ادبیات، فلسفه، سیاست

photo-1512987415479-85f370bca602

جاودانگی در ماه

داستان کوتاه

از زندان كه آزاد شد باور كرد كه ديگر جايي براي او در اين دنيا باقی نمانده است، جز تمام آرزوهايش كه در چشم‌های آیدا و نوشته‌هایی كه در دستان او به امانت گذاشته بود خلاصه می‌شد. از مادرش فقط یک‌تخته سنگ سياه و سرد در بهشت‌زهرا مانده بود و خواهرهایش هم که دنبال زندگي خود بودند، دیگر نه خانه‌ای مانده بود و نه مال و کسبی. باخته‌هایش را كه می‌شمارد تنها صداي قلب رقیه خانم در ميان آن‌ها سنگيني می‌کرد.

فرهاد روی تن سرد خیابان مانند یک سیاه‌مست تلوتلو می‌خورد که صدایی از درون تاریکی‌های پیاده‌رو او را به خود آورد.

– داداش سیگار داری؟

نخ سیگارهایی که از پیرمرد مسافرخانه‌چی گرفته بود هنوز در مشت‌های گره‌کرده‌اش فشرده می‌شدند. چهره عابر در نور شعله‌ی فندک شبیه کسی بود که هیچ‌چیز جز حسرت درون جیب‌هایش ندارد، حتی او هم خیلی زود در میان‌پرده‌های تاریکی گم شد.

چند قدم بیشتر نتوانست بردارد که سرش از شدت سنگینی گیج رفت و مجبور شد روی جدول کنار خیابان بنشیند. بازهمان سرفه‌های لعنتی در گلویش چنگ می‌انداختند، انگار یک خرچنگ سعی داشت از مجرای گلوی او بالا بیاید. دستمال را که از جلوی دهانش کنار کشید از دیدن لاشه‌های خونی خرچنگ وحشت کرد، چندتکه‌ی قرمز و داغ دیگر از ریه‌ی ملتهبش روی تن سفید دستمال افتاده بود تا حرف‌های دکتر را برایش حتمی کند. سه ماه پیش، وقتی دکتر بشقابک سردش را روی سینه‌ی او حرکت می‌داد و به برگه‌های آزمایش خیره شده بود، بدون آنکه از چشمان زندگی خواه او خجالت بکشد گفته بود که سل ریه‌هایش را کاملاً نابود کرده است و یک ماهی بیشتر نمی‌تواند هوای گندیده‌ی زندان اوین را درون آن‌ها حبس کند. به خاطر همین هم سه سال زودتر از محکومیت ده‌ساله آزادش کردند، می‌دانستند که حکم اعدام تدریجی اثرش را گذاشته است و درب‌وداغان‌تر از آن است که دیگر بخواهد حرفی بزند یا کاری بکند.

با سرانگشتان زبرش سیب زردی که مادرش بدون آنکه از درختی چیده باشد گوشه‌ی دستمال دوخته بود را لمس می‌کرد، آن را می‌بوئید و هوایی که انگار چادرنماز سرکرده بود را به درون ریه‌های زخمی خود می‌فرستاد. پنج سال پیش، در یک عصر جمعه سرد پاییزی، وقتی از ابرهای ضخیم و تیره شرشر باران در گلوی ناودانی‌ها غوغا به پا کرده بود و هاله‌ی مه سفید و غم‌انگیزی دشت سینه‌ی زندانیان را فرامی‌گرفت؛ عطر چادرنماز مادرش از حیاط افسرده و خیس اوین، برج‌های عبوس و سیاه نگهبانی، اتاق‌های نمور و راهروهای تنگ آن گذشت تا برای همیشه درون قلب زردرنگ این سیب بنشیند. وقتی دیگر صدای بوسه‌های آسمان بر سقف زندان در گوش‌های او نمی‌پیچید سربازی او را به اتاق رئیس زندان برد. از پشت ریش‌های سیاه آن مرد خبری سیاه مانند مرضی علاج ناپذیر روی دست‌های او نشست که تا عمق سینه‌اش نفوذ کرد. «مادر شما دیروز فوت کردن!»

در آن زمان تنها همین دستمال و پتوی چرکی زندان اشک‌های او را دیدند، حالا هم تنها همین دستمال لکه‌ی خونی را می‌دید که به او می‌گفت: «تو نیز به‌زودی خواهی مُرد.»

