ادبیات، فلسفه، سیاست

اسب‌ها روی ساحل رود ارس

داستان کوتاه

علی‌کیشی زیر سایه‌ی چنار هزاران ساله‌ای نشسته بود که روزگاری اولیای خدا آن را برگزیده بودند؛ با قلبی ستمدیده به تار خود زخمه می‌زد و آوازی سوزناک می‌خواند.

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

نسیم معطر رود ارس از روی تن سفت و محکم اسب‌هایی می‌گذشت که در زیر درختان سپیدار اطراف ساحل مشغول چرا بودند. علی‌کیشی زیر سایه‌ی چنار هزاران ساله‌ای نشسته بود که روزگاری اولیای خدا آن را برگزیده بودند؛ با قلبی ستمدیده به تار خود زخمه می‌زد و آوازی سوزناک می‌خواند.

 آواز علی‌کیشی گویا در طبیعت معجزه‌ای می‌کرد و آرام‌آرام ابرهای غمگین را در آسمان فرامی‌خواند. سیاه‌وسفیدها با ولع یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند و می‌بوسیدند. خورشید هم خود را پشت آن‌ها پنهان می‌کرد و دزدکی نظری به ساحل رود ارس می‌انداخت و مادیان ابلق و خوش‌ترکیب گله را که جدا از بقیه به لب ساحل رفته بود تماشا می‌کرد. مستی و نیازی که در جان مادیان می‌جوشید او را زیباتر از همیشه کرده بود. 

در عضلات صاف و موزون کپل و پاهایش، خمیدگی کمرش و نسیمی که به آرامی یال‌های دو رنگش را بازی می‌داد جذابیت عشق پنهان بود. نریان‌ها جرئت نداشتند به او نزدیک شوند و با چشمانی مغموم و بهت‌زده تماشایش می‌کردند. گویا همه منتظر اتفاقی خاص بودند؛ اتفاقی که فقط ایلیخی‌بان پیر از آن بی‌اطلاع بود. آبی ارس در چشمان مادیان ابلق پرپر می‌زد که علی کیشی از شدت درخششی که میان رود ارس را شکافت، ساز از دستش به زمین افتاد. اسبی جادویی از میان رود بیرون آمده بود و با ابلق جفت می‌شد. علی کیشی تنها می‌توانست این دو بدن زمینی و آسمانی را تماشا کند که با یکدیگر یکی شده‌بودند.

 اسب جادویی که از میان رود ارس بیرون آمده بود مانند تکه‌ای از بلور می‌درخشید. نسیم یال‌های بلندش را که از جنس نور بودند در هوا معلق نگاه می‌داشت. اسبی عظیم و سفید که موجی سرخ روی تنش حرکت می‌کرد. چشم‌های درشت سبزی داشت که مانند جنگلی می‌سوختند. تمام طبیعت و موجودات مسحور عشق‌بازی آن دو اسب شده بودند. علی کیشی بدون آنکه شک کند فهمید این نشانه‌ای از روزهای پرالتهاب آینده است. او می‌دانست پایان ظلم نزدیک است و پهلوانانی سوار بر اسب از راه خواهند رسید.

آراز خیال‌هایش را با خود همه‌جا می‌برد و از پشت آن چشم‌های آبی تیره سرزمینی دور و افسانه‌ای که در آن پهلوانان سوار بر اسب‌هایی جادویی روی ساحل رودخانه می‌تاختند را تماشا می‌کرد. سرش را از روی زانوی بابا برداشت و مشغول تماشا شد. باباعلی غمبرک زده بود. صورتش تیره‌تر از همیشه بنظر می‌آمد. دهانش انگار دوخته‌شده بود تا هزاران فریاد را در عمق سینه‌اش به بند بکشد، دهانی که زمانی از آن فقط برای پسرک و خواهرش شعرها و افسانه‌های قشنگ عاشیق‌ها را می‌خواند. آراز خیلی دلش می‌خواست از پدرش بخواهد تا دوباره داستان کوراوغلو را برای او تعریف کند اما از آن چشم‌های کبودش که انگار ستاره‌ای در آن سقوط می‌کرد می‌فهمید: «حالا وقتش نیست.» دانه‌ها درشت عرق که راه خود را خوب روی شیارهای گردن مرد بلد بودند پیراهن ضخیم و رنگ‌باخته‌ی او را خیس آب می‌کردند، گردن آفتاب‌سوخته باباعلی مثل تکه سنگ‌های کف چشمه می‌درخشید. صورت تراشیده‌اش بی‌تفاوت و مصمم بود، گرمای طاقت‌فرسای تابستان‌ها، سوز استخوان‌شکن زمستان و یافتن لقمه‌ای نان از میان سنگ‌های کوهستان به او مقاوم بودن و ناله نکردن را آموخته بودند. سرباز کلانتری با پرونده‌ای زیر بغل بالا سر باباعلی ایستاده بود و با بی‌قراری این پا و آن پا می‌کرد. جمعیت مانند یک گله‌ی گیج زنبور که با هجوم آتش بچه‌ها مورد تجاوز قرارگرفته باشند در هم می‌لولیدند.

 پلیس‌های تفنگ به دست مردی را که مثل پدرش صورتی آفتاب‌سوخته داشت و دست‌هایش را با زنجیری آهنین بسته بودند با خود می‌بردند. سرباز که متوجه نگاه پر از پرسش آراز شده بود گفت: «یارو دزدی کرده… ببین حالا چطور به غلط کردم افتاده…» در نگاه سرباز لذتی بود که آراز اصلاً از آن خوشش نیامد. سرباز هم ترک‌زبان بود اما اصلاً با آن‌ها رفتار خوبی نداشت و باباعلی را هم به چشم مجرم و جنایتکار می‌دید، وقتی آراز این حرف‌ها در گوش بابا زده بود او گفته بود: «گناهی ندارد بیچاره… مأمور دولته. وظیفه‌اش رو انجام می‌ده.»

