این شاید چهارمین یا پنجمین و یا حتی ششمین فنجان قهوهای بود که از قهوه فروشیها یا هر جای دیگری که میشد قهوه تهیه کرد، تهیه کرده بود، در اوج سرمای زمستان آدمهای عاقل همه در خانه میمانند و بیرون نمیآمدند آن هم با آن سرمای کشندهی مسکو. ولی دیمیتری عاقل نبود؛ اقلا از دید بیشتر آدمها ،عقاید عجیبی داشت مثلا به شدت عاشق سرمای کشندهی زمستانها بود نه اینکه بخواهد دائم در سرما باشد ولی حس میکرد که چشیدن این سرما و سختی آن باعث میشود که احساس درون آدم به جوش بیاید و بداند و بفهمد که زنده است. لازم است گاهی این سرمای کشنده را حس کرد تا فهمید که دنیا حقیقتا وجود دارد و میشود آن را احساس کرد. به ویژه اعتقاد داشت که نوشیدن یک قهوهی داغ در سرمای سوزناک لذتی خواهد داشت که با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نیست.
یقینا آدم عجیبی بود و برای فهمیدن آن لازم نبود که دقت چندانی به خرج داد، ذهنش اساسا دو برابر آدمهای دیگر درگیر بود و یک لحظه خالی از فکر نبود به همین خاطر اغلب موارد در حالتی شبیه بیماران روانی یا افراد افسرده به نظر میرسید؛ گاهی بدون اینکه توجهی به اطرافش بکند با خودش حرف میزد تقریبا منزوی بود و با افراد زیادی معاشرت نمیکرد. علاقهی چندانی هم به اجتماعی بودن نداشت. اولین واکنش او در برخورد با آدمهای تازه دفاعی بود. بیاحترامی نمیکرد ولی سعی میکرد فاصله اش را هم حفظ کند و تا کسی را به خوبی نمیشناخت با او صمیمی نمیشد. به نوعی اعتقاد داشت که همهی آدمها تا زمانیکه خلاف آن ثابت نشود، گرگند ولی وقتی با کسی صمیمی میشد یخش آب میرفت آن وقت میشد گفت که همنشینی دوست داشتنی و گرم است. حتی گاهی بذلهگویی هم میکرد. البته چندان جذابیت خاصی نداشت. لااقل در نگاه اول چهره و قامتی معمولی داشت و سکوتش که گاهی با تکبر اشتباه گرفته میشد مانع از آن میشد که دیگران هم چندان اشتیاقی به معاشرت با او داشته باشند.
این قهوهی چهارم پنجم یا ششم او بود درست نمیدانست به قدری محو در آزمون زنده بودن خود بود و به دیدن آدمهای پیر و جوان اطرافش که پارو به دست برفها را از در خانههای خود پارو میکردند دل سپرده بود و محو زیبایی یخبندان اطرافش بود که متوجه نشد کی سر از پایین شهر در آورده. مسافت زیادی را پیموده بود تا به اینجا رسیده بود.
دیمیتری متمول بود و به واسطهی محتاط بودنش به ندرت در چنین محله هایی پیدایش میشد نمیدانست کجای این شهر یخ زده است ولی تفاوت ساختمان و نمای شهر با جاهایی که عادت به دیدنشان داشت به او گوشزد میکرد که الان در پایین شهر است و در جایی که نباید باشد حضور دارد. در هر صورت بدون اینکه بخواهد و بفهمد به اینجا رسیده بود تصمیم گرفت قدری دیگر راه برود و این محیط بیگانه را که مثل دنیایی ناشناخته بود را برای لحظاتی بیشتر بپیماید روز بود و هوا روشن ، تک و توک آدم هایی را در خیابان در حال رفت و آمد میشد دید.
همانطور که در حال پیمودن خیابان بود نگاهش متوجه مردی شد که در سطل آشغالی را باز کرد سطل را کمی به هم زد و ته ماندهی غذایی را از داخل آن پیدا کرد و چنان با ولع به جان آن افتاد که انگار غذایی از بهشت است. دیمیتری در مرد دقیق تر شد مرد قامتی کمی بالاتر از متوسط داشت در کمال تعجب تا حدودی فربه بود که با راهی که برای غذاخوردن نشان داده بود نمیخواند. لباس هایی مندرس و پاره داشت ولی خوب خودش را پوشانده بود، هرچه به دستش رسیده بود پوشیده بود و این لباسها بر روی هم جثه اش را نزدیک دو برابر کرده بود اما مهم ترین چیز وجود چهره اش بود مردی بود خوش سیما و جذاب، مو هایی صاف و تا حدودی بلند داشت که از پشت کلاه دنباله اش معلوم بود از همه مهم تر چهرهاش بینهایت شبیه نیکلای، برادر بزرگش بود.
البته نیکلای اندکی معصومیت چهرهاش بیشتر از این مرد به چشم میآمد. نیکلای دلی بزرگ و رئوف داشت و همه چیزش از قیافه تا خلق و خویش به دیمیتری میچربید. به همین خاطر دیمیتری به برادرش حسادت میکرد همه بیشتر به نیکلای توجه میکردند. دیمیتری حتی در میانسالی هم از دیمیتری جوان جذاب تر بود. اگر دیمیتری زیباترین لباسهای دنیا را میپوشید و نیکلای زشت ترین لباسهای دنیا را باز هم برتری با نیکلای بود.
هرچه میپوشید و هر کار که میکرد به چشم میآمد و سر سوزنی از توجه اطرافیانش به خصوص دخترها کم نمیکرد. دیمیتری منزوی بود و به این قضیه چندان اهمیت نمیداد یا لااقل تظاهر به آن میکرد ولی آزار دهنده تر از همه چیز این بود که در میان نزدیک ترین کسانش یعنی پدر و مادرش و تنها خواهرش هم نیکلای عزیز تر بود. این حسد همیشه با دیمیتری بود و به جزئی جدانشدنی از وجودش تبدیل شده بود. با این وجود برادرش را از جان بیشتر دوست میداشت. بعد از اینکه نیکلای در میانسالی گرفتار الکل شده بود و زن و فرزندش او را ترک کرده بودند، دیمیتری علی رغم اخلاق ناسازگاری که نیکلای پس از اعتیاد شدیدش به الکل پیدا کرده بود هیچوقت از او رو گردان نشد و تا آخرین لحظه تلاش کرد که او را به زندگی برگرداند. بعد از اینکه نیکلای حاضر نشد که او را در خانهی خود جا بدهد، دیمیتری برای اینکه به برادرش نزدیک باشد از خانه ای که به آن وابستگی شدیدی داشت دل کند و در خانهای بی روح و سرد که از آن متنفر بود نزدیک خانهی نیکلای اقامت کرد تا شاید بهتر بتواند هوای برادر بیمارش را که حالتی مثل بچهها پیدا کرده بود و نیاز به تر و خشک شدن داشت را داشته باشد.
بعد از مرگ نیکلای به علت افراط بیش از حدش در شرابخواری به شدت ویران شده بود و حالا کسی را در مقابل خودش میدید که رنگ و بویی از عزیز از دست دادهاش داشت با خودش گفت :به طور قطع این آدم بیچاره را مثل برادر من الکل به این روز انداخته است. معصومیت در چهرهی او هم مثل نیکلای موج میزند. دیمیتری به طرف او رفت. مرد میخواست آخرین لقمهی ته مانده را به دهان ببرد که دیمیتری مانع او شد مرد نگاهی متعجب و طلب کارانه به او انداخت.
دیمیتری گفت: این غذا شاید تو را مسموم کند. آخر اصلا چنین چیزی را نمیشود خورد. بهتر است آن را در همان سطل آشغالی بیاندازی که آن را برداشتی.
مرد که با زحمت دستش را از دست دیمیتری عقب کشیده بود میخواست دهانش را بازکند و چیزی بگوید که یقینا چیزی به جز فحش و ناسزا نبود که متوجه شد دیمیتری دست به درون جیبش برده و اسکناس هایش را بیرون کشیده است
دیمیتری گفت:من به تو پول میدهم تا غذای مناسبی تهیه کنی کمی جلوتر جای کوچکی بود که من از آن قهوه خریدم، میتوانی به آن جا بری و برای خودت غذایی بگیری. بعد چند اسکناس درشت به مرد داد.
مرد در چهره اش آثاری از بهت و تعجب از این بخشش عجیب و غیر منتظره دیده میشد. آدمهایی مثل او یقینا به گرفتن اعانه دارند ولی قاعده بر آن است که درخواست کمک میکنند و بعضی آدمها از روی دلسوزی یا برای خودنمایی یا هر چیز دیگر به آن کمک میکنند. ولی این بار بدون اینکه درخواستی بکند چند اسکناس درشت به او بخشیده شده بود. این پول به طور قطع برای یک هفتهی او هم کافی بود. مرد چیزی نگفت و با نگاه متعجب خود فقط به چهرهی دیمیتری نگاه میکرد ،دیمیتری که از خیره ماندن آدمها به صورتش چندان خوشش نمیآمد، بی تاب شده و بدون اینکه حرفی بزند از مقابل مرد رد شد و به راهش ادامه داد. از کنار مرد که رد شد به یاد روزهای خوش با نیکلای افتاد. ولی آرام آرام یاد روزهای سیاه نیکلای و درد و رنج خودش و او در روزهای آخر زندگیش امانش را برید.
خسته شده بود زمان و مکان را از دست داده و حالا که حواسش را جمع کرده بود میدید که دیگر به نقطهی خیلی پرتی رسیده است. برف سنگین دوباره شروع به باریدن گرفته و هیچ کس هم در اطرافش نبود و سرمای اطرافش هم آزار دهنده شده و دیگر وقت آن بود که خانهی گرم و آرام خود کنار آتشی فروزان برگردد که احساس سوزشی در پشت خود کرد به عقب برگشت مرد ولگرد را چسبیده به خود دید. بعد دوباره سوزشی در شکمش احساس کرد ناخودآگاه از مردی که به قدری به او نزدیک بود که نفسهای مسمومش را حس میکرد، فاصله گرفت. بعد متوجه محل سوزش شکمش شد و سرانجام نگاهش متوجه دست مرد ولگرد شد که چاقویی خونی را نگهداشته بود. خون از لبهی آن بر روی دستش نشت کرده بود.
دیمیتری بهت زده به مرد نگاه میکرد. مرد میخواست به جلو بیاید و ضربه ای دیگر بزند اما متوجه شد که همان دو ضربه کار دیمیتری را ساخته دیمیتری بر روی زمین افتاد. مرد ولگرد کت او را به سرعت کشت و پولها را پیدا کرد. بعد ساعت او را که ساعتی گران قیمت بود باز کرد.
دیمیتری زبانش در خلال این چند ثانیه بند آمده بود میخواست چیزی بگوید ولی نمیتوانست تنها با چهره ای بهت زده به مرد و آنچه که با او میکرد نگاه میکرد. وقتی مرد دور میشد کسی آن اطراف نبود. زخم چاقو در شکم و کمرش امانش را بریده بود. ناله میکرد و التماس میکرد. انگار نمیفهمید که کسی در اطرافش نیست و تنهای تنهاست و با آن نالههای خفیف اگر کسی هم از اطرافش بگذرد، صدای او را نخواهد شنید. آرام آرام دچار حالتی شبیه سرگیجه شد. نمیدانست که چه مدت است در این حال است. ناگهان متوجه شد که مردی از آن سوی خیابان به او نگاه میکند این نظاره کردن یکدیگر نزدیک یک دقیقهی تمام طول کشید.
رمقی نداشت که بخواهد عکس العمل خاصی نشان بدهد. تنها با نگاههایش که حالا به تاری گراییده بود، به او التماس میکرد که کمکش کند عجیب این بود که مرد هیچ واکنش خاصی نشان نمیداد. این وضعیت دیمیتری برایش چندان مهم نبود یا متوجه شرایط او نشده بود میترسید یا هر دلیل دیگری معلوم نبود. هر چه بود اقدامی نمیکرد فقط نگاهش روی دیمیتری قفل شده بود و او هم متقابلا چشمان تارش را به او دوخته بود. سرانجام دیمیتری چشمانش را بست و از هوش رفت.
.
[پایان]