به نور قرمزرنگ چراغ‌های میدان خیره شده بود. شکوه مرگ خواهش جاودانگی او را به بازی می‌گرفت. می‌خواست قبل از آنکه صدای قرآن را در گوش‌های منجمد شده‌اش بشنود، سخت از آب زندگانی بنوشد اما بادبادک آرزوهایش را طوفان با خود به نوک بلندترین درخت برده بود تا او مانند کودکی ضعیف پای آن درخت‌زار بزند. چراغ‌های قرمزرنگ کوچه‌ای که در انتهای آن «آیدا» و خانه‌اش هفت سال غمگین را منتظر او بودند نیز همین‌گونه می‌درخشیدند. به ماه بدر کامل که بی‌وقفه در آسمان می‌تابید نگاهی انداخت و خاطرات در چشمانش دانه‌دانه شکستند.

دود سیگارش را که تاریکی شب می‌بلعید و ابرهای گمراه و دل‌تنگ تا ماه پله زده بودند آخرین جملات داستانش را تمام کرده بود. چشمان فرهاد هر قطره‌ی نور ماه را با ولع می‌مکید و می‌خواست همانند ماه همیشه جاودان باشد. باور داشت وقتی تمام افکار و احساساتش روی پیراهن سفید کاغذ لک بی اندازند می‌تواند رویین‌تن و فناناپذیر شود چون توانسته بود در راه انسانیت قدمی بردارد و کاری انجام دهد که آیندگان او را به یاد بیاورند ولی خبرهای جدید مانند تکه ابری سیاه روی چهره مهتابی امیدواری او سایه می‌انداخت. درگیری‌ها در تهران بالاگرفته بود. آن سال سالی بود که خیابان‌های تهران به جنگلی سبز بدل شده بودند و تصنیف‌خوانی ارّه برقی‌ها صدای آواز پرندگان را خفه می‌کرد. آسمان سیاه شهر این بار وعده‌ی خورشید می‌داد و دیوارهای دودگرفته‌ی ساختمان‌ها چشم‌انتظار آفتاب بودند. اخبار را مرور می‌کرد، از شعارهای حق‌خواهی مردم و جوانان خون درون بدنش غل‌غل می‌کرد و موهای تنش به آسمان خیره می‌شدند ولی او گرفتار باتلاق دانشگاهش در زنجان شده بود. هرروز صفحه‌ی وبلاگش را با نوشته‌هایی پیرامون آزادی، آینده، گذشته، عدالت، اقلیت‌ها، کارگری، فقر، فساد، هنرمندان و دردهایی که جان مردم ما را می‌فرسایند جلد می‌گرفت اما دلش راضی نمی‌شد، می‌خواست کنار دوستانش ریشه در خیابان بدواند و شاخه‌هایش را علیه سوز زمستان گره کند. قبل از آنکه پیشانی درس و دانشگاه را ببوسد، روی نیمکت حیاط دانشگاه کنار آیدا با بسته‌ای نشست. با او در انجمن ادبی دانشگاه آشنا شده بود و چیزی نگذشت که دل‌بسته‌اش شد. آن روزها فقط آیدا شنونده‌ی حرف‌های فرهاد بود، وقتی هر خبر تازه یا هر درد قدیمی او را خشمگین می‌کرد فقط او مرهم زخم‌های تنهایی فرهاد می‌شد اما حالا خبری پرالتهاب آن‌ها را کنار یکدیگر نشانده بود. فرهاد مانند سربازی که قرار است به جنگ برود برای آخرین دیدار احتمالی به سراغ آیدا آمده بود. خودش را در چشمان قهوه‌ای او می‌دید که چون برگی زرد که از نوک شاخه‌ای چسبیده باشد در دست باد تکان می‌خورد. از آینده و آنچه قرار بود روی دهد می‌ترسید. نوشته‌ها و دلش را در دستان آیدا امانت گذاشت تا اگر بازگشتی در این سفر نبود او پاسدار آخرین یادگار عاشقش باشد. می‌خواست خودش را زودتر به خط مقدم (تهران) برساند ولی نتوانست از بازگشت و حتی از تعهد به عشقی که در دلش هرروز سبزتر می‌شد چیزی بگوید. روی گونه‌های آیدا و آن دشت لاله‌های وحشی خیره شده بود، لب‌ها، طرز خندیدن، چشم‌هایش که مانند یک عصر برفی معصوم بودند و دست‌های کوچک او را با دقت تماشا می‌کرد. دلش می‌خواست وسط حیات دانشگاه دست‌ها، صورت و لب‌های آیدا را در بوسه غرق کند اما فقط ذره‌ذره حسرت این بوسه‌ها دلش را سوزاند. وقتی برای آخرین بار از او خداحافظی می‌کرد و نسیم خردادماه موهای آیدا را به چهره‌اش چسبانده بود، صدای خرد شدن برگی زرد را زیر قدم‌های او را می‌شنید.

به تهران که رسید اوضاع از آنچه برایش گفته بودند ترسناک‌تر بود. شبح سیاهی که چندین سال بر تهران سایه افکنده بود حالا جیغ‌های رعب‌آوری می‌کشید. پایش به خانه نرسیده خود را به خیابان رساند. او بود و دوستانش و چهره‌هایی که نمی‌شناخت. بعضی‌ها هم صورت‌هایشان را با شال‌های سبز پوشانده بودند. یکی از دوستانش دستبند سبزی را دور مچش پیچید، شبیه یکی از آن‌ها که مادرش از ضریح امامزاده صالح باز می‌کرد و دور مچ کودکانه‌اش می‌بست. یاد مادرش افتاد و چشم‌های او که همه‌جا انگار منتظر او بودند. نقاب‌دارها راه خیابان را بسته بودند. از خیابان‌های مجاور هم‌صدای شلیک و آژیر بگوش می‌رسید و ویراژ دادن موتورسوارها فضا را وحشتناک‌تر می‌کرد. ترس در دل جمعیت پیله بسته بود اما همچنان شعارهایشان در آسمان پروانه می‌شدند که ناگهان لشگری از لباس شخصی‌ها با باطوم به جان جمعیت افتادند. هرکس به سویی فرار می‌کرد و عده‌ای هم با آن‌ها درگیر شده بودند. در میان جمعیت زنی را دید که زیر مشت و لگد آن‌ها گیر افتاده بود. خواست به او کمک کند و با آن‌ها درگیر شد تا به خودش آمد زیر ضربه‌های باطوم گرفتارشده بود. او را دست‌بسته بردند تا اینکه با حکم دادگاه و به جرم برهم زدن امنیت ملی و فعالیت تبلیغی علیه نظام به ده سال حبس در زندان اوین محکوم شد.

از زندان که آزاد شد باور کرد که دیگر جایی برای او در این دنیا باقی نمانده است، جز تمام آرزوهایش که در چشم‌های آیدا و نوشته‌هایی که در دستان او به امانت گذاشته بود خلاصه می‌شد. از مادرش فقط یک‌تخته سنگ سیاه و سرد در بهشت‌زهرا مانده بود و خواهرهایش هم که دنبال زندگی خود بودند، دیگر نه خانه‌ای مانده بود و نه مال و کسبی. باخته‌هایش را که می‌شمارد تنها صدای قلب رقیه خانم در میان آن‌ها سنگینی می‌کرد. رقیه خانم، مادرش که در تمام آن سال‌های یتیمی تنها مونس دردهای او بود. وقتی از زنجان به تهران بازمی‌گشت لیوان خاکشیرش را که پر از نور و خنکی بود جلو او می‌گذاشت، روی کاکل‌های او دست می‌کشید و همراز عشقش به آیدا شده بود. باهم می‌نشستند و ساعت‌ها از آینده‌ی شیرینی که هرگز نیامد رؤیا می‌بافتند. بعد از حبس فرهاد، وقتی اولین بار اجازه‌ی ملاقات دادند، خود را به پشت شیشه رساند و مانند ماهی که در تنگی سیاه حبس باشد برای غصه‌های پسرش بال‌بال می‌زد. آن صورت زیبا و جدی و لبخند باوقارش را همیشه فرهاد پیش چشم‌داشت. رقیه خانم با تمام دردی که داشت در مقابل نیش و کنایه‌های مردم و همسایه‌ها فقط سکوت می‌کرد و دلاورانه پای این حرف ایستاده بود که پسرش نه به خاطر جرم که به خاطر رشادتش در زندان است. هرروز خود را به هر نهاد و اورگان دولتی که می‌شناخت می‌رساند تا به آن مردان و زنان نمکی ثابت کند پسرش بی‌گناه است. اگر هیچ‌کس هم نمی‌دانست فرهاد خوب می‌دانست که غم و غصه‌ی او مادرش را به سرزمینی فراموشی کشید.

بدون آنکه چمدان زندانش را باز کند کمی پول از خواهرانش قرض کرد و چون پرنده که به دنبال سرزمینی گرمسیر بگردد راهی زنجان شد.

سه روز از آمدنش به زنجان گذشت تا کاملاً ناامید شود. کنج یک مسافرخانه‌ی خلوت پناه گرفته بود تا آرام‌آرام به دنبال ستاره‌ی گمشده‌ی خود بگردد. روزهای اول گاهی روی تخت دراز می‌کشید و برای خود خیال‌های شیرین از دیدار دوباره با آیدا می‌ساخت، یاد آن لب‌ها و لبخندها می‌افتاد و دوباره گندم‌زار تنش آتش در آغوش می‌کشید. آیدا کسی نبود که فرهاد بتواند خود را از دیدن دوباره‌ی او بازدارد، خودش هم می‌دانست که از نوشته‌ها مهم‌تر دیدار دوباره‌ی با او است. دلش می‌خواست آیدا را محکم بغل بگیرد و روی شانه‌های او برای تمام درد و رنج این سال‌ها و برای آرزوهایی که بر باد رفتند اشک بریزد. از زیرورو کردن دفترچه‌ی قدیمی‌اش چند شماره تلفن و آدرس پیداکرده بود. به هرکس زنگ می‌زد همه خود را به کوچه‌ی علی چپ می‌زدند و از آشنایی دادن طفره می‌رفتند، در آدرس‌ها هم چیز دندان‌گیری نصیبش نشده بود. برای همه‌ی دوستانش مثل یک زخم قدیمی شده بود که حتی از روبه‌رو شدن با او می‌ترسیدند، دیگر برای آن‌ها آن فرهاد خندان و شوخ مرده بود و این فرهاد جز دردسر چیز تازه‌ای نداشت.

آفتاب تازه غروب کرده بود و سیاهی در آسمان زنجان سرک می‌کشید. نور زردرنگ ماشین‌ها که بین تاریکی صورت چرکی دیوار اتاق مسافرخانه بُر می‌خورد، صدای سرفه‌هایش چنان گوش‌های دیوار را پرکرده بودند که دیگر دادوبیداد ماشین‌ها را نمی‌شنید. فرهاد از پیدا کردن چهره‌ی آیدا بین صدها چهره‌ی غبارگرفته‌ی این شهر خسته شده بود و از صبح مسافرخانه را ترک نکرده بود. ناامیدی بسیار بی‌شرمانه در مقابل پنجره‌ای که به قلبش گشوده شده بود پرده می‌کشید. جاودانگی و معشوقش را باهم گم‌کرده بود و حالا تنها سایه خمیده مرگ روی دیوار بود که به حال‌وروز او قاه‌قاه می‌خندید.

نور راهرو که مثل سطلی آب یخ روی صورتش پاشیده شد، تاریکیِ قامت کوتاه و تنومند مسافرخانه‌چی درگاهی را پرکرده بود.

– حالتون اصلاً خوش نیست جناب… آخه چرا دکتر نمی‌رین؟

مسافرخانه‌چی که از صدای سرفه‌های پی‌درپی او عاصی شده بود، از همان سه روز پیش که درون این اتاق افتاده بود مدام اصرار داشت که به بیمارستان برود. نیشخندی لب‌های فرهاد را کج کرد و گفت:

– نگران نباش پیرمرد هنوز نمردم!

به او می‌گفت پیرمرد تا یادش برود در سی‌سالگی از او شکسته‌تر است و بوی الرحمنش فضای اتاق را آکنده است. مسافرخانه‌چی که از نیش و کنایه‌هایش خسته شده بود اما دلش به حال نزارش می‌سوخت با سردی گفت:

– چایی حاضره… اگر می‌خورد بیاین پایین… این در رو هم قفل کنین.

درب را که بست دوباره صدای تاریکی به گوش می‌رسید. سرفه امان فرهاد را بریده بود. از جایش بلند شد و خود را روی دستان دیوار انداخت، انگشتانش را روی پوست ترک‌خورده دیوار آن‌قدر لغزاند تا اینکه دوباره روشنایی به اتاق بازگشت. روی موکت که جابه‌جا سوخته بود قرص‌هایش را پیدا کرد و آن‌ها را با لیوانی آب به جهنم درونش فرستاد. اتاق دیگر تحمل او و سرفه‌هایش را نداشت. کاپشنش را پوشید _ هرچند خردادماه بود ولی او تحمل خنکی هوا را نداشت _ فندک و قرصش را که داخل جیب چپش گذاشت به بلیتی که سه روز پیش او را به زنجان رسانده بود پوزخند زد. درب را که بست اتاق نفس راحتی کشید و به خواب فرورفت.

می‌خواست بدون آنکه نگاهش به نگاه مسافرخانه‌چی گره بخورد از کنار قٌل قٌل سماور رد بشود ولی بوی دود سیگار و بخار چای تازه که یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند جلوی راهش را سد کردند.

انگشتان لاغر و سرد فرهاد داغی لیوان چای را مزمزه می‌کردند. خرابه‌های پارسه را در درونش حس می‌کرد. ضعیف و رنجور بود و داخل صندلی کنار میز مرد مسافرخانه‌چی مچاله شده بود. به او چشم دوخته بود که سیبیل‌های جوگندمی درهم داشت و چشم‌های غمگینش از گودالی سیاه روی کاغذها و صورت‌حساب‌هایش می‌لغزیدند. دست‌پر مو و چاقش را در جیب پیراهن آستین‌کوتاه و چهارخانه‌اش فروبرد، نخی سیگار درآورد و آتش زد. فرهاد دلش سیگار می‌خواست ولی از وحشت دردی که در سینه‌اش حبس بود تعارف مسافرخانه‌چی را رد کرد. مرد که انگار تابه‌حال از چشم‌های بیمار فرهاد خجالت‌زده بود نگاهی به رنگ‌پریده و تن لاغر او انداخت و چشمانش را دزدید، سپس با لحنی آرام او را مخاطب قرارداد:

– داشتن مسافرخونه توی این شهر کوچیک ینی هیچ و پوچ… اینقدر مسافر کم میاد اینجا که از دیدنشون تعجب می‌کنم، بیشتر فکر می‌کنم اینجا خونه ی خودمه و نه مسافرخونه. با این وضع خیلی از آینده می‌ترسم، اگر یه روز ناغافل سرم رو بزارم زمین و بمیرم کی میخواد هوای خونوادم رو داشته باشه؟… از من به شما گفتن تا جوونین باید به فکر یه کار آینده دار و حسابی باشین… باید این سیگار لعنتی رو هم زودتر ترک کنم، دروغ چرا، از سه روز پیش که صدای سرفه‌های شما این پایین میپیچه ترس برم داشته! با خودم میگم نکنه این عضله‌ی کوچولو توی سینه‌ام به ریپ زدن بیفته!

فرهاد دوباره به سرفه افتاد. خودش را که جمع کرد با لحنی شیطنت‌آمیز به آن مرد گفت:

– شما بیشتر از مرگ میترسین، از اینکه بمیرین و خوشی‌های این دنیا رو از دست بدین… میترسین که هیچ بشین و از یاد برین. یه غبار بشین توی هوا که واسه هیشکی مهم نیست چون دیگه اصلاً نیست! نه دیگه صدای خنده تون میاد و نه میتونین واسه دل خودتون زار بزنین. مردن ینی تموم شدن… ینی همه‌ی این جون کندن‌ها و دویدن‌ها و همه‌ی این حرص و جوش خوردن‌ها و همه‌ی این مصلحت اندشی ها پشم! همینش هم ترسناکه!… وگرنه خونواده‌ی شما هم بعد از مرگتون حتما یه راهی واسه گذروندن زندگیشون پیدا می‌کنن!

– اینطوریا هم که شما میگین نیست… زندگی که هیچ نمیشه، یه قیام و قیامتی هست! یه دنیا دیگه هست تا اونجا آدما به جزای کار هاشون برسن… هرکس اونجا جواب خوبی و بدیش رو میبینه، نمیشه که همه‌ی این کار‌های ما هیچ بشه بره… خب اگر اینطور بود منم میتونستم هرکاری دلم میخواد بکنم یا از هر راهی که تونستم پول در بیارم، کلی هم کیف می‌کردم و زندگیم خوب می‌شد… اگر دنیای دیگه ای نبود خوبی توی این دنیا میمرد و فقط بدی باقی میموند چون از هر راه‌های خلاف و نادرستی آدم راحت میتونست به خواسته های دلش برسه…

فرهاد که بی‌صبرانه به صحبت‌های آن مرد گوش می‌داد دیگر نتوانست جلوی خود را نگه دارد و کلام او را برید.

– قیام و قیامت!… چه حرفا، باورم نمیشه شما هنوز به این حرفا اعتقاد داشته باشین… اینا همش یه مشت افسانه اس مثل هزاران افسانه ی دیگه که در مورد زندیگیه بعد از مرگ ساختن، آدما چون میترسن بعد از مرگ هیچ و نابود بشن این افسانه‌ها رو درست کردن تا دلشون رو به اینا خوش کنن. تازه یه همچین اعتقادی برای جامعه مثل سم خطرناکه!… اینطور مردم کار خوب رو انجام نمیدن چون خوبه بلکه انجام میدن به خاطر اینکه براشون منفعت داره، در مورد کارای خطا هم همینطوره … اینطور نسلی از آدمایه جیره خور به جای آدمای آزاد و انتخاب کننده به وجود میاد. ستمگرها تویه همچین جامعه‌ای هرروز گردن کلفت‌تر میشن، چون مردم به بهشت و جهنمی دلخوشن تا اونجا جاشون با ظالما عوض بشه… نه! اینطور نیست پدر جان! تنها ما توی این دنیا فرصت داریم تا از ظالما انتقام بگیریم! اینطور میتونیم بهشت رو توی این دنیا بسازیم، حتی اگر توی این راه قهر خدا هم نصیب ما بشه!

رنگ‌پریده‌ی فرهاد در التهاب خشم سرخ شده بود و دستانش میلرزید. پشت گلویش سیلابی از سرفه‌هایی جمع شده بود که آن‌ها را حین حرف زدن خفه می‌کرد. اینبار سرفه‌هایی کشیده و دردناک که حالتی صفیر گونه داشت سر داد. مو به تن مرد مسافرخانه‌چی سیخ شده بود و به چشم‌های از کاسه در آمده ی فرهاد نگاه می‌کرد و با مِن مِنی ساختگی گفت:

– ینی شما واقعاً فکر میکنین زندگی بعد از مرگ وجود نداره؟

– واسه آدمایی که به اوضاع و احوال اطرافشون توجه ای ندارن و فقط به فکر خورد و خواب و زاد و ولد هستن مرگ پایان زندگیه… اما برای آدم‌هایی که شرایط اطرافشون رو تغییر میدن جایی برایه جاودانگی پیدا میشه، آدم های معمولی هم حیاتشون رو توی وجود این آدما ادامه میدن!

فرهاد در دل آرزو می‌کرد حرفهایش واقعیت داشته باشند؛ مرد هم دیگر نمی‌خواست جوابی بدهد. دوباره سرگرم مرتب کردن کاغذهایش شد که ناگهان مطلبی به یادش آمد.

– من این روزها خیلی حواس‌پرت شدم. امروز کسی اومد اینجا و نامه‌ای برای شما گذاشت، از من خواست سه ساعت بعد رفتنش اون رو به شما بدم…. الآن دیگه وقتشه و من داشتم فراموش می‌کردم… آهان، بفرمایین. همینه!

فرهاد پاکت نامه را با شور و شوقی خاص گشود، می‌دانست بالاخره یکی از آشنایان قدیمی او به سراغش خواهد آمد. با خطی بد این جملات درون کاغذ نوشته‌شده بود: «سلام فرهاد. باورم نمی‌شود بعدازاین مدت طولانی دوباره بازگشته‌ای. ببخش که نمی‌توانم به دیدنت بیایم. همه‌ی ما هنوز اتفاقات آن سال را فراموش نکرده‌ایم و هنوز نگران آنچه ممکن است اتفاق بیفتد هستیم. میدانم دنبال چه کسی به زنجان آمده‌ای. بهتر است بازگردی و او را فراموش کنی. او حالا شوهر کرده است و تو را نیز از یاد برده. برای او دردسر جدید درست نکن ولی من بازهم آدرسی که از خانه‌ی او دارم برایت می‌نویسم. خدانگهدار»

فرهاد باحالی درمانده متن کاغذ را چند بار خواند، حالا واقعیت آنچه بر سرش آمده بود را لمس می‌کرد اما بازهم نمی‌توانست باور کند آیدا را برای همیشه ازدست‌داده است. دو نخ سیگار از مرد مسافرخانه‌چی گرفت و کلیدهایش را پس داد. با قدم‌هایی که به‌سختی برمی‌داشت و تنی که مانند برگی زرد شکننده بود از مسافرخانه خارج شد. نگاه غمگین پیرمرد به فرهاد دوخته‌شده بود که برای همیشه از آنجا دور می‌شد. چراغ‌ها مسافرخانه و نگاه مرد مسافرخانه‌چی پشت سرش خاموش شدند.

قسمتی از نامه را که روی آن آدرس نوشته‌شده بود پاره کرد و به راننده تاکسی‌ای که پیش پایش ایستاده بود داد. رنگ زرد تاکسی تاریکی شب را می‌شکافت تا فرهاد را به آیدا برساند. شب با ستاره‌هایش از آسمان جدا می‌شد و به چشم‌های حیران او می‌چسبید. در راه به مردمی که در پیاده‌روها و خیابان‌ها مشغول رفت‌وآمد بودند خیره شده بود و اتفاقات این شهر را تماشا می‌کرد. یاد روزهایی می‌افتاد که آرزو داشت تمام این مردم را خوشبخت ببیند اما حالا همه‌چیز تا آرزوهای او بسیار فاصله داشتند. تاکسی در مقابل کوچه‌ای ایستاد و راننده با دست به ساختمانی که انتهای آن بود اشاره کرد، چراغ‌های قرمزرنگ کوچه عجیب می‌درخشیدند. تاکسی زردرنگ به درون تاریکی‌ها فرورفت.

فرهاد شماره‌ی طبقه و واحد را با پنجره‌های ساختمان تطابق داد، چراغ‌ها خاموش بودند. برای اطمینان یک‌بار هم زنگ زد ولی جوابی نگرفت. خودش را در گوشه و کناری مشغول کرد تا نور در پنجره‌ها پیدا شود. خواست نخ سیگاری روشن کند اما دست نگه داشت، به مرد و زنی که کودکشان را در آغوش کشیده بودند خیره شد. آیدا مانند گذشته بود که وقتی می‌خندید روی گونه‌هایش چال می‌افتاد و دسته‌ای کبوتر در چشمانش اوج می‌گرفتند. فرهاد صورتش را رو به دیوار برگرداند تا آن‌ها از کنارش عبور کنند. گوش‌هایش را تیز کرد تا هر کلمه‌ای که از دهان آیدا خارج می‌شود را با اشتیاق بشنود ولی فقط صدای خورد شدن برگ‌های زرد پاییزی در گوش‌هایش پیچید. او می‌دید که آیدا واقعاً شاد و خوشبخت است. با گوشه چشم او را نگاه می‌کرد که هنوز زیبا و آزاد بود و با شوهرش می‌خندید. آن‌ها به داخل خانه رفتند، چراغ پنجره‌ی خانه آن‌ها روشن شد و حسرتی آزاردهنده در قلب فرهاد. لرز به تنش نشست. دیگر نمی‌خواست زنگ آن خانه را بزند و حتی سراغ نوشته‌هایش را بگیرد، ترجیح می‌داد دیگر آزاری به آیدای غمگین خود نرساند. فرهاد به‌سختی راهش را کشید تا برای همیشه از کنار آیدا، آن خانه و کوچه بگذرد. چراغ‌های خانه‌ی آیدا، نگاهش و کوچه پشت سرش یکی‌یکی خاموش می‌شدند و در فراموشی فرومی‌رفتند. گردوغباری هم که از پشت پای فرهاد بر می‌خواست در هوا ناپدید می‌شد. او آن‌قدر رفت تا به میدانی رسید. دیگر نمی‌توانست لاشه‌ی تن را به دوش بکشد، از تمام وجود او فقط یک روان درخشان و شفاف باقی‌مانده بود. روی جدول کنار خیابان نشست و به نور قرمزرنگ چراغ‌های میدان خیره شد.

چشم‌های فرهاد مات و مبهوت شده بودند. بدنش دردناک بود و توان از دست‌هایش پر کشیده بود. جانش در سراشیبی زوال غلت می‌خورد اما آنچه در درونش سربلند کرده بود هنوز زنده و باشکوه می‌تابید. او مبارزی بود که از پس جنگ‌های طولانی حالا به آنچه کسب کرده بود می‌نگریست، به دست‌های خالی‌اش و گوهر زندگی که ازدست‌داده بود. آیدا، دلبند مهربانش، شانه‌به‌شانه‌ی مردی دیگر قدم برمی‌داشت. شاید اگر فرهاد مسیر دیگری را انتخاب کرده بود حالا او پدر فرزند آیدا بود و گرمی دستان او سهم فرهاد می‌شد. آن دردی که از عمق جانش زبانه می‌کشید، همان دردی که او را شب‌ها پشت میزتحریر می‌کشاند، همان دردی که مشت‌هایش را در خیابان گره‌زده بود، همان دردی که سر انسان‌های بزرگی را به دار آویخته بود او را به اینجا رسانده بود. لبخندی شیرین روی لب‌هایش نشست، انگار نوری در نگاهش درخشیده باشد.

قاصدکی کوچک را نسیم روی زانوی او چسباند. فرهاد آرام قاصدک را برداشت، در شاخک‌های نازک و نرمش خیره شد و آهی در تنگنای گلویش پیچید. آخرین قطره‌های زندگی از چشمانش سر خورد و به زمین ریخت. دید که آرزویی برای خود ندارد؛ زیر لب برای آیدا دعایی خواند و قاصدک را در دل تاریک‌شب فوت کرد. سرش را روی زانوهایش گذاشت، موج قیری رنگ خیال بود که از سرش می‌گذشت. نسیم خنک خردادماه میان پاهایش گشت می‌زد و به سرش دست می‌کشید. یک آن فرهاد به خود آمد و دید که نسیم از دستانش چسبیده و او را در آغوش کشیده است. فرهاد همراه با موج نسیم پرواز می‌کرد. کمی که از زمین فاصله گرفت، چراغ‌ها غمگین خیابان را می‌دید، آن‌ها مثل کسانی که در انتظار کوره آتش باشند پشت‌هم صف بسته بودند. زبان خیابان را می‌فهمید که برای کودک فال فروشی که با خون سرخ خودروی تنش نقاشی کشیده بود لالایی می‌خواند. درخت‌ها دست‌های پینه‌بسته و پیرشان را برایش در آسمان تاب می‌دادند و آرزوهایشان را که جز بهار نبود برایش ناله می‌کردند. نسیم از دستان رنجور فرهاد چسبیده بود و او را در کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابان‌های زنجان می‌گرداند. از میان کوچه‌هایی قدیمی و تنگ می‌گذشت و بوی غذاهایی آشنا مشامش را نوازش می‌داد. از پنجره‌ی کوچک خانه‌ای داخل رفت و روی سفره‌ی پیرزنی تنها افتاد. پیرزن برایش از فرزند خود که در حبس بود گفت و آرزو کرد هرچه زودتر او به خانه‌ی خود بازگردد، پیرزن او را دوباره به دستان نسیم سپرد. در چشم‌های فرهاد زنجان افسرده‌ترین شهر بود وقتی نسیم او را روی کارتن یخچالی هل داد که پیرمرد به گوشه‌هایش چنگ انداخته بود. پیرمرد دست‌های پر از ترکش را سمت او آورد و برایش از نان و سرپناه آیاتی خواند. فرهاد قاصدکی تنها و حساس بود که دعاها، آه و ناله‌ها، آرزوها، رویاها و هرآنچه انسان از دیدنش عاجز است به شاخک‌هایش میچسبید و دل کوچک و کاغذی اش از این غصه ها نم می‌کشید. در آخر سفر نسیم او را فوت کرد به سمت پنجره ای که در آن دل شب هنوز روشن بود. دخترکی دستانش را دراز کرد و او را از دستان نسیم گرفت. آرام روی شاخک‌هایش دست کشید طوری که هیچکدامشان نشکست. با دلی پر از رؤیا و غصه رازی از عشقی جانسوز به مردی در دور دست را در گوش‌هایش نجوا کرد، فرهاد آرزو می‌کرد کاش چشمانی داشت تا برایش بگرید یا لب هایی تا با او سخن بگوید اما حیف که فقط گوش داشت، برای همین هم کل شهر برایش رازهایشان را می‌گفتند. دخترک او را بوسید و دوباره به آغوش مهربان نسیم فوت کرد. این بار جریان نسیم او را به سمت بالا می‌کشید. چراغ‌های شهر زیر پاهایش کوچک و کم فروغ می‌شدند. نسیم او را به سمت ماه بدر کامل که در آسمان پاک و بدون ابر میدرخشید میبرد. نور ماه در چشمان فرهاد تلالویی عجیب داشت و انگار راه نقره ای آسمان برای او گشوده شده بود. ماه آغوش گشوده بود و او را به سمت جاودانگی خود فرا‌میخواند اما نوعی دلتنگی و ترس در قلب فرهاد ایجاد شده بود. دلش می‌خواست دخترک دوباره روی سرش دست بکشد و او را ببوسد. شاخک‌هایش را توی شکمش جمع کرد، اینبار خود را کاملاً به دست نور ماه سپرد و در خواب عمیقی فرورفت.

صبح وقتی خورشید ابرها را صورتی رنگ می‌زد و نسیم مژه‌های بسته شده‌ی فرهاد را نوازش می‌کرد. جنازه‌ی او را در کنار خیابان خلوت شهری پیدا کردند که هیچ‌کس عاشقش نبود و هیچ‌کس او را نمیشناخت. عاشق دختری در دور دست بود که فکر می‌کرد او را دوست ندارد و آخرین بار در گوش قاصدکی این راز را زمزمه کرده بود، چکه‌چکه این عشق از سرانگشتان سردش می‌چکید.

در دور دست آیدا پنجره‌ی اتاقش را گشود تا دانه‌دانه‌ی صبح را از نیلی آسمان بچیند. قاصدکی سرگردان دستی روی صورتش کشید و در گوشه پنجره گیر کرد. آیدا به آرامی قاصدک را در کف دستش گذاشت و همراه با آهی سوزناک آن را به دل آبی آسمان فوت کرد. دوباره به سمت میزتحریرش بازگشت تا کاری که از دیشب شروع کرده بود را ادامه دهد. با خودکار زیر چند کلمه خط کشید و چند دستور نگارشی را اعمال کرد. از اتاق مجاور پسرش تازه چشم‌هایش را گشوده بود و مادرش را صدا می‌زد. آیدا خودکارش را روی میز گذاشت و به دنبال او گفت:

– صب بخیر آقا فرهاد گل… جان مامان…

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش