هیچکس نبود که به فریادم برسد. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. با تمام قدرتم میخواستم بدوم پاهایم امّا یاری نمیدادند. ارادهام تمام زورش را میزد که به آن پاهای سرپیچ بفهماند که باید با تمام قوا بدوند، هول شده بود، هلشان میداد، امّا انگار نه انگار.
چه مرگشان بود؟ مگر همیشه تحت اختیارم نبودند؟ حرکت کردند! بالاخره حرکت کردند! تا قدم از قدم برداشتند دیوار آجری قهوهایرنگ پیش رویم قد علم کرد. حالا چه خاکی باید بر سرم میریختم؟ پشت سرم بود. هر لحظه داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. با آن شلوار پارچهای قهوهایرنگ و صورت کریه و بدترکیبش هرکجا میرفتم تارهای حضور سیاهش را فوراً دور بدن کوچک یخکردهام میتنید. هیچکس نبود جز او و من.
چشمهای زشتش چه بودند؟ چرا آنقدر قدرت داشتند؟ چرا گمم نمیکردند؟ مگر خدا بودند؟ چرا به هر کجا میخزیدم باز هم پشت سرم بود؟ چه میخواست از جانم؟ دلم میخواست فریاد بزنم، فریادی که حنجرهام را پاره میکرد. فریادی که گوش دنیا را کر میکرد. هیچکس امّا نبود که به دادم برسد. پاهایم فلج شده بود و مغزم یخ زده بود. بالای دیوارم! بالای دیوارم! دیوار آجری پناهم داد! مرا بالا برد! فهمید که چه میخواستم! احساس کرد! راحت شدم! دیوار به آن بلندی، چطور میتوانست بالا بیاید؟ راحت شدم! از شرش راحت شدم! چشمهای شرورش از پایین نگاهم کردند. پاهای کوتاهش ناگهان شروع کردند به دراز شدن. اندازهی نردبان مدرسه شدند.
هیچکس بلد نبود سرویس بزند. اصلاً هیچکس والیبال بلد نبود. مگر چند تا باشگاه توی شهر به آن کوچکی بود و اصلاً چندتایشان والیبال بانوان داشتند؟ از کجا باید توپ میآوردیم؟ اصلاً توپ هم که داشتیم کجا باید تمرین میکردیم؟ بلد نبودیم.
محدثه سرویس زد. جثهی لاغر و نحیفش خوب توپ را عین موشک به پشتبام سرایداری پرت کرد. چشمان گردش رد توپ را گرفتند. دهانش وا مانده بود. نگاهش التماس میکرد که نرو. نیوفت بالا. رخ رنگپریدهاش زردتر هم شد. گاوش زایید. تا معلم ورزش یا معاون گنداخلاق نرسیده بودند باید توپ را میآورد. نردبان به آن بلندی را باید باعجله بالا میرفت.
نردهی اول را که بالا رفت نردبان دیلاقی به آن تن سبک اعتراض کرد. از سرتاپا تکان خورد. لیلا ترسید. بدوبدو خودش را پای نردبان رساند و دودستی آن را چسبید. بقیه هم پشت سرش آمدند و جمع شدند پای نردبان. دستها از لابهلای هم رد شدند و چنگ انداختند به نردبان. پاهای لرزان با ترس و تردید نردهها را یکی یکی بالا میرفتند. رسیدند وسطای نردبان. مکث کرد. سرش را آرام چرخاند سمت بچهها. متوحش شد. چقدر بالا بود! همه افتادند به التماس که تو را به خدا بیخیال شو و بیا پایین. راهی نداشت. باید ادامه میداد. دستانش را محکمتر دور پاهای دراز نردبان حلقه کرد. سر و کلهی جسارتش پیدا شد. ادامه داد. به لبهی پشتبام رسید. با یک حرکت خودش را انداخت بالا. آن پایین هلهلهای به پا شد. لیلا میرقصید. مرضیه میپرید. آسیه صورتش سرخ شده بود. ناباورانه میخندید و برایش تندتند دست تکان میداد.
شلوار پارچهای قهوهایرنگش دراز و درازتر شد. یک پایش را بلند کرد که به دیوار نزدیک شود. خودم را پرت کردم پایین تا دستان چرکینش هرگز به من نرسد.