روزی روزگاری در سرزمین کَرها، دختر عجیبی به دنیا آمد که بعدها نام او را «گوشبانو» گذاشتند. گوشبانو زمانی که به دنیا آمد، همه او را نفرین خدایان میدانستند. پدرش وقتی برای اولین بار او را دید، برای همیشه از آن شهر رفت. مادرش هم مدتی او را در کوچهها رها کرد اما چون شکل این موجود عجیب در همه شهرها پیچیده بود و همه او را ندیده میشناختند، هر بار به پیش مادرش برمیگرداندند. گوشبانو جای دو چشم، دو حفرهی تاریک داشت. بینیاش، شبیه بینی خوک بود و جای زبانش هم یک تیغِ تیز و برّنده داشت که تا میخواست حرف بزند، تیغ، داخلِ دهانش حرکت میکرد و خون از دهانش جاری میشد. این را هیچکس به چشم ندیده بود چون از وقتی همه به یاد داشتند، او هیچ حرفی نمیزد. هیچکس تا به حال صدایش را نشنیده بود. اما چیزی که گوشبانو را در تمام جهان، شهره کرده بود نه ظاهر عجیبش که گوشهای بسیار زیبایی بود که داشت. او تنها آدم در سرزمینِ کَرها بود که میتوانست بشنود. اولین بار مردم این را زمانی فهمیدند که گوشبانو، صدای فریاد کودکی را که در رودخانه افتاده بود شنید و نجاتش داد. از آن روز بود که نگاهها به او عوض شد و او را هدیهای از جانب خدایان دانستند. گوشبانویی که همه از او فراری بودند به یکباره به موجودی عزیز و مقدس تبدیل شد.
سرزمینِ کَرها، که سالیان دراز در همهمه و صداهایی گنگ و نامفهوم غرق شده بود حالا کسی را یافته بود که میتوانست آن صداها را بشنود و به آنها نظم بدهد. همه برای شنیده شدنِ حرفهایشان پیش گوشبانو میآمدند. صفهای طولانی از مردم جلوی خانهشان برپا میشد. گوشبانو اوایل به اجبارِ مادرش که از این راه پول به دست میآورد به حرفهای مردم گوش میداد اما کمکم با مردم و حرفهایشان اخت شد. مادرش که مُرد، دیگر از آنها پول هم نمیگرفت. مردم دوستش داشتند و همین برای دخترِ عجیبالخلقهای مثل گوشبانو کافی بود. گوشبانو در شهر میچرخید و تمام مردم او را محترم و گرامی میداشتند. او خدایی بود که رازهای مردم را حمل میکرد. تمام گناهان، عیبها، عشقبازیهای پنهان، فرزندان نامشروع، دروغ، ریا و فریبهای آنها را میدانست. خدایی که قادر بود بشنود اما نمیتوانست حرف بزند. و چه خدایی زیباتر از این برای مردم. آنها گناهانشان را در گوش او سبک میکردند و با آرامش به زندگی میپرداختند. سرزمین کَرها کمکم از صدای همهمه خالی میشد و حتی به جایی رسید که دیگر صدایی جز در زیر گوشِ گوشبانو از هیچکس شنیده نمیشد. سرزمینِ کرها به آرامش رسیده بود. آوازهی آرامبخشیی گوشبانو در سرزمینهای دیگر هم پیچید. مردم از سراسرِ دنیا برای گفتنِ حرفهایشان پیش او میآمدند. گوشبانو ساعتها پای صحبت آنها مینشست و به درددل و داستانهای غم و شادیشان گوش میداد. مردم هم با خاطری آرام و سبکبال او را ترک میکردند.
سالها گذشت. گوشبانو روز به روز تکیدهتر و ناتوانتر میشد. موهای سرش به سرعت در حال سفید شدن بود و کمرش داشت خمیده میشد. او بار تمام رازهای مردم را به دوش میکشید. هر شب بعد از رفتنشان، تمام استخوانهای بدنش تیر میکشید و درد میکرد. دیگر جان و توانِ گوش دادن به حرفهایشان را نداشت. یکبار طاقتش طاق شد و در خانهاش را بست و دیگر هیچکس را نپذیرفت. مردم دسته دسته جلوی خانهاش به التماس و ناله صف بستند اما گوشبانو خستهتر از آن بود که دردی دیگر را به خودش اضافه کند. مردم با حرفهای تلنبار شده روی قلبشان ناامید و ناتوان به خانههایشان برمیگشتند. دوباره صدای همهمه و پچپچ در شهر زیاد شده بود.مردم آشفته بودند و از خدایان میخواستند لطف گوشبانو را دوباره شامل حال آنها بکند.
روزی از روزها، گوشبانو وقتی به قصد آوردن آب در خانهاش را باز کرد، پسر جوانی را دید که جلوی در خانه خوابش برده. جوان، هیچچیز از زیبایی کم نداشت. گوشبانو در همان نگاه اول، محو جمال و زیبایی پسر شد. وقتی پسر چشمانش را باز کرد و گوشبانو را بالای سرش دید، به نشانهی احترام دست او را بوسید و از او خواهش کرد برخلاف دیگر مردم، او را بپذیرد و حرفهایش را بشنود. پسر گفت از راه دوری آمده و پر از حرفهاییست که در هیچ کجای جهان برایش شنوندهای نیست. گوشبانو که محو زیبایی و ادب پسر شده بود او را به داخل پذیرفت. پسر جوان روزها و شبها از زندگی پرماجرایش برای گوشبانو حرف زد. از سفرهای دریاییاش، از خانوادهی ثروتمندی که ترک آنها را گفته بود، از زن زیبایی که دوست میداشت و در اثر بیماری از بین رفته بود، از کودکیاش، از ناکامیها، از آرزوهایش. گوشبانو تمام مدت، با عشق و علاقه به حرفهای پسر گوش میداد و نه تنها خسته نمیشد که لذت میبرد. چیزی درون سینهی گوشبانو شروع به تپیدن کرده بود که تا به این سن از وجود آن بیخبر بود. گوشبانو عاشق شده بود و صدای پسر، تنها نغمهی زیبای زندگیاش بود. عاقبت بعد از ماهها حرفهای پسر تمام شد. یک روز صبح که گوشبانو از آوردن آب برمیگشت، دید که پسر منتظر اوست. تا گوشبانو را دید، به سمت او آمد و صورتش را نزدیک کرد. گوشبانو هم که مدتها منتظر چنین لحظهای بود صورتش را جلو آورد اما پسر به جای لبها، گوشهای گوشبانو را بوسید. از او به خاطر تمام مهربانیاش تشکر کرد و راهی جاده شد. زمان برای گوشبانو متوقف شد. روزها و روزها همانجا ایستاد و به راهی که پسر رفته بود خیره ماند. بعد از چند روز قفل نگاهش باز شد و به هقهق افتاد. روزهای سیاه گوشبانو شروع شده بود. گریه و فریاد بود که از قلب داغدارش بیرون میآمد. دیگر برایش مهم نبود تیغی در دهان دارد. آنقدر فریاد زده بود که تمام دهانش شکاف برداشته بود و تمام مدت خون از صورتش میچکید. گوشبانو دیگر گوشبانوی سابق نبود. مثل دیوانهها شده بود. مردم، دیگر از او میترسیدند. فکر میکردند خدایان رهایش کردهاند و او گرفتار عذاب سختی شده. دیگر احترام و ارزش سابق را برایش قائل نبودند. حالا وقتی در شهر میچرخید، از زمین و پشتبام برایش گل و هدیه نمیفرستادند. حتی گاهی سنگش میزدند که زودتر از جلوی خانهشان برود و شرّ او دامنشان را نگیرد.
شهر در همهمه گرفتار شده بود و تنها کسی که میتوانست تمام آن صداها را بشنود انگار هیچچیز نمیشنید. گوشبانو خسته بود. از سرنوشت عجیبش، از خانوادهای که او را نخواسته بودند، از مردم شهر که او را نتیجهی لطف و قهر خدا میدانستند، از رازهایی که در قلبش غمباد شده بود و داشت میترکید، از عشقش که مثل تمام مردم دنیا فقط گوش او را، آن گوش نفرینی او را خواسته بود و هیچوقت دوستش نداشته بود.
عاقبت در یکی از همین شبهایی که اشک و خون از چشمها و دهانش جاری بود، تیغِ داخلِ دهانش لق شد و افتاد. حالا او میتوانست حرف هم بزند. اما میدانست خبر این اتفاق نباید به گوش مردم شهر برسد. این راز باید پیش خودش میماند. حالا او رازدارِ تمام مرد شهر و خودش بود. در خانهاش را بست و گریه را با آوازی خوش جایگزین کرد. دیگر صدای خودش، تنها محرمِ دردهای او بود. هر چقدر که مردم، در بیرون آشفته و پریشان شده بودند، گوشبانو در خانهی کوچکش با خودش آرام گرفته بود. او درد و درمان خودش شده بود.
شبی از شبها آن اتفاق شوم افتاد. یکی از اهالی شهر از پنجرهی خانه گوشبانو دیده بود که دهانش حرکت میکند اما هیچ اثری از تیغ برّنده و خون در دهانش نیست.
فردا صبح، تمام مردم شهر میدانستند که گوشبانو، دیگر میتواند حرف بزند. همه در میدان شهر جمع شدند و فکر چاره کردند. همهی آنها پیش گوشبانو، رازهایی داشتند که اگر فاش میشد، زندگی همه به خطر میفتاد. چارهای نبود. باید تا فرصت بود و هنوز دهان باز نکرده بود او را از بین میبردند.
همه به سمت خانهی گوشبانو حمله بردند. دهانش را بستند و با چوب و چماق به جانش افتادند. گوشبانویی که زمانی برایشان خدای زمینی بود و او را ستایش میکردند، حالا زیر فحش و لگد، در شهر چرخانده میشد. مردم با لعن و نفرین او را به سمت رودخانه هو میکردند. عاقبت او را درونِ رودخانهی طغیان انداختند و تا مطمئن نشدند آب او را با خود برده به شهر برنگشتند.
هیچکس، دیگر گوشبانو را ندید. حتی خبر و صدایی از جسدش هم به گوش نرسید.
سرزمین کرها، دوباره در صدای همهمه و فریاد فرو رفت و گوشبانو رفت تا کمکم از یادها هم فراموش شد.