وقتی خبر مرگ آدام زاگایوسکی را میخواندم، منتظر نوبتِ زمین تنیس کنار دریاچهٔ شیکاگو بودم. برای من همیشه تنیس مثل نوشتن بود: تمرین میکنید تا ریتمِ کار را پیدا کنید، منتظر لحظات الهام مینشینید، و گاهی تخیلتان را مصرف میکنید بدون آنکه اصلا حس فکرکردن یا حرکت داشته باشید. زاگایوسکی وقتی در دانشگاه شیکاگو درس میداد، جایی نهچندان دورتر از همانجا زندگی میکرد، و اشعار و تالیفاتش همیشه توصیفی از زندگی ما بین لحظات معمولیِ هرروزه و لحظات شورانگیز و ناگهانیِ الهام و روشنایی بود. امیدوارم او از این مقایسه با تنیس خوشش آمده باشد، چون هر دوی آنها میتوانند آدم را به تعالی برسانند، هر چند که برای پرسیدن از او دیگر دیر شده است.
زاگایوسکی روز یکشنبه ۲۱ مارس درگذشت: روز جهانی شعر. او در آثار خود، تلاقیِ سرنوشتِ فردی با وقایع تاریخ را ستایش میکرد، پس باید این همزمانی را دوست داشته باشد. درست روز جهانی شعر، ما یکی از بزرگترین شاعرمان را از دست دادیم ــ نویسندهای بزرگ که از نوشتن مینوشت، و شاعری بزرگ که از شعرا میگفت ــ کسی که آثارش بیوقفه به کاوش معنای زندگی و آفرینش (یا زندگی از طریق آفرینش) میپرداخت. او به زیبایی از ریلکه [شاعر اتریشی] نوشت که بالای برجی رفت و منتظر شد تا موجِ الهام غرقش کند؛ دربارهٔ اوسیپ ماندلشتام نوشت، که برای اشعارش مُرد؛ و همینطور گاتفرید بِن و ولادیمیر هولان.
مسیر شعری او روشن است: اول موج نو، شاعر سیاست و فلسفه؛ بعد شعر غنایی و متافیزیکی، شاعرِ «رفتن به لِووف» و «ستایش دنیای مُثلهشده»؛ و سرانجام، شاعر قطعاتِ کوتاهتر و خصوصیتر، مثل «ناقرینگی» و «زندگی طبیعی». او استادِ بریدهنویسی و شعرِ استنشاقی است (و در تالیفاتش، استاد پاراگرافهای تمام و کمال). زاگایوسکی، نویسندهٔ عرفان برای مبتدیان و فن شاعری برای مبتدیان، شجرهٔ شعرِ بیآلایش لهستان را ادامه داد؛ در جستجوی رستگاری و بدون آلودگی به طنزِ محض؛ او وارثِ کسانی چون چسواو میوش، زبیگنیف هربرت، و ویسواوا شیمبورسکا بود. مرگ او از بسیاری جهات، پایان یکی از بزرگترین دورههای شعر نهفقط در لهستان که در دنیا محسوب میشود.
زاگایوسکی شاعر لحظههاست. او جاودانگی را در مکاشفهای آنی مییابد، در کوچکترین جزئیات، در چشم معلمی پیر، در قطرهای که از پنجره میلغزد، یا در ژالهای که سپیدهدم روی چمدانی سوسو میزند. در «رفتن به لووف»، سرودی برای مکان گمشدهٔ کودکیاش که والدینش از آنجا به لهستان گریختند، او شهرِ قدیمیِ لووف را همچون شیئی فیزیکی توصیف میکند که از لیوانها فوران میکند اما میشود آن را قیچی هم کرد:
«… لووف لبریز شد، از ظرف خود بیرون زد،
از لیوانها فوران کرد، و از تمام برکهها و تالابها سرازیر شد،
دودِ تمام دودکشها، به آتش بدل شد،
توفان خندهای با صاعقه زد، آرام گرفت و به خانهاش برگشت،
عهد جدید را خواند و در بستری کنار قالیِ کارپات خوابید،
لووف لبریز بود، و حالا هیچ نیست، سرکش شد اما قیچی شد،
بهدست باغبانهای سنگدل، مثل همیشه در ماه می، بدون ترحم و محبت،
آه، باید تا گرمای ژوئن صبر کنی، تا با سرخسهای لطیفش از راه برسد…»
و سرانجام به این نتیجه میرسد که میتواند به آنجا سفر کند «هر چه باشد، وجود دارد / آرام و خالص، مثل هلو / همهجا هست».
لووف همهجا هست، و زاگایوسکی در اشعار دیگرش هم به فضای اثیری و نامرئی، ناحیهٔ لووف، میپردازد. در شعرِ «خودنگاره» او خودش را «فرزندِ هوا، نعنا و ویولون» میخواند و مینویسد که «گاهی در موزهها نقاشیها با من حرف میزنند / و ناگهان طنز ناپدید میشود». در زیباییِ دیگر او مینویسد که «در کودکی، گاهی درختان حتی روزهایی که باد نمیوزید زمزمه میکردند». (زیبایی دیگر و مختصری مبالغه، شاهکارهایی کمترشناختهشده هستند: زاگایوسکی فُرمی کوتاه از حکایات، رسالات، اندیشهورزیها، مشاهدات گذرا، و خاطرات را بهکار میبرد که به خواننده امکان میدهد در لحظات و پرسشها قدری تامل کند ــ مثل تامل در اشعار و زندگی او). در همان کتاب بعدا میپرسد، «چرا رمانهای کارآگاهی اینقدر کسالتآور هستند؟ چون فقط با یک معما سروکار دارند، این سوال ساده که قاتلِ آقای فلانی کیست. اما فقط یک راز واقعی وجود دارد، یک سوال واقعی: جهان چیست؟ آتش چیست؟ هوا چیست؟»
سوگواری من برای او، سوگواری برای این لحظاتِ بیآلایشِ بودن و اندیشهکردن است. سال ۲۰۰۲ او «در دفاع از اشتیاق» را منتشر کرد که در آن، از زیبانویسی و سبکِ بدیع دفاع میکند. در سخنرانیِ دریافت جایزهٔ شاهدخت آستوریاس، او میگوید، «شاعری مُد نیست؛ داستان جنایی، زندگینامهٔ دیکتاتورها، فیلمهای آمریکایی و سریالهای انگلیسی مُد است. سیاست مُد است. خودِ مُد، مُد است. … دوچرخه و اسکوتر مد است، ماراتن و نیمهماراتن، پیادهرویِ نوردیک؛ مد نیست وسط سبزهزارِ بهار ایستاد و تامل کرد. دکترها به ما میگویند عدم تحرک برای سلامتی مضر است. لحظهای تامل برای سلامتی مضر است، باید بِدوی، باید از خودت فرار کنی». زاگایوسکی از سبزهٔ بهار مینویسد، جای انتظار و ندانستن، و شعرِ او به ما نشان میدهد که در گامِ بیتوجهِ سرگرمیهای مد، تجارت، شبکههای اجتماعی، یا بهاصطلاح زندگی، چه چیزی را از دست میدهیم. در «مرثیهٔ زندگان» او مینالد که: «زندگان چنان سبکمغز، چنان بیتفاوت هستند، / که مردگان هم شرمسارند … بالای سر ما، اقاقیاها شکوفه کردهاند، / و روی اقاقیاها، بلبلان آواز میخوانند».
خواندن آثار زاگایوسکی چشم مرا به میراثی ادبی باز کرد که برایم ناشناخته بود، و در کودکی شبها و روزهای زیادی را با آثار او گذراندم. یک بار وقتی نوزده سالم بود او را دیدم: پروازم به دوبلین ناگهان تاخیر پیدا کرد، و من در هواپیما نخوابیدم، و سرگردان داخل اتوبوسی به شهر گالوِی که نمیشناختمش میرفتم. از پشت شیشه، کتِ او با آرنج وصلهدارش چشمم را گرفت؛ به رودخانهٔ لیفی خیره شده بود. دیدن این منظره مرا به هیجان آورد: زاگایوسکی بود، نویسندهٔ محبوب من، که کنار رودخانه پرسه میزد. باید از اتوبوس بیرون میزدم، بدَوم به سراغش بروم، به او بگویم عاشق کارهایش هستم. اما دلم تندتند زد، اتوبوس سرعت گرفت، و به راننده نگفتم بایستد.
دفعهٔ دومی که زاگایوسکی را دیدم، اولین باری بود که بهعنوان یک مرد به لهستان سفر میکردم. این کشور با من حرف میزد: از زبان سنگها، آواز پرندگان روی درختانِ پارک پلانتی، و صداهای پیرمردان صدسالهای که با کت و شلوارهای پشمی خود در میان جمعیت جوانان در میادین شهر لنگانلنگان قدم میزدند. در فستیوال میوش در شهر کراکوف بودم، و آخرین لحظه، وقتی منتظر بودم تا سخنرانان دربارهٔ رابطهٔ میوش و هربرت صحبت کنند، مردی آرام و محترم وارد شد ــ میشناختمش، از ویدیوهای یوتیوب، و جلد کتابها ــ و روی صندلی درست روبهروی من نشست، با تواضع و بردباری گوش داد و در انتها مشتاقانه شروع کرد به کفزدن. کنار او ایستادم و منتظر شدم تا جمعیت از اتاق خارج شود، ولی یک کلمه حرف نزدم.
چرا؟ چون ترسیده بودم؟ چون خودِ شعرش صریح با من حرف میزد؟ چون قلمِ او، حیات درونیام را چنان عمیق و چنان طولانی اشغال کرده بود که قدرت حرفزدن نداشتم، چون هیچ تعاملی با این تجربهٔ خصوصی برابری نمیکند؟
آن زمان من مشغول نوشتن کتابی دربارهٔ شکسپیر بودم، و دیدن زاگایوسکی باعث شد بفهمم که هنرمندان زندگیهای متعددی دارند: زندگی در آثارشان، زندگی در میان مردم، و زندگیهای خصوصی. میدانستم که ما هرگز نخواهیم توانست بسیاری از آن بخشهای زندگی شکسپیر را احیاء کنیم، چون با مرگِ او و کسانی که او را میشناختند، آن بخشهای زندگیِ او هم مُردند. حالا آدام زاگایوسکی را از دست دادیم. و مثل همیشه این پارادوکس وجود دارد: به آرامی هالهٔ شخص گم میشود اما آثارش کماکان به تجلی خود ادامه میدهد. هر بار ورق میزنیم، دوباره خودش را احیاء میکند، و لحظات کوچکِ زندگی و مکاشفه را نشان میدهد، و حفظ میکند، و جان میبخشد.
اخیرا رمانِ «به یاد خاطره» اثر ماریا استپانوا را میخواندم که در آن او از حقوق مردگان حمایت میکند. او میگوید مردگان انتخاب نکردند که ما داستانشان را بگوییم، یا متعلقاتشان را بفروشیم یا با استفاده از تصاویرشان روی تیشرتها یا سوغاتیها به آنها بیاحترامی کنیم. من هم اینجا سعی کردم موقع صحبت از مردگان، تا جای ممکن از زمان حال استفاده کنم، چون آنها هرگز ما را ترک نکردهاند، همیشه در خاطرات شخصی ما جای گرفتهاند، در قصههای ما، در درسهای ما، و کتابهای ما که ورق میخورند و نفس میکشند. و ماهایی که انگار ابدی هستیم و همیشه از گذشتگان بهتریم، بدونِ آنها، آنچه را که امروز میدانیم نمیدانستیم.
زاگایوسکی نویسندهای برای نویسندهها بود، و هست. او شاعرِ ستایشهاست. آثارِ او معنای نوشتن و تقلای نویسندگی را بیان میکند، و همیشه به نویسندگانی رجوع میکند که مردهاند اما در آثارشان به بقای خود ادامه میدهند. او وارد گفتگویی بیپایان با مردگان میشود. او برای حکمت و تسلی و الهام سراغ آنها میرود. و من هم میخواهم با این ایمان به قلم و به گذشته، یاد او را گرامی بداریم. همانطور که زاگایوسکی در اثر خود «تا بینهایت» مینویسد: «در مرگ هم قرار است زندگی کنیم، / فقط به گونهای دیگر، به لطافت و نرمی، / غرق در موسیقی».
به زبان لهستانی وقتی کسی میمیرد، میگویید «اود شِدو»، یعنی رفته یا ترک کرده است. برای همین میخواهم بگویم: آدام، برگرد. برگرد پیش ما. گرچه تو نیازی به خواندنِ این یا شنیدنِ درخواست من نداری. چون میدانم که بر خواهی گشت. پیش ما برمیگردی. مطمئنم، که برمیگردی. اگر فقط ما صفحاتمان را باز کنیم و منتظر تو بمانیم، و گوش فرا دهیم.