ترجمه نوید صدیقی
.
کریم از هفت سال بدینسو، در برابر تجاوزِ نیروهای ارتش سرخ میجنگید. او ریشِ انبوهِ سیاه، بروتهای سیخسیخِ درشت و چشمانِ روشنِ میشی داشت. مانند سایرِ مجاهدین، پیراهن دراز و تنبان گشاد به تن میکرد و کلاهِ پکولِ پشمیِ نصواریرنگ به سر میگذاشت که لبههای آن حلقهوار تا کنارههای گوش پیچانده شده بود. او معمولاً از سرحداتِ افغانستان عبور کرده و برای دیدار خانوادهاش ویا هم جهتِ برنامهریزی برای انجامِ عملیات، به مرکزِ فرماندهیِ مجاهدین خودش را به پیشاور میرساند.
ماه گذشته، او از میانِ مغارهی کوه، رگباری از گلولههای کلاشنیکوف ای کا ۴۷ را بر دو افسر جوانِ شوروی که مشغول گزمه و گشت زنیِ روزمرهشان در ارتفاعات پایین بودند، براه انداخت. کریم آنقدر آنها را زیر آتش گرفت تا اینکه هردو بر روی برفها افتاده و جان سپردند. هنگامی که او به کارش پایان داد، طنینِ عادیِ صدای کوههای سنگی و پوشیده از درختان کاج، به دره حاکم شد. سپس همهچیز به آرامش پیشین بازگشت.
کریم به همراهِ سایر مجاهدین از مغاره بیرون آمد و آهسته آهسته به طرف جسدها پیش رفت. او با خودش میاندیشید که آنها را نباید دفن کرد؛ چون گرگهای گرسنه تمام بقایای جسدها را در ظرف دو روز پاککاری خواهند کرد. از متجاوزین قشون سرخ به شدت نفرت داشت. آتش گشودن به یک سرباز ارتشِ شوروی برایش مانند آتش گشودن به یک خرگوش بود. او میدانست که در نهایت سربازان شوروی برای گرفتنِ انتقام دنبالش خواهند گشت و جنگ همچنان ادامه پیدا خواهد کرد.
زمانی که سایرِ مجاهدین مشغول بیرون کردن تفنگچههای جسدها از غلاف سیاهرنگِ جلادارشان شدند، او برای مدت کوتاهی به قربانیانش خیره شده بود. سپس، با پای راستِ خود یکی از دو نفر را به رو چرخاند. جسدِ بیجان، با چشمان بزرگِ خاکستریرنگ به آسمانِ آبیِ افغانستان خیره شده بود. بر روی برفها، لکههای سرخ رنگ اینجا و آنجا به چشم میخورد. بر روی بالاپوشِ کبودرنگ یکی از نظامی پوشانِ قشون سرخ، چهار سوراخ کوچکِ مرمی دیده میشد که دقیقاً بر روی قلبش اصابت کرده بود. بر هردو شانهی بالاپوش نشانههای ضخیم سیاه رنگ بود که در گوشههای آن، حرفهای بزرگ سی ای با رنگ زردِ روشن به نظر میرسید. بر بازوی چپِ بالاپوش، نشانِ کوچکی دیده میشد که تانکِ زردی را در میان ستارهی سرخ نشان میداد.
هردو سرباز کلاهِ خزیِ آبی مایل به خاکستری داشتند، که از چهارگوشه به سمتِ بالا جمع میشد و یک سنجاقِ طلایی، ستارهی کوچکِ سرخ را به آندوخته بود. در وسط این ستاره، داس و چکشِ زردرنگ به چشم میخورد. یکی از کلاهها برگشته بود. درونِ آن سیاهرنگ به نظر میرسید، به همراهِ نشانههای موی چرب. در وسطِ کلاه شمارههای تاپه شدهی ۴۸۱۴۳۰۵ و رقمِ رومیِ یازده، ۸۴ دیده میشد. کریم کلاشنیکوف را به شانهی چپش جابجا کرد، کنارِ هردو جسدِ نشست و جیبهایشان را به دقت گشت؛ هرچند خیلی وقت پیش از پیدا کردن چیزهای با ارزش در جیب اجساد سربازان ارتش شوروی، نا امید شده بود. البته که سلاح داشتند؛ اما دیگر هیچ. از جیبِ بغلیِ یکی از این سربازان، کاغذ دستنویسِ سه لا شدهی خونآلودی را بدست آورد، که وسط آن با یک مرمی سوراخ شده بود.
کاغذِ مچاله شده را از هم باز کرد. به خطِ روسی چیزهای نوشته شده بود و سه سوراخ در لابلای آن دیده میشد. در برابر این خطوط خودش را مانند گرگی تصور میکرد که دنبالِ ستارههای آسمانِ شب به راه افتاده باشد. به جهنم، با خودش میاندیشید، ای کاش میتوانست روسی را بخواند. او با عجله کاغذ را به حالتِ اولش پیچاند و در جیبِ داخلیِ زیر پوشِ ضخیمی که به تن داشت گذاشت؛ درست همانجایی که تفنگچهی امریکاییاش را پنهان میکرد. با خودش فکر میکرد که احتمالاً این کاغذ حاویِ مطالبِ مهمی است. شاید دستوراتِ ارتش سرخ باشد. باید کاغذ را به کسی که روسی را ترجمه بتواند نشان داد. جسد دیگر هیچ چیزِ قابل گرفتن نداشت.
سپس سریعاً رویش را برگرداند و در حالی که قدم زنان از آنجا دور میشد، با خودش اندیشید. اگر گرگهای گرسنه به زودی اینجا را پاک نکنند، سرمای زمستان برای ماهها از آنها نگهداری خواهد کرد و بعداً جسدهایشان در اثر گرمای تابستان به اندازهی یک گاو ورم میکند. درست مانند سایرِ جسدهای سربازان شوروی که در کوهها دیده بود.
یک بعد از ظهر، در مرکز فرماندهیِ پیشاور، کاغذی را که بر روی آن خطهای روسی دیده میشد، به یکی از دوستانش که زبان روسی میدانست، نشان داد. دوستش برایش گفت این یک نامه است که به تاریخ ۳۰ سپتمبر ۱۹۸۵ نوشته شده است. او در ترجمهی این نامه به مشکل مواجه شد، چون سوراخهای مرمی و لکههای متعدد خون، برخی از کلمات را از بین برده بودند. اما پیام این نامه همانطور که او خواند واضح و روشن بود.
نیکولای عزیزم،
امروز از جسدهای تعدادی از سربازان و افسران شوروی در مسکو دیدار کردم که همه را از افغانستان آورده بودند. بیشترشان لوحِشناسایی نداشتند. در بینشان یک افسر را دیدم که شباهت بسیار زیادی به تو داشت و مرا به گریه انداخت؛ اما وقتی که با دقت بیشتر به او نگاه کردم، آسوده شدم. به دعاهایم ادامه خواهم داد. اما من [….] آرزو دارم که این نامه را دریافت کنی و منتظر میمانم تا جوابت را بگیرم.
با عشق،
کاترینا
سکوتِ ممتدی اتاق را فراگرفته بود. کریم نمیتوانست فکر کند و نمیتوانست چیزی بگوید. او به افسری که کشته بود میاندیشید و همینطور به مردههای سربازانِ بیشمارِ ارتشِ سرخ. سپس جسدهای بسیاری از مجاهدین را به خاطر آورد که توسط سربازان قشون شوروی در سراسر افغانستان به شهادت رسیده بودند. این خاطرات مانند روغنِ کلاشنیکوفاش برای او تازه بودند.
او نامه را از دوستش گرفت و پاره پاره کرده به هوا پرتاب نمود. اتفاقاً، اتاق پر از مجاهدینی بود که برای حملههای متقابل، بالای سربازان ارتش سرخ در داخل افغانستان گِردِهم آمده بودند.
کریم قدمزنان، از روی پارههای کاغذ گذشت، تا به گردهمآیی دوستانش بپیوندد.
.
درباره مترجم: نوید صدیقی از دانشگاه توکای جاپان با مدرک کارشناسی ارشد فارغ شده است. او از اعضای گروه گهواره است که کارشان تالیف و ترجمه ادبیات کودکان در افغانستان است. نوید مقالاتی به زبان فارسی و انگلیسی در نشریات مختلف نوشته است.