مرد هیکل درشتی داشت و بسیار زوردار به نظر می‌آمد اما در آن لباس مضحک چهارخانه و با زنجیرهای بسته‌شده به دست‌هایش و تفنگ‌های سرد و بی‌رحمی که به سمتش نشانه رفته بودند بسیار ذلیل و بدبخت به نظر می‌آمد. آراز با خودش فکر کرد همه‌ی دزدها که بد نیستند شاید مثل کوراوغلو از خان‌ها و اشراف‌زاده‌ها می‌دزدیده تا آن پول‌ها و جواهرات گران‌قیمت را بین مردم فقیر و تنگ‌دست تقسیم کند. 

آراز سرانجام داستان‌های دلاوری کوراوغلو را نمی‌دانست فقط باباعلی گفته بود با اختراع شدن تفنگ خیلی زود تمام پهلوانان به دست خان‌ها و ارباب‌ها کشته می‌شوند. پسربچه خیال‌باف مطمئن بود که اگر دست‌های آن مرد را باز کنند یک‌تنه می‌تواند حساب تمام پلیس‌ها را برسد اما آن تفنگ نازک و لاغر می‌توانست حتی به تمام پهلوانان باستانی زور بگوید. آراز با خودش گفت: «نامردهای بزدل» باباعلی برای او تعریف کرده بود که زمانی دشت‌های روستا پر از آهوهای خال‌خالی و زیبا بوده که هیچ‌کس به‌پای آن‌ها نمی‌توانست برسد و در کوهستان بزهای کوهی زندگی می‌کردند و برای خود پادشاهی دست‌نیافتنی در میان صخره‌های سنگی داشتند اما وقتی سروکله‌ی شهری‌ها با تفنگ‌هایشان پیدا شد یکی‌یکی آن‌ها را کشتند و فراری دادند. 

آراز خیلی دلش می‌خواست که می‌توانست گله‌ی عظیم آن موجودات آزاد و زیبا را ببیند اما حالا تمام آن‌ها و زیبایی‌شان در قصه‌ها ناپدیدشده بودند. شاید آن مرد زندانی هم جوانمردی مانند کوراوغلو بوده و اگر گرفتار آن تفنگ‌های آهنی نمی‌شد می‌توانست به داد آن‌ها و آن اولدوز کوچولوی بی‌نوا برسد. خیلی ناجوانمردانه بود، مردها باید چشم در چشم و رودررو با زور بازو و چالاکی بجنگند و شکار کنند وگرنه همه‌چیزهای زیبا در دنیا مانند گله‌ی آهوها و بزهای کوهی نابود خواهد شد.

دادگاه هرلحظه شلوغ‌تر می‌شد و بی‌قراری‌های آراز بیشتر اما اصلاً خوش نداشت آن‌ها را بروز بدهد. باباعلی آن‌قدر ناراحت بود و غصه داشت که آراز فکر می‌کرد حق ندارد با بی‌قراری‌های خودش او را بیشتر آزار بدهد. سرباز را صدا زدند و او رفت و وقتی برگشت خواست باباعلی را نیز با خود ببرد. آراز نیز به دنبال پدرش راه افتاد اما باباعلی از او خواست روی صندلی بنشیند و جایی نرود تا آن‌ها بازگردند. او پسربچه‌ی بازیگوشی بود اما امکان نداشت حرف بابایش را زمین بندازد، حالا یا از ترس کتک و یا از روی محبتی عمیق به تنها پناهگاه زندگی‌اش. بابا وارد اتاقی شد و پشت سرش مردی که بابا با کشیده بیخ گوش او خوابانده بود نیز از دل جمعیت پیدا شد و اخمی به آراز کرد. آراز دلش گرفت و با خود فکر کرد چقدر مردم این شهر از دهاتی‌ها بدشان می‌آید.

اولین بار بود که آراز به تهران می‌آمد و قبل از آن فقط داستان‌هایی دورودراز شبیه به آوازهای عاشیق‌ها در مورد این شهر خیلی بزرگ شنیده بود و همیشه آرزو داشت از نزدیک آن را ببیند. برایش از غذاها و خوراکی‌های خوشمزه، لباس‌های زیبا، زنانی قشنگ که به پریان شباهت دارند و بازی‌ها و تفریح‌های تمام‌نشدنی گفته بودند اما او از وقتی وارد این شهر شده بود جز بدبختی و دلتنگی و دعوا و فحش ندیده بود. از عمق جانش دلش هوای روستا و خانه‌ی خودشان را کرده بود. به خاطر خواهرش اولدوز که سه سال از او بزرگ‌تر بود به شهر آمده بودند.

 اولدوز مریض بود، همه می‌گفتند او از وقتی که به دنیا آمده ناخوش و ضعیف بوده است. همیشه صورت زیبا و چشم‌های درشتش در هاله زرد بیماری غوطه‌ور بود و همین حالت‌ها زیبایی او را با آن موهای سیاه پر پیچ و شکنش ماورایی و آسمانی می‌کرد. آراز خواهر خودش را خیلی دوست داشت و همیشه فکر می‌کرد فرشته‌های خداوند باید شبیه اولدوز مهربان و زیبا باشند. وقتی دکترهای شهری با ماشین پرسروصدا خود به روستا برای معاینه کردن اولدوز آمدند گفتند که قلبش مریض است، آراز هیچ‌وقت نمی‌توانست باور کند قلب اولدوز با آن‌همه مهربانی ممکن است مریض باشد. 

وقتی برای درمان اولدوز به تهران آمدند بیشتر مطمئن شد که شهری‌ها حتماً به آن‌همه مهربانی مریضی می‌گفتند. دکترها گفته بودند اگر برای درمان دخترک را به شهر تهران نبرند حتماً خیلی زود می‌میرد، باید در تهران قلب او را با یک قلب تازه عوض کنند؛ البته تا نظر دکترهای بیمارستان چه باشد. وقتی آراز از گوشه‌ی اتاق این حرف‌ها را شنید خیلی دلش می‌خواست خودش را روی دست‌های خواهرش بندازد، زارزار گریه کند و او را برای خودش نگه دارد اما همیشه می‌خواست در چشم باباعلی قوی‌تر دیده شود؛ به کوچه برای بازی رفته بود و با پسر کدخدا میرسعید دعوا راه انداخته و اشک او را درآورده بود.

دکترها گفته بودند برای عمل اولدوز پول زیادی لازم است. باباعلی مجبور شده بود خیلی از دارایی‌هایش را بفروشد و دخترش را با خود برای درمان به شهر ببرد. آراز را نیز با خود برده بودند چون نمی‌توانستند او را در روستا تنها بگذارند. زن اول باباعلی و مادر اولدوز و آراز موقع زایمان آراز مرده بود و بعدازآن علی‌بابا مجبور شده بود از روستای کناری زن دیگری بگیرد که او هم چند تا بچه داشت و شوهرش مرده بود. زن بابای آراز سه تا پسر و یک دختر داشت که از آراز بزرگ‌تر بودند و هیچ‌وقت آبشان باهم در یک جوی نمی‌رفت. باباعلی می‌ترسید وقتی آن‌ها نیستند آراز شری راه بیندازد یا پسرهای زنش او را اذیت کنند. آراز هم نمی‌خواست از باباعلی و اولدوز دور بماند بنابراین همگی باهم راهی شهر جادویی شدند تا اکسیر نجات اولدوز را پیدا کنند.

با اتوبوسی قدیمی و زهوار دررفته راهی تهران شدند. راه طولانی بود و پایان‌ناپذیر اما این اولین مسافرت آراز در کنار پدر و خواهر برایش دل‌انگیز و پر از شگفتی بود. وقتی از دور چراغ‌های شهر بزرگ پیدا شد باباعلی آن‌ها را از خواب بیدار کرده و گفته بود: «این هم تهران. می‌بینین چقدر بزرگه. ایشالا زود اولدوز رو دوا درمون می‌کنیم بعد جاهایی می‌برمتون که تا حالا ندیدین… قربون دختر قشنگم بشم…» آراز هیچ‌وقت بغضی که آن شب از بیم و امید در صدای بابا بود را فراموش نخواهد کرد.

در بالاشهر تهران طبق معرفی‌نامه‌ی دکترها اولدوز را در بیمارستانی بستری کرده بودند و خودشان در مسافرخانه‌ای در نزدیک میدان راه‌آهن ساکن شدند. اتاقی بود کوچک و تاریک پر از صدای موتورها و ماشین‌ها و فحش‌های رکیک تهرانی‌ها. هرچند روز یک‌بار برای ملاقات اولدوز به بیمارستان می‌رفتند و برای او دارو و وسایلی که نیاز داشت می‌بردند. گاهی نیز مجبور می‌شدند شب‌ها را در بیمارستان پیش او بمانند.

 هرروز خرجشان بیشتر می‌شد اما حال‌وروز اولدوز هیچ فرق نمی‌کرد. باباعلی مجبور شده‌بود گاهی به میدان کار برود و برای مردم کارگری کند تا بتواند کمی پول به دست بیاورد. وقتی دو ماه از بستری شدن اولدوز گذشت دکترها گفتند حالا باید قلب اولدوز را عوض کنند و برای این کار پول زیادی نیاز است چون باید اسم دخترک را در لیست بنویسند و اگر بخواهند تا زمان نوبت او صبر کنند دخترک از دست خواهد رفت. در آن دو ماه آن‌قدر پول خرج بیمارستان و دارو و رفت‌وآمد کرده بودند که تقریباً چیزی برایشان باقی نمانده بود و اگر هرچه در روستا باقی‌مانده بود را نیز می‌فروختند اندازه‌ی پول عمل و قلب تازه نمی‌شد. 

بابا در حیاط بیمارستان نشسته بود و سیگار می‌کشید که آراز سرش را روی زانوی پدر گذاشت و آرام گریه کرد. آن‌ها هر دو خوب می‌دانستند که اگر نتوانند پول بیمارستان را جور کنند دخترک بی‌نوا روی دست‌هایشان تلف خواهد شد. دکترها که فهمیده بودند باباعلی آهی در بساط ندارد گفتند که اگر پول نباشد دیگر کاری از دستشان برنمی‌آید و خواستند اولدوز را مرخص کنند. آراز اول ته دلش از این موضوع خوشحال شد که می‌تواند با خواهر دوست‌داشتنی خود به روستای زیبایشان بازگردند اما این را هم می‌دانست که آخرین روزها را می‌تواند در کنار کسی که مثل مادر نداشته‌اش با او مهربان بود و در مقابل تمام ناملایمات باباعلی و زن‌بابا و فرزندان او محافظت می‌کرد باشد. 

بابا با دکترها و پرستارها دعوا و بحث می‌کرد که باید اولدوز را در بیمارستان نگهدارند و قلب او را عوض کنند و به او وقت بدهند تا بتواند پول را جور کند و به آن‌ها اطمینان می‌داد که پول را خواهد آورد ولی آن‌ها به حرف او توجه نمی‌کردند. وقتی خواستند او را به‌زور بیرون کنند زیر گوش یکی از دکترها سیلی محکمی زده بود. از همان سیلی‌ها که وقتی آراز شری درست می‌کرد به او می‌زد و تا یک ماه جایش سیاه می‌ماند. نگهبان‌های بیمارستان بابا را گرفته بودند. باباعلی روی زمین افتاده بود و از دماغش خون جاری‌شده بود. آراز دویده بود تا بابایش را از زیر دست نگهبان‌ها دربیاورد اما وقتی دید زورش به آن‌ها نمی‌رسد فقط در گوشه‌ای گریه کرده بود. بعد هم پلیس‌های تفنگ به دست آمدند و باباعلی را به کلانتری بردند.

مدت زمان زیادی از رفتن باباعلی به آن اتاق می‌گذشت و چشم‌های آراز حسابی سنگین شده بودند. به اولدوز فکر کرد که حتماً حالا روی تختش در بیمارستان در لباس سفیده خوابیده است با دیدن خوابی خوش لبخند می‌زند. از این فکر لبخند شیرینی روی لب‌های آراز نشست. خودش را در روستا می‌دید که در باغ‌ها قدم می‌زند و وقتی حسابی بازی می‌کند زیر سایه‌ی عظیم درخت گردو دراز می‌کشد. بعد انگار صدای یک باد موزی که خیلی راحت می‌تواند لبخندهای کوچک دختربچه‌ها و پسربچه‌ها را بدزدد فکرش را مغشوش کرد. صدای سوز باد در گوشش می‌پیچید و خیلی زود با ابروهای درهم خوابش برده بود.

روشن در گوشه‌ای پنهان‌شده بود و همه‌چیز را خوب تماشا می‌کرد. جلادها و سربازهای خان علی‌کیشی را به‌زور روی زمین می‌کشیدند. کره‌اسب‌های سیاه‌وسفید در گوشه‌ای ایستاده بودند و برای علی کیشی اشک می‌ریختند. پاشا در کنار حسن‌خان نشسته بود و با چشم‌های روباه قاه‌قاه می‌خندید و از چپقش دود می‌گرفت. مزدورهای حسن‌خان علی‌کیشی را به حصار چوبی بسته بودند و سیخ را در آتش‌داغ و سرخ می‌کردند. آن‌ها مأمور بودند و فقط وظیفه‌ی خود را که برای آن پول می‌گرفتند انجام می‌دادند. همه‌چیز زیر سر پاشا بود. پاشا از خان‌های زورگو و ظالم منطقه بود و زیاد به دیدن حسن‌خان می‌آمد. حسن‌خان به او قول داده بود دو اسب از بهترین‌های گله خود به او بدهد و علی‌کیشی را مأمور انتخاب کرده بود. 

علی کیشی ایلخی‌بان پیر و کارکشته‌ای بود و دوقلوهای سفید و سیاه که زاده جفت‌گیری اسب‌جادویی بودند را برگزیده بود و برای پاشا آورد. پاشا با دیدن کره‌اسب‌های لاغر و کوچک خندیده بود و حسن‌خان را ریشخند کرده بود. حسن‌خان که همه‌چیز را زیر سر ایلخی‌بان پیر می‌دانست و می‌خواست این توهین او را بدون مجازات نگذارد دستور داد چشم‌های پیرمرد را کور کنند. حرف‌های راست و ساده‌ی علی‌کیشی فایده‌ای نداشت. پیرمرد خوب می‌دانست که بهترین اسب‌های خان آن دو کره هستند. قرمزی آتش که تن سیخ‌ها را می‌جوید وقتی در چشم‌های علی کیشی فرورفتند برای همیشه نور آن‌ها را بلعیدند. 

حسن‌خان بر خود مغرور بود که خطاکار را به سزای عمل خود رسانده است. می‌خواست پلیدی و قدرت خود را به پاشا نشان دهد. روشن همان‌جا که نشسته بود شروع به گریه کرد. علی‌کیشی روی زانوهای خود افتاده بود و از زور درد ناله می‌کرد. پاشا بلندبلند می‌خندید و به حسن‌خان می‌گفت: «عجب پدرسگی هستی خان.» حسن‌خان نیز که بدبختی رعیت پیر را تماشا می‌کرد به خنده افتاد. خیلی زود صدای گریه و ناله رعیت‌های بدبخت در میان صدای خنده‌ی آن دو مرد فربه و چاق محو شد. روشن به سمت پدرش دوید و خود را روی پاهای او انداخت. حسن‌خان با لگد کره‌اسب‌هایی که از پدری جادویی بودند را از خود دور کرد تا آن‌ها به دنبال علی کیشی و روشن بروند و مشتلق کور شدن چشم‌هایش باشند. زیر نگاه روشن انتقام جریان داشت. حسن‌خان خیلی دیر فهمید که روزی پسربچه‌های لاغر و کره اسب‌های کوچک بزرگ و نیرومند می‌شوند؛ برای کشتن آن‌ها دیر شده بود چون آن‌ها شبانه از شهر زورگوها گریخته بودند. از راه‌های سخت و پرفرازونشیب گذشته بودند. در شب تاریک روشن با راهنمایی‌های پدرش راه را ادامه می‌داد و تبدیل به روشنایی چشم‌های ازدست‌رفته‌ی پیرمرد شده بود. آن‌ها آن‌قدر رفتند تا به کوهستانی رسیدند دست‌نیافتنی و صعب‌العبور که آن را چنلی‌بئل می‌نامیدند. قلعه‌ای طبیعی در میان مه و سنگ دور از دست‌های کثیف مزدورهای خان و زورگویانی که به دنبال آن‌ها می‌گشتند.

 باباعلی با لبخندی رضایت‌بخش چرت آراز را پاره کرد. این‌طور که در راه برای آراز تعریف کرد باباعلی روی گونه‌ی مرد را ماچ کرده و توانسته بود رضایت آقای دکتر را بگیرد. فوراً با آراز از دادگاه بیرون رفته بودند تا خود را به بیمارستان برسانند و اولدوز را ببینند و پی کارهای او را بگیرند. قاضی تلفنی از رئیس بیمارستان قول گرفته بود تا چند روز به آن‌ها برای جور کردن پول وقت بدهند.

بیمارستان مثل همیشه بوی مریضی و مرگ می‌داد و همه انگار ناراضی بودند، بیماران از دکترها، پرستارها از بیماران و دکترها از همدیگر، تنها سایه‌ی ناخوشایند مرگ بود که با کیسه‌ی خود زندگی صید می‌کرد و قهقهه می‌زد. باباعلی برای اولدوز آبمیوه خریده بود و برای عیادت دخترک رفته بودند. اولدوز نحیف بنظر می‌آمد اما بازهم مثل گل‌ها لبخند می‌زد و از دیدن آن‌ها خوشحال شد. آراز را در آغوش خود کشید و پیشانی او را ماچ کرد. «قربون داداش کوچولوم بشم. زیاد دلتنگی که نمی‌کنی؟» کم مانده بود دوباره بغض آراز بترکد اما خودش را با نوشیدن کمی از سهم آبمیوه خواهر سرگرم کرده بود.

 باباعلی گفته بود: «دختر گلم زودی با پول برمی‌گردم وقتی عملت کردیم همه باهم از شهر پدرسگا میریم.» آراز می‌دید که باباعلی دخترش را شکل خاصی نگاه می‌کند، بیچاره و شکست‌خورده بود، هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بود و به نظرش غم بابا را دوست‌داشتنی‌تر کرده بود. زیاد نمی‌توانستند کنار دخترک بمانند و باید دنبال پول می‌رفتند. پرستاری هم بابا را صدا کرد و حرف‌هایی به او زد و آراز فقط پول را فهمید. انگار همه دنبال پول بودند و دیگر هیچ‌چیز مهم نبود، هیچ‌چیز حتی اولدوز که با صورت گل‌انداخته و رنجورش برایشان دست تکان می‌داد و لبخند می‌زد.

سوار اتوبوس‌های شرکت واحد شده بودند و پس از چند بار عوض کردن مسیر و سؤال پیچ کردن مردم برای پیدا کردن آدرس، خانه‌ی عاباس عمو را بین هزاران خانه شبیه‌به‌هم یافتند. عاباس عمو پسرعموی بابای باباعلی بود و سال‌ها پیش بعد از عروسی‌اش به تهران آمده و کارگر شهرداری شده‌بود. همه در روستا می‌گفتند که خیلی وضعش خوب شده است و چند بار کربلا و مشهد رفته است اما آراز می‌دانست وضع خانه و کوچه عمو اصلاً شبیه پول‌دارهای شهر جن و پری نیست. بابا برای گرفتن پول پیش او آمده بود و بعد از چای خوردن و چاق‌سلامتی و پرسیدن حال فامیل‌ها بابا حال دخترش اولدوز را تعریف کرده بود و از عمو او پول خواست که نداشت. عاباس عمو خیلی ناراحت شد که نمی‌تواند کمکی بکند. بابا هم شرمنده شد که چرا او را ناراحت کرده است. وقتی با دست‌خالی از خانه‌ی عمو بیرون آمدند آراز تک ستاره‌ای را در میان آسمان دودی شب تهران می‌توانست ببیند؛ تک ستاره‌ای که به‌آرامی مانند باقی ستاره‌ها پشت دود و کثیفی ناپدید می‌شد. آراز به آسمان پاک روستا فکر می‌کرد و هزاران هزار ستاره‌ای که آن را می‌پوشاندند. شهر جن و پری آسمان و ستاره‌هایش را به ماشین‌های پرسروصدا و کارخانه‌های عظیم باخته بود.

 باباعلی در خیابان شروع به راه رفتن کرد و آراز را نیز دنبال خود می‌کشید. چنان در راه رفتن جدی بودند که انگار می‌توانند با راه رفتن پول عمل دخترک را جور کنند. پای تلفن عمومی بابا دست آراز را سفت چسبید و سکه را در شکم تلفن انداخت. بوی غذاها در خیابان پرشده بود و شکم آراز مالش می‌رفت اما ترجیح می‌داد دم نزند. آراز با خودش فکر می‌کرد شاید بتوانند با غذا نخوردن کمی پول جمع کند. بابا تلفنش را نیز با شرمساری قطع کرد. قیافه‌اش اصلاً تعریفی نداشت و انگار از سوراخ‌های تلفن برای او رنج‌های بیشتری فرستاده بودند. دست آراز را گرفت و وارد بازاری شدند.

 بعد از غروب آفتاب نیز هنوز بازار زیر نورهای مصنوعی شلوغ و پرجمعیت بود. آراز زنان شهری را با لباس‌های رنگارنگ و پرجلوه‌شان تماشا می‌کرد اما مطمئن بود مادرش باید از آن‌ها زیباتر بوده باشد. با خود فکر می‌کرد صورت مادرش مثل یک شادی ساده، مثل روزی که معلم به خاطر خوش‌خط نوشتن مشق‌هایش تشویقش کرده بود باید زیبا باشد، اولدوز همیشه به او می‌گفت «ماما خیلی خوشگل بود. خوشگل‌تر از همه‌ی آدمای دنیا. حتی خوشگل‌تر از فرشته‌های خدا…» هرچند آراز شک داشت خواهرش بتواند مامان را به یاد بیاورد ولی باباعلی با خنده‌های فرو خرده پر از دودش و چشم‌هایی غمگین حرف اولدوز را تأیید می‌کرد. حتماً اولدوز خیلی شبیه مامان شده بود که این‌قدر زیبا بود. بیچاره بابا اگر هر دو فرشته‌اش را از دست می‌داد.

بابا دنبال کسی می‌گشت و مدام بالا پایین می‌رفتند. در بازار پارچه‌فروش‌ها باباعلی و آراز وارد دکان بزرگ پیرمردی فربه و باابهت شدند. آراز آن پیرمرد را نمی‌شناخت و فضولی‌اش حسابی گل کرده بود. بابا برای صاحب پارچه‌فروشی که حاجی خطابش می‌کرد از وضع دختر مریض خود گفت و پول قرض خواست اما حاجی فقط با انگشترهایش که نگین‌های آبی و قرمز و سیاه داشتند ورمی‌رفت و آن‌ها را دور انگشتش می‌چرخاند انگار می‌خواست یک‌جوری مرد ساده روستایی را از سرش باز کند.

