ادبیات، فلسفه، سیاست

Print

آی گلادیاتورها…!

داستان کوتاه

‬یک‭ ‬بار‭ ‬دیگر‭ ‬سر‭ ‬و‭ ‬روی‭ ‬اتاق‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت‭: ‬‮«‬کتاب‭ ‬‌ها‭ ‬را‭ ‬جمع‭ ‬کردی‭ ‬از‭ ‬کتاب‌خانه؟‭ ‬نیفتند‭ ‬توی‭ ‬فیلم‭ ‬یک‌وقت‭.‬‮»‬‭ ‬تل‭ ‬کتاب‌ها‭ ‬را‭ ‬که‭ ‬صبح‭ ‬گذاشته‭ ‬بودم‭ ‬گوشه‭ ‬اتاق‭ ‬نشانش‭ ‬دادم‭. ‬بالاتر‭ ‬از‭ ‬همه،‭ ‬نسخه‌ای‭ ‬از‭ ‬‮«‬افسانه‌ها‮»‬‭ ‬بود‭ ‬به‭ ‬امضای‭ ‬خود‭ ‬عین‭.‬سین‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬خودنویس‭ ‬مشکی‌اش‭ ‬نوشته‭: ‬‮«‬برای‭ ‬برادرِ‭ ‬آزاداندیش‭...‬‮»‬‭ ‬پای‭ ‬چشم‌های‭ ‬برادرِ‭ ‬آزاداندیش‭ ‬از‭ ‬بی‌خوابی‌‭ ‬این‭ ‬سه‭ ‬روز،‭ ‬یک‭ ‬بند‭ ‬انگشت‭ ‬گود‭ ‬رفته‭ ‬و‭ ‬پوست‭ ‬سر‭ ‬چربیش‭ ‬برق‭ ‬می‌زند‭.‬
پدرام حق‌دوست متولد سال ۱۳۷۵ علاقه‌مند موسیقی راک، ادبیات و سینماست.

‬یک‭ ‬بار‭ ‬دیگر‭ ‬سر‭ ‬و‭ ‬روی‭ ‬اتاق‭ ‬را‭ ‬نگاه‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬گفت: «‬کتاب‭ ‬‌ها‭ ‬را‭ ‬جمع‭ ‬کردی‭ ‬از‭ ‬کتاب‌خانه؟‭ ‬نیفتند‭ ‬توی‭ ‬فیلم‭ ‬یک‌وقت.»‭ ‬تل‭ ‬کتاب‌ها‭ ‬را‭ ‬که‭ ‬صبح‭ ‬گذاشته‭ ‬بودم‭ ‬گوشه‭ ‬اتاق‭ ‬نشانش‭ ‬دادم. ‬بالاتر‭ ‬از‭ ‬همه،‭ ‬نسخه‌ای‭ ‬از‭ ‬‮«‬افسانه‌ها‮»‬‭ ‬بود‭ ‬به‭ ‬امضای‭ ‬خود‭ ‬عین. ‬سین‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬خودنویس‭ ‬مشکی‌اش‭ ‬نوشته: «‬برای‭ ‬برادرِ‭ ‬آزاداندیش. ..»‬‭ ‬پای‭ ‬چشم‌های‭ ‬برادرِ‭ ‬آزاداندیش‭ ‬از‭ ‬بی‌خوابی‌‭ ‬این‭ ‬سه‭ ‬روز،‭ ‬یک‭ ‬بند‭ ‬انگشت‭ ‬گود‭ ‬رفته‭ ‬و‭ ‬پوست‭ ‬سر‭ ‬چربیش‭ ‬برق‭ ‬می‌زند. ‬

ژاپنی‌ها‭ ‬اعتقاد‭ ‬دارند‭ ‬که‭ ‬چهره‭ ‬هر‭ ‬آدم،‭ ‬درست‭ ‬شبیه‭ ‬کسی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬زندگی‭ ‬پیشین‭ ‬عاشقش‭ ‬بوده‭ ‬و‭ ‬من‭ ‬اعتقاد‭ ‬داشتم‭ ‬که‭ ‬این‭ ‬مضحک‌ترین‭ ‬چیزی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬تا‭ ‬حالا‭ ‬به‭ ‬ژاپنی‌ها‭ ‬نسبت‭ ‬داده‌اند. ‬از‭ ‬این‭ ‬گذشته‭ ‬هرچه‌قدر‭ ‬بیشتر‭ ‬نگاهش‭ ‬می‌کردم‭ ‬بیشتر‭ ‬مطمئن‭ ‬می‌شدم‭ ‬که‭ ‬امکان‭ ‬ندارد‭ ‬در‭ ‬زندگی‭ ‬قبلی‭ ‬عاشق‭ ‬مرد‭ ‬یا‭ ‬زنی‭ ‬با‭ ‬این‭ ‬سر‭ ‬و‭ ‬وضع‭ ‬شده‭ ‬باشد. ‬وضعیت‭ ‬اتاق‭ ‬هم‭ ‬تعریفی‭ ‬نداشت. ‬جای‭ ‬خالی‭ ‬قاب‌‭ ‬عکس‌‭ ‬میم. ‬میم‭ ‬روی‭ ‬دیوار‭ ‬مانده‭ ‬بود،‭ ‬انگار‭ ‬زمان‭ ‬برگشته‭ ‬باشد‭ ‬به‭ ‬۲۱ ‬سال‭ ‬پیش‭ ‬و‭ ‬دوباره‭ ‬در‭ ‬راه‭ ‬بازگشت‭ ‬به‭ ‬خانه‭ ‬ربوده‭ ‬باشندش. ‬سه‌پایه‭ ‬را‭ ‬که‭ ‬جفت‭ ‬و‭ ‬جور‭ ‬کردم‭ ‬پرسیدم: «‬گریم‭ ‬لازم‭ ‬نیست؟‮»‬

گفت: «‬راز‭ ‬بقا‭ ‬که‭ ‬گریم‭ ‬نمی‌خواهد‭ ‬بچه! ‬راستی‭ ‬سارا‭ ‬دیر‭ ‬نکرده؟‮»‬

مشترک‭ ‬مورد‭ ‬نظر‭ ‬از‭ ‬صبح‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬روزهای‭ ‬خرداد‭ ‬هشتاد‭ ‬و‭ ‬هشت‭ ‬در‭ ‬دسترس‭ ‬نیست. ‬مثل‭ ‬خیلی‌ها‭ ‬فکر‭ ‬می‌کرد‭ ‬حبسش‭ ‬که‭ ‬تمام‭ ‬‌شود‭ ‬بر‌می‌گردد‭ ‬سر‭ ‬کلاس‌های‭ ‬دانشگاه‭ ‬اما‭ ‬نشد. ‬کارت‭ ‬دانشجویی‭ ‬پانچ‭ ‬شده‌اش‭ ‬را‭ ‬مثل‭ ‬کرم‭ ‬سر‭ ‬قلاب‭ ‬از‭ ‬سقف‭ ‬اتاقش‭ ‬آویزان‭ ‬کرده‭ ‬و‭ ‬انگار‭ ‬فقط‭ ‬برای‭ ‬این‌که‭ ‬بتواند‭ ‬انگشت‭ ‬وسطش‭ ‬را‭ ‬برای‭ ‬ذهن‭ ‬کلیشه‭ ‬پردازتان‭ ‬بالا‭ ‬بگیرد‭ ‬سیگاری‭ ‬نیست. ‬اگر‭ ‬حافظه‭ ‬یاری‭ ‬کند،‭ ‬صورت‭ ‬نقاشی‭ ‬شده‭ ‬کوچکش،‭ ‬درست‭ ‬گوشه‭ ‬پایین‭ ‬سمت‭ ‬راست‭ ‬پوستر‭ ‬آخرین‭ ‬فیلم‭ ‬پدرش‭ ‬یادتان‭ ‬مانده. ‬خب‭ ‬البته‭ ‬آخرین‭ ‬فیلمی‭ ‬که‭ ‬اجازه‭ ‬اکران‭ ‬پیدا‭ ‬کرد. ‬سه‭ ‬فیلم‭ ‬بعدی‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬خاطر‭ ‬مغایرت‭ ‬با‭ ‬آرمان‭ ‬و‭ ‬ارزش‭ ‬و‭ ‬خدا‭ ‬و‭ ‬پیغمبر‭ ‬و‭ ‬زمین‭ ‬و‭ ‬زمان،‭ ‬تنها‭ ‬من‭ ‬و‭ ‬سارا‭ ‬تماشا‭ ‬کردیم. ‬حالا‭ ‬هرچه‌قدر‭ ‬می‌گیرمش‭ ‬در‭ ‬دسترس‭ ‬نیست. ‬

پیرمرد‭ ‬آزاداندیش،‭ ‬برای‭ ‬آخرین‭ ‬بار‭ ‬یقه‭ ‬پیراهنش‭ ‬را‭ ‬مرتب‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬باسن‭ ‬استخوانیش‭ ‬روی‭ ‬صندلی‭ ‬چوب‭ ‬گردو‭ ‬آرام‭ ‬و‭ ‬قرار‭ ‬می‌گیرد. ‬حالا‭ ‬دوربین‭ ‬را‭ ‬روشن‭ ‬کرده‌ام،‭ ‬دهانش‭ ‬را‭ ‬که‭ ‬باز‭ ‬می‌کند‭ ‬انگار‭ ‬صدای‭ ‬ضبط‌‭ ‬شده‌ای‭ ‬می‌ریزد‭ ‬بیرون: «‬مرگ‭ ‬بر. ..»‬

شلیک‭ ‬گلوله‭ ‬نمی‌گذارد‭ ‬بفهمم‭ ‬این‌بار‭ ‬مرگ‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬سر‭ ‬کی‭ ‬حواله‭ ‬دادند. ‬پیرمرد‭ ‬عربده‭ ‬می‌کشد: «‬پنجره‭ ‬پُخ‭ ‬را‭ ‬ببند! »‬‭ ‬پنجره‭ ‬پخ‭ ‬را‭ ‬می‌بندم‭ ‬اما‭ ‬صدا‭ ‬قطع‭ ‬شدنی‭ ‬نیست. ‬صدای‭ ‬شلیک‭ ‬برای‭ ‬پیرمرد،‭ ‬چیزی‭ ‬است‭ ‬شبیه‭ ‬شوخی‌دستی‭ ‬بدموقع‭ ‬با‭ ‬یک‭ ‬عامل‭ ‬انتحاری. ‬صندلی‭ ‬چوب‭ ‬گردو‭ ‬را‭ ‬پرت‭ ‬می‌کند‭ ‬سمت‭ ‬سه‌پایه. ‬این‭ ‬حد‭ ‬از‭ ‬خشمش‭ ‬را‭ ‬ندیده‭ ‬بودم،‭ ‬حتی‭ ‬توی‭ ‬آدم‌های‭ ‬فیلم‌هایش. ‬آدم‌های‭ ‬سی‭ ‬و‭ ‬پنج‭ ‬میلیمتری‭ ‬آپارتمانی،‭ ‬آدم‌های‭ ‬اهل‭ ‬سیم‭ ‬اول‭ ‬ساز‭ ‬و‭ ‬چای‭ ‬سیاه‭ ‬شده‭ ‬دو‭ ‬روز‭ ‬مانده،‭ ‬آدم‌های‭ ‬توی‭ ‬فکر‭ ‬چمباتمه‭ ‬زده‭ ‬سر‭ ‬کاسه‭ ‬و‭ ‬آدم‌های‭ ‬بی‌آرزوی‭ ‬چسبیده‭ ‬به‭ ‬میله‭ ‬مترو. ‬

این‌ها‭ ‬را‭ ‬نمی‌شد‭ ‬نشان‭ ‬داد. ‬داستان‭ ‬کارتن‌خواب‌ها‭ ‬و‭ ‬تزریقی‌ها‭ ‬مثلا،‭ ‬فرق‭ ‬می‌کرد. ‬می‌شد‭ ‬سر‭ ‬و‭ ‬ته‭ ‬بدبختی‌شان‭ ‬را‭ ‬سر‭ ‬هم‭ ‬آورد‭ ‬و‭ ‬ربط‭ ‬داد‭ ‬به‭ ‬سرنگ‭ ‬و‭ ‬دوا‭ ‬یا‭ ‬همان‌طور‭ ‬که‭ ‬محافظه‌کارهای‭ ‬خجالتی‭ ‬می‌گویند‭ ‬‮«‬رفتارهای‭ ‬پرخطر‮»‬. ‬اما‭ ‬نمایش‭ ‬افسردگی‭ ‬جماعت‭ ‬دانشگاه‭ ‬رفته‌ای‭ ‬که‭ ‬اوج‭ ‬یاغی‌گری‌شان،‭ ‬عکس‌های‭ ‬حلقه‭ ‬آستینی‭ ‬فیسبوک‭ ‬و‭ ‬چس‌دود‌های‭ ‬توی‭ ‬پارتی‭ ‬بود‭ ‬بدجور‭ ‬توی‭ ‬ذوق‭ ‬می‌زند‭ ‬و‭ ‬نتیجه‌اش‭ ‬پیرمردی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬سه‭ ‬فیلم‭ ‬توقیفی‭ ‬ایستاده‭ ‬روبه‌‭ ‬روی‭ ‬من‭ ‬و‭ ‬زل‭ ‬زده‭ ‬به‭ ‬تصویر‭ ‬ریه‌های‭ ‬گندیده‭ ‬روی‭ ‬پاکت‭ ‬سیگار. ‬

اگر‭ ‬خودش‭ ‬این‭ ‬داستان‭ ‬را‭ ‬کارگردانی‭ ‬می‌کرد،‭ ‬درست‭ ‬همان‌جا‭ ‬که‭ ‬مات‭ ‬عکس‭ ‬روی‭ ‬پاکت‭ ‬سیگار‭ ‬بود‭ ‬کات‭ ‬می‌داد‭ ‬و‭ ‬برای‭ ‬سکانس‭ ‬بعدی،‭ ‬برمی‌گشت‭ ‬به‭ ‬سه‭ ‬روز‭ ‬پیش. ‬روزی‭ ‬که‭ ‬گلادیاتور‭ ‬با‭ ‬یقه‭ ‬سفید‭ ‬و‭ ‬انگشترهای‭ ‬عقیق‭ ‬سرخ‭ ‬و‭ ‬سیاه،‭ ‬برای‭ ‬اولین‌بار‭ ‬پایش‭ ‬را‭ ‬گذاشت‭ ‬داخل‭ ‬این‭ ‬خانه. ‬باران‭ ‬می‌آمد‭ ‬و‭ ‬صدای‭ ‬تیراندازی،‭ ‬برای‭ ‬ما‭ ‬که‭ ‬انتظار‭ ‬بازگشت‭ ‬کسی‭ ‬را‭ ‬نمی‌کشیدیم‭ ‬عادت‭ ‬شده‭ ‬بود. ‬آمارهای‭ ‬غیررسمی‭ ‬هزار‭ ‬نفر‭ ‬را‭ ‬رد‭ ‬کرده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬هر‭ ‬عددی‭ ‬که‭ ‬قاطی‭ ‬لهجه‭ ‬مضحک‭ ‬فارسی‭-‬انگلیسی‭ ‬بیرون‭ ‬می‌آمد‭ ‬تصویر‭ ‬مجری‭ ‬برای‭ ‬سارا‭ ‬بیشتر‭ ‬تار‭ ‬می‌شد. ‬

گفت: «‬خاموشش‭ ‬کن.»

این‭ ‬هفتاد‭ ‬و‭ ‬دومین‭ ‬کلمه‌ای‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬هفت‭ ‬روز‭ ‬گذشته‭ ‬از‭ ‬دهانش‭ ‬بیرون‭ ‬آمده. ‬برای‭ ‬ایرانی‭ ‬جماعت‭ ‬که‭ ‬تنهایی‌اش‭ ‬هم‭ ‬به‭ ‬فحش‌های‭ ‬زیرلبی‭ ‬می‌گذرد‭ ‬هفتاد‭ ‬و‭ ‬دو‭ ‬کلمه‭ ‬یعنی‭ ‬افسردگی‭ ‬از‭ ‬درجه‭ ‬اول. ‬روزهایی‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬قرص‌های‭ ‬کوچک‭ ‬آبی‭ ‬شروع‭ ‬می‌کند‭ ‬این‌طور‭ ‬نیست،‭ ‬این‌طور‭ ‬مثل‭ ‬اسب‌های‭ ‬پیر‭ ‬مسابقه‭ ‬که‭ ‬دیگر‭ ‬وقتش‭ ‬رسیده‭ ‬تنها،‭ ‬با‭ ‬پای‭ ‬خودشان‭ ‬راهی‭ ‬دکان‭ ‬قصابی‭ ‬شوند. ‬قرص‌های‭ ‬کوچک‭ ‬آبی‭ ‬برای‭ ‬آن‌ها‭ ‬که‭ ‬کارشان‭ ‬از‭ ‬یوگا‭ ‬و‭ ‬عرفان‌های‭ ‬آپارتمانی‭ ‬و‭ ‬دود‭ ‬علف‭ ‬هم‭ ‬گذشته‭ ‬حکم‭ ‬پرده‭ ‬بعدی‭ ‬نمایش‭ ‬زندگی‭ ‬روزانه‭ ‬را‭ ‬دارد. ‬با‭ ‬هر‭ ‬کدامشان‭ ‬می‌شود‭ ‬حتی‭ ‬در‭ ‬خروجی‭ ‬جهنم‌دره‭ ‬را‭ ‬هم‭ ‬پیدا‭ ‬کرد. ‬می‌شود‭ ‬مثل‭ ‬منیرو‭ ‬توی‭ ‬خیابان‌های‭ ‬آن‭ ‬سر‭ ‬دنیا‭ ‬‮«‬نعره‭ ‬مستانه‮»‬‭ ‬کشید‭ ‬یا‭ ‬از‭ ‬‮«‬چنار‮»‬‭ ‬چهارباغ‭ ‬بالا‭ ‬رفت‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬بالا‭ ‬برای‭ ‬گلشیری‭ ‬جوان‭ ‬بوسه‭ ‬فرستاد. ‬سارا‭ ‬دنیای‭ ‬کوچک‭ ‬آبی‌اش‭ ‬را‭ ‬قورت‭ ‬داده‭ ‬بود‭ ‬که‭ ‬سر‭ ‬و‭ ‬کله‭ ‬گلادیاتور‭ ‬پیدا‭ ‬شد. ‬کاش‭ ‬یادم‭ ‬می‌ماند‭ ‬و‭ ‬می‌پرسیدم‭ ‬گلادیاتور‭ ‬را‭ ‬چه‭ ‬‌شکلی‭ ‬دیده؟‭ ‬شبیه‭ ‬فرشته‭ ‬عدالت؟‭ ‬حتما‭ ‬فرشته‭ ‬عدالت‭ ‬پشمالویی‭ ‬که‭ ‬ترازوی‭ ‬دیجیتالی‌اش‭ ‬را‭ ‬گم‭ ‬کرده‭ ‬و‭ ‬حالا‭ ‬با‭ ‬چشمان‭ ‬بسته‭ ‬فقط‭ ‬شمشیر‭ ‬می‌گرداند. ‬

انتظار‭ ‬نداشتم‭ ‬کارش‭ ‬زیاد‭ ‬طول‭ ‬بکشد؛‭ ‬مثل‭ ‬خیلی‌های‭ ‬دیگرشان‭ ‬که‭ ‬این‭ ‬سال‌ها‭ ‬آمده‭ ‬بودند. ‬

یکی‌شان‭ ‬گفته‭ ‬بود: «‬سانسور‭ ‬واجب‭ ‬است؛‭ ‬مثل‭ ‬ختنه.»

پیرمرد‭ ‬پاسخ‭ ‬داده‭ ‬بود: «‬اما‭ ‬شما‭ ‬جای‭ ‬ختنه‭ ‬اخته‭ ‬می‌کنید.»

یکی‭ ‬دیگر‭ ‬هم‭ ‬با‭ ‬پیشنهاد‭ ‬کارگردانی‭ ‬تبلیغ‭ ‬بانک،‭ ‬از‭ ‬راه‭ ‬آمده‭ ‬برگشت. ‬از‭ ‬میان‭ ‬تمامی‭ ‬این‭ ‬دلاک‌ها‭ ‬و‭ ‬خزانه‌دارهای‭ ‬سلطنتی،‭ ‬حرف‭ ‬گلادیاتور‭ ‬توفیری‭ ‬داشت‭ ‬که‭ ‬پیرمرد‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬بی‌خوابی‭ ‬سه‭ ‬روزه‭ ‬و‭ ‬روبه‭ ‬روی‭ ‬دوربین‭ ‬من‭ ‬کشاند. ‬سه‭ ‬روز‭ ‬بعد‭ ‬که‭ ‬تصمیمش‭ ‬نهایی‭ ‬شد‭ ‬از‭ ‬اتاق‭ ‬بیرون‭ ‬آمد‭ ‬و‭ ‬بدون‭ ‬مقدمه‭ ‬فریاد‭ ‬زد: «‬نمی‌توانم. ‬هر‭ ‬ایده‌ای‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬ذهنم‭ ‬می‌رسد‭ ‬را‭ ‬قبل‭ ‬از‭ ‬من‭ ‬یک‭ ‬جاکشفسکی‭ ‬دیگری‭ ‬نوشته‭ ‬و‭ ‬ساخته. ‬گور‭ ‬پدر‭ ‬آفرینش‭ ‬هنری‭ ‬تا‭ ‬دم‭ ‬مرگ. ‬شما‭ ‬که‭ ‬می‌دانید… شما‭ ‬که‭ ‬دیدید… من‭ ‬سهمم‭ ‬را‭ ‬داده‌ام.»

شاید‭ ‬برای‭ ‬چند‭ ‬لحظه‌،‭ ‬صدای‭ ‬گلوله‌باران‭ ‬و‭ ‬شعارهایی‭ ‬که‭ ‬از‭ ‬خیابان‭ ‬می‌آمد‭ ‬قطع‭ ‬شد. ‬انگار‭ ‬همه‭ ‬دست‭ ‬کشیدند‭ ‬تا‭ ‬بشنوند‭ ‬این‌بار‭ ‬چه‭ ‬کسی‭ ‬خودش‭ ‬را‭ ‬جدا‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬چپاند‭ ‬توی‭ ‬صف‭ ‬آن‌هایی‭ ‬که‭ ‬سهمشان‭ ‬را‭ ‬داده‌اند. ‬تا‭ ‬آن‭ ‬چند‭ ‬لحظه‌‭ ‬جادویی‭ ‬گذر‭ ‬کند‭ ‬نگاهش‭ ‬کردم. ‬همان‌جا‭ ‬فهمیدم‭ ‬شبیه‭ ‬چتربازی‭ ‬که‭ ‬ترس‭ ‬از‭ ‬ارتفاع‭ ‬دارد،‭ ‬باقی‭ ‬عمرش‭ ‬را‭ ‬باید‭ ‬با‭ ‬ترس‭ ‬از‭ ‬تاریکی‭ ‬سالن‌‭ ‬سینما‭ ‬بگذراند. ‬

تمامش‭ ‬کردیم. ‬قرار‭ ‬است‭ ‬همین‭ ‬امشب‭ ‬پخش‭ ‬شود. ‬قرار‭ ‬است‭ ‬همین‭ ‬پت‭ ‬و‭ ‬پهن‌های‭ ‬زود‌خودمانی‌شو‭ ‬پشت‭ ‬میکروفون،‭ ‬همین‌ها‭ ‬که‭ ‬تا‭ ‬دیروز‭ ‬وجودش‭ ‬را‭ ‬انکار‭ ‬می‌کردند،‭ ‬بیانیه‭ ‬‮«‬کارگردان‭ ‬نام‌دار‭ ‬سینمای‭ ‬ایران‮»‬‭ ‬را‭ ‬آن‌قدر‭ ‬پخش‭ ‬کنند‭ ‬که‭ ‬بخواهید‭ ‬چشم‌هایتان‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬حدقه‭ ‬در‭ ‬بیاورید. ‬کاش‭ ‬می‌پرسیدم‭ ‬متن‭ ‬را‭ ‬خودش‭ ‬نوشته‭ ‬یا‭ ‬گلادیاتورهای‭ ‬دست‭ ‬به‭ ‬قلم‭ ‬هم‭ ‬داریم؟‭ ‬از‭ ‬کلیشه‭ ‬فراری‭ ‬بود‭ ‬اما‭ ‬آن‌طور‭ ‬که‭ ‬می‌گفت‭ ‬‮«‬اغتشاش‌گر‮»‬،‭ ‬‮«‬فریب‌خورده‮»‬،‭ ‬‮«‬سازمان‌دهی‌شده‮»‬‭ ‬یا‭ ‬حتی‌‭ ‬‮«‬محکوم‭ ‬می‌کنم‮»‬‭ ‬هیچ‭ ‬شبیه‭ ‬خودش‭ ‬نبود. ‬

سیگار‭ ‬دیگری‭ ‬روشن‭ ‬می‌کند‭ ‬و‭ ‬کلماتش‭ ‬زودتر‭ ‬از‭ ‬بوی‭ ‬توتون‭ ‬به‭ ‬من‭ ‬می‌رسند: «‬خوب‭ ‬شد… نه؟‮»‬‭ ‬برای‭ ‬سه‭ ‬فیلمش‭ ‬که‭ ‬بدون‭ ‬سانسور‭ ‬اجازه‭ ‬نمایش‭ ‬را‭ ‬می‌گیرند‭ ‬خوب‭ ‬شده. ‬حالا‭ ‬شبیه‭ ‬پیانیست‭ ‬غمگینی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬ازای‭ ‬یک‭ ‬کاسه‭ ‬شیر،‭ ‬در‭ ‬دورافتاده‌ترین‭ ‬گاوداری‭ ‬دنیا‭ ‬و‭ ‬برای‭ ‬بی‌تفاوت‌ترین‭ ‬گاوهای‭ ‬دنیا‭ ‬مشغول‭ ‬اجرای‭ ‬موتزارت‭ ‬است. ‬موبایلم‭ ‬زنگ‭ ‬می‌خورد. ‬سارا‭ ‬است. ‬لب‌های‭ ‬پیرمرد‭ ‬هنوز‭ ‬تکان‭ ‬می‌خورند‭ ‬اما‭ ‬چیزی‭ ‬نمی‌شنوم. ‬مرد‭ ‬تقریبا‭ ‬عربده‭ ‬می‌کشد‭ ‬تا‭ ‬بتوانم‭ ‬از‭ ‬میان‭ ‬جیغ‭ ‬و‭ ‬شیون‭ ‬بشنومش،‭ ‬تا‭ ‬بتواند‭ ‬از‭ ‬میان‭ ‬جیغ‭ ‬و‭ ‬شیون‭ ‬خودش‭ ‬را‭ ‬بشنود. ‬می‌شود‭ ‬حدس‭ ‬زد‭ ‬گریه‭ ‬کرده،‭ ‬با‭ ‬لرز‭ ‬صدایش‭ ‬یخ‭ ‬می‌زنم: «‬این‭ ‬خانم‭ ‬تیر‭ ‬خورده… آخرین‭ ‬شماره‭ ‬تماسش‭ ‬شما‭ ‬بودی… بیمارستان…»‬

کلمات‭ ‬مرد‭ ‬هم‭ ‬محو‭ ‬می‌شود. ‬پیرمرد‭ ‬ساکت‭ ‬است. ‬اورکت‭ ‬سبز‭ ‬را‭ ‬دستش‭ ‬می‌دهم. ‬ما‭ ‬که‭ ‬برویم‭ ‬این‭ ‬اتاق‭ ‬می‌ماند‭ ‬و‭ ‬کتاب‌های‭ ‬گوشه‌‭ ‬دیوار،‭ ‬این‭ ‬اتاق‭ ‬می‌ماند‭ ‬و‭ ‬جای‭ ‬خالی‭ ‬قاب‭ ‬عکس‭ ‬میم. ‬میم‭ ‬و‭ ‬پنجره‌ای‭ ‬که‭ ‬بستنش‭ ‬فایده‭ ‬ندارد. ‬چیزهایی‭ ‬هست‭ ‬که‭ ‬بی‌تفاوت‭ ‬از‭ ‬حضور‭ ‬ما‭ ‬آغاز‭ ‬می‌شوند. ‬

قبل‭ ‬رفتن‭ ‬دوربین‭ ‬را‭ ‬روشن‭ ‬می‌کنم‭ ‬و‭ ‬توی‭ ‬دلم‭ ‬می‌شمارم: «‬سه… ‬دو… ‬یک…»‬

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش