقتصادیْ وابستگیِ آنها را به کارفرمایان کم میکند، و آنها بهتر میتوانند سبک زندگیِ خودشان را انتخاب کنند.
در مقایسه با لیبرالهای مدرن، لیبرالهای حاکمِ آن دوره نهتنها بیشتر به آزادی اشاره میکردند، بلکه عدمِ آزادی را طور دیگری تعبیر میکردند و آن را معادل «فقر»، «جهل»، «فلاکت»، و «بیماری» میدانستند. از نظر آنها آزادی نهتنها به معنای عدم مداخلهٔ دیگران در زندگیِ مردم بود، که بهمعنای داشتنِ انتخابهای مستقلانه و رشد و پیشرفت شخصی بود؛ یعنی نهفقط آزادی نباید از سوی دیگران محدود شود، بلکه باید ترویج هم بشود.
این برداشت از آزادی، بیش از یک و نیم قرن در لیبرالیسم سابقه دارد. از نظر جان استوارت میل، در دههٔ ۱۸۶۰، «پیشرفتِ آزادانهٔ فردیت» در واقع هدفِ اخلاقیِ غایی محسوب میشد. از نظرِ او، تحقق آزادی یعنی هم عدم دخالت (در برخی حوزهها) و هم تحصیل سواد برای افراد در جامعهای متکثر با طیفِ وسیعی از عقاید و سبکهای زندگی. چون شما وقتی میتوانید آزادانه و آگاهانه انتخاب کنید که سواد و دانش داشته باشید، یاد گرفته باشید علمی فکر کنید، و با سبکهای زندگی مختلف در دنیا آشنا شده باشید.
در قرن بیستمْ لیبرالیسمِ انگلیسی توانست ایدهٔ دولت رفاه را بهعنوان ابزاری برای ترویج آزادی استفاده کند. در این زمان، فقر دیگر صرفا چیزِ مذمومی نبود، بلکه مانعی برای فرصتها و تامین نیازها و منافع افراد تلقی میشد. البته قدرتگرفتنِ این دیدگاه قدری زمان بُرد. چون تا پیش از دورهٔ پساجنگ، هنوز بین لیبرالها ذهنیتی منفی نسبت به طبقهٔ فرودستْ وجود داشت و چارچوبِ ایدهال آنها دولتِ متمرکز بود. اما در دوران بازسازی پساجنگ دیگر ذهنیت جدید جا افتاد. دنیا عوض شده بود. لیبرالهای انگلیس دیگر به کثرتگرایی، آموزش همگانی و بهداشت همگانی و نوعی دولت رفاه متعهد بودند ــ فقط انگیزهها و دلایلشان برای حمایت از این مفاهیم تغییر کرده بود.
ولی با گذشت چند دهه، این ذهنیت هم رو به زوال گذاشت. با عبور از جنگ سرد، بحران اقتصادی دههٔ ۷۰، و قدرتگرفتنِ لیبرتارینِ راستگرا در عصرِ تاچر، این ذهنیت هم به مرور ضعیف شد. و تا دورهٔ قدرتگرفتنِ «لیبرالیسم جدید» و «راه سوم» در عصر کلینتون و بلر، لحنِ آزادیبخشِ لیبرالیسمِ انگلیسی دیگر کاملا محو شده بود.
البته این به معنیِ سلطهٔ مطلق «نئولیبرالیسم» نبود. حزب کارگر دنبال راهی بود تا بسیاری از اصلاحاتِ «بازار آزاد» در عصر تاچر را حفظ کند. ایدهٔ قدرتِ مثبتِ بخش خصوصی با دیدگاهِ ترقیخواه تلفیق شد، اما نقش نهادها و دولت برای ایجاد برابری در فرصتها حفظ شد.
مثلا تعهد چپها به آموزش کماکان حفظ شد، اما نه بهعنوان یک حق فردی، بلکه بهعنوان پیششرطی برای ورود به بازار کار. بهقول مایکل فریدمن (دانشمند علوم سیاسی)، «آزادی فردی دیگر به استقلال ختم نمیشد، بلکه به استخدام ختم میشد».
اگر هدف اصلی یک ایدولوژی، رشد فردی و استقلال افراد است، بازارها یکی از ابزارهای احتمالی برای حصول این هدف هستند. میتوان بازارها را در حوزههایی که مفیدند، طوری طراحی و اجرا و مدیریت کرد که افراد یا گروههای جامعه از آنها منفعت ببرند. ولی تحت «لیبرالیسم جدید» این مفهوم ناپدید شد: نقش دولت این است که افراد برای بازار ساخته شوند.
نتیجه آنکه امروز در مسائل اجتماعی هم آرمانِ آزادی افت کرده است. دیگر گذشت آن روزهایی که فعالان خواستار تجدیدنظر در هنجار اجتماعی برای «آزادسازی» زنان یا دگرباشان بودند. امروزه تمرکز اصلی بر برابری و تنوع نژادی است، که البته خوب است، اما باید دید چه چیز قربانی شده است.
آیا لیبرالیسمِ تازهای ظهور میکند؟
امروزه آمریکا نمادِ آشکار قدرت لیبرالیسم است. بایدن علاقهٔ زیادی به کارهای بزرگ دارد. دولت او تحت عنوان کمکِ کرونایی، حدود ۲ تریلیون دلار (معادل کل تولید ناخالص ملی ایتالیا) برای طرحهای مختلف هزینه کرده است که وقتی بهصورت یک بستهٔ کلی به آن نگاه میکنیم، بزرگترین توزیع ثروت در آمریکا طی چند نسل گذشته است. اما این تازه آغاز کارِ اوست. دو لایحه تحت عنوان طرحهای زیرساختی در دست بررسی است که چند برابرِ این مقدار در رفاه اجتماعی و محیطزیست هزینه خواهد کرد. صرفنظر از اینکه این طرحها موفق شود یا نه، بلندپروازیِ نهفته در آنْ خبر از چیز جدیدی میدهد.
این روند را غالبا ناشی از سلطهٔ روزافزونِ «چپها» در حزبِ دموکرات میدانند، که تا حدی هم درست است. سوسیال دموکراسی از نوع برنی سندرز از اقلیتی کوچک رشد کرد و به عنصری مهم در جبههٔ چپ بدل شده است. اما نباید بزرگنمایی کرد؛ در تشکیلات قانونگذاری آمریکا، سوسیالیستها هنوز اقلیتی بسیار کوچکند. موضوع اصلی چیز دیگریست: لیبرالهای جریان اصلی در حال تجدیدنظر در تفکرات غلط گذشتهٔشان هستند، و به این فکر میکنند که چه اقداماتی از سوی دولتْ ضروریست تا جامعه لیبرال باشد.
درواقع چیزی که اینجا مهم است، انگیزه و هدف آنها از این کارهاست. رفع فقر همیشه هدفی لیبرال بوده است و دولتهای لیبرال همیشه نرخ فقر را کاهیدهاند، اما نقطه اثرِ کار آنها چشمگیر و بلندمدت نبوده است. حزب دموکراتِ مدرن بی سر و صدا این رویکرد را کنار گذاشتهاند. آنها دیگر در پی این هستند که بازار و ساختار آن را طوری هدایت کنند که منافعِ اجتماعیِ مشخصی داشته باشد. نتیجه آنکه، مفهوم آزادی فردی اینجا دوباره نوعی بازگشت را تجربه میکند: بهجای آنکه دولتْ افراد را برای ورود به بازار آماده کند، میخواهد شرایطِ کلیِ اجتماعی را طوری شکل دهد که رشدِ مستقل افراد تسهیل شود.
موضوع جالبتر اینکه، سیاست ضدانحصارِ دولت، بهنوعی در پی ایدهٔ ضدسلطه بوده است. حالا اهالیِ دولتِ بایدن دیگر سوالات اقتصادی سنتی را مطرح نمیکنند؛ مثلا اینکه سهم یک شرکت چهقدر بزرگ است، و آیا نرخِ بازار را کنترل میکند یا نه؟ بلکه میپرسند چه نوع قدرتی دارد، و آیا پاسخگو هست؟ مثلا فیسبوک نرخگذار نیست، و انحصار سنتی هم ندارد، اما نقشی که در تضعیف دموکراسی و اعتماد عمومی دارد، خیلی بزرگ است.
برخی متفکران به این رویکرد میگویند «آزادی به مثابه عدمسلطه» یا آزادیِ جمهور. البته نمیتوان گفت که شاهد زمینهسازی برای یک ایدهٔ لیبرالِ قرن ۲۱می از مفهوم آزادی هستیم. جریان اصلی دموکراتهای آمریکا کماکان همان الفاظ «لیبرالیسم جدید» (که حالا دیگر قدیمی شده) را بهکار میبرند: «گروهها»، «خانوادهها»، «زحمتکشان» و امثال این. در انگلیس هم بهنظر میرسد که حزب کارگر از یک طرف در ساختار نظام انتخاباتی گرفتار شده است، و از طرفی مُصرّ به مبارزه هستند. و در سراسر دنیا هم حکومتهای استبدادیِ ضد-دموکراسی کماکان تهدیدی وجودی علیه آزادی هستند.
اما مشخص است که چیزی دارد تغییر میکند. «لیبرالیسمِ بدون آزادی» به آخر خط رسیده است. بعد از بحران مالی جهانی سال ۲۰۰۸، و آمدن عصر برگزیت و ترامپ، محدودیتهایش آشکار شده است. حالا باید به سرعت خود را سازگار کند، چون در دنیای پساکرونا دیگر ممکن است منسوخ به نظر آید.
البته بسیار بعید است که ایدهٔ استوارت میل در باب آزادی، یا مثلا ایدههای حاکم در دههٔ ۱۹۴۰ دوباره برگردد. دنیا خیلی عوض شده است. همچنین بعید است که به این زودیها ایدههای انقلابی جدیدی از سوی قلمروی سوسیال دموکرات محبوبیت پیدا کند. اما آنچه مسلم است لیبرالیسم خود را بهروز خواهد کرد، چون ایدئولوژیها ذاتا متغیرند.