ادبیات، فلسفه، سیاست

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

چشمانم دارند می‌سوزند. انگار چیزی دارد گلویم را خراش می‌دهد. سردردِ خفیفی دارم که مثل یک دست نامرئی دارد جمجمه‌ام را آرام‌آرام فشار می‌دهد. دلم می‌خواهد محکم سرفه کنم تا هر چیزی که دارد در سرم سنگینی می‌کند، از دهانم بیرون بریزد و من یک نفس راحت بکشم. بوی غبار و دود، هنوز برایم عادی نشده‌است و احساس می‌کنم سوراخ‌های دماغم سیاه شده‌اند. دهانم مزه‌ی دوده می‌دهد. این همه سکوت و صدای نفس‌ و سینه‌صاف‌کردن‌هایم در سیاهی شب، حس عجیبی به من می‌دهد. مثل این‌ است که دارم خودم را وسط یک خواب تماشا می‌کنم. هوا کمی سرد است؛ اما خنکی‌اش به جانم می‌چسبد. می‌دانم که فردا دوباره خورشید مستقیم خواهد تابید روی صورتم و کفری‌ام خواهد کرد. آفتابِ وسط آسمان و غبار و خاک، ترکیب خوبی نیستند برای منی که به باران‌های نم‌نم و خورشیدهای دور عادت دارم.

هوا کاملاً تاریک است و من در یک سیاهی بزرگ دارم تکان می‌خورم. تنها نوری که هست، نور فانوسم است. دارد آرام‌آرام می سوزد و زردی شعله‌اش، در باد می‌رقصد. فانوسم را جابجا می‌کنم تا  بتوانم بهتر ببینم. این طور که به نظر می‌رسد هنوز چند ساعتی کار دارم و امیدوارم قبل از طلوع آفتاب و پیدا شدنِ بچه‌ها، کارم تمام شود. دلم نمی‌خواهد کسی بداند کار من بوده‌است. دوست دارم بچه‌ها، من را به چشمِ همان غریبه‌ای ببینند که فکر می‌کنند فقط آمده‌است که عکس بگیرد و گزارش تهیه کند و برود. می‌ترسم اگر من را بشناسند، ژستشان برای عکس‌هایم عوض شود. نوع نگاه و نوع خنده‌هایشان عوض شود. دلم نمی‌خواهد فکر کنند که من فرقی با بقیه‌ی خبرنگاران دارم.

بچه‌های اینجا، در چهره‌ و صورت کوچکشان، چشمان بزرگی دارند که ترکیب عجیبی از بزرگسالی و کودکی‌اند. ترکیب عجیبی از خنده و درد. انگار خودشان هم می‌دانند که این‌جا نباید زیاد بچگی کرد و فرصت برای کودک بودن، بسیار کوتاه است. بچه‌های اینجا، به محض اینکه توانستند راه بروند و حرف بزنند، باید مثل بزرگترها شوند. باید درگیر سختی‌های زندگی شوند و دغدغه‌شان، زنده‌ماندن و نجات یافتن باشد. باید یاد بگیرند که اگر دوستشان چند روزی غیبش زد، بتوانند به راحتی تصور کنند که مرده‌است؛ بتوانند تصور کنند که تیر خورده است، کنار بمبی تکه‌تکه شده است، از زخمِ بی درمانی، جان باخته است، زیر تانک خرد شده است، زیر آوار مانده‌است، از سرما یا گرسنگی جان باخته‌است و هزاران دلیل دیگر که همه یک نتیجه دارند و آن هم مرگ است. بچه‌های اینجا خیلی زود یاد می‌گیرند که مردن، روزمره‌ترین اتفاق است. مثل تابش آفتابی که درست می‌تابد روی صورتت. یاد می‌گیرند که هرکسی که از خانه بیرون می‌رود، ممکن است دیگر برنگردد و هرغذای خوبی که خورده می‌شود، ممکن است آخرین غذای خوب باشد. اسباب‌بازی بچه‌های اینجا، بمب‌های خنثی شده و گلوله‌های خالی و تکه‌های خمپاره‌است که بازی با آن‌ها، گاهی به قیمت جانشان هم تمام می‌شود. قایم‌باشک بازی در لابلای تانک‌های بی سرنشین هم سرگرمیِ دم غروب است؛ اما مهم ترین بازی شان، جنگ است و فرار.

فکر کردن به بچه‌های اینجا، قلبم را خراش می‌دهد. انگار که وسط یک فیلم مهلک باشم با صحنه‌هایی که شب بعد به خوابم خواهند آمد؛ و هر شب، شبِ بعد است. از وقتی که اینجایم، بدخواب شده‌ام. شب‌ها مدام به این فکر می‌کنم که آیا تمام چیزهایی که روزها می‌بینم، واقعی‌اند یا من وسط یک فیلم یا قصه‌ی وحشتناک گیر افتاده‌ام. فقط وقتی که کار می‌کنم، حالم کمی بهتر می‌شود. بخصوص اگر صبح، کاری که تمام کرده‌ام بچه‌ها را خوشحال کند. آن وقت است که دلم می‌خواهد بیشتر بمانم و شب‌های بیشتری را کار کنم و روزها، لابلای غبار و درد، خنده‌های بیشتری را ببینم.

فانوس را از روی زمین برمی‌دارم و در دست می‌گیرم. از نردبان کوچکی که به تانک تکیه داده‌ام، بالا می‌روم و مراقبم که سطل رنگ‌هایم زیاد تکان نخورد. فانوس را از لبه‌ی نربادن آویزان می‌کنم و بعد از نگاه کوتاهی به تانک، دوباره کارم را از سر می‌گیرم.قلم‌مویم را در رنگ‌های زرد و قرمز و سبز می‌کنم. همان رنگ‌هایی که هیچ‌کجای اینجا نمی‌توان پیدایشان کرد. این سرزمین، سراسر خاکستری و کِرِمی رنگ است. به رنگ خاک. حتی طبیعت هم از این سرزمین روی برگردانده است. خون ریخته شده‌ی مردم، انگار ریشه‌ی همه‌ی گیاهان را خشک کرده‌است.

تند‌تند نقش درخت و گل می‌کشم. نقش توپ‌های رنگی و بادبادک‌. نقش دخترانی با دامن‌های رنگی و پسرانی با کلاه‌های زیبا. شبیه به بچه‌هایی که همین‌جا هستند، با چشمان بادامی و گونه‌های آفتاب خورده؛ اما با لبخند‌های بزرگ. در نقاشی‌هایم اثری از خمپاره‌ها و گلوله‌ها نیست. دلم می‌خواهد، اینجا را آن‌طور که باید باشد، بکشم. رنگ‌ها را تند و تند خالی می‌کنم روی تانک. نمی‌خواهم هیچ نقطه‌ای از تانک، بدون رنگ بماند.

در سیاهی شب و با نور فانوس، چیز زیادی نمی‌بینم؛ اما می‌دانم رنگ‌های تند و شاد روی تنه‌ی این تانک، خیلی زیبا به نظر می‌رسند. از این بالا نگاهی می‌اندازم به اطراف. سایه‌‌ی تانک‌های دیگر را می‌بینم که مثل حیوانات درنده، کمین کرده‌اند تا پنجه‌هایشان را فروکنند در گلوی تک‌تک آدم‌های اینجا.

‌‌می‌دانم که فردا، این تانک با نقش و نگارهای رویش، مکان زیباتری می‌شود برای قایم‌باشک‌بازی بچه‌ها. می‌دانم که با دیدن این رنگ‌های شاد در میان این‌همه دردی که در فضا پخش است، چند کودک بیشتر خواهند خندید و جنگ برای چندثانیه هم که شده، فراموش خواهد شد.

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش