تری ایگلتون زمانی گفته بود: این که مذهب را تلاشی برای توضیح علمیِ پدیدههای جهان به شمار آوریم به این میماند که باله را به شکلِ دویدنی هرچند ناشیانه برای رسیدن به اتوبوس ببینیم. نکتهای که ایگلتون به آن اشاره میکند سردرگمیای است که اغلبِ افرادی که علم و دین را اساساً در تقابل با یکدیگر قرار میدهند، به آن دچار میشوند؛ یعنی فرض را بر این میگذارند که هردوی این حوزهها برای تصرف یک قلمروی توضیح و تفسیر با یکدیگر رقابت میکنند. اگر این فرض صحیح بود، تقابل بین این دو حوزه واقعاً به شدت اجتنابناپذیر میشد. یک دیدگاه دیگر نیز مطرح است که علم و مذهب را اساساً پایگاههایی مستقل از یکدیگر میداند که به مسائلی کاملاً متفاوت از یکدیگر میپردازند. بر اساس این الگو، بعید است که تقابلی بین این دو حوزه پیش بیاید و ایجاد گفتوگو بین آنها نیز به همان اندازه غیرضروری و حتی شاید ناممکن دانسته میشود.
وقتی به سراغ کتاب علم و دین: یک گفتوگوی ناممکن (نوشتهی ایو ژَنگرا به زبان فرانسه و ترجمهی انگلیسی پیتر کیتینگ) رفتم، ابتدا انتظار داشتم که با تحلیلِ نویسنده از شرایطی که گفتوگو میان علم و مذهب را ممکن میسازد مواجه شوم، و بعد شاهد آن باشم که نویسنده در تحلیل خودش به این نتیجه میرسد که این شرایط را نمیتوان فراهم کرد. نظیر چنین تحلیلی را دیگران هم ارائه دادهاند. از آن جمله میتوان به جان هنری نیومن، از اعضای کلیسایی در قرن نوزدهم میلادی اشاره کرد که، به گفتهی ژنگرا، موضعش این بوده است که «الاهیات و علم، چه از نظر عقایدی که مطرح میکنند و چه در حوزههای واقعی خودشان، در مجموع نه قابلیت انتقال دادن چیزی به یکدیگر را دارند، نه برخوردی و نه نیازی به ارتباط با هم دارند، و هیچگاه هم سرِ آشتی با یکدیگر را ندارند.»
تحلیل روزآمدی از این خط فکری میتواند به منزلهی مداخلهای مطلوب در حوزهای تلقی شود که در آن مزایای مکالمه و گفتوگو اغلب مسلم فرض شدهاند. اما کتاب به تعهد اولیهای که در عنوانش به چشم میخورد، عمل نمیکند. ژنگرا، در عوضِ این کار، رویکرد بدیل و شیوهی دیگری اتخاذ کرده است که تا حدی گیجکننده به نظر میرسد، رویکردی مبتنی بر این که: گفتوگو ناممکن و تقابل اجتنابناپذیر است! در عین حال، با در نظر داشتنِ این ترکیبِ عجیب، در نهایت به دو هدفی که این کتاب برای خود ترسیم کرده است میرسیم: نخست، توضیح دادن این که چگونه رابطهی میان علم و دین، و همچنین گفتمانِ ایجاد گفتوگو میانِ آن دو، به مبحثی مهم در دههی ۱۹۸۰ تبدیل شد؛ دوم، تحلیلِ رابطهی علم و دین در تاریخ دنیای غرب از قرن هفدهم میلادی تا به امروز.
از دید ژنگرا، چیزی که این دو هدف را به یکدیگر مرتبط میکند آثار مورخانِ علم در چهل سالِ گذشته و همنظر بودنِ آنها در این مورد است که الگوی جامعی در توضیح رابطهی علم و دین در گذشته وجود ندارد (نه هماهنگ بودنِ همیشگیشان و نه تقابلِ بیوقفهی آنها)، بلکه تنها چیزی که میبینیم پیچیدگیِ این رابطه است. در واقع، مورخانی که به رابطهی علم و مذهب میپردازند امروزه به طور معمول از «افسانهی تقابل» سخن به میان میآورند، در اشاره به نوعی تاریخنگاریِ قدیمی و ناموثق که در قرن نوزدهم میلادی به وجود آمد.
