یک بار دیگر سر و روی اتاق را نگاه کرد و گفت: «کتاب ها را جمع کردی از کتابخانه؟ نیفتند توی فیلم یکوقت.» تل کتابها را که صبح گذاشته بودم گوشه اتاق نشانش دادم. بالاتر از همه، نسخهای از «افسانهها» بود به امضای خود عین. سین که با خودنویس مشکیاش نوشته: «برای برادرِ آزاداندیش. ..» پای چشمهای برادرِ آزاداندیش از بیخوابی این سه روز، یک بند انگشت گود رفته و پوست سر چربیش برق میزند.
ژاپنیها اعتقاد دارند که چهره هر آدم، درست شبیه کسی است که در زندگی پیشین عاشقش بوده و من اعتقاد داشتم که این مضحکترین چیزی است که تا حالا به ژاپنیها نسبت دادهاند. از این گذشته هرچهقدر بیشتر نگاهش میکردم بیشتر مطمئن میشدم که امکان ندارد در زندگی قبلی عاشق مرد یا زنی با این سر و وضع شده باشد. وضعیت اتاق هم تعریفی نداشت. جای خالی قاب عکس میم. میم روی دیوار مانده بود، انگار زمان برگشته باشد به ۲۱ سال پیش و دوباره در راه بازگشت به خانه ربوده باشندش. سهپایه را که جفت و جور کردم پرسیدم: «گریم لازم نیست؟»
گفت: «راز بقا که گریم نمیخواهد بچه! راستی سارا دیر نکرده؟»
مشترک مورد نظر از صبح یکی از روزهای خرداد هشتاد و هشت در دسترس نیست. مثل خیلیها فکر میکرد حبسش که تمام شود برمیگردد سر کلاسهای دانشگاه اما نشد. کارت دانشجویی پانچ شدهاش را مثل کرم سر قلاب از سقف اتاقش آویزان کرده و انگار فقط برای اینکه بتواند انگشت وسطش را برای ذهن کلیشه پردازتان بالا بگیرد سیگاری نیست. اگر حافظه یاری کند، صورت نقاشی شده کوچکش، درست گوشه پایین سمت راست پوستر آخرین فیلم پدرش یادتان مانده. خب البته آخرین فیلمی که اجازه اکران پیدا کرد. سه فیلم بعدی را به خاطر مغایرت با آرمان و ارزش و خدا و پیغمبر و زمین و زمان، تنها من و سارا تماشا کردیم. حالا هرچهقدر میگیرمش در دسترس نیست.
پیرمرد آزاداندیش، برای آخرین بار یقه پیراهنش را مرتب میکند و باسن استخوانیش روی صندلی چوب گردو آرام و قرار میگیرد. حالا دوربین را روشن کردهام، دهانش را که باز میکند انگار صدای ضبط شدهای میریزد بیرون: «مرگ بر. ..»
شلیک گلوله نمیگذارد بفهمم اینبار مرگ را به سر کی حواله دادند. پیرمرد عربده میکشد: «پنجره پُخ را ببند! » پنجره پخ را میبندم اما صدا قطع شدنی نیست. صدای شلیک برای پیرمرد، چیزی است شبیه شوخیدستی بدموقع با یک عامل انتحاری. صندلی چوب گردو را پرت میکند سمت سهپایه. این حد از خشمش را ندیده بودم، حتی توی آدمهای فیلمهایش. آدمهای سی و پنج میلیمتری آپارتمانی، آدمهای اهل سیم اول ساز و چای سیاه شده دو روز مانده، آدمهای توی فکر چمباتمه زده سر کاسه و آدمهای بیآرزوی چسبیده به میله مترو.
اینها را نمیشد نشان داد. داستان کارتنخوابها و تزریقیها مثلا، فرق میکرد. میشد سر و ته بدبختیشان را سر هم آورد و ربط داد به سرنگ و دوا یا همانطور که محافظهکارهای خجالتی میگویند «رفتارهای پرخطر». اما نمایش افسردگی جماعت دانشگاه رفتهای که اوج یاغیگریشان، عکسهای حلقه آستینی فیسبوک و چسدودهای توی پارتی بود بدجور توی ذوق میزند و نتیجهاش پیرمردی است که با سه فیلم توقیفی ایستاده روبه روی من و زل زده به تصویر ریههای گندیده روی پاکت سیگار.
اگر خودش این داستان را کارگردانی میکرد، درست همانجا که مات عکس روی پاکت سیگار بود کات میداد و برای سکانس بعدی، برمیگشت به سه روز پیش. روزی که گلادیاتور با یقه سفید و انگشترهای عقیق سرخ و سیاه، برای اولینبار پایش را گذاشت داخل این خانه. باران میآمد و صدای تیراندازی، برای ما که انتظار بازگشت کسی را نمیکشیدیم عادت شده بود. آمارهای غیررسمی هزار نفر را رد کرده بود و با هر عددی که قاطی لهجه مضحک فارسی-انگلیسی بیرون میآمد تصویر مجری برای سارا بیشتر تار میشد.
گفت: «خاموشش کن.»
این هفتاد و دومین کلمهای است که در هفت روز گذشته از دهانش بیرون آمده. برای ایرانی جماعت که تنهاییاش هم به فحشهای زیرلبی میگذرد هفتاد و دو کلمه یعنی افسردگی از درجه اول. روزهایی که با قرصهای کوچک آبی شروع میکند اینطور نیست، اینطور مثل اسبهای پیر مسابقه که دیگر وقتش رسیده تنها، با پای خودشان راهی دکان قصابی شوند. قرصهای کوچک آبی برای آنها که کارشان از یوگا و عرفانهای آپارتمانی و دود علف هم گذشته حکم پرده بعدی نمایش زندگی روزانه را دارد. با هر کدامشان میشود حتی در خروجی جهنمدره را هم پیدا کرد. میشود مثل منیرو توی خیابانهای آن سر دنیا «نعره مستانه» کشید یا از «چنار» چهارباغ بالا رفت و از آن بالا برای گلشیری جوان بوسه فرستاد. سارا دنیای کوچک آبیاش را قورت داده بود که سر و کله گلادیاتور پیدا شد. کاش یادم میماند و میپرسیدم گلادیاتور را چه شکلی دیده؟ شبیه فرشته عدالت؟ حتما فرشته عدالت پشمالویی که ترازوی دیجیتالیاش را گم کرده و حالا با چشمان بسته فقط شمشیر میگرداند.
انتظار نداشتم کارش زیاد طول بکشد؛ مثل خیلیهای دیگرشان که این سالها آمده بودند.
یکیشان گفته بود: «سانسور واجب است؛ مثل ختنه.»
پیرمرد پاسخ داده بود: «اما شما جای ختنه اخته میکنید.»
یکی دیگر هم با پیشنهاد کارگردانی تبلیغ بانک، از راه آمده برگشت. از میان تمامی این دلاکها و خزانهدارهای سلطنتی، حرف گلادیاتور توفیری داشت که پیرمرد را به بیخوابی سه روزه و روبه روی دوربین من کشاند. سه روز بعد که تصمیمش نهایی شد از اتاق بیرون آمد و بدون مقدمه فریاد زد: «نمیتوانم. هر ایدهای که به ذهنم میرسد را قبل از من یک جاکشفسکی دیگری نوشته و ساخته. گور پدر آفرینش هنری تا دم مرگ. شما که میدانید… شما که دیدید… من سهمم را دادهام.»
شاید برای چند لحظه، صدای گلولهباران و شعارهایی که از خیابان میآمد قطع شد. انگار همه دست کشیدند تا بشنوند اینبار چه کسی خودش را جدا کرد و چپاند توی صف آنهایی که سهمشان را دادهاند. تا آن چند لحظه جادویی گذر کند نگاهش کردم. همانجا فهمیدم شبیه چتربازی که ترس از ارتفاع دارد، باقی عمرش را باید با ترس از تاریکی سالن سینما بگذراند.
تمامش کردیم. قرار است همین امشب پخش شود. قرار است همین پت و پهنهای زودخودمانیشو پشت میکروفون، همینها که تا دیروز وجودش را انکار میکردند، بیانیه «کارگردان نامدار سینمای ایران» را آنقدر پخش کنند که بخواهید چشمهایتان را از حدقه در بیاورید. کاش میپرسیدم متن را خودش نوشته یا گلادیاتورهای دست به قلم هم داریم؟ از کلیشه فراری بود اما آنطور که میگفت «اغتشاشگر»، «فریبخورده»، «سازماندهیشده» یا حتی «محکوم میکنم» هیچ شبیه خودش نبود.
سیگار دیگری روشن میکند و کلماتش زودتر از بوی توتون به من میرسند: «خوب شد… نه؟» برای سه فیلمش که بدون سانسور اجازه نمایش را میگیرند خوب شده. حالا شبیه پیانیست غمگینی است که در ازای یک کاسه شیر، در دورافتادهترین گاوداری دنیا و برای بیتفاوتترین گاوهای دنیا مشغول اجرای موتزارت است. موبایلم زنگ میخورد. سارا است. لبهای پیرمرد هنوز تکان میخورند اما چیزی نمیشنوم. مرد تقریبا عربده میکشد تا بتوانم از میان جیغ و شیون بشنومش، تا بتواند از میان جیغ و شیون خودش را بشنود. میشود حدس زد گریه کرده، با لرز صدایش یخ میزنم: «این خانم تیر خورده… آخرین شماره تماسش شما بودی… بیمارستان…»
کلمات مرد هم محو میشود. پیرمرد ساکت است. اورکت سبز را دستش میدهم. ما که برویم این اتاق میماند و کتابهای گوشه دیوار، این اتاق میماند و جای خالی قاب عکس میم. میم و پنجرهای که بستنش فایده ندارد. چیزهایی هست که بیتفاوت از حضور ما آغاز میشوند.
قبل رفتن دوربین را روشن میکنم و توی دلم میشمارم: «سه… دو… یک…»