روی صندلی لم دادهام در حالت سرگیجه و تهوع. چند دقیقه پیش از جایم بلند شدم و کمی راه رفتم. قبل از آن حالم چندان خوش نبود. حالا حالم بدتر هم شده است. حالت تهوعم شدیدتر شده و سرم به شدت گیج میرود. صندلیام طوری است که نگاهم برخلاف جهت حرکت قطار است. همه چیز به سرعت از جلو چشمم عبور میکند. سرعت قطار را درست نمیدانم ولی بی تردید با بیش از دویست کیلومتر در ساعت در حرکت است. درختها به هم چسبیده به نظر میآیند. درک درستی از هوای بیرون ندارم. فقط میدانم هوا آفتابی نیست. روی شیشه از بیرون کمی خیس است. یادم میآید یک ساعت پیش که سوار قطار شدم هوا بارانی بود و من با چتر وارد ایستگاه شدم. حالا مطمئنم که وقتی سوار ترن شدم چتر همراه نداشتم.
سه تکه بار با خودم به داخل قطار آوردهام : کوله پشتی زواردررفته محتوی کتابهایم که زیرش چرخ هم دارد و این سالها در بسیاری موارد با من همراه بوده، سنتور کوچک لا- کوک و یک سه پایه فلزی که یک صفحه متحرک به آن متصل است و در واقع برای قراردادن و خواندن نت درست شده اما من آن را به شکل یک میز درمیآورم. سنتورم را روی آن قرار میدهم و مینوازم. میدانم که عمدا چتر را با خودم نیاوردهام اما یادم نیست آن را کجا گذاشتم. نگاه به بیرون در حالی که سرعت قطار بسیار بالاست سرگیجهام را بیشتر و حالت تهوعم را شدیدتر میکند اما باز هم اصرار دارم بیرون را ببینم.
به مرز استفراغ نزدیک شدهام . برای دقیقهای چشمانم را میبندم. کمی آرامش پیدا میکنم. نگاهی مات به بیرون میاندازم. دوباره چشمم را میبندم. چه خوب بود اگر خوابم میبرد. اما میدانم این امکان پذیر نیست، به ویژه وقتی اصرار به خوابیدن داشته باشی کنجکاویت بیشتر خواهد شد و فرار از آنچه در مغزت میگذرد مشکل تر. قطرات آب روی شیشه حرکت میکنند و گاه سر و بالا میروند. چشمهایم را برای دقایقی میبندم و باز میکنم. قطار از یک دشت کم درخت عبور میکند. یک گله آهو در دشت در حرکتند. به نظرم میآید یک آهو به زمین میافتد، هم زمان که کمی دورتر دود سیاهی در هوا دیده میشود. این حادثه را در کودکی تجربه کردهام ، صید یک آهو در مقابل چشمانم در کوههای بیدرخت اما پر بوتهی اطراف روستایمان. دوباره چشمهایم را برای چند لحظه میبندم و باز میکنم. در طرف راست قطار که از شیشهی کنار من پیداست فقط درخت دیده میشود، درختهایی در حال فرار.
خوابم نبرده اما هشیار هم نیستم. به زور از جایم بلند میشوم. مردی که کنارم نشسته با اکراه راه میدهد تا وارد راهرو داخل واگن شوم. تعادلم را به زور حفظ میکنم. چند بار به این طرف و آنطرف میافتم. بالاخره خودم را جمع میکنم و به طرف رستوران قطار میروم. نمیدانم برای چه آمدهام اما با نگاهی به اطراف یک چای میخرم. در حال نوشیدن چای احساس میکنم انتخاب درستی کردهام . کمی حالم بهتر است. یک خانم مسن یک لیوان شراب میخرد و بوی الکل به مشامم خوش میآید. اطرافم را مطالعه میکنم. سرها در گوشیهای موبایل فرورفتهاند. پیرمرد فروشنده با یونیفورم شیک و مرتبش با همه مشتریها با لبخند برخورد میکند و تلاش میکند در حین دریافت پول چند جمله با آنها رد و بدل کند. او در حال کارکردن است و حق ندارد از موبایلش استفاده کند. تا حالا بلندترین مکالمه را با من داشته. اول تلاش میکنم اسکناس پانصد کرونیام را با خرید یک لیوان چای خرد کنم. دلش برایم میسوزد. فعلا امکان خرد کردن پول را ندارد. میگوید یک چای مایهای ندارد میتواند پولش را نگیرد. تازه متوجه دستگاه دریافت پولش از طریق کارت اعتباری میشوم. با دستگاههای معمول کمی تفاوت دارد. از اینکه خواسته از خیر پول چای بگذرد به شدت متعجب میشوم. اینجا سوئد است، چرا باید مرا به چای مهمان کند؟ کارت اعتباریام را از جیب بیرون میآورم و میگویم: کارت دارم اما فکر کرده بودم نقد بپردازم. مودبانه و با لبخند پول چای را حساب میکند.
روی صندلی نزدیک صندوق مینشینم. بازار فروش رستوران بی رونق نیست. یک زن جوان با کودک حدود هفت ساله اش جلو صندوق میآید و چای و شکلات میخرد. پول نقد میپردازد. مرد بقیه پولش را که میدهد دخترک پولهای خرد را میگیرد و سکه ای را به مادرش نشان میدهد. فروشنده متوجه شادی کودک میشود. میگوید باز هم سکههای دو کرونی جدید دارد و حتا میتواند ده کرونیشان را هم با دو پنج کرونی جدید عوض کند. کودک از شادی در پوست نمیگنجد و مادر شاد است. اما شادی آنان با شادی و غرور پیرمرد فروشنده قابل قیاس نیست. گره کراواتش را صاف میکند و با لبخند سکه ده کرونی را از کودک میگیرد. واکنش شادی کودک در چهرهی پیرمرد دیدنی است. در ذهن بیمار من مقایسه ای دیوانهوار انجام میگیرد، کاملا خارج از اراده ی من: آیا شادی تیمور لنگ از دیدن فواره خون از گردن یک سردار دشمن بیشتر بود یا شادی پیرمرد از دیدن شادی این کودک؟ و بعد از خودم میپرسم: آن شکارچی که تیرش آهوی هذیان من را نشانه گرفت حالا چه حالی دارد؟
هنوز به حال عادیام بازنگشتهام . خودم را جمع میکنم و از رستوران به طرف واگن خودم برمیگردم، باز هم روی صندلی کنار پنجره و حرکت قطار در جهت مخالف نگاه من. به بیرون خیره میشوم. قطار از کنار چند خانهی مسکونی عبور میکند، صحنهای دلخراش در برابر چشمانم. دهانم مزهی تلخی دارد. آیا درست میبینم؟ یک گربهی چاق و چله از شیروانی یک خانه آویخته شده است. من طنابی به گردن گربه میبینم. سرعت قطار بیش از دویست کیلومتر در ساعت است، سریعتر از سرعت هذیان من. هنوز از فکر گربه فارغ نشدهام که کلاغی را میبینم، خشکیده روی سیم برقی که از بالای سرم عبور میکند. میخواهم روی صندلی تکانی به خودم بدهم. نمیتوانم. بدنم خشک و منجمد شده. قادر به کمترین حرکتی نیستم. بیدارم، کاملا بیدار. منتظر بودم از خواب بیدار شوم و ببینم که همه آنچه در ذهنم میگذرد خیالات دیوانهوار است. اما خیال نیست، بیدارم. یک گوزن تنومند شمالی دور از قطار در حال دویدن است، به موازات قطار و در جهت حرکت آن، به نظرم سرعت گوزن با سرعت حرکت قطار برابری میکند. دیوانهوار میدود، شاید از تیررس یک شکارچی میگریزد. دهانم خشکتر شده و احساس میکنم کنار لبم کف کرده. آب روی شیشه پنجرهی قطار سربالا میرود.
به مردی که کنارم نشسته نگاه میکنم. در حالت خواب و بیداری با موبایلش بازی میکند. دقیق میشوم. باید سردربیاورم، خواب است یا بیدار. حتا در صورتی که بیدار باشد دلیلی برای آغاز یک مکالمه نمیبینم. هیچ رغبتی به مکالمه با من نشان نداده است. خوشحالم که این گونه است. حوصلهی مکالمه با کسی را ندارم. پیش تر فکر میکردم مشکل از سوئدیهاست که سردند و بیعلاقه به ارتباط. حالا خودم هیچ علاقهای به مکالمه با دیگران ندارم، اگر مجبور نباشم. با این وجود هنوز دوست دارم گناه سرد بودن را به گردن دیگران بیندازم و این وصله به سوئدیها خوب میچسبد. خودشان هم باورشان شده که کوتاهی از آنان است. موبایل از دست مرد میافتد.
حالم بدتر شده است. یک پاکت مخصوص استفراغ را میکنم و سرم را پایین میگیرم، رو به شیشه. نمیخواهم کسی ببیند بالا میآورم. سعی میکنم استفراغ کنم. اتفاقی نمیافتد. دقایقی به همین حالت مچاله میمانم. پاکت را به جایی بند میکنم، چشمانم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم. حالت تهوع تخفیف پیدا کرده. کاش بیرون بودم. هوس هوای آزاد کردهام ، به اندازهی یک دم کامل که آن را ببلعم و در ریهها جاری کنم. تکیه میدهم و به حرفهای امشبم میاندیشم، به پرسشهای حاضران در بارهی سرنوشت پناهجویان افغانستانی که به افغانستان برگردانده میشوند، به سرنوشت نوجوانانی که در ایران متولد شدهاند، در آنجا رشد کردهاند، با هزار مصیبت خودشان را به سوئد رساندهاند و حالا از سوئد به افغانستان کشوری کاملا غریبه برای آنان بازگردانده میشوند و به پاسخهای خودم به این پرسشها میاندیشم. از برخی پاسخهایم ابدا راضی نیستم. حاضران پرسشهایی از من کردند که هر پاسخی به آن میدادم حالا راضی نبودم. شاید مشکل اصلی پاسخ من نبود، پرسشها غلط بودند. بعضی اوقات یک کلمهی نابجا میتواند جان انسانی را به خطر بیندازد. گمان میکنم در پاسخ یکی از حاضران دروغ گفتهام ، برای دفاع از پناهجویان. در واقع بخشی از حقیقت را نگفتهام ، روشی موذیانه برای فریب دادن مخاطبان.
از روی صندلی بلند میشوم. سرم گیج میرود. دوباره مینشینم. بلندگوی قطار اعلام میکند که تا پنج دقیقه دیگر به ایستگاه مقصد من میرسد. هر طور شده باید بلند شوم. تمام انرژی خودم را به کار میگیرم و خودم را از روی صندلی جاکن میکنم. بغل دستیام برایم راه باز میکند. تعادلم را حفظ میکنم. سنتور را از جای بار بالا سرم برمیدارم. بخت با من یار است که سنتور لا-کوک سبک است، شاید نصف سنتور دیگرم که رویش طرح مینیاتورکشیدهاند وزن دارد. تلوتلو خوران خودم را به انتهای واگن میرسانم، جایی که میز سنتور و کوله پشتی سیارم را گذاشتهام . سرم دوباره گیج میرود. سعی میکنم هر جور شده تعادلم را حفظ کنم. سرعت قطار هنوز زیاد است. دو دختر و دو پسر دور یک میز که دو جفت صندلی کنار آن و روبروی هم قرار گرفته مشغول پاسور بازیاند. با هم فرانسوی صحبت میکنند. احتمالا دانشجوی مهمانند. یک آروغ بی صدا میزنم. دهانم مزهی بدی میگیرد. سرعت قطار به نظرم کمتر شده. هر جور شده باید تا دو سه دقیقه دیگر طاقت بیاورم.
لحظات آخر کندتر میگذرند. چند بار به این طرف و آنطرف پرتاب میشوم. بالاخره قطار میایستد. انگار مجبورم هر سه تکه وسایلم را یکباره با خودم از قطار بیرون ببرم. میز جمع شده و سنتور را در یک دست و کوله محتوی کتابها را در دست دیگر جا میدهم. راه میدهم دیگران پیش از من پیاده شوند. از پلهی اول پایین میآیم. روی پله دوم چشمم سیاهی میرود. تلاش میکنم تعادلم را حفظ کنم. دو جوان هم تلاش میکنند مرا نگه دارند. موفق نمیشوند. هنوز از پلهی دوم پایین نیامده روی سکو ولو میشوم. میز سنتورم کمی دورتر از خودم دیده میشود. کوله کتابهایم کنارم روی اسفالت افتاده. سنتورم را اول نمیبینم. سرم را بلند میکنم. سنتور از کیفش بیرون افتاده و صدای سیمهایش در گوشم میپیچد. نمیدانم چشمانم را با ارادهی خودم میبندم یا خودشان بسته میشوند. دوباره حالت تهوع شدید دارم. سرم گیج میرود. کمی بعد آرام میگیرم، فوقالعاده آرام، آرامتر از وقتی که سنتورم را مینوازم، آرامتر از آواز الههی ناز. نگران سنتورم نیستم، فقط صدایش در گوشم میپیچد، صدایی با نواختن یک نوازندهی حرفهای. به نظرم پرویز مشکاتیان است که مینوازد. چه سعادتی بالاتر از این برای سنتورم که توسط او نواخته شود. او مینوازد و من زمزمه میکنم: جونی جونی، یار جونی، رشتی و مازندرونی، من میرم تنها میمونی.
چشمهایم بستهاند اما میدانم که عدهای دورم جمع شدهاند. قطرههای باران روی صورتم میریزند، قطرههای سرد. قادر نیستم چشمانم را باز کنم. در گهوارهی مرگ تاب میخورم، آرام و سبکبال. از حالت تهوع خبری نیست. سرگیجه ندارم. باران صورتم را صفا میدهد و سرمای حاصل از قطرات باران لذتبخش است. صدای سنتورم میآید، حالا دیگر خودش مینوازد، زیباتر از هر نوازندهای مینوازد. صداهایی در اطرافم شنیده میشوند اما صدای سنتورم بر همهمههای اطراف مسلط است. در صندلی راحتم، در گهوارهی مرگ تاب میخورم. پژواک آوازی در مایهی بیات ترک در سرم انعکاس دارد: «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد». حافظ است که به استقبالم آمده : «یک نکته از این معنا گفتیم و همین باشد.» هنوز نمیتوانم چشم باز کنم و پیرامونم را ببینم. شاید هم علاقهای به دیدن پیرامونم ندارم. کدام آدم عاقل آرامش گهوارهی مرگ را با روزمرگی تاخت میزند؟ دوست دارم در این حالت بمانم. غرق میشوم، در خیالاتی که به دالانی بیانتها شباهت دارند: «هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز، نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد.» برای دقایقی هیچ صدایی شنیده نمیشود.
قطرهای گرم روی صورتم میافتد. عرق کردهام . چشمم را که باز میکنم نور شدید چشمانم را آزار میدهد. چشمانم را به سرعت میبندم. همهمهای در گوشهایم میپیچد. یک قطرهی گرم دیگر روی صورتم میچکد. چشم باز میکنم. صورت دختر را مخلوطی از خاک و خون پوشانده اما چشمهایش دیده میشوند، چشمهای آشنایش. صداهای نامفهوم گم میشوند. در چشمانم خیره میشود و فریاد میزند: بابا حالت خوبه؟ گیج و منگ نگاهش میکنم. چقدر شبیه دختری است که بقیه پول را و سکههای نو را از فروشنده رستوران در قطار گرفت! سرم را به اطراف میچرخانم. سگی استخوانی را به دندان گرفته و در میانه ویرانههای ساختمان پرسه میزند. سرم را بلند میکنم و به ساختمان نیمه ویران نگاه میکنم. یک انفجار دیگر ساختمان را میلرزاند و دخترک گریه میکند: بابا چه حال داری؟ جوابی نمیدهم. سر بلند میکنم. دیوارهای نیمه ویران دارالامان دور سرم به چرخش درمیآیند، سریعتر و سریعتر. صدای میوه فروشهایی که با کراچیهایشان بخشی از خیابان را گرفتهاند به گوش میرسد و صدای رانندههایی که صدا میزنند: شهرک حاج نبی، امیدسبز!
قطرات گرمی روی صورتم میافتد. پهلوی راستم گرم میشود و بعد شروع به سوختن میکند. سرم داغ میشود. دختر دستش را به پهلویم میکشد و بالا میگیرد. دستش و آستین پیراهنش غرق خون است. جیغ میکشد. پهلویم داغ داغ شده و صدای او از دوردستها شنیده میشود. هنوز حس میکنم دستش را روی پهلویم حرکت میدهد. صدای شیونش دورتر میشود. چشم باز میکنم. دهانی باز در مقابل دیدگانم قرار دارد. صدایش دورتر و دورتر میشود. پهلویم یخ کرده است. هیچ صدایی شنیده نمیشود. هیچ بویی نمیآید. همه چیز سیاه شده است. من با دلهرهای خوشایند در یک حفره سیاه فرو میروم.
.