بی صبرانه منتظر مستاجر جدید بودند که بلافاصله پس از قرار دادن آخرین اطلاعیه در صفحه اینترنتی زنگ زده و خواهش کرده بود تا منزل را عجالتاً به کس دیگری نشان ندهند. از پشت تلفن صدایش کمی کودکانه، کمی زنانه مینمود، خود را دانشجوی یکی از دانشکدههای پایتخت معرفی کرده و برای دیدن منزل وقت تعیین کرده بود. دختر نونیک با تقبل زحمت پیدا کردن مستاجر و خلاص کردن مادر از پرسش و پاسخ، خودش با دانشجو صحبت کرده بود.
جدایی از مستاجرین قبلی خاطرهای تلخ به جا گذاشته بود. مادر و دختری بودند که در اتاق کوچک بغل دستی ساکن شده بودند. نونیک و خانوادهاش میخواستند با پول اجاره اتاق، شهریه تحصیلی دخترشان را تامین کنند. قصد اضافه کردن مساحت مسکونی آپارتمانشان را هم داشتند اما مجموع حقوقشان به تنهایی برای مخارج جاری مکفی نبود؛ و وقتی برای یکی از اتاقهایشان درب ورودی جداگانه گذاشتند و تعمیرات گران قیمتی انجام داده و اسباب و اثاثیه خانگی لازم را چیدند، نونیک آهی کشید و گفت: «کی مشقتش را بکشد و کی بیاید لذتش را ببرد؟»
نونیک از همان اول با این پیشنهاد شوهرش مخالفت کرده بود چون به اعتقاد او مستاجرین هزینههای تعمیرات را جبران نخواهند کرد و فقط زحمتش برایشان باقی خواهد ماند که ماحصلش را معلوم نیست دست چه کسی باید بسپارند؟ «ما را چه به بیزنس؟».نونیک سعی داشت نظرش را به کرسی بنشاند چون دلش راضی نمیشد اتاقی را که با عرق جبین آماده کردهاند، دست نخورده و تر و تمیز و براق به بنده خوش شانس خداوند بسپارند.
باید اذعان داشت که مادر و دختر گزینه نسبتاً خوبی از میان دهها مراجعه کننده بودند: منادی آداب و متواضع، دارای مجموعه برگزیدهای از خصوصیات انسانی که هر خانم خانهداری هم جای نونیک بود، حسودیش میشد. نظم و ترتیب آلمانی، بازاریابی چینی و حسابگری یهودی به انضمام خودمانی بودن ارمنی. آنها فراتر از انتظارات نونیک و خانوادهشان بودند تا جایی که نونیک از بابت مخالفت خود پیش شوهرش شرمنده شد.
دختر به سر کار میرفت و مادرش که معلم سابق بود تمام روز نظافت اتاق را به حد اعلا میرساند به طوری که میتوان گفت در مجاورت اتاق خواب دختر نونیک جزیرهای نمونه با آرامشی شبیه دیر راهبهها برقرار شده بود. نونیک حتی خوابش را هم نمیدید. اما به قول معروف توی رودخانه آرام منتظر هیولاهای کوچولو باش.
مادر و دختر بعد از خرید خانه شخصی خودشان و قبل از نقل مکان، به درخواست خانواده نونیک مبنی بر تحویلِ چند روز زودترِ اتاق، به طرز غیر منتظرهای با به کارگیری تمامی پتانسیل مخفی شخصیتشان جواب داده بودند. اگرچه مهلت قرارداد از خیلی وقت پیشها تمام شده بود، خانواده نونیک عقبنشینی کرد، ولی بار عاطفی هیجانی برای نونیک سنگین تمام شد زیرا از خودش ضعف نشان داده و به گریه افتاده بود و نیز متوجه شده بود که دخترِ خانم معلم چطور پوزخند میزد، شوهرش هم خاطر نشان کرده بود که اعصابش احتیاج به درمان دارد…
قرار بر این شد که مستاجر جدید بایستی تک نفر و ترجیحاً دانشجو و چه بهتر اینکه دختر دانشجو باشد، مخصوصاً اینکه شوهرش هم مخالفتی نداشت. خب، دخترها ساکتاند، درس خواندن را دوست دارند و باعث گرفتاری نمیشوند. این بار وقتی دختری زنگ زد، نونیک باورش نمیشد که به این آسانی تمامی پیش شرطهایش برآورده شدهاند. دختری بود با موهایی متمایل به بور با قیاقهای در حدود بیست الی سی ساله. خانواده نونیک کلید اتاق را با اعتماد به نفس صاحب خانهای زبره تحویل داد و به دختر گوشزد نمود که وظیفهشناس باشد، اسباب مزاحمت همسایگان نشود و دردسر درست نکند.
روز اول، دختر دانشجو تمام شب در تب و تاب جابجایی چیدمان لوازم بود. صبح جلوی درب ورودی ساختمان که او را دید به دستش چمدان و کلاه لب دریایی گرفته بود. دختر توضیح داده بود که:
– خالهام از کنار دریا آمده، همراه بچههایش. امروز به روستای خودشان برمیگردند.
نونیک هم سری تکان داده بود: «خب، برای همه از این اتفاقها میافتد.»
روز دوم و سوم هم شلوغی ادامه داشت. خب، برای همه از این اتفاقها میافتد.
روز چهارم بود که دختره برای چند روزی غیبش زد. بود و نبودش را تقریبا پاک فراموش کرده بودند تا اینکه او ناگهان در زد و خواهش کرد که خانواده نونیک اجازه دهند تا ماشین لباسشویی اتاقش را تعویض کند و به جای آن مال خودش را بگذارد:
– نمیتونم بفروشمش، مشتری پیدا نمیکنم. نمیشه که دور بریزمش.
کار وصل ماشین لباسشویی جدید هم به عهده خانواده نونیک گذاشته شد. شوهرش، مثل همه شوهرها در چنین مواردی، با خوشرویی عهدهدار این کار شد؛ و نونیک چون برهای طناب به گردن جلو افتاد و به سمت منزل همسایه رفت. معلوم شد آنقدرها هم کار آسانی نبود، چون ماشین لباسشویی دختر موقع حمل و نقل آسیب دیده بود و چسب کاری قسمت اتصال دو لوله نیاز به مهارت ویژه داشت. نونیک بدون اینکه خودش متوجه باشد نیشی به شوهر کارمند زد: «آخه از کی تا حالا تو تعمیرکار شدی؟»
شوهرش کار را که تمام کرد با نگاه به ماشین لباسشویی خودشان اشارهای کرد و آن را به هر زحمتی بود به بیرون هل دادند. چند ساعت بعد هم کارگرهایی آمدند و بالاخره آن را -به گمان نونیک برای همیشه- از ساختمان بیرون بردند. پس از ماهها خدمت شایسته به خودشان و سپس به مادر و دختر قبلی، با همان اولین درخواست دختر دانشجو «قلدر» را فرستادند رفت پی کارش. نونیک از این واقعیت یکه خورد… و آنها ساکت به خانه خودشان برگشتند. هیچ حرفی به زبان نیاوردند اما تمام روز نونیک به یادش آمد و با مونولوگ خویش با صدای بلند به شوهر دراز کشیده روی کاناپه هم یاد آوری کرد که او چطور سالها پیش ماشین لباسشویی خراب خودشان را همان طور بدون تعمیر گذاشته بود بماند و چطور انگشتان کوچک نونیک از شستشوی لباسهای غیر قابل تحمل شوهر ضعیف شده بودند…
شب که شد نونیک بالشش را برداشت و بدون مواجهه با هیچ مقاومتی به اتاق خواب دخترش رفت و یک جوری خودش را توی کاناپه جا داد. آن طرف دیوار سکوت برقرار بود. نونیک پیش خودش گفت: «خوبه صداش را بریده خانم نظافتچی!» تازه چشمهایش سنگین شده بود که دربِ اتاق دختره با صدای کشدار باز شد و او به همراه مردی وارد گشت. حتم داشت که مرد او را بغل کرده میآورد، چون وقتی در بسته شد دیوارها تکان تکان خوردند. کفشها و سایر لوازم دختر همه به نوبت به کف اتاق ریختند، کیف، بلوز، سینه بند ( بله،بله، گوشهای نونیک اشتباه نمیکنند)، دامن، کمربند فلزی که به دیوار خورد و نونیک مثل جن زدهها از جایش پرید، انگار که به خودش اصابت کرده باشد. دخترش خواب بود و نونیک از این بابت نفس راحتی کشید.
نونیک نمیتوانست بخوابد و پیش خودش میگفت: «بی شرف… اینو باش!» همین موقع صدای شپلقی به گوشش رسید. انگار داشتند سیلی میزدند. زیر لبی گفت: «پناه بر خدا». حاضر بود در صورت صدای کمک دختر به بیرون بپرد اما سکوت به درازا کشید و بعد هم صدای نالههایی آمد. نونیک متوجه شد که کارهای دختر بودار هستند.
تقریباً خوابش برده بود که دوباره از توی اتاق صداهایی به گوشش رسید . باز هم سیلی، گویی ضربات شلاق بر توپهایی نرم و گوشتی وارد میشدند. «خدای من!» نونیک سرش را میان دستانش گرفته و باورش نمیشد. اگر هر چند وقت یکبار دختره صداهایی از خودش در نمیآورد و تو کله خجالت زده نونیک فرو نمیکرد، شاید گمان میبرد که دارند او را میکشند. بالاخره کلیت تصویر نمایان شد. نونیک مثل اشخاصی که تصمیمشان را گرفته باشند از جایش برخاست. جلوی خودش را گرفت تا به دیوار مشت نزند. اما نه! اگر این «شواهد و ادله عینی» را از دست میداد نمیتوانست مقصودش را به انجام رساند، این بود که روی سر انگشتانش راه رفت و وارد اتاق شوهرش شد. شوهر به خواب رفته بود. لحاف را کشید و گفت: «پا شو، دزد اومده». شوهر از جایش پرید. نونیک زمزمه کرد: «خانه ما نه، خانه بغل دستی…». شوهر بلند شد و هر دو با هم توی تاریکی پیش رفتند مانند یاسون و مدیا از اساطیر یونان که برای کشتن اژدها میرفتند. وقتی به دیوار رسیدند نونیک انگشت اشارهاش را مثل نشان دادن سر اژدها به طرف دیوار گرفت و نفسش را حبس کرد.
همه جا سکوت حاکم بود. شوهر گوشش را روی دیوار گذاشت. نونیک توی دلش دعا میکرد که آن مرد دوباره به دختر سیلی بزند (از داشتن چنین آرزویی تعجب هم نکرد). از شانس او جواب دعا دیر نشد. شوهرش با نگاه آدمی که همه چیز دستگیرش شده گوشش را از روی دیوار برداشت و در حالیکه انگشت نشانه را روی شقیقه گذاشته بود سرزنش کرد: «خل شدی؟ چه دزدی؟ نمیفهمی اونجا مشغول چه کاری هستند؟» بعد خمیازه کشید و رفت بخوابد و در ضمن گفت که صبح برای این مسئله فکری خواهد کرد.
صبح نمیتوانستند دختر را پیدا کنند، تلفن موبایلش هم قطع بود. اما همسایه طبقه پایین با داد و بیداد آمد و خبر داد که آب ماشین لباسشویی به علت اتصال نامناسب بیرون زده و سقف خانهشان را خراب کرده است. از طرفی زیر موکت کفپوش اتاق بغلی خودشان هم آب رفته و برای نوسازی میبایست کلاً عوض میشد. شب دیروقت دختر دانشجو با یک دسته گل به بغل برگشت. نونیک نتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد، در را محکم بست تا هر چه به زبانش میرسد نثارش نکند…
تا دختر جای جدید پیدا کند خانواده نونیک مجبور شد حدود یک ماه در اتاق خواب دختر خودشان کشیک بدهد. شوهرش کلافه از این ماجراها اعلام کرد که دیگر اتاق را به هیچ کس اجاره نخواهند داد. به هیچ قیمت. اما حالا دیگر نونیک مخالفت میکرد. اول اینکه «پول هیچ وقت اضافه نمیآید»، دوماً « تا دوباره اطاق را نوسازی و تمیز نکنند به هیچ وجه پایش را توی خانه آن هرزه نمیگذارد».
موقعی که شبها کشیک میدادند و او یکی یکی داستانهای زندگیاش را به یاد شوهرش میآورد، توی سرش چراغهایی به کوچکی انگشتانش روشن شده بودند.
سوماً و مهمتر از همه – دربارهاش حرفی نمیزد و فقط پیش خودش خندهاش میگرفت- متن اطلاعیه جدید بود که حشرات موذی بیدار شده در ذهن نونیک مینوشتند. به طعنه میگفت: «بذار بیان، بذار لذتش رو ببرن! پس چی! پس برای کی کار میکنیم؟ مادر و دختر اومدن، دختر تکی اومد، چرا برای آقایان تبعیض قائل بشیم؟».
مشکل نبود، نونیک توی ذهنش متن اطلاعیه را هم آماده کرده بود: «یک اتاق اجاره داده میشود. فقط آقایان مراجعه بفرمایند». بیشتر از هر چیزی نونیک دلش میخواست که شوهرش این متن را بخواند و بیش از هر چیزی دلش میخواست قیافه او را موقع خواندن این متن ببیند.