ادبیات، فلسفه، سیاست

girl

منِ پر از امید

زینب چترزرنگاری

یکی نیمه‌ی پر را می بیند و آن یکی نیمه‌ی خالی را. این‌جور مواقع آن‌قدر با هم کَل‌کَل می کنند تا یکی دیگری را مغلوب و ‏زمین‌گیر سازد. چه می‌شود که یکی برنده می‌شود و آن دیگری بازنده را نمی‌دانم…
زینب چترزرنگاری متولد ۱۳۷۱ است و مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را در رشته‌ی زبان و ‏ادبیات انگلیسی از دانشگاه ولی عصر رفسنجان دریافت کرده است. حیطه‌ی فعالیت او فمینیسم و مطالعات جنسیتی است و تاکنون مقاله‌ای را نیز در ژورنال ‏IJALEL‏ استرالیا به چاپ رسانده است.‏

امیدم را از من نگیرید.‏

امیدی که از آن حرف می‌زنم نه نوزادی تازه‌متولّد‌شده است (که سال‌ها در پستوی دلم به انتظار دیدن چشمان شفاف و لبخند ‏تروتازه‌اش بوده باشم) نه شاهزاده‌ای با موهای تافت‌زده (هر چه نباشد در قرن بیست و‌یک هستیم دیگر) و چشمان نافذ که ‏ترکیب عطر و کلامش هوش از سرم ببرد (راستش را بخواهید فهمیده‌ام که بین حرف و عمل دنیایی فاصله است و درمورد ‏عطر هم، لابد عطر یکی را جیم زده).‏

امیدم از جنس من است. از جنس کلنجارهایی که سالیان سال با زندگی رفته‌ام. از جنس غوطه‌خوردن‌های بی‌درنگ و مصرّانه ‏در جریان سیّال زندگی.‏

می‌گویند آدمی به امید زنده است امّا من فکر می‌کنم ماهی قرمزِ کوچکِ تنگ بلورین (که با شروع سال نو اسیر دل تَنگ و ‏سرد تُنگ بلورین می‌شود) هم به امید زنده است. کسی چه می‌داند؟ شاید ماهی کوچک قرمز هم وقتی مُرد که فهمید هیچ‌وقت به ‏دریا نمی‌رسد. شاید وقتی که امیدش را گرفتند دلش مرد و دیگر نفسش بالا نیامد. مطمئن نیستم. امّا غیرممکن نیست. بگذریم.‏

امیدم را از من نگیرید. می‌پرسید چرا؟ فرق است میان منِ پر از امید و منِ بریده از زندگی. می‌پرسید چگونه؟ برایتان یک ‏مثال می‌زنم:‏

روزهایی هستند که حس و حال بوکسور ناشی‌ای را دارم که حسابی از حریف رزم‌دیده‌اش مشت و لگد خورده. صبح‌ها ‏دل‌ودماغ بلند‌شدن از تختم را ندارم. اگر بخواهم یک فلش‌بک به شب گذشته‌ی این جور صبح‌ها بزنم، خب مشخص است: فکر ‏پشت فکر، غم پشت غم. روزها طول می‌کشد تا جای زخم‌ها را با دمنوش گاوزبان مداوا کنم (خب هر چه نباشد درمان گیاهی ‏است دیگر، زمان می‌برد). گاهی خودم را به نوشیدن فنجان قهوه‌ای در کافه‌ای تنگ و تاریک میهمان می‌کنم. قهوه دوست ‏ندارم. فقط این کار را انجام می‌دهم تا ادای جوان‌های همسن‌و‌سال خودم را درآورده باشم و سن بیولوژیکم را به خودم یادآور ‏شده باشم (وقت‌هایی که فکر می‌کنم تمام عضلات صورتم دچار افتادگی شده‌اند و موهای سرم در حال سفید شدن).‏

بفرمایید، خودتان کلاه‌تان را قاضی کنید. قابل تحمّل است؟

منِ پر از امید امّا هر از گاهی سر و کلّه‌اش پیدا می‌شود و مرا به ضیافت چندروزه‌ای دعوت می‌کند. گاهی نیز زود شال و ‏کلاه می‌کند و بی‌خداحافظی می‌رود. عجب بی معرفت است! آدم را وسط راه یهو تنها می‌گذارد و می‌رود.‏

حضورش را دوست دارم، هرچند کوتاه باشد. به همه چیز حال و هوای دیگری می‌دهد. نمی‌دانید منِ پر از امید چه کارها که ‏نمی‌کند و از چه ‌جاها که سر در نمی‌آورد! گاهی پابرهنه، با لباسی سفید در فضای‎ ‎رازآلود ترانه‌ای به پرواز در می‌آید و ‏گاهی تن منعطف و بی‌محابایش را بااشتیاق به روی موج‌های گرم دریا می‌لغزاند.‏

‏ شب‌های برفی منِ پر از امید چشم باز می‌کند و تا کجاها را که نمی‌بیند. گویی دانه‌های متخلخل و سفید برف به او این فرصت ‏را داده‌اند که بر تن ساکت و سفید شهر دل‌انگیزترین ملودی‌ها را بنوازد و خیال‌انگیزترین طرح‌ها را بپوشاند. روزهای خوب ‏را می‌بیند که از لابه‌لای پرده‌های غبارگرفته سرک می‌کشند و لبخندزنان انتطارشان را یادآور می‌شوند. ‏

البته همیشه هم اوضاع به این سادگی نیست.‏

بعضی روزها منِ پر از امید متّهمی است که پشت میز بازجویی نشسته، آرام و باطمانینه، و منِ بریده از زندگی آن سوی میز ‏کارآگاه سیاه‌پوشی است که عینک آفتابی هم به چشم دارد (این را به هیچکس اقرار نکرده، امّا سالهاست که سوی رفته‌ی ‏چشمانش را پشت آن دو شیشه‌ی دودی بیضی‌شکل پنهان می‌کند. نمی‌دانم شاید ناگهانی و از پیِ یک اتّفاق، شاید هم به مرور ‏بینایی‌اش را از دست داده).‏

«خب، بگو ببینم …» (با خشم)‏

«…»‏

«جرمت را که می دانی؟ جرم سنگینی است. امیدواری، آن هم در این زمانه‌ی سیاه.»‏

پوزخندی می‌زند و ادامه می‌دهد.‏

«انگیزه‌ی ارتکاب جرم؟» (خودش می‌داند. از عمد می‌پرسد. سالهاست که با او زندگی کرده و عین کف دستش او را می‌شناسد. ‏می‌پرسد تا او را تحقیرکند و به محکمه بکشاند.)‏

‏«تجربه‌ی روزهای بهتر.»‏

«زهی خیال باطل! تو انگار از دنیای واقعی هیچی حالی‌ات نیست.»‏

«چرا اتّفاقاً. می‌دانم که دنیای واقعی دنیای شدن‌ها و توانستن‌هاست.»‏

یکی نیمه‌ی پر را می بیند و آن یکی نیمه‌ی خالی را. این‌جور مواقع آن‌قدر با هم کَل‌کَل می کنند تا یکی دیگری را مغلوب و ‏زمین‌گیر سازد. چه می‌شود که یکی برنده می‌شود و آن دیگری بازنده را نمی‌دانم… امّا این را خوب می‌دانم که حال روزها، ‏ماه‌ها و گاه سالهای من به نتیجه‌ی همین بحث‌ها گره می‌خورد…‏

امیدم را از من نگیرید.‏

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش