حاج آقا احتشام معتمد بابا جان بلندبلند وصیتنامه را میخواند. بابا جان هیچ بدهیای به هیچ کس نداشته، از هیچ کس هم طلبکار نبوده! سهم هر کسی هم معلوم است! حتی تکلیف صندوق چوبی ته زیرزمین را هم معلوم کرده و آن را به من که نوه بزرگش هستم بخشیده! از کجا میدانست که این صندوق را دوست دارم. پیرمرد با آن سن وسال همه چیز را میدید.با آن کورهسوادش همه چیز را میدانست. عجیب است! فقط درباره آن یک جفت گلدان ظریف و شیشهای عتیقه موضوع را زود فیصله داده و گفته مطابق رسم و آیین خاندان برسد به شایستهترین فرد از تبارم! همه هاج واج به هم نگاه میکنند! تا بوده رسم بر این بوده که بزرگ خاندان در طی حیاتش شایستهترین فرد برای نگاهداری چنان گلدان نفیسی را خودش تعیین میکرده. مث جد بابا جان پسر بزرگش را انتخاب کرده بوده چون در سال قحطی تمام خاندان را زیر پر و بال خودش گرفته بوده و نگذاشته کسی از گرسنگی بمیرد. از کسی با درایت و دوراندیشی بابا جان بعید است! همه سکوت کردهاند. فرزندان بابا جان ، عروس و دامادها و ما نوههایش همه دور هم نشستهایم. همگی مشکی به تن کردهایم. سکوت سردی بر اتاق پذیرایی وسیع خانه بابا جان با آن گچکاریهای زیبا و سقف بلند سایه افکنده است. دایی جان سکوت را میشکند و میگوید:«خدا رحمتش کند.! وجودش پر از خیر و برکت برای همه بود. روحش شاد!» همه صلواتی میفرستند.خاله نفیسه حلوایی دور میگرداند.دایی ادامه میدهد: «خب! مثل همیشه بابا جان روشن و صریح حرف زده.تکلیف همه چیز هم معلوم شده. آن یک جفت گلدان هم به رسم قدیم میرسد به من جهت امانت! البته میدانید که چنین امانتهایی چیزی جز بار نیست ولی بهر حال این خواسته بابا جان بوده و من که تنها پسر او و بسیار مورد اعتمادش بودهام انجام خواست او را بر خود واجب میدانم.» آقای فتحی شوهر خاله نفیسه رو به بابام میکند و میگوید:«ما که نشنیدیم در مورد گلدان اسمی از خان دایی برده شود،شما چطور؟» بابام با نیشخند میگوید: «خب دیگر! آخر چهره خان دایی خودش از شایستگی مشعشع است!این که دیگر جای ذکر ندارد.» هر دو باجناق میخندند. زن دایی هیکل سنگینش را کمی جابهجا میکند و نگاه سرزنشباری به مادرم و خاله نفیسه میاندازد. خاله نفیسه روسریاش را جلو میکشد، با انگشترنگین زمردش بازی میکند و در حالیکه به فرش زمینه کی خیره است میگوید: اینجا که غریبه نداریم حتما همگی بارها شنیدهاید که بابا جان چطور از شایستگی و کفایت من تعریف میکرد. مگر برگزاری تمام مراسم مربوط به اهالی این خانه به عهده من نبوده؟هر کس میخواست عروس بشود یا داماد» – اینجا رو میکند به دایی جان- «از خرید و سروسامان دادن به مراسم تا چیدن جهیزیه و سفره عقد خودتان که سهله ، مال بچههایتان را هم من به دوش میکشیدم. غیر از اینه؟» مادر میگوید: «البته خواهر!همینه! خب اگر اینطوری حساب کنید منم کم نگذاشتم. کی بود بابا جان در تمام مدت مریضیاش مراقبت میکرد؟ مامان ملوک که دیگر بنده خدا کاری ازش برنمیآمد. هشت ساله که خانه وزندگیام را ول کردهام و خودم را وقف پدر مادرم کردم. اگر این شایستگی نیست پس چیه؟» بابا سرس تکان میدهد و تایید میکند. فرشته خواهرم میپرد وسط و میگوید: «اصلا گلدان را بگذاریم همینجا داخل بوفه بماند.» همه به او اعتراض میکنند و میگویند: «نه! تا بوده رسم بر این بوده که به فاصله بعد از فوت وارث گلدان، وارث بعدی باید نگهداری از گلدان را شروع کند.» فرشته میگوید: «خب یک لنگهاش را بدهیم به عروس دایی یک لنگهاش را به دختر خاله که تازه عروس شده.» مادرم چپ چپ نگاهش میکند و میگوید: «ارث پدر از شیر مادر حلالتره! به غیر نباید برسد.» بعد هم زیر چشمی به دایی نگاه میکند! دایی میگوید:«من که میدانید از تعریف از خود بیزارم. حتما بارها همه تون شنیدید که بابا جان میگفت نمیدانم اگر تو نبودی سر کارخانه و حجره و کار و کاسبی من چه میآمد؟ بالاخره از وقت وآسایش خودم و زن و بچهام میزدم تا اموال خانواده حفظ شود. دلم میخواست امروز شماها خودتان این همه شایستگی و بزرگواری را قدردانی میکردید.» کمکم همهمه میشود. صداها بلند و بلندتر میشود. هرکسی چیزی میگوید و نظری میدهد. بیچاره فرشته مینشیند کنار خاله نفیسه و میگوید: «خاله یادتونه عاشورا که مامان ملوک شله زرد میپخت میآمدیم خانه بابا جان! آنوقت بابا جان به ما که دور دیگ جمع شده بودیم تا هم بزنیم و حاجت بگیریم نگاه میکرد و با افتخار میگفت: ملوک خانم! میبینی؟ همه اینها مال ما هستند. هر دو صدای خندهشان بلند میشد. ما هم ریسه میرفتیم.» خاله چشمان نمناکش را خشک میکند و سری با افسوس تکان میدهد. بعد میرود سراغ دایی که مرتب جای سبیل تازه تراشیدهاش را میخاراند. «دایی یادته آنوقتها هر کداممان میخواستیم برویم مدرسه روز قبلش ناهار و بستنی مهمان تو بودیم. ما را میبردی اکبر مشتی. وای هنوز مزه تکههای خامهاش زیر زبانم است. چه خوب بود.» دایی لبخند نصفهای میزند. دوباره جای سبیلهایش را میخاراند. بعدش میرود پیش مادر و با او صحبت میکند. صدایش را نمیشنوم ولی مادر هم یک لبخند محوی میزند. همینجور بین این سه نفر در رفت و آمد است شاید راضی شوند گلدان میانه بماند ودعوا فیصله یابد ولی مگر کسی این طفلک را جدی میگیرد. آخرش هم ساکت یک گوشه مینشیند. کم کم همهمه آرام میشود و اتاق ساکت میشود. بابام را میبینم که سرش را میبرد دم گوش مادرم و چیزی میگوید. مادر بعد از شنیدن حرفهای بابام نفس عمیقی میکشد و با صدای بلند میگوید: «همه میدانیم که خاصیت گلدان صفوی این بوده که اگر از دست شایستهترین فرد تبار میافتاده نمیشکسته! خب میتوانیم امتحان کنیم.» دایی چشمانش ورقلمبیده میشود و میگوید:«خواهر امتحان چیه؟ تا حالا هیچکس این گلدان را زمین نزده! چنین کاری در کل خاندان سابقه نداشته۱همیشه شایستهترین فرد از قبل انتخاب میشده!» مادر میگوید: «داداش حالا نشده دیگر!» همه به دایی نگاه میکنند.دایی میگوید: «اگر همه بر این تصمیم هستند من هم حرفی ندارم.» آنقدر از خودش مطمئن است که به کس دیگری مهلت نمیدهد.گلدان ظریف را از جایش برمیدارد و محکم بر زمین میکوبد.گلدان بابا جان میشکند. هزار تکه میشود. دایی سرخ سرخ شده. همه سکوت کردهاند. خاله و مادر با پیروزی به هم خیره شدهاند. انگار نه انگار که گلدان شکسته! همین که دایی شایستهتر از آنها نیست کفایتشان میکند. فرشته با سر پایین انداخته گلدان دوم را پیش مادرم میآورد تا او امتحان کند. مامان انگار تردید دارد. دو قدم مانده به مامان فرشته بیچاره روی سنگ کف خانه لیز میخورد و محکم به زمین میافتد. همه اَه بلندی میگویند و به خاطر بیعرضگیش سرزنشاش میکنند. فقط من روی صندلی نشستهام و نگاه میکنم.گلدان به آن نازکی با آنکه محکم به زمین خورده سالم سالم است. درست مثل اولش!
.