ژنگرا در پیِ به چالش کشیدنِ این باور است که مورخان امروزیِ علم در مورد آن اتفاق نظر دارند؛ او میخواهد که الگوی پیشین در مورد تقابل علم و دین را دوباره احیا کند و به کار گیرد. او بر این باور است که با تمرکز بر نهادها و سنتهای گذشته الگوی اصلیِ تقابل این دو را کشف خواهیم کرد: الگویی که به نظر میرسد مورخان امروزی ما، به این دلیل که میخواهند مطابق مد روز سخن بگویند و بر «پیچیدگیهای تاریخ» تأکید کنند، عموماً از آن چشمپوشی میکنند.
در مورد ایدهی گفتوگو میان علم و مذهب نیز، که از دههی ۱۹۸۰ تا به امروز هرچه بیشتر طرفدار پیدا کرده، باید گفت که این ایده هم ناشی از تمایلات همان مورخانی است که تأکیدشان بر «پیچیده بودن رابطهی علم و مذهب در گذشته» به خواستِ امروزیِ ایجاد گفتوگو بین این دو منجر شده است. کار نهادی نظیر «بنیاد تمپلتون»، که بودجهی قابل توجهی را به ترویج گفتوگو میان علم و مذهب اختصاص داده، این است که این دو را با یکدیگر مرتبط کند و بُعد نهادینهی گستردهتری به آن ببخشد. یکی از ادعاهای اصلی کتاب ژنگرا این است که این بنیاد «بودجهی یک “صنعت” جدید را تأمین کرده است که همان “تاریخ روابط علم و مذهب” است.» تاریخ تقابلات مذهبی، که ژنگرا آن را بازنگری کرده است، از قرن سیزدهم میلادی آغاز میشود، با تلاشهای کلیسا برای نظارت بر آنچه در دانشگاهها تدریس میشد و این که کدام استادان آن درسها را تدریس میکنند. مشهورترین مصداقِ تقابل مذکور، در سال ۱۲۷۷ میلادی در دانشگاه پاریس رخ داد؛ در آن سال، اسقف استفان تامپیه ۲۱۹ مبحثِ مطرح در دروس الاهیات و فلسفه را محکوم کرد. بر اساس آنچه ژنگرا ثبت کرده، در این مورد اطلاعات زیادی در دست است؛ اما در عین حال، این مشکل نیز وجود دارد که تعداد کمی از آن مباحث به چیزی که ما به عنوان «علم» میشناسیم مربوط بودهاند.
علاوه بر این، اگر دیدگاهی را که ژنگرا توصیه میکند اتخاذ کنیم، به این نکتهی بسیار مهم میرسیم که در وهلهی نخست، این کلیسا بوده که دانشگاهها را در قرون وسطا تأسیس کرده است. رخ دادن این تنشها میان دانشگاهها و روحانیون و مشاجرات تند میان دانشکدهها، غیرقابل انکار و تا حدودی نیز اجتنابناپذیر بوده است. اما به نظر نمیرسد که این نوع تنشها را بتوان سادهانگارانه به ماجرای تقابل میان علم و مذهب ربط داد، چرا که «مذهب» و «علم» را به طور معمول افراد و سازمانهایی در هردو طرفِ این مجادله نمایندگی میکردهاند.
این موضوع با توضیح ژنگرا در مورد این نکته مشهودتر میشود که مشابه ماجرای دانشگاه پاریس، در انگلستان نیز تکرار شد، با محکومیتهایی که هرچند در موارد کمتری اتفاق افتاد، با صدور فتوا از سوی رابرت کیلواردبی، اسقف اعظم کانتربری در آن زمان، همراه شد. کیلواردبی یکی از هوشمندترین مغزهای متفکر در حوزهی فلسفه در زمانهی خودش از آب در آمد. او همچنین یکی از نخستین کسانی بود که دیدگاههای مطرحشده در تفکر ارسطویی را با اشتیاق پذیرفت، و تفاسیر تأثیرگذاری دربارهی تألیفات فیلسوفان یونانی در حوزهی منطق نوشت، و دیباچهای دانشنامهوار و پرطرفدار در باب علوم تألیف کرد.
مورخانی که به رابطهی علم و مذهب میپردازند امروزه به طور معمول از «افسانهی تقابل» سخن به میان میآورند.
علاوه بر این، واضح است که دست کم برخی از مباحثی که از سوی کلیسا محکوم شده بودند متضمن «خطاها»ی فلسفی بودند؛ در این موارد، نیت کلیسا تصحیحِ چیزی بوده است که ما آنها را اشتباهات «علمی» مینامیم. در عین حال، باز هم میتوانیم بگوییم که «علم» در هردو طرفِ مجادله نمایندگانی داشته است. اِعمالِ ممنوعیتِ بیملاحظه در چنین مواردی ممکن است امروزه به مذاق ما خوش نیاید، اما این که این ممنوعیتها را نشان علمستیزی با انگیزههای مذهبی فرض کنیم اشتباه است.
داستان قرون وسطا از منظر دیگری نیز پیچیده میشود، از این منظر که مخالفت با فلسفهی ارسطویی بعدها نماد تلاش برای نوآوری در علم شمرده شد. یکی از ممنوعیتهایی که ژنگرا از آن نام برده است به سخن گفتن از وجود خلأ مربوط میشد، چرا که خلأ چیزی بود که اگر خدا میخواست که وجود داشته باشد، از آن نام میبرد. گفته میشود که ظاهراً آن اِعمالِ ممنوعیتها باعث شد که متفکران مسیحی از آن حالتِ غلامِ حلقه به گوش و مطیعِ ارسطو بودن خلاص شوند و تأکیدِ مذهب بر قدرتِ نامحدودِ خداوند (که علت اصلی شماری از اِعمالِ ممنوعیتها بوده است) نیز به ترویج تفکرِ مخالف با فرضیات موجود و تقویت تعقل به یاری فرضیات جدید منجر شد. پییر دوهم، که از پیشگامانِ تاریخ علم در قرون وسطا به شمار میآید، تا آنجا پیش میرود که میگوید آن محکومیتهای سال ۱۲۷۷ مبدأ علم نوین را رقم زدند. این ادعا از سوی دیگر مورخان رد شده است، اما باز هم نمیتوان آن را صرفاً به عنوان «استدلال جعلی» رد کرد.
به شکلِ کلیتر، در پارهای از موارد، ژنگرا اغلب ممنوعیتها و اِعمالِ سانسور در مورد کتابها را به پای مبارزهی همیشگیِ علم و دین یا دست کم، مبارزهی نهادهایی که نمایندهی آنها به شمار میآیند، نوشته است. اما این تأویل حاصل عدم درک پُرشمار بودنِ حکومتهایی در جهان است که به اِعمالِ سانسور دست میزنند، و همچنین عدمِ درک هدف نهاییشان. محدودیتهای قانونی که در مورد بیان دیدگاههای مذهبی، سیاسی، اخلاقی و، در موارد کمشماری، علمی اِعمال میشده است احتمالاً در خدمت قدرت بخشیدن به نهادهایی خاص بوده، اما باید در نظر گرفت که هدف آنها نیز حفظ نظم اجتماعی بوده است. علاوه بر این، کاملاً واضح است که احتمال سرکوب دیدگاههای مذهبی توسط قدرتهای حاکم بیش از دیدگاههای علمی بوده است. (به خصوص در مواردی که این موضوع میتوانسته بر نهادهایی که موقتاً در جایگاه قدرت قرار گرفته بودند تأثیر بگذارد). همچنین، قاطعانهترین و متهورانهترین مصداقهای مقاومت در مقابل چنین اقداماتِ محدودکنندهای به شدت دارای انگیزههای مذهبی بودهاند. در تاریخ سانسور، با رویکردهای متمایزی در برخورد با علم و مذهب مواجه نمیشویم، چرا که «مذهب» خود عامترین حوزهای بوده که هدف سانسور قرار میگرفته است.
این موضوع، ماجرای گالیله را به ما یادآور میشود که، اگر به طور مجزا نیز به آن نگاه کنیم، کاملاً قابلِ پیشبینی بوده است. جزئیات ابتداییِ این داستان را همه میدانند؛ با این حال، ژنگرا باز هم به طرز تحسینبرانگیزی به بازسازی این جزئیات دست میزند. تفتیشگران عقاید در سال ۱۶۱۶ به گالیله اخطار داده بودند که به تدریس یا دفاع از فرضیهی مرکزیتِ خورشید در منظومهی شمسی، که هفتاد سال پیش کپرنیک آن را مطرح کرده بود، نپردازد. گالیله در سال ۱۶۳۲، پس از انتشار دفاعیهای مبهم و چندپهلو دربارهی نظریات کپرنیک، دادگاهی شد و سالی پس از آن، به خاطر این که سوءظنِ شدیدی در مورد مرتد بودنش به وجود آمده بود، گناهکار شناخته شد و از او خواستند که توبه و طلب استغفار کند. او توبه کرد و تا پایان عمر خود، یعنی حدود ده سال پس از آن تاریخ، در حصر خانگی به سر برد.
این که ماجرای گالیله را به عنوان یک وضعیت نمادین در نظر بگیریم تا حدودی به این میماند که محاکمه و اعدام سقراط توسط آتنیها را، که اقدامی به همان اندازه ننگآور بوده است، به مخالفتِ سرسختِ یونانیان دوران باستان با فلسفه نسبت دهیم.
ماجرای گالیله نمونهی ساده و واضحی در اثباتِ تقابل دین با علم به نظر میرسد. اما در همین ماجرا نیز پیچیدگیهایی هست. در وهلهی نخست، باید گفت که گالیله برای اثبات نظریهاش مدرکی نداشت، و بحثی که بر اساس یک نظریهی مربوط به جزر و مد دربارهی حرکت زمین مطرح میکرد، از اساس اشتباه بود. علاوه بر این مورد، دیدگشت برای ستارگان نیز به طور مشهود وجود نداشت، و واضح است که به این ترتیب، مدارک غیرقابل انکاری علیه نظریهی حرکت زمین فراهم شده بود. مدل سیارهایِ تیکو براهه، که در آن سیارهها گرد خورشید میچرخیدند و خورشید نیز گرد یک زمینِ بیحرکت میچرخید، راه حل خوبی برای سازش به نظر میرسید؛ و بنابراین، گالیله دست کم برای برخی از مشاهدات تلسکوپی خود آن را مبنا قرار داد، و در مورد آنها دیگر به مشکلات فیزیکی که متحرک بودنِ زمین در محاسباتش ایجاد میکرد نیز برنخورد. خلاصه این که، در آن دوران در مجامع علمی نیز اتفاق نظری در مورد احتمال درست بودن سخنان گالیله وجود نداشت؛ برعکس، دلایل مستدل و خوبی وجود داشت که فکر کنیم او اشتباه میکرد. کلیسا نیز به نوبهی خود به خوبی از مزایای نسبی هر سیستمی آگاهی داشت، و بنابراین حمایت کلیسا از الگوی تیکو براهه در اواخر قرن هفدهم از نظر علمی کاملاً قابل دفاع بود.
اگر نه از منظر علم که از منظر مذهب به موضوع نگاه کنیم، شاید بدیهی به نظر رسد که در این مجادله، این تفتیش عقاید به نیابت از «مذهب» صورت گرفته است. اما باز هم باید به خاطر داشته باشیم که اصولاً تفتیش عقاید در ابتدا در فرانسهی قرن دوازدهم و برای مبارزه با ارتداد شکل گرفت، و پس از اصلاحات پروتستانها گستردهتر شد و بدنامیاش در شبه جزیرهی ایبری بیشتر به دلیل برخوردهایی بود که با نوکیشان مسلمان و یهودی صورت میگرفت. با در نظر گرفتن این نکات، وجود چیزی به نام «دستگاه تفتیش عقاید»، بیش از آن که حکایت از تقابل بین «مذهب» و چیزی دیگر داشته باشد، نشانهی تقابلهای درون خود حوزهی مذهب است. مسلم است که پیروان فرقههای کاتاری، والدوسی، پروتستان، و همچنین یهودیان و مسلمانان، تفتیش عقاید را کلاً معرفِ «دین» نمیدانند، و ما نیز نباید بدانیم.
هنگامی که نهادهای دیگری را که بخشی از کلیسای کاتولیک محسوب میشدند در نظر بگیریم، موضوع پیچیدهتر نیز میشود. دانشگاهها در قرون وسطا برای نخستین بار به تجلیل از چهرههای علمی پرداختند؛ و باید در نظر گرفت که این دانشگاهها مراکز اصلی فعالیتهای علمی در کشورهای کاتولیک در قرون وسطا بودند. متعاقبِ آن، «کولِجو رومانو» (کالج رُم) در سال ۱۵۵۱ تأسیس شد که حمایت قابل توجهی از علوم به عمل میآورد، علومی که طبقهی یسوعیان آن را مدیریت میکردند و البته تمرکز ویژهاش بیشتر بر نجوم و ریاضیات بود. رصدخانهی واتیکانِ امروزی، که خاستگاههایش به کالج رُم میرسد، گواه بیشتری را در مورد حمایتهای کلیسای کاتولیک از پژوهشها در حوزهی نجوم ارائه میدهد. در واقع، در خلال قرنهای دوازدهم تا هجدهم میلادی، حمایتهای مادی و معنوی کلیسای کاتولیک از پژوهشهای این حوزه قابل قیاس با حمایتهای هیچ نهاد دیگری نبود. اگر این موضوع را در نظر بگیریم، این بداقبالیِ گالیله که مورد محاکمه قرار گرفت و محکوم شد بیشتر یک استثنا به نظر میرسد تا امری متداول و معمول. این که ماجرای گالیله را به عنوان یک وضعیت نمادین در نظر بگیریم تا حدودی به این میماند که محاکمه و اعدام سقراط توسط آتنیها را، که اقدامی به همان اندازه ننگآور بوده است، به مخالفتِ سرسختِ یونانیان دوران باستان با فلسفه نسبت دهیم.
بنابراین، بازگویی ژنگرا از آن رویدادهای مشهور تاریخی به کشف جدیدی منجر نمیشود، و تمرکزی که بر نهادها داشته است تنها به همان سخنانی که مورخان علم همیشه گفتهاند، قوت میبخشد – این که تصویر تاریخیِ رویدادها پیچیده است، و با وجود این که ما میتوانیم تنشهایی را ترسیم کنیم که دیدگاه امروزیمان دربارهی روابط «علم و دین» را توجیه کند، تقابل میان این دو نه اجتنابناپذیر است و نه از الگوی پایداری پیروی میکند. ژنگرا در بحث خود از زمان حال نیز همچنان بر نقش نهادها متمرکز میماند، و طرح جسورانهای را پیش میبرد که به واسطهی آن، اصرار مورخان بر پیچیدگیِ روابط علم و مذهب در گذشته را تا حدود زیادی به فعالیتهای «بنیاد تمپلتون» نسبت میدهد. این بنیاد یک سازمان نیکوکاری است که به شش حوزه بودجه اختصاص داده است، و یکی از این حوزهها «علم و سؤالات بزرگ» نام دارد. با جستوجو در پایگاه دادههای این بنیاد به شماری از بورسها و کمکهزینههایی که تحت این عنوان اعطا میشود بر میخوریم، که البته در واقع به حوزهی «گفتوگوی علم و مذهب» اختصاص یافته است. (بگذارید همه چیز را افشا کنم: من خودم از «بنیاد تمپلتون» کمکهزینه دریافت کردهام، هرچند که هیچ یک از کتابهای من که به موضوع رابطهی تاریخیِ علم و مذهب میپردازند، از سوی این بنیاد حمایت نشده است.) این بحث از منظر هدف دومی که در کتاب ژنگرا پی گرفته میشود، امری نویدبخش است. با این حال، ادعای اصلی ژنگرا این نیست که این بنیاد بودجهی گفتوگو میان علم و مذهب را تأمین میکند (با در نظر گرفتن این که خود بنیاد مأموریتش را علنی کرده است، دیگر نیاز به افشا نیز نداشته است)، بلکه میگوید که این بنیاد «نقش مهمی نیز در تحمیل کردن موضوعی با عنوان “گفتوگو”ی علم و مذهب به تاریخِ علم ایفا کرده است.» هیچ مدرکی برای اثبات این ادعا وجود ندارد، و در واقع مشخص شده است که این ادعا کاملاً اشتباه بوده است.
کار نهادی نظیر «بنیاد تمپلتون»، که بودجهی قابل توجهی را به ترویج گفتوگو میان علم و مذهب اختصاص داده، این است که این دو را با یکدیگر مرتبط کند و بُعد نهادینهی گستردهتری به آن ببخشد.
مورخانِ علم تمایل دارند به این عقیدهی قدیمی بچسبند که میگوید معلولها در پی علتهای آنها به وجود میآیند. نخستین آثار کلیسایی که به از بین بردنِ عقیدهی تقابلِ دیرپای علم و مذهب همت گماردند، کتاب خدا و طبیعت (۱۹۸۶)، تدوینشده به وسیلهی دیوید لیندبرگ و رونالد نامبرز، و اثر کلاسیک جان هدلی بروک با عنوان علم و مذهب: برخی دیدگاههای تاریخی (۱۹۹۱) بودند، که پیش از آنکه «بنیاد تمپلتون» شروع به سرمایهگذاری روی این موضوع کند و تأثیرش را در دههی ۱۹۹۰ ببینیم، نوشته شده بودند («بنیاد تمپلتون» تا سال ۱۹۸۷ تأسیس نشده بود). پیش از آنها نیز کتاب بحث و جدلهای پس از داروین (۱۹۷۹) اثر جیمز آر. مور را داشتیم؛ این کتاب برای شناخت آغازگران فرضیهی تقابل علم و دین در قرن نوزدهم مفید است، و به افشای قاطعانهی نقایص این فرضیه دست میزند و نشان میدهد که مخالفتهای مذهبیون با داروینیسم چقدر بزرگنمایی شده است.
این نیتخوانی هم راه به جایی نمیبرد که نویسندگانی نظیر دیوید لیندبرگ یا جان هدلی بروک چه بسا کتابهایشان را، در اوایل دههی ۱۹۹۰، به امید دریافت جایزهای نه چندان بزرگ نوشته باشند که تازه در سال ۱۹۹۶ پایهگذاری شد (و «بنیاد تمپلتون» هم فقط تا حدی از آن حمایت میکند). اگر ژنگرا تحقیقاتش را با پشتکار بیشتری ادامه داده بود، به کشف این نکته نیز دست میرسید که «بنیاد تمپلتون» آشکارا پژوهشهای تاریخی را از فهرست اقداماتِ مورد حمایتش بیرون گذاشته است – که این دست کم مایهی ناخشنودی تعدادی از مورخان میشود. یکی از وبسایتهای این بنیاد به صراحت این موضوع را بیان کرده است: بنیاد تمپلتون «معمولاً به پروژههای تاریخی بودجهای اختصاص نمیدهد، مگر این که آن پروژه به منظور شفافسازی مسئلهای غیرتاریخی انجام گرفته باشد که در حوزهی موضوعات واجد شرایط این بنیاد باشد». نه فقط نخستین آثار مهمی که افسانهی تقابل علم و مذهب را مردود دانستند پیش از آغاز به کارِ «بنیاد تمپلتون» نوشته شده بودند، بلکه با توجه به سیاستِ اعلامشدهی این بنیاد، به دشواری میتوان از وجود یک «صنعت» برای ابطال آن افسانه حرف زد که به رهبریِ مورخان علم و با حمایت مالی «بنیاد تمپلتون» فعالیت کند.
البته حقیقت دارد که، با وجود تمام اینها، تعدادی کتاب که به موضوعات تاریخی پرداختهاند نیز از حمایتهای «بنیاد تمپلتون» برخوردار شدهاند. ژنگرا در کل به پنج عنوان کتاب اشاره میکند که چهار تای آنها مجموعه مقالاتاند. بخشهایی از این چهار مجموعه که به قدردانی از حمایتها اختصاص یافته است نشان میدهد که بودجهی نه چندان زیادی هم که به آنها تعلق گرفته نه به منظور حمایت از تحقیقات تاریخیشان، بلکه برای تشکیل جلسات ملاقاتی میان تدوینگران این مجموعهها و اعطاکنندگان بودجه (به منظور توافق بر سر موضوعات و یکدست کردن سبک کار در نسخهی نهایی مجموعه) بوده است. برخی از این آثار نیز در کل به گفتوگوی علم و مذهب نپرداختهاند. آنهایی که به این موضوع پرداختهاند نیز هیچیک در طرفداری از آن نبوده است.
«بنیاد تمپلتون» بیتردید از کتابها و مقالات متعددی نیز حمایت کرده است که آشکارا به طرفداری از گفتوگوی علم و دین پرداختهاند. مشخص کردنِ تعداد این آثار، هویت مؤلفانشان، جهتگیری آنها، و حد و اندازهی استقبالی که از آنها به عمل آمده است، نقطهی شروع خوبی برای محققی است که قصد دارد افزایش اهمیتِ ایدهی «گفتوگوی علم و مذهب» را به فعالیتهای «بنیاد تمپلتون» ربط بدهد. این که چطور ژنگرا چنین کاری را انجام نداده، برای من در حکم یک راز باقی مانده است. هرچند کتاب خود او نیز به نوبهی خود جای تقدیر دارد، چرا که بسیار خوب نگاشته شده، دیدگاه اساسی خود را به وضوح شرح داده، و اطلاعات موجود در تعداد قابل توجهی از پژوهشهای تاریخی را مورد استفاده قرار داده است. من شجاعت نویسنده را بابت این که کل کار پژوهش فکری در این باره را بر عهده گرفته است میستایم. اما کتاب او در محقق ساختنِ تمام ادعاهای محوریاش شکست خورده، در بیان نکات مهم تفسیر تاریخیاش دچار لکنت شده و، در نهایت، در عمل به وعدهای که در عنوان کتاب داده نیز با شکست مواجه شده است.
این مطلب مایهی تأسف است، چون کمتر نویسندهای به فرضیهی «ناممکن بودنِ گفتوگوی علم و دین» پرداخته است، و این در حالی است که این فرضیه ارزش آن را دارد که بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. به بیان دیگر، ژنگرا برای این کار میتوانست به تفاهمی با چهرههایی نظیر جان هنری نیومن و و همچنین متألهانی برسد که (هرچند به دلایلی دیگر) در مورد ارزش «الاهیات طبیعی» تردید داشتهاند. اما ایدهی ناممکن بودنِ گفتوگوی علم و دین را با بازگویی سادهی روایتی نامعتبر دربارهی تقابل این دو نمیتوان به درستی شرح داد. در مورد تأثیر «بنیاد تمپلتون» بر پرورش دادن ایدهی «گفتوگوی علم و دین» نیز، به جای ژست موافق یا مخالف گرفتن و فهرست کردن مدارکی نه چندان معتبرتر از گفتهها و شنیدهها، به تحلیل دقیقتر و موشکافانهتری نیاز است. باز هم میگویم که پروفسور ژنگرا میتوانست در این مورد با نهادی به تفاهم برسد که علایق او را راستای تحکیم و تقویت اثرات فعالیتهای خود میبیند. شاید برای پروژهی آیندهاش به این فکر بیافتد که از چنین نهادی درخواست حمایت مالی کند.
____________________
برگردان: سپیده جدیری
پیتر هریسون پژوهشگر و مدیر «مؤسسهی مطالعات عالی» در دانشگاه کوئینزلند در استرالیا است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی او است:
Peter Harrison, ‘From Conflict to Dialogue and All the Way Back’, Los Angeles Review of Books, 27 December 2017.