«ملت عشق» کتابی است که خواندنش در هوای بارانی بهاری با چاشنی از شعرهای مولانا دل را سرشار از زیستن میکند. مولانایی که از پس قرنها آوای به عشق خواندنش طنین انداز است و هر دم از آنی میگوید که مذهبش عشق است، رسالتش عشق است و طریقت صوفیگریاش؛ عاشقی!
«ملت عشق» برگردان فارسی «چهل قاعده عشق» (The forty rules of love) اثر نویسنده شناخته شدهٔ ترک، الیف شافاک (الف شفق) است.
این رمان دو روایت موازی با هم را بیان میکند، که یکی در دیگری و متاثر از آن شکل میگیرد. روایت اول در قرن حاضر و دیگری در فاصله زمانی هفت قرن قبل؛ یعنی قرن سیزدهم اتفاق میافتد. روایت اول زندگی زن خانهدار ناراض از وضع موجودش، اللا روبینشتاین که در نورت همپتون ماساچوست زندگی میکند را شرح میدهد. اللا، کار تازهای را به عنوان دستیار دستیار ویراستار در یکی از انتشارات محلی شروع میکند.
اولین کارش مطالعه رمان نویسنده ناشناس و تهیه گزارش مفصل دربارهاش است. کتابی که به او سپردهاند به نام ملت عشق است.نویسندهاش عزیز. ز. زاهارا است. روایت دوم همین کتاب «ملت عشق» عزیز زاهارا است که به اللا سپردهاند تا گزارشی دربارهاش بنویسد. ملت عشق رمان تاریخی عرفانیای است که داستان زندگی جلال الدین مولوی شاعراعظم عالم اسلام و دیدار او با شمس تبریزی درویش قلندری را بیان میکند. به قول عزیز زاهارا این داستان از زمان و مکان و از اختلافهای فرهنگی رهاست؛ جهانشمول است.
زمانی که اللا به مطالعه کتاب میپردازد مجذوب و محو داستان آن میشود. وی درمییابد که چقدر زندگیاش بیروح و یکنواخت است. او از طریق ایمیل با عزیز زاهارا آشنا میشود. آشنایی اللا با کتاب و نویسندهاش تمام جهان بینی و دیدگاهش را نسبت به همه چیز تغییر میدهد. اعتقادات او در مورد عشق زیر سوال میرود. او معتقد است که در زندگی مشترک چیزهایی مهم تر از عشق و علاقه هم هست مثل مدارا با یکدیگر، مهربانی ، تفاهم، احترام و بخشندگی ولی وقتی با شمس و مولوی اشنا میشود دنیایش دگرگون میشود.
«ملت عشق» رمان تاریخی عرفانیای است که داستان زندگی جلال الدین مولوی شاعراعظم عالم اسلام و دیدار او با شمس تبریزی درویش قلندری را بیان میکند.
عزیز زاهارا در کتابش مینویسد که «در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد؛ هر دوی این قرنها را در کتابهای تاریخ این طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیش داوریها و سو تفاهم، بیاعتمادی، بیثباتی و خشونتی که همه جا پخش میشود؛ و نیز نگرانیای که دیگری منشا آن است. در چنین روزگار هرج و مرج ، عشق صرفا کلمهای لطیف نیست، خود به تنهایی قطبنماست در دنیایی که هیچ کس فرصت پرداختن به ظرایف عشق را ندارد، ملت عشق اهمیت بیشتری مییابد.»
«چون عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است چنان که مولوی به ما یاد آوری کرده، روزی میرسد که عشق به چابکی گریبان همه را میگیرد، حتی آنهایی را که از او فراریاند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه رمانتیک مثل نوعی گناه استفاده میکنند.»
معنای عشق
اینجا مراد از عشق، عشق عالم گیر و فراگیر است. جان دی کپیوتو درکتاب «اینک دین:سرشت ایمان در عصر مدرن» تعبیر این چنینی از عشق میدهد؛« یکی از مفاهیمی که در پس مفهوم عشق نهفته است، این است که عشق مظهر یک بخشش بی حد و حصر و یک سر سپردگی بیقید و شرط است. تعهد، آتش و شوریدهگی است. عشق یک معامله نیست، یک سرمایهگذاری نیست، تسلیم شدن است به هر آنچه که پیش میآید.» این همان کاری بود که مولوی کرد یعنی تسلیم حق شد، بدون قید وشرط. او همه چیزش را فدای عشق کرد. شوریده شد و« آوای عشق» شد.
اگر نگاه فلسفی به عشق بیندازیم و ازعشق این جهانی صحبت کنیم، باید به سراغ نویسنده انگلیسی «آلن دوباتن» برویم. دوباتن در کتابهای «جستارهایی درباب عشق» و « سیرعشق» تکیه بر روابط دو فرد عاشق پیشه به واکاوی فلسفی و راونشناختی عشق پرداخته است. این که چرا ما به کس خاص دل میبندیم؟ یا دلیل این که عاشق میشویم چیست؟ و رابطه بین عاشق و معشوق چقدر میتواند مستحکم باشد و تا کجاها پیش خواهند رفت؟ او در کتاب جستارهایی در باب عشق میگوید: «آیا زیبایی مادر عشق است یا عشق مادر زیبایی؟ من عاشق کلوئه (شخصیت رمانش) بودم چون زیبا بود یا زیبا بود چون من دلداده او بودم؟»
دوباتن میکوشد در آثار خود به پاسخها و نتیجهگیرهایی برسد و یکی از پاسخهای او این است: «من ترا دوست خواهم داشت نه برای هوشمندی، استعاد و زیباییات، بلکه به سادگی چون تو خودت هستی، بدون هرگونه قید و شرطی. ترا دوست دارم برای آن کسی که درعمق وجودت هست، نه برای رنگ چشمانت یا میزان داراییات. نیاز درونی خواستار آن است که معشوق ما را بدون در نظر گرفتن حسنهای ظاهریمان، و فقط برای جوهر وجودمان تحسین کند، و آماده باشد همان عشقی را عرضه کند که گفته میشود میان پدر و مادرها و فرزندانشان وجود دارد… ما محتاجیم که دوست داشته شویم، حتی اگر همه چیزمان را از دست بدهیم: همه چیز ترک شود جز «من»، این «من» اسرارآمیز در ضعیف ترین و آسیب پذیرترین وضعش.»
آنچه «ملت عشق» را اما رنگی دیگر میبخشد شخصیت شمس تبریزی است. قواعد چهلگانه عشق او راهی است برای نزدیک شدن به زندگی معنوی وعرفانی. الیف شافاک شخصیت شمس تبریزی را بیشتر به عیسا مسیح نزدیک کرده است. در روایت دوم آن جا که شمس با روسپیای با مهربانی رفتار میکند و از او در برابر همهٔ کسانی که از او متنفرند دفاع میکند و یا با فردی جزامیای همکلام میشود و دست یاری میدهد. این به طور زیادی با رفتار عیسای مسیح شباهت دارد. دید شمس همان دید مسیح و اندیشه عشق جهانی او است. آنها به کسانی عشق میورزیدند که سزاوار مهر و محبت بودند. مسیح میگفت «مالیاتچیها، دزدان، و آدمهای زناکار را نباید خارج از دایره عشق تصور کرد.»
توماس آکویناس فیلسوف قرون وسطایی مقصود عیسا از عشق را تعریف کرد. او گفت «کسی که به راستی عشق را دریابد میتواند همه را دوست بدارد.» عشق مخاطب خاص ندارد، آغوشش به روی همه باز است. شمس هم در قاعده چهلگانه خود به ما میآموزاند که میتوان همه را بصورت بالقوه دوست داشت بدون اینکه توقعی از آنها داشت.
عقلگرایی و جایگاه عشق
« عقل و عشق دو قطب متضاد یکی بر جسم و تن پای نهاده و دیگری بر جان.» آن جا که پای عشق در میان باشد عقل را راه نیست.
در ابتدا رمان در شخصیت اللا و مولوی عقلگرایی و استدلال پررنگ تر جلو میکند ولی رفته رفته رنگ باخته و در آخر هر دو پای بر پله عشق میگذارند تا عقل را وزنی نباشد در برابر عشق. آنچه خواننده در این رمان با آن رو به رو میشود، این ایده است که راهی است که او را به حقیقت میرساند نه تکیه بر عقل و استدلال، بلکه تکیه بر عشق است. به طور مثال شافاک از زبان شمس چنین مینویسد: «قاعده دوم: پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد نه سری که بالای شانههایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده میگیرند.»
آنچه خواننده در این رمان با آن رو به رو میشود، این ایده است که راهی است که او را به حقیقت میرساند نه تکیه بر عقل و استدلال، بلکه تکیه بر عشق است.
آنچه محسوس میشود این است که الیف شافاک تا حدی زیادی از اندیشههای مولانا تاثیر پذیرفته است و هر از گاهی سراغ مثنوی معنوی رفته است. از جهانی حرف میزند که عشق حاکم آن است.
شافاک در عصری که تجملگرایی، ظاهربینی و خودپسندی بر آن حکم میراند، کوشیده اندیشهای را رونق دهد که در آن درون گرایی، قناعت، فروتنی و فنا بودن دست بالای دارد. «قاعده پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد با خودش میگوید، مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است که خودت را رها کن، بگذار برود. عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنجها و خزانهها هم در میان ویرانهها یافت میشود، پس هر چه هست در دل خراب است.»
عرفان، معنویت و مدرنیته در ملت عشق
رد پای عرفان شرقی در ملت عشق بصورت کاملن برجسته قابل دید است. از شحصیت مولانا قبل از پخته شدنش در آتش عشق گرفته تا دیدارش با شمس و طرح « مراحل هفت گانه راه رسیدن به حقیقت» توسط شمس همه نشانه آن است که عرفان شرقی رنگ براقی در این رمان دارد. مولوی بعد از تحولش در سایه دوستی ومصاحبتش با شمس به «مدافع آتشین عشق»، بانی سماع و شاعری پر شور بدل میشود.
شافاک خواننده را سراغ معنوی زیستن میفرستد که ریشه آن قرنها قبل در شرق بنا شده است. از آموزههای بودا گرفته تا آیین هندویسم و ادیان آسمانی رنج و درد کشیدن انسان را نشانه رسیدن به حق و سعادت میدانند که این راه قربانیهای زیادی میخواهد.
شافاک با تاثیر پذیری از اندیشه مولانا طریق عشق را معرفی میکند: «در جستجوی زندگی باشیم که به زیستنش بیارزد و همین طور دانشی که به دانستنش.»
به عقیده شافاک، اگر آدمی، فارغ از آنکه به کدام مذهب و اعتقادی پابند است، بر عشق تکیه زند سرانجام به حق خواهد رسید و اگر اسم و جسم، روح و تن را یکی کند و به زندگی معنوی رو آورد که عمل و شعارش همنوع دوستی است، آنگاه نصیبش جز مهر نخواهد بود.