امیدم را از من نگیرید.
امیدی که از آن حرف میزنم نه نوزادی تازهمتولّدشده است (که سالها در پستوی دلم به انتظار دیدن چشمان شفاف و لبخند تروتازهاش بوده باشم) نه شاهزادهای با موهای تافتزده (هر چه نباشد در قرن بیست ویک هستیم دیگر) و چشمان نافذ که ترکیب عطر و کلامش هوش از سرم ببرد (راستش را بخواهید فهمیدهام که بین حرف و عمل دنیایی فاصله است و درمورد عطر هم، لابد عطر یکی را جیم زده).
امیدم از جنس من است. از جنس کلنجارهایی که سالیان سال با زندگی رفتهام. از جنس غوطهخوردنهای بیدرنگ و مصرّانه در جریان سیّال زندگی.
میگویند آدمی به امید زنده است امّا من فکر میکنم ماهی قرمزِ کوچکِ تنگ بلورین (که با شروع سال نو اسیر دل تَنگ و سرد تُنگ بلورین میشود) هم به امید زنده است. کسی چه میداند؟ شاید ماهی کوچک قرمز هم وقتی مُرد که فهمید هیچوقت به دریا نمیرسد. شاید وقتی که امیدش را گرفتند دلش مرد و دیگر نفسش بالا نیامد. مطمئن نیستم. امّا غیرممکن نیست. بگذریم.
امیدم را از من نگیرید. میپرسید چرا؟ فرق است میان منِ پر از امید و منِ بریده از زندگی. میپرسید چگونه؟ برایتان یک مثال میزنم:
روزهایی هستند که حس و حال بوکسور ناشیای را دارم که حسابی از حریف رزمدیدهاش مشت و لگد خورده. صبحها دلودماغ بلندشدن از تختم را ندارم. اگر بخواهم یک فلشبک به شب گذشتهی این جور صبحها بزنم، خب مشخص است: فکر پشت فکر، غم پشت غم. روزها طول میکشد تا جای زخمها را با دمنوش گاوزبان مداوا کنم (خب هر چه نباشد درمان گیاهی است دیگر، زمان میبرد). گاهی خودم را به نوشیدن فنجان قهوهای در کافهای تنگ و تاریک میهمان میکنم. قهوه دوست ندارم. فقط این کار را انجام میدهم تا ادای جوانهای همسنوسال خودم را درآورده باشم و سن بیولوژیکم را به خودم یادآور شده باشم (وقتهایی که فکر میکنم تمام عضلات صورتم دچار افتادگی شدهاند و موهای سرم در حال سفید شدن).
بفرمایید، خودتان کلاهتان را قاضی کنید. قابل تحمّل است؟
منِ پر از امید امّا هر از گاهی سر و کلّهاش پیدا میشود و مرا به ضیافت چندروزهای دعوت میکند. گاهی نیز زود شال و کلاه میکند و بیخداحافظی میرود. عجب بی معرفت است! آدم را وسط راه یهو تنها میگذارد و میرود.
حضورش را دوست دارم، هرچند کوتاه باشد. به همه چیز حال و هوای دیگری میدهد. نمیدانید منِ پر از امید چه کارها که نمیکند و از چه جاها که سر در نمیآورد! گاهی پابرهنه، با لباسی سفید در فضای رازآلود ترانهای به پرواز در میآید و گاهی تن منعطف و بیمحابایش را بااشتیاق به روی موجهای گرم دریا میلغزاند.
شبهای برفی منِ پر از امید چشم باز میکند و تا کجاها را که نمیبیند. گویی دانههای متخلخل و سفید برف به او این فرصت را دادهاند که بر تن ساکت و سفید شهر دلانگیزترین ملودیها را بنوازد و خیالانگیزترین طرحها را بپوشاند. روزهای خوب را میبیند که از لابهلای پردههای غبارگرفته سرک میکشند و لبخندزنان انتطارشان را یادآور میشوند.
البته همیشه هم اوضاع به این سادگی نیست.
بعضی روزها منِ پر از امید متّهمی است که پشت میز بازجویی نشسته، آرام و باطمانینه، و منِ بریده از زندگی آن سوی میز کارآگاه سیاهپوشی است که عینک آفتابی هم به چشم دارد (این را به هیچکس اقرار نکرده، امّا سالهاست که سوی رفتهی چشمانش را پشت آن دو شیشهی دودی بیضیشکل پنهان میکند. نمیدانم شاید ناگهانی و از پیِ یک اتّفاق، شاید هم به مرور بیناییاش را از دست داده).
«خب، بگو ببینم …» (با خشم)
«…»
«جرمت را که می دانی؟ جرم سنگینی است. امیدواری، آن هم در این زمانهی سیاه.»
پوزخندی میزند و ادامه میدهد.
«انگیزهی ارتکاب جرم؟» (خودش میداند. از عمد میپرسد. سالهاست که با او زندگی کرده و عین کف دستش او را میشناسد. میپرسد تا او را تحقیرکند و به محکمه بکشاند.)
«تجربهی روزهای بهتر.»
«زهی خیال باطل! تو انگار از دنیای واقعی هیچی حالیات نیست.»
«چرا اتّفاقاً. میدانم که دنیای واقعی دنیای شدنها و توانستنهاست.»
یکی نیمهی پر را می بیند و آن یکی نیمهی خالی را. اینجور مواقع آنقدر با هم کَلکَل می کنند تا یکی دیگری را مغلوب و زمینگیر سازد. چه میشود که یکی برنده میشود و آن دیگری بازنده را نمیدانم… امّا این را خوب میدانم که حال روزها، ماهها و گاه سالهای من به نتیجهی همین بحثها گره میخورد…
امیدم را از من نگیرید.