همهی ما بهطور شگفتانگیزی بلدیم چگونه به زندگی فردی خویش گند بزنیم. گاهی به انتخابهای نادرستی دست میزنیم که احوال ما را آشفته، پر اضطراب، استرسی و رنگ زندگیمان را سیاه میکند. و ما را به مردههای متحرکی بدل میکند که جز خودخوری، عذاب کشیدن و رنجاندن اطرافیان کاری ندارند. مثل انتخاب نادرست رشته دانشگاهی، شغل اشتباه، مصاحبت و همنشینی با افراد ناصالح و از همه مهمتر انتخاب همسفر زندگی نامناسب که باید تا آخر عمر با او یکجا عذاب بکشیم.
علت اکثر نارساییهای زندگی فردی ما به شناخت ناکافی از خویشتن، نابالغی عاطفی و عدم رشد هوش عاطفیمان[۱] بر میگردد. این بیگانگی با خویش به شناخت نادرست از دیگران منتهی میشود که هم صلح درونی فرد و هم تعادل و همسازیاش را با دنیای بیرون او برهم میزند.
ما واقعاً نمیدانیم کی هستیم. شاید زندگینامهی خود را اساساً بهطور ساده و مختصر بدانیم ولی این نکته را که دارای چه ظرفیتها، ارزشها و توانمندیهای داوری هستیم نمیدانیم. برای درک این مسئله که خود واقعیمان کی است آگاهی کافی نداریم. مدرسه و دانشگاه هیچ کدام آن علم شناخت وجودی را به ما نمیآموزانند، در نتیجه برای این پرسشها که: ما کی هستیم؟ برای شناخت خود به چه چیزی نیاز داریم؟ و چگونه این چیزها را بیاموزیم؟ هیچ پاسخی در نمییابیم.
خودشناسی و هوش عاطفی
هنگامیکه از دانش خودشناسی میگوییم، منظور از آن شناخت عاطفی و روان شناسانه انسان است. و دریافت پاسخ اینگونه پرسشها که: «ما در عشق جذب کدام ویژگیهای شخصیتی میشویم؟ چه الگوهای رفتاری را در روابط خود با دیگران انتخاب میکنیم؟ توانمندیهای حرفهای و درونی ما چیست؟ در هنگام شکست یا موفقیت با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنیم؟ هنگام مواجهه با مصایب و نارساییهای روزگار از خود چه عکسالعملهایی نشان میدهیم؟ و اینکه آیا میتوانیم بین احساسات درونی و اندیشههای منطقیمان تمیز قایل شویم؟» پاسخ به چنین پرسشهایی میتواند آگاهی وجودی و شناخت فردی را به ارمغان آورد، اما متأسفانه در هیچ مکان آموزشیای به این پرسشها پرداخته نمیشود. تنها با کوششهای فردی است که میتوان به کنه خودشناسی رسید.
در خودشناسی فرد میآموزد «پیش از این که عاشق دیگری باشد و او را دوست بدارد، اول باید معشوق خویشتن باشد و خود را دوست بدارد». به معنای دیگر این که خود را منبع عشقورزی، مهربانی و شفقت بداند. با خویشتنِ خویش سر مهر داشتن گامی است که نه تنها صلح درونی را در فرد ایجاد میکند بلکه عشقورزی و رفتار نیک با دیگران نیز از همین جا آغاز میشود. اینکه پیش از همه چیز باید هوش عاطفیمان را ارتقا بخشیم.
آلن دوباتن[۲] در مقدمه کتاب جدیدش[۳] که هنوز به فارسی ترجمه نشده است چنین تعریفی از هوش عاطفی میکند: «هوش عاطفی یعنی دانستن کارکرد اجزای کلیدی عاطفه خود. یعنی آن قابلیت باطنبینی، بر قراری ارتباط، درک وضع درونی دیگران، شرح احوال با حوصلهمندی، با نیکی نگریستن و درک سخاوتمندانه از کسانی که دور و برمان هستند. شخص دارای هوش عاطفی میداند که عشق یک مهارت است نه یک احساس صرف و به اعتماد، قابلیت آسیبپذیری، سخاوتمندی، شوخطبعی، درک مسائل جنسی، کنارهگیری و قبول آگاهانه مسائل نیازمند است.
شخص با هوش عاطفی برای خویشتن دورهی زمانیای را اعطا میکند تا تعیین کند چه چیزی در زندگی حرفهای او معنادار است. همچنان آن شهامت و استواری را در خود دارد تا بکوشد بین اولویتهای درونیاش و خواستههای جهان بیرون همسازی ایجاد کند. او در برابر مصیبتهای غمانگیز هستی ثابت قدم میماند و میداند چگونه امیدوار و سپاسگزار باشد. او به این درک رسیده است که تنها در ساحتهای محدود و در لحظات معینی آن تندرستی روانی را دارد. اما متعهد است تا خلاهای درونی خویش را دریابد و در موقع مناسب با جذبه و پوزش برای دیگران هشدار دهد».
شخص دارای هوش عاطفی به بلوغ عاطفی[۴] میرسد. در بلوغ عاطفی فرد از نظر سنی، فزیکی، عقلی و عاطفی هم سن خود است. یعنی از مرحله کودکی خود گذر کرده و وابسته هیچ کس نیست. شخص دیگر احساس «من» بودن میکند و آن هویت فردی خویش را یافته است. او دیگر مستقل میاندیشد، خود دست به انتخاب میزند و ارزشهای وجودی خویش را خود تعیین میکند. یکی از مهمترین خصیصه خودشناسی[۵] این است که فرد را به تفکر اصیل[۶] وا میدارد.
اندیشه ناب باعث میشود که فرد بپذیرد که او تمام و کمال نیست و معایب و نقاط ضعفی دارد.
اندیشیدن ناب به این منجر میشود «تا فرد قبول کند که او تمام و کمال نیست، دارای معایب و نقاط ضعف است. در مییابد که تکتک انسانها آسیبپذیر و خطاپذیرند. و این او را قادر میسازد تا دیگران را به دیده شفقت و سخاوتمندی ببیند. همچنان شناخت دیوانگیها و حماقتهایمان قدم اساسی برای رسیدن به بلوغ عاطفی است. و درک این نکته که ما صد در صد سلامت عاطفی و روانی نداریم. ما پر از اضطراب، دلهرهها، ترسها و نگرانیها هستیم.»
دیگر او میداند که عشق یک هنر است همانطور که زیستن هنر است. اریک فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن به ما میگوید که: «عشق فعال بودن است، نه فعلپذیرى؛ پایدارى است، نه اسارت. بهطور کلى، خصیصه فعال عشق در درجهی اول نثار کردن است، نه گرفتن». البته این خودشناسی از آگاهی ذهنی شروع شده و بعد فراتر رفته و به حیطه خویشتن دوستی میرسد. اطلاعات و دادههای ذهنی در قدم نخست به فرد امکان میدهد تا تصویر سازیای در مورد خود و جهان پیرامونش که از کودکی آغاز میشود، داشته باشد. او در مییابد که دارای معایب و ضعفهای درونی بوده و همچنان نقاط قوتی که بتواند با بدبیاریهای و سختیهای روزگار سر کند. او میداند که در این بازی روزگار تنها نیست، مثل او میلیونها انسان دارای دیوانگیها، شگفتیها و ضعفها درونی است و همین او را قوت قلب میبخشد.
اگر به فلسفه و صوفیگری شرقی نگاه کنیم، از فرد دارای هوش عاطفی به سالک مدرن تعبیر میشود. سالک مدرن کسی است که کاوش درونی میکند و نگاه درونی به خویشتن دارد. این او را به بصیرت و بینایی واقعی و قلبی میرساند؛ در واقع به آن وارستگی والا صعودش میدهد. آنجا که تعداد کمی ره بدانجا میبرند. در اشعار مولانای بلخ چنین نگاهی به خویشتن دیده میشود. او با چشم دل خود را میکاود، کودک درون خود را پرورش میدهد، به صیقل زدن از نارساییهایی درونی شروع میکند. این طرز نگاه به خود افقهای نوین را برایش آشکار میکند. یعنی او دیگر چشم روشنبینی دارد که همه نیروهای بالقوه و نقطه ضعفهای درونی خود را آشکارا میبیند. نکته دیگر اینکه مولانا تنها دنیای درون و عالم عشق را جاودانه میداند. او میگوید اگر به بیرون بنگری همه زوالپذیر و فناپذیرند تنها عشق است که جاودانه است:
«هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند»
بیگانگی با خود اصیل و عدم حضور هوش عاطفی
بدون خودشناسی و هوش عاطفی ما استقلال فردی و هویت درونی خویش را از دست داده و به تله تقلید میافتیم. آن هنگام این دیگران خواهد بود که برایمان تصمیم میگیرند، ارزشهای وجودی و این که چه برایمان خوب است و چه بد را تعیین میکنند. در نبود هوش عاطفی و خودشناسی ما فردیت وجودی خویش را به فراموشی سپرده و آن آزادی «من»[۷] وجودی خود را از دست میدهیم و در پی وصل این خلا درونی میافتیم.
هنگامیکه آزادی فردی و آزادی مدنی فرد نادیده گرفته میشود او دیگر نمیگوید: من احمد، من محمود یا من فلانی، میگوید: ما فلانیها، مثلا ما افغانها، ما ایرانیها، ما شیعهها، ما سنیها، ما تاجکها، ما پشتونها، ما هزارهها، ما فلان قوم… در اینجا است که انتخاب اجتماعی، سیاسی و فرهنگی از «من» گرفته شده و فرد را به یک شخص بدون هویت مستقل تبدیل میکند.
همچنان آن ارزشهای درونی من وجودی قربانی خواستههای دیگران میشود. در جوامعی چون افغانستان و کشورهای خاورمیانه آن استقلالیت فردی را با ارزشهای جا افتاده مذهبی، قومی و اجتماعی سرکوب میکنند. همچنان حق انتخاب فردی از شخص گرفته شده و منافع فردی قربان منافع مذهبی، قومی و اجتماع میشوند. اینجاست که فرد مجبور میشود هرگونه استبداد درونی و بیرونی را تحمل کند. چون دنیای درون و بیرونش در تضاد قرار گرفتهاند. فرد که میخواهد دست به انتخاب بزند دستش را به خاطر مصالح اجتماعی، قومی و مذهبی کوتاه میکنند. دیگر او از خود هیچ ندارد. ارزشها، انتخابها، اندیشههایش و حتا طرز زیستنش از خودش نیست. دیگر بینش اجتماعی و سیاسی ندارد. همه را اجتماع به او بخشیده است.
در جوامعی چون افغانستان و کشورهای خاورمیانه آن استقلالیت فردی با ارزشهای جا افتاده مذهبی، قومی و اجتماعی سرکوب میشود.
نکته دیگر اینکه مراحل تکامل شخصیت و هویت عاطفی[۸] فرد از دوران کودکی او آغاز میشود. محیط خانواده، شهر، اجتماع، سیستم آموزش و پرورش و جو سیاسی ـ اجتماعی همه بر روان و ارزشهای وجودی کودک تاثیر عمیق میگذارند. سرگذشت دوره کودکیمان هر چقدر خوشایند و کامل به نظر برسد باز هم نارساییهایی در آن وجود دارد. زخمهای آغازین روانیمان در کودکی اتفاق میافتد. ما تحت تاثیر عادتها و رفتار بزرگسالانمان قرار میگیریم. کوچکترین خاطرات آن دوران را یادمان است؛ رنگ و نقش قالین خانه، بوی لباسها در الماری، صدای مادر و پدر هنگام خواب و خیلی چیزهای دیگر.
در کودکی از لحاظ فزیکی و عاطفی آسیبپذیر و وابسته خانواده هستیم، پشک خانه برایمان ببر جلوه میکند، لباس پوشیدن مان، راه رفتن و عبور از خیابان کارهای هستند که با کمک دیگران انجام میدهیم. اینکه پدر و مادر چه خلق و خوی دارند بر روان و هویت فردیمان تاثیر ژرف میگذارد. هر آنچه پدر و مادر در رفتارشان جلوهگر بودند ما هم کوشش میکنیم آن چنین کنیم. ما در کودکی آن تعادل روانی و قوههای درونیمان را از دست میدهیم. ما آن واژهها و جملات مناسب را هنگام غمگین بودن، لحظات خوشی، بیمیلی، نارضایتی و خواستنهای خویش نداریم. به همین دلیل اغلب با گریه، قهر کردن، جیغ کشیدن و فریاد زدن احساس درونی خود را آشکار میکنیم. شناخت زخمهای روحی و روانی کار آسانی نیست، چون آنها خود را به صورت واضح در دنیا بیرون آشکار نمیکنند. سالها طول میکشد تا بر شناخت زخمهای روحمان فایق آییم و به مداوای آن بپردازییم.
نابالغی عاطفی علت دیگری است که در زندگی گرفتار مصیبتها، ناکامیها و شکستها میشویم. نابالغی عاطفی[۹] به این معنا که فرد با وجود که از نظر سنی، فزیکی و حتا عقلی همسن خود است ولی در عواطف خود هنوز در کودکی خود باقی مانده، هنوز وابسته پدر و مادر است. آنان «به حمایت، عشق، گرمی، دلسوزی و تحسین مادر نیازمندند و عشق بیقید و شرط مادر را میخواهند، عشقی که به آنان نثار شود فقط به این دلیل که بدان نیازمندند، به این دلیل که طفل مادرشانند و ناتوان». در نابالغی عاطفی شخص به مرحلهای نرسیده است که احساس هویت و «من بودن» کند. به معنای دیگر کلمه فرد هنوز معشوق مانده است و هنر عشق ورزیدن را بلد نیست. او با قوای درونی خود بیگانه است.
خودشناسی کاری بس دشوار است. در این سفر مشقتها و دشواریهای زیادی سر راهمان سبز میشود و گاهی مایه رنجش ما نیز خواهد شد. ولی در انتهای این سیر درونی، طعم خویشتن اصیل را خواهیم چشید. به معنای دیگر زندگی ما سرشار خواهد شد. آلن مینویسد: «یکی از دشوارترین چالشها فهم مفهوم درونی ذهنمان است. شاید ما صاحبان غائی جمجمههای خویش باشیم ولی آنچه درون آنها نهفته است بهطور کابردی با آن بیگانهایم. ما در سفر خودشناسی رنج میکشیم به این دلیل که راه باطنبینی ساده و آسان نیست. ما نمیتوانیم خود را در یک روزنه بگنجانیم. چون ما یک مقصد از پیش تعیین شده نیستیم. ما کاملا سیال، بیانتها، بیتمرکز و روح بیثبات هستیم. طبیعت درونی ما میتواند تنها از طریق غوطهور شدن دردمندانه ما به نگاههایمان و با سر نخهای ناشفاف قابل شناخت باشد. ما بخاطر نشناختن خویشتن اصیل خود قمیت گزافی را میپردازیم. احساسات و امیال ناشناختهای که بر آن درنگ نشده و آزمون عقلی را طی نکردهاند انرژی خود را به طور نامتعادل و نامنظم در زندگی ما آشکار خواهند کرد. همت بلندی که خود را نشناسد بصورت اضطراب و ترس جلوهگر میشود؛ حسادت به تلخکامی، خشم به غضب و پرخاشگری، حزن و دلتنگی به افسردگی و پریشانی مبدل خواهند شد».
اینکه فرد به خود آگاهی وجودی برسد باید اول آماده کمک گرفتن از دیگران شود. کاوش وجود از قبول این تصور آغاز میشود: «اینکه من همچون انسانهای دیگر پر از نگرانیها، دلشورههای روزانه و دیوانگیها هستم. و میکوشم تا بر همهی این نارساییهای وجودی و درونی خود فایق آیم. اینکه من تنها دیوانهی روی زمین نیستم، به من قوت قلب و نیروی زیستن می دهد». برای دست یافتن به خود شناسی و خود آگاهی به یک شخص خبره دلسوز و مهربان ضرورت است. شاید یک روانشناس یا یک دوست دیرین مهربان. کسی که آیینه خودنمای تو باشد و بتواند نارسایی وجودی و قوتهای درونی تو را بنمایاند و به کمک او بتوانی فقر درونیات را بزدایی. قدم دیگر با مطالعه کتابها سر میگیرد. مکتبهای فلسفی، روانشناسی، مدیتیشن، فلسفه ذن، تماشای فلم، قدم زدنهای طولانی و در عین حال اندیشیدن، و ادبیات منبع غنی از خودشناسی استند. غرق شدن در چنین دنیای میتواند کمک فراوان به درک خود واقعی و مراقبه درون[۱۰] کند.
نشانههای بلوغ عاطفی و هوش عاطفی
جدا از ویژگیهایی که در بالا ذکر شد، میتوان چند نشانه بلوغ عاطفی را در فرد دارای هوش عاطفی دید. از آنجا که تقریبا بیست و شش نشانه را مدرسه زندگی آلن دوباتن نشانه بلوغ عاطفی دانسته و آن را داکتر ایمان فانی ترجمه کرده است، ذکر همه آنها ما را مجال نیست. فقط به چندتای آن بسنده میکنیم. نشانههای بلوغ عاطفی شما:
– میفهمید که بیشتر بد رفتاریهای آدمهای دیگر به ترس و اضطراب مربوط است. اینطوری از حق بهجانب بودن دست برمیدارید و دنیا را دیگر پر از آدمهای شیاد و احمقها نمیبینید. اینطوری دنیا کمتر سیاه و سفید به نظر خواهد رسید و با گذشت زمان جالبتر جلوه خواهد کرد.
– میآموزید هرآنچه در سر دارید به طور خودکار توسط دیگران فهمیده نخواهد شد. پی میبرید که باید منظور و احساسات خود را با استفاده از کلمات به دیگران توضیح دهید.
– اعتماد به نفس را یاد میگیرید. نه با این تصور که آدم فوقالعادهای هستید. بلکه با دریافت این نکته که همه ما نفهم، رمیده و سردرگم هستیم. همانطور در گذر زمان با آن کنار میآیید و این چیز بدی نیست.
– دست از کمالگرایی بر میدارید. آدمها، مشاغل و زندگیهای بی نقص نداریم. در عوض تغییر مسیر میدهید تا به قول دونالد وینیکات روانشناس از به «اندازه کافی خوب بودن» قدر دانی کنید. میفهمید که خیلی چیزها در زندگی همزمان هم ناامید کننده هستند و هم از خیلی جهات به اندازه کافی خوبند.
– یاد میگیرید که کمی بدبین بودن دربارهی امور، یک فضیلت است. در نتیجه آرامتر، صبورتر و بخشندهتر میشوید. کمی از آرمانگرایی دست بر میدارید و کمتر اعصاب خردکن خواهید بود چون دیگر بیصبر، خشک و عصبانی نیستید.
– دیگر به آسانی عاشق نمیشوید. وقتی کوچکتر بودید با یک نگاه عاشق میشدید، حالا با تجربه تلخ میدانید که آدمها هر چقدر از دور برازنده و دلپذیر باشند از نزدیک مشکلات خودشان را دارند. یاد میگیرید به چیزی که دارید وفادار بمانید.
– در کمال تعجب میفهمید که زندگی با شما خیلی آسان نیست. کمتر قربان و صدقه خود میشوید. در دوستیها و روابط پیشاپیش دوستانه هشدار میدهید که چه مواقع با شما راه آمدن سخت میشود.
– یاد میگیرید خودتان را بخاطر خطاها و حماقتهایتان ببخشید. میفهمید که خودخوری غیر سازنده هم در واقع یک نوع خودخواهی است. بیشتر با خودتان رفاقت میکنید. بلی البته که یک احمق بودید، هنوز هم یک احمق دوست داشتنی هستید. همه ما هستیم.
– یاد میگیرید که بلوغ بخشی هم به این معنی است که با کلهشقیهای بچهگانه خودتان که هرگز از بین نمیروند به صلح برسید. تلاش نمیکنید که در هر شرایطی بزرگسال باشید. میپذیرید که همه ما گاهی بچه میشویم. وقتی آن بچه دوساله ابراز وجود میکند با سخاوت جوابش را میدهیم. به او توجه لازم را میکنیم.
– دیگر به شادی دراز مدت به موفقیت پروژههای بلند مدت امید نمیبندید. برای چیزهای کوچک جشن میگیرید. برای رسیدن به رضایت دم غنیمت شمار میشوید. اگر دمی بیدردسر سپری بشود همین خوشحالتان میکند. به گلها و آسمان و غروب الطاف بیشتری نشان میدهید. طبع و مزاجتان به سمت خوشیهای کوچک کشیده میشود.
– دیگر مهم نیست که دیگران درباره شما چه فکر میکنند. میفهمید که دیگران گرفتار برنامههای خودشان هستند و لازم نیست مدام تصویر ذهنی آنها از خودتان را ویرایش کنید. مهم این است که خودتان و یکی دو نفر دیگر با آنچه که هستید مشکلی ندارند. از آرزوی شهرت دست بر میدارید و روی عشق حساب باز میکنید.
– متوجه میشوید که بهطور روزانه چقدر تمایل دارید که به مشکلات شخصی خودتان بچسپید. به مرور یادتان میآید که باید جهاندیده شوید و دیدتان را در مورد دردهایتان وسیع کنید. بیشتر در طبیعت پیادهروی میکنید. ممکن است حیوان خانگی نگه دارید، حیوانات مثل ما دق نمیکنند. به آسمان شب و کهکشان های دور بیشتر نگاه میکنید.
– درک میکنید که گذشتهی خاص شما چطور به رفتار شما در پاسخ به وقایع شکل داده، بنابراین یاد میگیرید که این خطای دید را جبران کنید. میپذیرید که به دلایل وقایع کودکی مستعد افراط کردن در بعضی از زمینهها هستید. دیگر با شک به اولین برداشت و احساس خودتان نگاه میکنید. یاد میگیرید که به احساستان گاهی اعتماد نکنید.
– وقتی یک دوستی را شروع میکنید حواستان است که دیگران الزاما نمیخواهند خبر دستاوردهایتان را بشنوند، بیشتر میخواهند غم و غصههایتان را بدانند تا کمتر در غم و غصههای خودشان احساس تنهایی کنند. دوست بهتری میشوید چون میدانید که دوستی بیشتر یعنی به اشتراک گذاشتن آسیبپذیریها.
ــــــــــــــــــ
منابع: تعلیم عاطفی، الن دوباتن، هنر عشق ورزیدن، اریک فروم
[۱] Emotional Intelligence
[۲] Alain De Botton
[۳] An Emotional Education
[۴] Emotional maturity
[۵] Self-knowledge
[۶] Original Thinking
[۷] Ego
[۸] Emotional Identity
[۹] Emotional Immaturity
[۱۰] Mindfulness