زمین هموار رینگ مسابقه با طناب کلفت گره زده به تیرکها محصور شده بود. محل آن در حومه شهر ایروان در مسیر دهکده «زُوونی» به منطقه «یِقوارد»، کمی دورتر از جاده قرار داشت. نزدیک بن بوتهها هنوز لکههای کوچک و گل آلود برف باقی مانده بودند. آسلان از صندوق عقب ماشین پایین پرید، تکانی به خود داد و قایم ایستاد، بینی سیاه رنگ و مرطوبش را چپ و راست گرداند و هوا را بویید، با پنجههای قویاش خاک را کنار زد و گود انداخت و به شدت تحسین حضار را بر انگیخت:«آهان! به این میگن سگ، برادر! لااقل یه هفتاد کیلویی میشه». «گمونم بیشتر هم باشه». «نگا! چه کلهایی داره»، «پس سینهاش رو نمیگی!» . آسلان، بیاعتنا به تعریف و تمجیدها، پنجه عقبیاش را بالا برد و بر روی برف کنار بوته ادرار کرد. رشته جاری بخارآلود، ساختار برف را ذوب و متلاشی کرد و خاک زیرش را به اندازه یک کف دست نمایان ساخت. آسلان نگاه مطمئن چشمان عمیقش را متمرکزکرده و اطراف را پایید: خبری از حریف نبود. حریفش نمیتوانست یکی از آن سگهای خرد و ریزی باشد که کنار چشمه جمع شده و از دور بیخودی پارس میکردند که یعنی این محدوده مال ما است و بهتر است بگذارید بروید. حریف نیامده بود، دیر کرده بود. توی جنگ قبلی، زمستان، وقتی آسلان از ماشین بیرون پرید، تشنهاش شده بود، با دماغش برف کثیف سطح را کنار زد تا برف تمیز زیری را بلیسد، آن موقع رقیبش زودتر رسیده بود: غولی بیشاخ و دم و پرپشم و مو. همینکه آسلان را دید زنجیرش را چلق چولوق کرد و جلو آمد، به زمین چنگ انداخت و نعرهای سهمگین در آورد، اما جنگ که به قیافه و نعره نیست … آسلان نقاط ضعف او را زود پیدا کرد، بعضیها را از دور حدس زده بود، از روی حرکات و حالاتش؛ و هنور پنج دقیقه هم از جنگ نگذشته بود که «باستِر» دیگر آن قیافه مغرور، مطمئن و ترسناک خودش را نداشت: پشمش ریخت، دم سیخش به تدریج پایین آمد، کمی هم دوام آورد و بعد پارس کنان دندانهایش به هم برخوردند، دمش را لای پاهایش فرو برد به این معنی که شکست را میپذیرم.
صاحب آسلان داشت برای شخصی وصف سگش را میکرد:
– در حال حاضر توی این سرزمین ارمنستان سگی همپای آسلان من پیدا نمیشه. فقط «ظولوم» سگ اون نماینده مجلس هست که اون هم یه سگ خونه نشینه و نفسش کم میآد.
آن شخص خواست چیزی بگوید اما نگاهی به آسلان انداخت و حرفی نزد. آسلان از شلوار او بو کشید و با صدایی غریب و گنگ به آن بو انعکاس نشان داد، سرش را با بیتفاوتی برگرداند، پایش را بالا برد و بر روی کفش او ادرار کرد.
یارو ناراحت شد و خودش را عقب کشید:
– اهه… یعنی چه؟
صاحب گفت:
– ازتو خوشش نیومد، داداش! اما نترس، گاز نمیگیره. اگه تو محدوده خودش بود، شاید گازت میگرفت اما اینجا گاز نمیگیره. مگه اینکه نمیدونم چیکار کرده باشی که بخواد مرامش رو زیر پا بذاره و گاز بگیره.
صاحب، آسلان را کشید و برد زیر درخت و بست. اعتماد به نفس حرکات صاحب به حد شک برانگیزی اغراق آمیز بود و برای بیننده تیزبین میتوانست این حس را القا کند که در روابط بین سگ و صاحبش برخی مسائل نهفته وجود دارند.
اتومبیلی سیاه رنگ از جاده پیچید و به سمت برفها آمد. از میان پنجره بازش یک جفت چشم زرد با دقت به آسلان نگاه کردند. اتومبیل، آن طرف رینگ مسابقه، دورتر توقف کرد. از داخل ماشین موجودی کریه المنظر بیرون آوردند که دماغ قرمزش را به طرف آسلان گرفت و بو کشید و به ناگاه از خودش صداهایی شبیه جیغ و وغ بچه خوکی که ذبح میشود، در آورد. سگ بود، اما غیر معمولی. آسلان تا حالا مثل او را ندیده بود، بویش هم غیر معمول بود: به طوری که عطسه کرد و سرش را تکان داد، گویی میخواست بو را از خودش دور سازد. سر سگ پیاده شده از اتومبیل سیاه به نسبت بدن کوچکش خیلی بزرگ بود، موهایش هم کوتاه بود، البته آسلان هم مو بلند نبود اما مال این یکی خیلی کوتاه بود: کوتاه و زمخت شبیه موی خوک. باقی مانده گوشهای بریدهاش تکه پاره شده بودند، میتوان گفت بیگوش بود. جای زخم عمیقی چشمش را کج و معجوج کرده بود. روی پوزه اش، سرش، تنه اش، پنجههایش هم باز جای زخمهای دیگری مانده بودند… این بیچاره ر ا چقدر کتک زدهاند… این را آوردهاند که چی؟…
صاحب به طرف سگ خم شده و زیر گوشش حرف میزد:
– آسلان جان، داداش جان، کلی پول شرط بندی کردم، خرابش نکنی، آبرو ریزی نکنی، میشنوی؟ با تو ام. دیگه زیادی لفتش ندی، یه دفعهای هلاکش کن و کا رو تموم کن.
آسلان آنقدرها هم از ملاحت زیاده از حد صدای صاحب خوشش نیامد، پوزهاش را نزدیک نیاورد و به سمت دیگری برگرداند، سپس دم سیخ و ملتهباش را که تا دو سوم بریده شده بود، تکان داد. چهار پنجه به خاک چنگ انداخت، از اعماق سینه قدرتمندش قر و قری مبارزه طلب در آورد و به سمت جاده نگاه کرد. ماشینی نبود، حریفی نبود، کی را هلاک کند؟…
آن شخص که حالا قدری از آسلان فاصله نگه میداشت، دوباره به حرف آمد:
– ظولوم سگ چوپونه، رفیق! با ظولوم مقایسه نکن. این یکی «پیت بوله»، نژاد امریکایه، مثل آهن میمونه، مخصوصا برای جنگیدن خلق شده. نه ترس داره، نه احساس درد. اینو اگه جلوی گرگ بفرستی میره،
جلوی خرس هم وا میایسته …
– نه بابا ! یهو بگو جلوی شیر هم وا میایسته؟!
– آره، وا میایسته، مسخره نکن. سگ تو تجربه جنگ با اینو نداره، جنگ با این کلاً یه چیز دیگه اس، میبایستی از کوچیکی باهاش تمرین میکردی. اما خوب، از کوچیکی که پیش تو نبوده، نه؟
صاحب اعصابش خرد شد:
– برو بابا، این جور قصهها خیلی شنیدیم. ببین، نگاهش کن! وزنش به زحمت بیست کیلو باشه.
– بیست و پنج کیلو میشه. بدن اینا سفت و جمع و جوره اما به وزن و سنگینی که نیست.
– وزن و سنگینی هم شرطه… آسلان من سه برابر اون وزن داره، روش بیفته لهاش میکنه…
– یه حرفهایی میزنیها!
– ساکت باش دیگه، هی نفوس بد نزن! فهمیدی؟ یه کلام، اگه سگ من باید به این هیولا ببازه، همچین سگی به درد من نمیخوره، با دست خودم شلیک میکنم و میکشمش.
داور که لباس ورزشی سیاه و سفید پوشیده بود نزدیک آمد، با صدای یواش حرفهایی زد، صاحب هم سرش را تکان داد. داور به سمت ماشین سیاه برگشت و با دستش علامت داد که بیایند.
هیولا را در حالیکه با قلاده کوتاه و کلفت به زحمت کنترل میکردند، نزدیک آوردند. جیغ و وغ بچه خوکیاش را شدیدتر کرد، از زبان قرمز آویختهاش آب دهان میچکید، لثههای دندانهای نیشیاش باز شده و تحریک گشته میلرزیدند…آسلان فهمید: بایستی با این بجنگد. سر عظیمش را با تردید برگرداند و به صاحب نگاه کرد.
صاحب در حالیکه پشت گردن سگ را توی مشتش جمع کرده و محکم نگه داشته بود، گفت:
– آره خودشه، آسلان! داداشم! خفهاش کن،هر چه زودتر فیصله بِدی به نفع ما است.
داور دستور داد:
– بازشون کنین!
سایر مواقع آسلان جلو میپرید و با سینهاش ضربه میزد، اما حالا به چی بزند؟ سینهاش کجا و قد و قامت طرف مقابل کجا؟… نمیدانست باید دست به چه اقدامی بزند؟ چند قدم جلو دوید، ایستاد و صبر کرد. به هیولا فرمان دادند:«یانکی! حمله!». هیولا از خود بیخود شده و به آسلان یورش برد. بهت و تعجب مانع از آن شد که آسلان درست بر آورد کند و واکنش سریع نشان دهد. رقیبش حمله را با موفقیت انجام داد، آروارههایش انگار دستگاه ماشین فولادی بودند که غبغب آسلان را در میان گرفته و تَرَق چفت شدند. اگر غبغب آسلان به آن اندازه کلفت و پهن نبود، قادر نمیشد خرخرهاش را حفظ کند. آسلان تاب داد اما موفق به کندن هیولا نشد، کشان کشان روی خاک جلو برد، برگرداند، کج کرد وقسمت بالای زانوی رقیب را شکار کرد، آروارههای خود را فشرد، شل کرد، دوباره فشرد. هر سگ دیگری بود، جیغش بلند میشد، دمش را به عقب فرو میبرد، اما این یکی عین خیالش نبود. آسلان کشید و پس کشید، تکان داد و بالاخره رقیب را از خودش کند و پرت کرد. اما یانکی هنوز پایش به زمین نرسیده دوباره برگشت و حمله کرد. ولی آسلان این بار به موقع جا خالی داد و دشمن را در هوا حین پرش قاپید. حدود دو دقیقه گردن پیت بول را از زیر و از کنار جوید. گویی لاستیک ماشین میجوید، مثل همان چرخ لاستیکی که صاحب جلوی لانهاش انداخته بود و گاهی اوقات میغلتاند و دستور میداد: «بگیر!». آسلان باز هم آروارههایش را فشرد، دوباره هیولا را تکان تکان داد و زیر چشمی به صاحب نگاه کرد:«هان؟ تموم شد؟ بذارم این جنازه رو ببرین؟». اما تمام نشده بود، تازه اولش بود. یانکی از آن زیر جا باز کرد، چرخی خورد، خودش را جلوتر کشید و پای عقبی آسلان را گرفت. آسلان دیر جنبید، پایش عقب نیامد: توی پوزه یانکی گیر کرده و مانده بود. آسلان – این «گامپر»۱ گرگکُش- از شدت درد هار شد، برگشت، زور داد و بدنش را کشید تا به چشم و گوش دشمن رسید و آن را قاپید.هرچه درد پنجهاش بیشتر میشد، آروارههایش را محکمتر فشار میداد. به نظر میرسید چیزی نمانده که سر رقیب ترق کند و ترک بخورد. یانکی بالاخره پنجه آسلان را رها کرد، پنجه به دشواری روی زمین تکیه خورد، ابتدا کمی بالا رفت و زیر شکمش آویزان شد و در این فرصت کمی آرام گرفت. آسلان ول نمیکرد، چشم و گوش دشمن را همچنان نگه داشته بود، هی این طرف و آن طرف تکان داد، هیولا را روی خاکها پهن کرد و گذاشت همان طور بماند. دندانهای نیشی پوزهاش میپرسیدند: «ها؟ باز هم میآیی؟». سر عضلانی و سفت پیت بول – با اینکه خون از چشمش میبارید و توی دهانش جمع میشد و به زمین میریخت- تقریبآً با همان حدت قبلی از روی زمین بلند شد و واکنش نشان داد:«پس چی ؟ فکر کردی همین جوری میمونم؟» و بعد با قوت جلو آمد، محکم ترمز کرد، زیر دماغ آسلان کج شد و همان طور باقی ماند. لثههای پیت بول میلرزیدند. پنجه جلوییاش که بخش اعظم سنگینی بدن را تحمل میکرد، بیصبرانه مرتعش میشد و آماده خیزش از روی زمین بود. چشمهای پوشیده از خاک و خون میدرخشیدند وبه دنبال هدف میگشتند. بالاخره جنبشی کرد، کلک زد و توجه گامپر را منحرف ساخت، خودش را در جهت مخالف پرتاب داد و با دهان دریدهاش گوش آسلان را قاپید. آسلان هم بیکار نماند، سینه حریف را گرفت، اما دندانهای نیشیاش خوب فرو نمیرفتند، سینه حریف خیلی عضلانی و سفت و سخت بود. فایده نداشت، اتلاف انرژی بود، میبایستی نقطه دیگری پیدا میکرد.آسلان بیاعتنا به گوش گرفتارش، سینه حریف را رها کرد، سرش را با زحمت زیاد اما خیلی سریع پایین آورد و قسمت فوقانی زانوی او را شکار کرد و آن را بالا برد. بدن یانکی کش و قوس آمد، توی هوا چرخ خورد، تلاش کرد به وضعیت مناسب در آید اما موفق نشد. آسلان گوش خودش را آزاد ساخت، پیت بول را به زمین انداخت، پای او را رها کرده و پشت گردنش را گرفت، بعد پشت گردن را هم رها کرده و پوزهاش را قاپید، سپس پشتش را گرفت… تکان تکانش میداد، به زمین میزد، بلند میکرد و دوباره تکان میداد. انرژیاش را بیمحابا مصرف میکرد با اطمینان به اینکه دیگر به آخر جنگ رسیدهاند.صاحب از بغل دست تشویق میکرد:«آفرین! تکون بده، یه بارهم، یه بار دیگه…». یانکی مبارزه نمیکرد، شل شده و خودش را در اختیار گذاشته بود. صاحب یانکی ساکت شده بود، دیگر داد نمیزد:«بخورش! بُکشش!»، اما زیاد هم مضطرب نبود، راحت نگاه میکرد. آسلان پنجهاش را روی حریف زمین خورده گذاشت و پیروزمندانه به دور و برش نظر انداخت. تماشاگران به هیجان آمده و فریاد زدند. اما ناگهان بدن بیحرکت پیت بول جمع شد و زیر پای آسلان پیچ خورد، بیرون جست و حمله کرد. هیولا گردن گامپر را از کنار محکم قاپیده و در عین حال پنجه خودش را عقب برده و از تیر رس آسلان دورکرده بود. تنها جایی که میتوانست مورد هدف قرار بگیرد سینه یانکی بود که آسلان بلافاصله دندانهایش را در آن فرو برد. نبرد به سختی در جریان بود. این مبارزهی تقریباً بیحرکت به درازا کشید، هیچ کدام تسلیم نمیشدند.
داور پیشنهاد داد:
– جداشون نکنیم؟
صاحبان سگها موافقت کردند، هر کدام پشت سگ خود را بغل کرد و کشید. آسلان با این قاعده آشنا بود و حریف را واگذاشت. یانکی ول نمیکرد. داور میخ چوبی را در آورد و میان فکهای او فرو برد، زور داد، باز هم زور داد تا بالاخره فکهای یانکی از هم باز شدند. یانکی را کشیدند و به سویی بردند. غرق در آب دهان وخاک و خون باز هم دم موش وار خود را میجنباند. آسلان خشمگین بود، عضلاتش به شدت میلرزیدند، در گلویش غرش خس دار و گنگی بالا و پایین میشد، با تمام وجود آماده تازیدن و جنگ بود.
صاحب، پوست پشت گردن آسلان را مشت کرده و با زحمت بسیار سگ را مهار میکرد. داور به او هشدار داد:
– محکم نگهاش دار، بیرون نپره.
– مگه میتونه جلوش رو بگیره!
صدای شخصی بود که با بغل دستی صحبت میکرد.
داور فرمان داد:«پس «داوای»!۲ بازشون کنین!».
سگها را دوباره آزاد کردند. گل و لای از زیر پنجههایشان بیرون پرید. نبرد با شدتی تازه دوباره از سر گرفته شد. آسلان عادت داشت که چشم به چشم، دندان به دندان و سینه به سینه بجنگد اما بدن پیت بول با آن لکههای سیاه و قهوه ایاش پایین تر بود، مثل مار پیچ و تاب میخورد – گاه به این سو و گاه به آن سو- و گامپر را وادار میکرد که نبردی غیر معمول و نا آشنا براند: سر را پایین بیاورد، تنه را خم کند، پاها را نیمه خم نگه دارد. تنفس آسلان کم میآورد، عکس العمل عضلاتش کند شده بود. هیولا قبراق بود، از خستگی رقیب روحیه گرفته بود. حرکات سبک و مطمئن او انگار میگفتند:« چیزی نمونده کار تو رو تموم کنم». آسلان زبانش را در آورد و بیحرکت ماند، به دقت یانکی را دنبال میکرد که مثل بازیکنان کشتی گیر جلو میآمد و عقب میرفت و مترصد لحظه و هدف مناسب برای یورش بود. فریاد مضطرب صاحب شنیده شد: «آآآ سلاااان!». آسلان سرش را به طرف صاحب برگرداند، وانمود کرد که حواسش پرت شده است. یانکی فوراً به طرف گردن باز و بیدفاع رقیب خیز بر داشت. گامپر انتظارش را داشت، آخرین قوایش را جمع کرد و خودش را کنار کشید و در میان هوا شکم صورتی رنگ هیولا – تنها جای نرم و نقطه ضعف بدن عضلانی او را- گرفت.
یک نفر از آن طرف با تعجب بانگ زد:« اووووه؟! تا حالا کسی ندیده که گرگکُش به شکم حریف حمله کنه!».
یانکی با صدای گرفته جیغ کشید، آسلان بیشتر فشرد و تکان داد. شکم هیولا پاره شد، خون از پوزه گامپر بیرون زد، یک بار دیگر هم حریف را تاب داد و پرتش کرد و گذاشت تا همان طور بماند. یانکی خودش را جمع کرد، به دشواری ایستاد و رودههایش را که بخار آز آنها بلند میشد به دنبال خود کشان کشان آورد، هنوز به آسلان نرسیده بود که لرزید و روی گل و لای پهن شد.
صاحب، قلاده را جلو آورد و تحسین کرد:«آفرین، آفرین آسلان جان!».
اما نتوانست گردن سگ را به بند کشد، گامپر سرش را عقب کشید، غرشی تهدید آمیز کرد و نیشهایش را نشان داد. صاحب مکثی کرد و ترس به دلش گفت:
– ای بابا! چی شد پسر! بیا، بیا بریم خونه، آسلان، بیا…
آسلان تکان نخورد. سرش را به سوی جاده گرفته و هوا را میبویید.
کسی از آن میان زیر لب گفت:
– آره دیگه، سگ دزدی این جوریه، به هر حال یه روزی دندون نشون میده.
صاحب در حالیکه نزدیک ماشین رفته و در عقبی را باز کرده و منتظر سگ بود، فریاد کشید:
– بیا اینجا، آسلان!
اما گامپر زیر بار دستور نرفت، اصلاً به صدای صاحب گوش نداد، انگار یادش آمده بود که نامش آسلان نیست، خال است. نگاهش رو به شهر بود و آهسته ناله میکرد، حیاط و خانهاش را به خاطر آورده بود…
– آسلان برگرد! وایسا!
صاحب نا امیدانه داد میزد، اما فایده نداشت. حالا دیگر خال از بیراهههای کنار جاده میدوید: تند، تندتر، باز هم تندتر…
________________________________________________________________________
قسمتی از رمان « چشم یِنوُک»؛
۱. «گامپر» (Gampr)، ارمنی: نژاد سگ بومی ارمنستان معروف به سگِ گرگکش.
۲. «داوای» کلمه روسی رایج در کشورهای شوروی سابق به معنی بیا، اصطلاحاً یعنی: یالله، بیا که برویم.