[ترجمه: هما مداح]
هر سال با نزدیک شدن به اعیاد یهودی، به آرامگاه خانوادگیمان در قبرستان سدارپارک در پاراموس نیوجرسی میروم. یادآوری، تکریم و تقدیر عزیزان پیش از راش هاشانا برای بسیاری از یهودیان سنتی به قدمت خود تلمود است. اما برای من این دیدار خیلی هم «سنتی» نیست، دلیل هم دفنشدگان هستند. مادرم آنجا دفن شده. همینطور پدرم. و همینطور همسر دوم پدرم، جین، زنی که مسئول از هم پاشیدن خانوادۀ ما بود.
وقتی پنج ساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند. پدرم رفت تا با جین در برانکس زندگی کند، اما والدینم گفتند بهتر است وانمود کنیم پدرم هنوز با ما در آپارتمانمان در کویینز زندگی میکند. یاد گرفتم بگویم، «پدرم الان خانه نیست، اما خیلی زود برمیگردد»، تلاش میکردم باور کنم که شبح پدری که تنها روزهای یکشنبه ملاقاتش میکردم، هنوز مراقب من است.
مهم نبود پدرم کجا یا با چه کسی زندگی میکند، مادرم همچنان همسر او بود و ما خانوادۀ او باقی ماندیم. مادرم تقاضای طلاق نکرد چون پدرم به او گفت که اگر زن و شوهر باقی بمانند پول بیشتری به او خواهد داد. به این ترتیب بود که ما با دروغ زندگی کردیم.
به نوعی، والدینم واقعا دوست هم باقی ماندند؛ مادرم هیچوقت حرف بدی در مورد پدرم نزد. و در مورد جین کلا زیاد صحبت نمیکرد.
پدرم تعهدات مالیاش در قبال ما را جدی گرفت. من همیشه به کلاس باله و پیانو میرفتم و بعد هم به جای یک کالج دولتی ارزان، در دانشگاه نیویورک درس خواندم. و زمانی که مادرم به سرطان مبتلا شد، او بدون هیچ سوالی تمامی هزینههای درمان را پرداخت. ما خانوادۀ او بودیم؛ خرید «آرامگاه خانوادگی» در سدارپارک زمانی که دوازده ساله بودم هم شاهدی بر همین ماجرا بود.
علیرغم این رابطۀ دوستانه، ظاهرا شعلههای خشم مادرم بعد از سالیان هنوز هم شعله میکشید. زمانی که در سن ۵۴ سالگی روی تخت بیمارستانی در منهتن دراز کشیده بود، با اطمینان تمام به من گفت: «نمیخواهم کنار او دفن شوم، نمیخواهم. من با او زندگی نکردم و نمیخواهم تا ابد کنار او باشم. قول بده.»
بدون مکث جواب دادم: «حتما. قول میدهم.»
قول دادم ولی در عین حال نمیخواستم پدرم را برنجانم. زمانی که مادرم فوت کرد، پدرم همه مخارج را بر عهده گرفت اما تصمیم نهایی در مورد تشییع را به من سپرد. خوشحال بودم که چون پدرم هنوز زنده است، لازم نیست کار خاصی برای برآورده کردن آرزوی مادرم انجام بدهم.
مسئولین قبرستان، بدون سوال و جواب، او را به عنوان همسر پدرم در بالای آرامگاه به خاک سپردند. مشکلاتم حل شده بود، اما تنها برای مدتی محدود.
وقتی کوچکتر بودم، دنبال بهانهای برای توجیه کار پدرم میگشتم، اینکه چرا مادرم را ترک کرده بود: او از آن مردهایی نبود که مرتب «سر و گوشش بجنبد»؛ او عاشق شده بود. با این حال نمیتوانستم درک کنم چرا مادرم را ترک کرد، مادری که پرشور بود و کتاب و تاتر را دوست داشت. به احترام مادرم، تا زمانی که او زنده بود جین را ملاقات نکردم. پدرم دوست داشت این کار را بکنم، اما مجبورم نکرد.
زمانی که مادرم فوت کرد، قبول کردم با هر دوی آنها وقت بگذرانم. با ماشین تا خانۀ کوچک آنها در نزدیکی پلهام پارک وَی میرفتم تا پدرم را ببینم. با این حال جین طوری رفتار میکرد که انگار همیشه جزئی از زندگی آنها بودهام. با هم خوب بودیم اما من همیشه از رابطۀ احساسی با او دوری میکردم.
پدرم و جین نزدیک به یک دهه بعد از فوت مادرم، با هم ازدواج کردند. پدرم به من گفت که «خیلی یهویی» تصمیم گرفتهاند بعد از نزدیک ۳۰ سال با هم ازدواج کنند.
چندین سال بعد پدرم در اثر سکتۀ قلبی درگذشت. در حین تمیزکردن کمدش، از دیدن بریدههای روزنامه و تصاویری از برنامههایی که در آنها بودم، نسخههایی از مقالههایی که نوشته بودم و گزارش روزنامهای در مورد انتصابم به سمت منتقد تاتر در رادیوی وینز- اِ اِم تعجب کردم. یادگارهایی از من را در میان پلیورها و دستمال گردنهایش جا داده بود. پدرم هرگز اهل نشان دادن احساساتش نبود و «دوستت دارم» هیچ وقت در دایرۀ واژگانش جایی نداشت. اما یافتن این نشانههای کوچک از خودم در میان وسائل شخصیاش، بارانی بود که روح من را تازه کرد. پدرم دوستم داشت.
جین امورات مراسم تشییع را به من واگذار کرد، اما این کار پیچیدگیهای خودش را داشت. مادرم در بالای آرامگاه دفن شده بود و برای آنکه به قولم به او وفادار بمانم، مجبور بودم پدرم را پایینتر و با فاصلهای زیاد از او دفن کنم. این کار معمول نبود و باید دربارهاش توضیح میدادم.
پشت تلفن، وقتی داشتم تلاش میکردم موضوع را برای کارمند قبرستان توضیح بدهم، به من گفت: «والدینتان باید کنار هم دفن شوند.»
اصرار کردم، «نه. این موضوع مهمی است. میدانم چه میگویم.»
دیدارهای من از آرامگاه مادرم همزمان با مراسم پردهبرداری – اولین سالگرد درگذشت او و زمانی که سنگ قبر نصب میشود- آغاز شد و همیشه پیش از هر راش هاشانا به سدارپارک میرفتم. بدون بذل توجهی خاص، به توضیحات خاخام در مورد آداب زیارت قبر گوش میکردم، از جمله در مورد لزوم همراه داشتن یک ریگ یا سنگ کوچک برای قرار دادن روی سنگ قبر.
در سایۀ درختی در نزدیک میایستادم، بیصدا گریه میکردم، میگذاشتم مادرم بداند که چقدر دلم برایش تنگ شده، بیست و یکمین مزامیر را تکرار میکردم و دعای کدیش را برای آمرزش روحش میخواندم. حالا پدرم هم به این مراسم خصوصی اضافه شده بود.
بعد از مرگ پدرم، دیگر نیازی به تماس با جین نداشتم، اما بر خلاف انتظارم، مرتب به او سر میزدم. خاطراتمان از پدرم را با هم مرور میکردیم و همیشه بعد از دیدن او احساس خوبی داشتم. او پل ارتباطی من با پدرم بود. هرگز از لغت «نامادری» استفاده نکردم و او هم تبدیل به دوست من نشد، ولی همیشه برای تولدم کارت تبریک میفرستاد و من هم شب سال نو به او زنگ میزدم.
جین باهوش ولی درس نخوانده بود. اهل خانوادهای بسیار فقیر در کوههای ویرجینیای غربی بود. یک روز در مورد گذشتهاش حرف زد. «وقتی ده سالم بود مجبور شدم مدرسه را ول کنم. عملا بردهای بودم که از خواهر و برادرهایم نگهداری میکردم. فرار کردم و به نیویورک آمدم.»
در جوانی ازدواج کرده بود اما شوهر اولش او را کتک میزد و پولی را که از راه پیشخدمتی در منهتن به دست میآورد از او میگرفت. «پدرت کمک کرد تا از اون مرد وحشتناک طلاق بگیرم.» پدرم وکیل و حسابدار بود و به همین ترتیب با جین آشنا شده بود.
نمیتوانم بگویم که به تدریج به جین علاقهمند یا حتا عاشقش شدم، اما درکش میکردم و نسبت به او حس همدردی داشتم. در جوانی زندگی سختی را گذرانده بود و سالها طول کشیده بود تا همسر پدرم شود.
جین تقریبا بیست سال بعد از مرگ پدرم زندگی کرد. یک روز گفت که میخواهد در کنار پدرم به خاک سپرده شود، اما مشکلی وجود دارد. گفت «سدارپارک یک قبرستان یهودی است. هیچ وقت من را تویش راه نمیدهند»
بعد التماس کرد: «قول بده به من کمک میکنی. میخواهم تغییر دین بدهم.»
هیچ وقت نگفت که دین اصلیاش چه بوده، به جایش گفت: «همیشه احساس کردهام یهودی هستم.»
هرگز توضیح نداد که دقیقا منظورش از این حرف چیست. مذهب نمیتوانست ربطی به پدرم داشته باشد. او آدم معتقدی نبود.
به نظر میرسید که سالها قبل به پدرم گفته بود میخواهد یهودی بشود. «اما شریک کاری او یهودی متعصبی بود و او گفت که شاید این کار به صلاح نباشد.» دوباره تکرار کرد که همیشه احساس کرده یهودی است، اما روشن بود که دلیل اصلیاش برای تشرف، این است که بتواند در کنار پدرم به خاک سپرده شود.
باشناختی که از پدرم داشتم، میدانستم او مطمئن بوده که قبرستان سدارپارک فرض را بر این میگذارد که جین به عنوان همسر او، یهودی است و به این ترتیب مشکلی نخواهد بود. اما جین میخواست مطمئن باشد که همه چیز کوشر خواهد بود.
در جوابش گفتم: «باشد. قول میدهم.»
از طریق دوستانم با خاخامی در نیوجرسی آشنا شدم که میتوانست به ما کمک کند. در مورد تحصیلات اندک جین با او صحبت کردم و او ملاحظه و درک زیادی از خود نشان داد. با جین صحبت کرد و قانع شد که قصد او واقعی است. چیزهایی برای خواندن به او داد و بعد از دیدار اول، چند باری تلفنی با هم صحبت کردند.
روزی که جین گواهی تشرفش را گرفت، به اندازۀ دختری در روز ازدواجش خوشحال بود. آن را قاب گرفت و بالای تختش آویزان کرد. یهودی شدن برایش مهم بود، به مناسک اعتقاد چندانی نداشت، اما دفن در کنار پدرم برایش امری حیاتی بود.
وقتی جین بعد از چند سال فوت کرد، من او را در کنار پدرم، در پایین آرامگاه دفن کردم. قبر مادرم دورتر و بالای مزار آنهاست.
رفتن هر ساله به آرامگاه، فرصتی برای درک این موضوع است که والدینم هنوز جزئی از زندگی من هستند. پس از سالها، هنوز فکر نبودن آنها من را از پا درمیآورد، اما در قبرستان احساس میکنم به من نزدیک هستند. دوست دارم فکر کنم که خصوصیات خوب من، بازتابی از خوبیهای آنهاست.
نمیتوانم بگویم جایی برای جین در خاطراتم باز کردهام. احساساتم نسبت به او همچنان مبهم است. از او بخاطر دوست داشتن پدرم و خوشحال کردن او سپاسگذارم. در عین حال، پدرم همچنان رازی سربسته است. چرا در تمام این سالها مادرم را پایبند خود کرد؟ مادرم استحقاق چیزهای بیشتری در زندگی را داشت.
هنوز هم هر سال که به قبرستان میروم، با دیدن این وضعیت لبخندی به لبم میآید. دست آخر، پدرم به چیزی که میخواست رسید. همینطور مادرم. همینطور جین.
.