 آخرسر هم آب پاکی را روی دست باباعلی ریخت و گفت که الآن نمی‌تواند این‌چنین پولی قرض بدهد. آن‌ها ناکام و مغموم از دکان پیرمرد خارج شدند. آراز خیلی دلش می‌خواست از هویت این مرد سر دربیاورد و از پدرش پرسید و بابا گفت: «حاجی قره‌خانلو بود. همون که ازش پارچه می‌خریدم… پولداره. خیلی پولدار. خدا براش زیاد کنه.» باباعلی هرسال عید به تهران می‌آمد و پارچه می‌خرید. پارچه‌ها را بار الاغش می‌زد و روستا به روستا می‌چرخاند و خوب می‌فروخت اما می‌گفت سود کمی برایش می‌ماند چون پول زیادی برای خرید پارچه‌ها به حاجی داده است. شرح دولت و مکنت حاجی را همه در روستا شنیده بودند و باباعلی هر وقت می‌خواست کسی را به‌عنوان پول‌دار معرفی کند داستان حاجی را روایت می‌کرد. پیرمرد چاق بود و از آن صورت سرخ و سفیدش معلوم بود هرروز چرب می‌خورد، کم کار می‌کند و پول‌هایش را که در زیرزمین خانه‌اش مخفی می‌کند عاشقانه دوست دارد. بابا راست می‌گفت، خیلی پولدار بود اما از او پولی برای زندگی اولدوز کوچولو نرسیده بود؛ آراز نمی‌توانست باور کند، یعنی پول از اولدوز این‌قدر مهم‌تر بود؟

از راه‌های پرپیچ بازار می‌گذشتند و جایی باباعلی از آراز پرسید که آیا گرسنه هست و آراز به‌دروغ سرش را به علامت نفی به بالا حرکت داده بود اما باباعلی می‌دانست پسرش خودداری و توداری می‌کند. از پله‌هایی پایین رفته بودند. در دکان جگرکی که گوشه بازار قرار داشت و حیاطی کوچک با چند درخت و چمن و مرغ عشقی که مدام می‌خواند بابا هفت سیخ جگر و قلوه و دل سفارش داده بود. بوی جگر تازه که روی آتش زغال کباب می‌شد هوش از سر آراز پراند و تازه متوجه شد چقدر گرسنه است.

 در قهوه‌خانه چندنفری ترکی حرف می‌زدند و همه‌ی این‌ها باوجود صدای پرنده‌ی قفسی، درخت و حوض آب کمی از درد غربت آن‌ها کم کرد. گویا برای یک‌لحظه تمام دردهایشان را فراموش کردند و وقتی جگرهای آبدار روی میز قرار گرفت فقط لقمه گرفتند و جای اولدوز را خالی کردند. در راه خروج از بازار بودند که چشم آراز به اسب عروسکی بزرگ و صورتی ماند که شیهه می‌کشید و سر جایش می‌دوید. کودکی سوار اسب بود و از شدت خوشی زیر جیغ و خنده زده بود. اسب بعد از دقیقه‌ای ایستاد و کودک دیگری سوارش شد. مادر کودک سکه‌ای در حفره‌ی کنار اسب انداخت و دوباره اسب شروع به شیهه کشیدن و تاختن کرد. 

آراز میخ شده بود و آن صحنه را تماشا می‌کرد. همیشه عاشق اسب‌ها بود، مگر می‌توان پهلوانی را بدون اسب تصور کرد. قبل از مریض شدن اولدوز آرزویی بزرگ‌تر از داشتن یک اسب قوی و سریع نداشت. چند باری اسب دیده بود اما هیچ‌وقت نتوانسته بود سوار اسب شود حالا این اسب عروسکی چیزی کم از اسب واقعی برای او نداشت. تازه وقتی باباعلی روی شانه‌اش زد فهمید دست پدرش را رها کرده و برای مدتی باباعلی دنبال او می‌گشته است. باباعلی با دیدن اسب صورتی فهمید که دل پسرش کجا گیرکرده و او را روی اسب نشاند. سکه‌ای از ته جیبش بیرون آورد و درون حفره انداخت. اسب مانند قیرآت شروع به دویدن کرد. آراز برای یک‌لحظه باباعلی را دید که سیگارش را روشن می‌کند و با لبخند رضایت دود از دهانش به آسمان سیاه‌تر از سیاه می‌رود. باقی آن چند دقیقه را در عالم خوش‌خیال بود و دلش می‌خواست همیشه در آنجا بماند.

نامش روشن بود اما او را کوراوغلو لقب می‌دادند چون پدرش را خان کور کرده بود. سوار بر اسب جادویی خود قیرآت که مانند شب سیاه و هراس‌انگیز بود در میان کوهستان‌های پر از مه می‌تاخت. پرده‌های از برق چشم او دریده می‌شد. نور ماه بر روی زره و کلاخودش می‌درخشید. کره‌اسب‌های لاغر و ضعیفی که پاشا و خان به آن‌ها خندیدند حالا تبدیل به بهترین اسب‌های زمین و آسمان شده بودند. هیچ جنبنده‌ای نمی‌توانست به گرد پای او برسد. پشت سرش همسر عزیزش نگار سوار بر دورآت که مانند ماه سفید و درخشان بود می‌آمد و از پشت سر آن‌ها تمام پهلوانان و دلاورانی که به او پیوسته بودند. روشن مانند تیری در مقابل لشکر بردگانی طاغی حرکت می‌کرد تا سینه‌ی تمام خان‌ها و اربابان خائن و ستمکار را بشکافد. درختان جنگل حاشیه کوهستان در کنارش چون دیواری سبز لشکر کشیده بودند و صدای حیواناتی که پابه‌پای او می‌دویدند را می‌شنید. او فرمانده تمام ستمدیدگان بود. وقتی به صخره‌ای سرخ رسیدند که به دره‌ای عمیق منتهی می‌شد با یک جهش قیرآت به آغوش آسمان پریده بود. 

نگار او و یارانش از روی صخره پهلوان اسب‌سوار را می‌دیدند که در میان ستارگان می‌تازد. اسب جنگی و دلاورش از میان ابرها می‌رفت و در کنار آن‌ها عقاب‌ها و شاهین‌ها پرواز می‌کردند. همه برای خون‌خواهی و اجرای عدالت آماده بودند. اسب خود را با روش‌ها سحرآمیز پدرش در تاریکی پرورش داده بود. پس از غسل در آب مقدس چشمه‌ی قوشابولاق آماده بود تا نبردهای خونین خود را آغاز کند. زمان شروع قیام پدرش به آسمان صعود کرده بود. 

به دل دشمنانی که از پدرش نور چشم‌ها و از مردم دیگر نور زندگی را دزدیده بودند می‌تاخت تا حق را باز پس بگیرد، حق مردمی فراموش‌شده که جز در زمان گرفتن مالیات و سرباز هیچ‌کس آن‌ها را به یاد نمی‌آورد. مردمی که حالا به سرکردگی او قیام کرده بودند. شمشیری که پدرش از سنگی آسمانی برایش ساخته بود را از غلاف بیرون آورد و فریادی کشید که کاخ‌های شیاطین را به لرزه درآورد. حسن‌خان و تمام آنان ثروتمندانی که پول‌ها روی‌هم انباشته بودند در قلعه‌هایشان از خواب پریدند درحالی‌که می‌دانست روزهای تیره‌ی جنگ از راه رسیده است. اگر خوشبختی و آرامش وجود نداشت باید برای همه این‌طور می‌شد.

سه روز دیگر به همان منوال گذشت و هر روز در خیابان‌ها آواره بودند. گاهی در پارک‌ها چرتی می‌زدند و یا برای خستگی درکردن در کنار خیابان می‌نشستند. آراز مردم را تماشا می‌کرد. پولدارها با ماشین‌های گران‌قیمت خود در شهر می‌چرخیدند و کودکانشان در شادی و خوشبختی زوال‌ناپذیری غرق بودند اما هیچ‌کس متوجه درد و رنج آن‌ها نبود. باقی مردم انگار سعی داشتند به نحوی جیب همدیگر را خالی کنند. هر کاسبی بیشتر به یک دزد سر گردنه شبیه بود. یک‌بار یک موتورسوار در مقابل چشم آن‌ها کیف یک زن را دزدیده بود و زن به زمین افتاده و همین‌طور که دست‌های زخمی خود را بالا گرفته‌بود گریه می‌کرد.

 آراز با خود فکر کرده بود دزدهای اینجا چقدر آدم‌های بدجنسی هستند که به زن‌های بدبخت هم رحم نمی‌کنند و هیچ شباهتی به قهرمان آوازهای عاشیق‌ها نداشتند. پول بسیار اندکی بعد از سر زدن به تمام آشنایان و اقوام و دوستان دور و نزدیک توانسته بودند جمع کنند. باباعلی دیگر خسته شده بود و تصمیم گرفته بود دیگر از خیابان نوردی‌های خود دست بکشد. پاهای آراز ورم‌کرده بودند و رد داشتند. بابا انگار دیگر فقط چشم به انتظار معجزه‌ای بود. دم پنجره‌ی اتاق مسافرخانه می‌نشست و سیگار می‌کشید، شاید سعی داشت بغضش را پشت دود سیگار دفن کند. حوالی ظهر بود که بابا را پای تلفن مسافرخانه صدا کردند. تلفن از طرف بیمارستان بود و خواسته‌بودند هرچه زودتر به آنجا بروند.

آن‌ها می‌خواستند اولدوز را مرخص کنند. دکتر او به بابا می‌گفت وقتی نمی‌توانید پول جور کنید فقط جای مریض‌ها واجب‌تر را اشغال کرده‌اید. بابا مدام سعی می‌کرد با خواهش و التماس آن‌ها را راضی کند ولی فقط پوزخندها و لبخندهای تمسخرآمیز پرستارها نصیبش می‌شد. آراز فهمید که آن‌ها به فارسی حرف زدن سخت و لهجه‌دار باباعلی می‌خندند. باباعلی برای آراز تعریف کرده بود که دوره سربازی خود را در تهران گذرانده است و چقدر خوب فارسی حرف می‌زده، از لاس زدنش با دختر تهرانی‌ها تعریف می‌کرد و اینکه آن‌ها نمی‌توانستند لهجه ترکی او را تشخیص بدهند اما حالا می‌دید که آن دخترهای قرتی تهرانی چطور به ریش بابا می‌خندند. 

بابا سرخ‌شده بود، خجالت‌زده و در حال ذوب‌شدن اما آراز نمی‌توانست بفهمد که به خاطر لهجه‌اش است، چاخان‌هایش، بی‌پولی و یا دخترش که روی تخت مریض‌خانه داشت از دست می‌رفت. هیچ اصراری فایده نداشت. دکترها و پرستارها گناهی نداشتند، مأمور و کارمند دولت بودند و فقط وظیفه‌ی خود را انجام می‌دادند. بابا مجبور شد که قبول کند که تخت و قلبی که سهم اولدوز بود را به کس دیگری بدهند. آراز فکر می‌کرد یکی از فامیل‌های حاجی یا یکی از آن پولدارهای توی خیابان قلب کهنه خود با یک قلب نو عوض خواهد کرد اما اولدوز دیگر نمی‌توانست قلب مریضش را عوض کند. پرستارهای دختر کمک کردند که اولدوز لباس‌هایش را عوض کنند. آراز می‌دید که خواهرش چقدر از آن دختر شهری‌ها زیباتر است اما در نگاه آن‌ها به دخترک چیز عجیبی بود، شاید حسادت و یا تحقیر، شایدم هم ترحم به انسانی زیبا و جوان که به‌زودی پرپر خواهد شد.

 همه‌چیز خیلی به‌سرعت گذشت. بابا دختر کوچک خود را در بغل گرفت و دکترها کیسه‌ی دوا را به دست آراز دادند. چیزی در نگاه آن‌ها بود که انگار فقط آراز متوجه آن نمی‌شد. اولدوز را با خود به مسافرخانه بردند و تصمیم گرفتند مدتی را در تهران بمانند تا شاید راه نجاتی پیدا شود. راهی که هیچ‌وقت برای آن‌ها ممکن نشد. اولدوز در رختخواب هرروز بیشتر پژمرده می‌شد. انگار جدا شدن از تخت بیمارستان رشته‌ی حیات او را قطع کرده بود. باباعلی هرروز به میدان کار می‌رفت و عمو عاباس قول داده بود کاری برای او در شهرداری پیدا کند. 

آراز و اولدوز هرروز در مسافرخانه تنها می‌ماندند و آراز سعی می‌کرد به خواهر خود رسیدگی کند اما این اولدوز بود که بیشتر مراقب آراز بود. پسرک در خیابان دوست‌هایی پیداکرده بود و برای آن‌ها از قصه‌ها و افسانه‌ها تعریف می‌کرد. دور هم جمع می‌شدند با چوب‌هایی که بین پاهایشان قرار می‌دادند و به کمر می‌بستند نقش قهرمانان را بازی می‌کردند و همیشه فرمانده آن‌ها آراز بود که در بین همسن و سال‌های خود قلدرتر بود. 

یک روز که پس از بازی آراز به مسافرخانه بازگشت دید خواهرش در رختخواب افتاده و ناله می‌کند. صورتش مثل یک سیب نارس زرد بود و بدنش سرد شده بود. آراز خودش را روی دست‌های خواهرش انداخت و دست‌ها نحیف دخترک را به چشم‌های خیس خود می‌مالاند. «اولدوز جان… باجی جان… اولدوز عزیزم. همه‌کسم…» اولدوز با دیدن برادرش سعی می‌کرد لبخند بزند و درد را فراموش کند. بدنش دیگر جانی نداشت و قلبش به خواب احتیاج داشت. لب‌های قشنگ خود را فقط برای خاطر برادرش تکان می‌داد. «داداشم. نور چشم… مراقب بابا باشیا… خوب درست رو بخون… قول بده زیاد غصه نخوری…» آراز دلش نمی‌خواست این حرف‌ها را بشنود، دلش می‌خواست خواهرش آن‌قدر بزرگ شود که او را در لباس عروسی ببیند.

وقتی باباعلی آمد آراز آن‌قدر گریه کرده بود که بی‌حال شده بود و اولدوز هنوز در رختخواب ناله می‌کرد. باباعلی هیچ نگفت فقط دخترک را در بغل گرفت و به سمت بیرون دوید. آراز نیز با دیدن بابا دوباره دل‌وجرئت پیدا کرد. با خود فکر می‌کرد حتماً بابا حساب دکترها را خواهد رسید. با زور هم که شده باشد آن‌ها را مجبور می‌کند یک قلب سالم به اولدوز بدهند. برای یک‌لحظه باباعلی در نظر آراز مانند یک پهلوان جلوه کرد که به مصاف لشکر دشمنان شیطان‌صفت می‌رود. پیکان قرمزرنگی پیش پایشان ایستاد و به سمت بیمارستان حرکت کردند. دم غروب بود و هرچقدر پیش می‌رفتند ترافیک بیشتر می‌شد. حال اولدوز هم در هوای پر از دود و کثیفی خیابان بدتر شده بود. آراز می‌دید که تمام زندگی خواهرش به یک‌رشته نخ نازک وصل است.

هنوز راه زیادی تا بیمارستان مانده بود اما خیابان کاملاً قفل و مسدود شده بود. باباعلی از ماشین پیاده شد و پای پیاده درحالی‌که اولدوز را در آغوش گرفته بود به سمت بیمارستان دوید. راه سربالایی بود و دویدن را سخت‌تر می‌کرد. آراز به‌زحمت خود را می‌توانست به‌پای بابایش برساند. چراغ‌های خیابان روشن‌شده بود و ساختمان‌هایی بلند با نماهای سفید و سنگ‌تراشی شده در مقابل آن‌ها قد می‌کشیدند. هیچ‌کس متوجه آن‌ها نبود. چشمی در آن خیابان چشم‌های دهاتی آن‌ها را تماشا نمی‌کرد.

 آراز دیگر نمی‌توانست به دویدن ادامه بدهد، بی‌رمق بود و احساس می‌کرد بدنش در حال متلاشی شدن است که باباعلی از سرعت خود کم کرد. هر دو نفس‌نفس می‌زدند. آراز از پشت می‌دید که باباعلی ایستاد و دست‌های کوچک اولدوز را در دست گرفت. آرام به داخل کوچه‌ی خلوتی رفت که در کنار خیابان قرار داشت. روی پله‌ای نشست و محکم دخترک را در بغل گرفت. مرد خود را سخت به دخترش فشار می‌داد. اشک‌های باباعلی درآمده بود و شروع به زار زدن کرد. آراز اولین بار بود که گریه کردن پدرش را می‌دید. دهان اولدوز بازمانده بود و روی بازوهای قوی پدرش وارفته بود.

 آراز می‌دید که دیگر خواهرش زیبا نیست. ستاره‌ای بود که در آغوش سنگی و پر از غم و مه پدر درخشیده و بعد ناپدیدشده بود؛ برای همیشه روی آن زمین پدرسگ گندیده و بد بو سقوط کرده بود. اشک در چشم‌های آراز بالا آمد و دهانش شور شد. احساس می‌کرد از باباعلی متنفر است که نتوانسته اولدوز را نجات دهد. باباعلی اصلاً شبیه به پهلوان‌ها و قهرمان‌ها نبود. تابستان‌ها و زمستان‌ها سخت کارکرده بود، یک خورده و زیاد اندوخته بود تا شاید فردا برای فرزندانش روشن‌تر باشد، در برابر مشکلات و ناملایمات طبیعت تاب آورده بود اما در نجات دختر بی‌نوای خود ناتوان بود. اشک مرد پایانی نداشت، می‌خواست آن‌قدر گریه کند تا چشم‌هایش کور شوند.

آراز کنار باباعلی نشست. هق‌هق زدن صدایش را بند آورده بود. سرش را روی بازوی مرد گذاشت و با دستش انگشت‌های سرد شده‌ای که زمانی برای اولدوز بودند را نوازش می‌کرد. چشم‌های خود را بست و انگشت‌های پای خواهرش را محکم فشرد. دیگر اشکی برای چشم‌های کوچکش باقی نمانده بود. خود را در سرزمینی دور می‌دید. شمشیرش زیر تابش گرم خورشید می‌درخشد و باد پر سرخی که متصل به کلاخودش بود را تکان می‌داد، در مقابلش اسب‌های جنگی روی ساحل می‌دویدند.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش