«حاجی صاحب، من گیرشان کردم… حاجی صاحب، من گیرشان کردم.»
از وقتی حاجی صاحب از نماز چاشت پس آمده به دکان، قاسم یک هزار بار این را گفته. به دکاندارهای گردوبر هم که برای دیدن دزدها آمدند، یکسر همین را میگفت. یکیشان گفت که پسرک به نظرش آشنا میآید. به قاسم گفتم: «برو از بلندگوی مسجد هم اعلان کن که کل شهر بفهمد تو دزدها را گیر کردی.»
«بخیلیات آمده، نی؟»
خدا روز نادیده را روز ندهد و پای ترقیده موزه! به همین زودی از یادش رفته حاجی صاحب او را به اعتبار من در این دکان به کار گرفته، حالا دلش هست که جای مرا پشت دخل بگیرد!
حاجی صاحب پرسید: «صورتش را چی شده؟»
قاسم گفت: «میخواست بگریزه. نماندمش.»
چادری زن در اطراف بینیاش پر خون بود: «حاجی صاحب بد کردم. طفل شیرخواره دارم. بخشش باشه حاجی صاحب.»
پسرک که قاسم دست او را هم با ادامه همان طناب دستهای زن، از پشت بسته بود، نرم نرمک میگریست. هر دو روی موزاییکهای سرد کف مغازه چهار زانو نشسته بودند و پسرک میلرزید.
حاجی صاحب که پشت میز خودش نشسته و عینک قرآن خوانیاش را نوک بینیاش مانده بود و تلاش میکرد نمبری را در موبایلش پیدا کند از من پرسید: «کدامش است نمبر آمر حوزه؟»
پارسال که شبانه چند دکان را زدند و دهها بوجی آرد و برنج و روغن را از همین سرای بردند همین آمر آمد و نمبرش را به همه ما داد. دزدها را پیدا نکرد اما چند روز یک پهره-دار مسلح روان کرد که در سرای میگشت و چهار وعده نانش را سر ما میخورد.
زن که از نام پولیس ورخطا شده بود، صدایش لرزید: «حاجی صاحب از برای خدا، همی یک دفعه بود. بد کردم. پولیس خبر نکو. به قرآن شریف قسم دیگه دزدی نمیکنم. توبه توبه!»
حاجی صاحب که نمبر را گرفته بود و موبایل را هم به گوشش، گفت: «تو اگر خدا و قرآن میشناختی دزدی نمیکردی و نان حرام برای اولادهایت نمیبری.»
«اولادهایم گشنه هستند. به قرآن، فقط اندازه شکم آنها گرفتم. یک پاکت شیر، یک قوطی سریلاک.»
قاسم با پایش به مواد غذایی که با فاصله کمی از زن روی زمین پخش و پلا بود اشاره کرد: «دروغ نگو، سه دانه ران یخزده مرغ، یک پاکت نیم کیلویی روغن، یک پاکت بوره و یک قوطی رب هم هست.»
همه اینها را قاسم دست انداخته و یکی یکی از یخن زن بیرون آورده بود و شکم زن کوچک و کوچکتر شده بود. بعد از اینکه صورتش را محکم به دیوار کوبیده بود تا مانع فرارش شود. غیر از اینکه سه بسته بیسکوییت و یک قوطی کوچک آبمیوه و یک مشت چاکلیت را هم از پاچههای تنبان پسرک کشیده بود. پاکت شکر پاره شده بود و یک رد سفید از کنار زن تا فاصله یک متریاش که حالا پاکت قرار داشت راه کشیده بود.
زن تا حاجی تلفنش خلاص شد التماس کرد: «حاجی صاحب، از برای خودا. تاوان میدهم. اینه گوشوارههایم را بگیر.»
قاسم دست برد زیر چادری زن و گوشوارههایش را از گوشش کشید و دستهایش را که کمی خونآلود شده بود به گوشه چادری زن پاک کرد: «گوشواره طلا داره باز به دزدی میایه!»
و گوشوارهها را آورد و سر میز حاجی صاحب گذاشت: «بدل نباشه، حاجی صاحب؟»
حاجی که دوباره عینکهایش را زده بود و گوشوارهها را از فاصله نزدیکی میدید، پرسید: «شویت کجاست؟»
«مرده.»
قاسم گفت: «باز که پولیس بندیاش کرد شویش هم پیدا میشه.»
پسرک که مدتی بود نمیگریست از این گپ دوباره اشکهایش جاری شد و چون دستهایش از پشت بسته بود با سر زانو اشکهایش را پاک کرد.
حاجی صاحب پس از بررسی دقیق گوشوارهها آنها را به لبه شیشه روی میزش هم کشید: «دو پول سیاه هم نمیارزد.»
و گوشوارهها را پرتاب کرد طرف زن. قاسم آنها را از روی زمین برداشت و با نگاهش تعارف کرد که اگر مایلم من هم نگاهی به آن بیندازم. اهمیتی ندادم. او یک تکه کندور از جیبش کشید و به دهان گذاشت و بعد خودش همه مراحل بررسی حاجی را تکرار کرد. همیشه کندور میجود. میگوید هوش را زیاد میکند. یکبار مزه کردم، زهرواری مزه می-داد. روی پاکت کندورش نوشته شده: «پاک کننده قلب و مغز. بادشکن. مقوی دل و مقوی حافظه.»
حاجی صاحب از قاسم خواست به زیر زمین برود و چندتایی روغن پنج لیتره آفتابگردان بیاورد. با اینکه قاسم انتهای طناب آنها را به پایه فریزر بسته بود اما از زمان گرفتار کردنشان همین جا بست نشسته که مبادا افتخارش را من بگیرم.
وقتی آمر حوزه با موتر رنجرش رسید قاسم هم با کارتن روغنها، نفس نفس زنان بالا رسیده بود و بریده بریده گفت: «قوماندان صاحب، دزدها را من گیر کردم… من گیرشان کردم.» و مواد غذایی کف مغازه را نشان داد. قوماندان دست روی اسلحه کمری ایستاده و به پسرک که سرش پایین بود و آرام اشک می ریخت، خیره مانده بود. آهسته پرسید: «تو مسعود هستی؟»
«آ. »
«صنف چند هستی؟»
«سه.»
«امروز مکتب نرفتی؟»
«نی.»
«ئی زن مادرت است؟»
«آ.»
قوماندان بیرون شد و به من اشاره کرد پشتش بروم. بالاپوشم را گرفتم و برآمدم. بیرون هوا خیلی سرد بود. سوز داشت. صبح که آمدم اینقدر سرد نبود. پیش روی دکان، آمر برگشت و پرسید: «شش ماه پیش، نزدیک کابلبانک یک انتحاری شد، یادت هست؟»
نمینفهمیدم کدام انتحاری را میگفت. کدام روز هست که انتحاری نشود؟ اما گفتم: «آ. خو؟»
«یک پولیس از حوزه ما همانجا کشته شد. ئی زن و اولاد همو غریبست. نفر در دولت ندارد تا برای معاش شوهرش طی مراحل کند. خودت که میفهمی چه گپهاس دیگه در این ملک برای یک زن جوان و تنها. چهار اولاد داره. یکیاش شیرخواره است. همی بچه کلانش است. خدا ببخشش، گاهی همی بچهگگ را با خود سر وظیفه میآورد. کس و کوی هم ندارند در کابل. بمان که بروند. اگر کدام خیرات دارید هم به همینا بدهید. خیر ببینید.»
گفتم باید به حاجی صاحب بگویم. او صاحب مغازه است.
«تو صاحب دکان نیستی؟»
«نی، من حسابدارش هستم.»
مرا صاحب مغازه فکر کرده، از بس که معتبر معلوم میشوم. قاسم را هیچوقت کسی به اشتباه صاحب دکان فکر نمیکند. خشره مردارخور را! قوماندان رنجرش را سوار شد و من دوباره به دکان و گرمای مطبوعش پس آمدم و به حاجی صاحب قصه کردم.
«مال مرا چطور از دل خود میبخشه. انسانیت میفهمید خودش میآمد چند افغانی د جیب این بچه گگ میماند.»
چند دقیقهای که گذشت قهرش خوابید. حاجی صاحب را میشناسم قلب مهربانی دارد. چرت زنان به زن و پسرکش نگاه کرد و بعد به قاسم گفت: «همی پاکت بوره که پاره شده را در یک پلاستیک بسته کو بده برایش. همو چند قوطی رب بود که در زیر زمین ماندی را هم بیاور برایش.»
«کدام حاجی صاحب، همونا که تاریخش تیر شده؟»
«آ، یک بوجی آرد که نیمه بود را هم بیاور بده برایش.»
من هم بیست افغانی برای پسرک دادم. دستهایش بسته بود. پول را داخل جیب پیراهنش ماندم. آن وقت بود که زن گفت: «برادر جان، میشه دستهای ما را باز کنی؟»
به حاجی صاحب گفتم: «امروز حتمی برف میبارد».
قاسم که طرف زیر زمین میرفت، گفت: «نی برف کجا بود در ماه عقرب.»
لوده چی میفهمد از هوا. معلوم است کندور عقلش را زیاد نکرده، فقط شارانده. این طور که هوا سوز دارد حتما تا شب برف میآید. نمیدانم چطور امروز با یک بالاپوش نازک به خانه برسم.