برای هر اتفاقی آغازی لازم است. برای نبودن اتفاق باید جلوی آغازها را بگیریم. این گونه، اتفاقات بد دیگر رقم نمیخورند گرچه اتفاقات خوب هم قربانی میشوند.
عمویم سوار ماشینش میشود. پیکان قدیمی با چراغهای طرح بنز که پس از چند مرتبه استارتزدن روشن میشود. تهماندهی سیگارش را از پنجره ماشین بیرون پرتاب میکند و در گرگومیش هوا رهسپار زندان قزلحصار میشود تا به هنگام آزادی پدرم او را در آغوش بگیرد و به خانه بیاورد. بر روی شیشه عقب پیکان عکس عموی جوانترم زده شده که به تازگی فوت کرده و هنوز هفتمش سر نرسیدهاست.
در خانه را میبندم و حیاط کوچکمان را جارو میکنم. برای استقبال از پدرم همه چیز باید آماده باشد. از این وقت سحر بیدارشدن گرفته تا خریدن یک صبحانه کامل برای این دورهمی صبحگاهی. مادرم شیشه پنجرهها را تمیز میکند. من، برادرم و خواهر کوچکتر از خودم، هر سهمان میدانیم که مادرم بیماری وسواس دارد، بههمین خاطر آزادی پدرم پس از پنج سال بهانهی خوبی است تا کمی به بیماریاش اهمیت دهد. صدرا پنج سالی از من بزرگتر است و یک ماهی از خدمت سربازیاش باقی مانده، سارا خواهر کوچکم شش سال دارد و در عالم خواب و بیدار در حیاط به دور من میگردد و شعری که خوب هم بلد نیست را میخواند. وقتی پدرم متهم شد این خانه تمیزتر از هر زمان دیگری بود. روزی که او را دستگیر کردند تقلایی برای فرار نکرد. حاضر بود پای اشتباهش بایستد و تاوان کار نادرستش را بدهد. هراسان یا پشیمان نبود. با ما کم حرف میزد. تنها یک جمله به مادرم گفت تا برای این چند سال صبور نگهش دارد. رو به او گفت:
«مجبور بودم»
عاشق مادرم نبود چون هرازگاهی او را میزد. از ما هم خوشش نمیآمد. پدری که سه مرتبه خواسته بود به خودش ثابت کند به فرزند علاقه ندارد. صدرا مخالف تمیزکردن خانه بود بههمین خاطر در پشتبام خوابش را پاره نکرد. وقتی پدرم برادرش را ببیند اول از همه به قبرستان خواهد رفت. برادرش را خیلی دوست داشت. جارو زدن حیاط تمام میشود. وارد خانهی قدیمی و کوچکمان میشوم. مادرم سماور را روشن میکند. سارا برای بیدارکردن صدرا به پشتبام میرود. مادرم همانند همسنهای خودش لباس میپوشد و رفتار میکند. هیچ تفاوتی با زنهای دیگر ندارد. چهرهای معمولی که هرازگاهی با گذشت نسبت به فرزندانش رفتار میکند. همانند روزی که متوجه شد صدرا تلویزیون خانه را به بهانهی تعمیر برده اما آن را فروختهاست تا با پولش چند روزی به مسافرت برود. خانه ما همانند خانههای دیگر است. آدمهایش هم همانند آدمهای دیگر، اما یک چیزی فرق دارد نمیدانم آن چیست اما فرق دارد. همیشه من تماشاگر این اتفاقات بودم تماشاگری که میتواند روایت کند، همچون نوشتن خاطرات روزانه که چند وقتی است به نوشتن آن علاقه پیدا کردهام.
از پنجره آشپزخانه میتوانم ببینم که سارا از پلههای نردبان حیاط که به پشتبام راه دارد، پایین میآید. همیشه ترسی در وجودم است که سارا از نردبان نیفتد. با این حال همیشه او است که بیش از همه این پلهها را بالا و پایین میرود. بیشتر از همه من از او میخواهم که به پشتبام برود. همهی ما چیزی برای پنهان کردن داریم. سارا کوچکتر از آن است که متوجه شود چه چیزی را پنهان کردهاست اما من میدانم که او کلید گاوصندوق پدرم را در باغچهی کوچک حیاط پنهان کردهاست تا مادرم نتواند سند خانه را پیدا کند و خانه را در غیاب پدرم بفروشد. پدربزرگم پیش از فوتش خانه را بهنام مادرم زد تا فرزندان دیگر ادعایی نداشته باشند. در نبود پدرم، مادرم از کارکردن خسته شد و میخواست خانه را بفروشد که نتوانست کلید گاوصندوق را پیدا کند. ما را به صلابه کشید اما نتوانست حرفی از سارا بیرون بکشد. سارا با خطر رودررو میشود بیآنکه بداند آن خطر چیست و معنای خطر را بداند شاید نیروی تازهای دارد که به آینده امیدوار است. برای اینکه روزهای بهتر از معمولیبودن داشتهباشیم. روزهایی توأم با… روزهای توأم با… واقعا سارا به دنبال چیست؟ کودکی ششساله چه میداند که زندگی معمولی یا غیر معمولی چیست؟ اهالی این کوچه یا این محله یک زندگی معمولی دارند که آیندهاش در گروی معمولیبودن است. شاید جنایتی که سارا در حق ما میکند بالاتر از هر جنایتی باشد. او میخواهد ما را به آینده امیدوار کند.
سارا موفق نشده صدرا را بیدار کند. مادرم از پنجرهی آشپزخانه که به حیاط مشرف است چند باری صدرا را صدا میزند. پس از چند دقیقه صدرا از نردبان پایین میآید. پولی از مادرم میگیرد و برای خرید نان میرود. پیش از رفتنش به من میگوید:
«وقتی بیاد چیزی تغییر نمیکنه»
تنها خودش میفهمید که چه میگوید. مادرم از من میخواهد بر صورتش بند بیاندازم. دختر دستوپاچلفتی نیستم اما بندانداختن را خوب بلد نیستم. مادرم هم این را میداند اما میخواهد با تکرارش بندانداختن را بیاموزم. کنج ابروی سمت راست مادرم شکستگی ظریفی دارد که در هنگام نزدیکبودن به صورتش میتوان آن را دید. هرگز نپذیرفته که کنج ابرویش در گذشته شکافته شدهاست. همیشه میگوید که مادرزادی است. برای اینکه نداند که من همه چیز را میدانم حرفی نمیزنم. مادرم در گذشته تلاشش را کرده که ازدواج نکند و برای یافتن راهی تلاش کرده. گاه پدر و مادرش موافق گاه مخالف. به گمانم ترک عادت سبب مخالفت میشود و مادرم تاب عادت را نداشت. دقیق دربارهی گذشته نمیدانم اما میدانم که آن شکاف بهخاطر خوردن سرش به سقف کامیون بوده که میخواسته غیرقانونی فرار کند. وقت رسیدن به مرز مسافران که در هم تپیده بودند با عجله میخواهند از تاریکی هوا استفاده کنند تا از مرز خارج شوند. سر مادرم به هنگام بلندشدن از جایش به سقف آهنی کامیون میخورد و بیهوش میشود. بیهوش همانجا رهایش میکنند و فردای آن روز به سمت خانه پدربزرگم برمیگردد. این میشود داستان آن شکاف.
هر کسی به دنبال پنهانکردن کاری است که انجام داده تا آن را به شکل راز حفظ کند. صبحانه آماده و خانه بیش از همیشه تمیز شدهاست. بهترین لباسهایمان را پوشیدهایم. منتظر هستیم تا پدرم به همراه عمویم در چهارچوب در ظاهر شوند. انتظارکشیدن سخت نیست. هر کدام از ما میدانیم چگونه زمان را نادیده بگیریم و برای گذر آن بهانهها را به هم بدوزیم. زنگ خانه به صدا در میآید. آرزو دارم که هیچ یک از رازهای دیگران را ندانم تا در جواب خندههایشان لبخندی از روی خوشحالی بزنم. میدانم که میتوانم بهجای تمام افرادی که سنشان به مرگ یا زندگی نزدیک است بیاندیشم.