گفت مظاهر هم مُرد. مدت زمان زیادی میگذشت از جنگ. همه چیز رنگ و بوی تازه به خود گرفته بود. ما ده نفر بودیم و راه درازی در پیش داشتیم. می خندیدیم، میخواندیم، میرقصیدیم و خندۀ ما سطحی و ناپایدار نبود که ببینی گونههای شاد در یک لحظه از غصه زرد میشوند. گفتم: حالا باید آن هشت نفر آن قدر از زمین دور شده باشند که نوبت رسیده باشد به مظاهر.
گفت وقتی نوشته مظاهر شهید شده، گریسته. طوری که گونههایش را اشک شُسته. بعد هم فکر کرده، نباید برای مردۀ داستانش این طور گریه میکرده!
نپرسیدم با جنازه اش چه کردی؟ یا اصلا چرا شهید شد؟ یا نباید شهید میشد. حتی نگاهش هم نکردم، مبادا فکر کند آدم مهمی را ازدست داده. من دهمین نفر بودم. گفتم: بیا هر کدام راهی را برویم که در پایان قربانی بی مبالاتیها نشویم.
گفت: چیزی به پایان داستانم نمانده.
می خواستم برگردم خانه. دکتر را بهانه کرد گفت: تو میتوانی در ردیف آدمهایی باشی که نمیمیرند.
گفتم :همه چیز یکدفعه اتفاق میافتد.
و حالا میترسیدم همه چیز یکباره تمام میشد. گفت: نباید دربارهام این طور فکر کنی؟ گفتم: در نی نی نگاهت چیزی هست که من را سخت میترساند!
خندید و گفت: چقدر این عقیده در تو خنده آور هست اینکه نمیتوانی دروغ بگویی!
گفتم تا یادش بیاید چقدر در حسرت آمد و شد ماشینها، خیابانها و میادین و لولیدن آدمها لابلای هم، تاپ تاپ به سرم میکوبیدم، میگفت: این روزها به پایان میرسد؟
می خواستم تسویه حساب کنم شاید هم نوعی تعیین و تکلیف. گفتم: خلاصم می کنی ؟
زل زد توی چشمانم. ساکت بود ومغموم. خواستم دوباره بگویم که سرفههایم شروع شد لاینقطع. بعد هم حس غریب همیشگی مانند جریان هوای گرم جریان یافت ناگهانی توی رگهایم. قرمزی مرتعشی لابد دوید زیر پوستم که تنم سوخت. حالا باید زوزه میکشیدم. کشیدم مثل زوزۀ گرگ که تهاش بوره بود مثل باد که پیچیده توی راهرو. پرستارها آمدند یکی کوتاه بود و گرد و تپلی و دیگری لاغر بود و دراز مثل خط راست آنکه لاغر بود و دراز مثل خط راست سراغ قرصهایم را گرفت گفت: هنوز یک ساعت نشده دادی به خوردش.
آنکه کوتاه بود و گرد و تپلی گفت: قرصها نیاز به برنامۀ زمانی ندارند.
دهانم را باز کردند قرصها را یکی یکی دادند به خوردم آنکه دراز بود مثل خط راست محتویات سرنگ را خالی کرد داخل سرم، آنکه کوتاه بود و گرد و تپلی گفت: اثرش آنی هست.
راست میگفت زمانی که میان سرفههایم فاصله افتاد کم کم همه چیز در نگاهم کمرنگ بعد هم بیرنگ شد. پلکهایم خود به خود سنگینی کردند همه جا تیره و تار شد. خواب دیدم ماه دو نیمه شده نیمی تاریک نیمی دیگر روشن. لابد وقت رفتنم بود. هزاران نفر در نیمۀ روشن ماه نگاهم میکردند. در برابرم تابوتی بود. غبار نقره ای ماه تابوت را روشن کرده بود. مدتها انتظار کشیدم حاصل جز سردرگمی و گیجی چیز دیگری نبود. نفهمیدم چطور شد سر از تابوت درآوردم تابوت از زمین کنده شد روی دستها به حرکت درآمد. گذشتم از نیمۀ روشن ماه به نیمۀ تاریک ماه رسیدم. تابوتم به زمین گذاشته شد با ترس و لرز بیرون آمدم هیچ چیز را نمی توانستم تشخیص بدهم. حرکت کردم آنقدر راه رفتم تا رسیدم به نیمۀ روشن ماه جایی که آسمان به زمین نزدیک بود. گفته بودند ارتفاعات سورن ۱ حدفاصل زمین با آسمان هست. ما ده نفر بودیم چهار نفر تدارکاتی و شش نفر دیگر مین خنثی میکردیم. نصب پل هم به عهدۀ ما بود. ارتفاعات را آمدیم پایین قدم در سرازیری تپهها گذاشتیم.
تپهها پشت سرمان بالا آمدند نرسیده به آب سیروان۲. مظاهر گفت، تیمم کنیم برای نماز.
تیمم کردیم با خاکی که همراهمان بود. ده روز زمان کمی نبود دستور قطعی بود میبایست راه هموار میشد در آخرین لحظۀ شب بیرون آمدیم از اختفاء. وقتی برگشتیم به نظرمی رسید همه چیز را فراموش کردیم. همه سر به آسمان برداشتیم تا صبح حرفهای زیادی شنیدیم هم به فارسی هم به عربی. حالا نیروها از گرد راه رسیده بودند از قرارگاه بی سیم زدند برنگردیم راهبر باشیم. دستور قطعی بود. گذشتیم از روی پل چوبی و از روی همۀ گودیها و سنگلاخها و شکافهایی که انگار تمامی نداشت و عاقبت تمام شد زیر پاهایی که ذوق پاتک داشتند. حالا آنچه پیش روی ما بود نقشۀ عملیات بود که با خط مرزهای فرضی کشیده بودند.
وقتی حلبچه ۳ را صاحب شدیم. شروع کردیم خواندن و گاهی هم رقصیدن، تا وقتی که میگهای عراقی در خلاء لایتناهی آسمان که آبی بود ظاهر شدند همه فکر میکردیم همه چیز به پایان رسیده: بوووم… بوووم… بوووم… آشفته و سرگردان میدویدیم به هر طرف، نمیدانستیم ساعتی بعد چه بر ما خواهد گذشت بوی خون و دود و تعفن میآمد حرکتمان کند بود و جسم سنگین میرفتیم و نمیدانستیم کی و کجا برای همیشه از حرکت باز خواهیم ماند. مظاهر قامتی کوتاه و نگاهی مات و غمگین داشت گفت بعدها انگار نخ و سوزن بودند. بیگمان همینطور بود که مظاهر میگفت. میگها زمین را دوختند به آسمان حاصل گرد و غبار بود و موج موج خاکستر و گرمای لرزان و عطر تمشکهایی که پخش بودند در آسمان شهر.
در خوابهایم حقیقتی تازه برایم آشکار میشود. طوری که احساس میکنم در بیداری هستند کسانی که من را در میان بگیرند. دورم حلقه بزنند بگویند عمو زنجیر باف، زنجیر منو بافتی؟ پشت کوه انداختی؟ بابا اومده؟ چی چی آورده؟ یه مغز خراب، دو چشم پرآب، یه تن بیتاب،
گفتم: می دانم شیرین جان اغلب زن مردهای داستانت بودی. پس چیزی در وجودت هست که همیشه آن را با کلمۀ عشق بیان کنی. این را هم میدانم از روزهای بد مردن آدمهای داستانت می ترسی؟ دروغ که نمیگویم مثل سایه همه جا با من هستی گاه روبرو گاه پشت سرم گاهی با شعف و زمانی افسرده و نگران نگاهم میکنی! فکر میکنی این دم آخر ارزش نوشتن دارد؟ اگر دارد بنویس: دکتر آمد قیافهاش مسخره بود. عینکی روی نوک دماغش بود. به نظر میرسید نگاهش به همه چیز سرسری هست. ابتدا به آزمایشاتم بعد هم به عکسهایی که از ریههایم گرفته بودم، نگاه کرد. گفت شیمیایی شدم از لحاظ معیار در ردیف P قرار میگیرم اغلب کسانی که در این ردیف قرار دارند، اختلالات روانپریشی نشان میدهند. این تمایل بیشتر از نوع پارانوئید میباشد که شامل بدبینی و عدم لذت از دنیا و از دست دادن احساس ترحم و همدردی با دیگران میشوند»
انگار میخواست بداند پایان داستانم به کجا میانجامد. رام و تپیده زیر فشار نگاه دکتر طاقت نیاورد و فقط سر تکان داد. گویی برایم متاسف بود.
.
[پایان]