«جنایات آینده» ساخته دیوید کراننبرگ در فردایی رخ میدهد که سازنده آن به عمد و درست فاصله امروز ما با آن زمانه را نقطهگذاری نمیکند. در جهان داستانی اثر ما نمیدانیم در چه سالی به سر میبریم و نمیدانیم با آن چقدر فاصله داریم. آنچه آشکار است این است که جهان فیلم، جهان فرداست.
همه چیز حتی ابزار ناشناخته شکلی باسمهای دارد. از قضا در صحنهپردازیها هم نشان از آن تکنولوژی چند بُعدی و پیچیده مرسوم در فیلمهای آخرالزمانی نیست که شاید دلیلش این باشد که اساسا با آخرالزمانی طرف نیستیم. اینجا داریم از تکامل تن حرف میزنیم و گویی تکامل را پایانی نیست.
در اتمسفر فیلم بدویتی جاریست که رنگ و بوی آن را میتوان در فضای شهری که گویی به حال خود رها شده، دید. آدمهای بیسبقه همچون ساختمانهایی که بیشتر مخروبه و متروکه جلوه میکنند، بسته به نیاز ظاهر میشوند و غایب میشوند، بیآنکه از وجود اجتماعات صمیمی در میانشان خبر بدهند. کُدهایی که در نهایت دستمان را میگیرند، تصویری دارای اعوجاج را از آیندهای نصیبمان میکند که نه آنقدرها به پایان نزدیک است که نیستی در پی داشته باشد و نه آنقدرها شبیه پیشبینیهای مرسوم است که در آن رباتها و کامپیوترها نقش و سهم غالب را از آن خود کرده باشند.
اینجا صحبت از استیلای هوش مصنوعی نیست، آنچه «جنایتهای آینده» نشان میدهد، درباره انسان است؛ انسانی همان قدر مهم که در عصر پارینهسنگی (ابتداییترین و طولانیترین مرحله حیاتش) فرگشتهای فکری و جسمی اولیه را تجربه کرده و پس از آن عصر برنز و آهن را از سر گذرانده و به امروز رسیده است. جنایات آینده میگوید که در نهایت باز این انسان است که محرک و موضوعیت پیرامون خود است.
نگاه به تاریخ یک دستاورد بزرگ در پی دارد و هر چقدر این نگاه از فاصله دورتری انجام شود و گستره بیشتری را پوشش دهد، این دستاورد ابعاد مختلفی به خود میگیرد: «بیترسیِ ناشی از قبولِ کوتاهی نقش در فرایند تکامل» این دستاورد بزرگ است.
وقتی که میدانیم عمر جهان به حدود ۱۲ تا ۱۳ میلیارد سال پیش میرسد و سهم حضور انسان از این عمر طولانی تنها اندکی بوده با خود چه میاندیشیم؟ آن هنگام میشود که دیگر صحبت از دو هزار سال قبل یا بعد از میلاد مسیح خیلی ناچیز به نظر میآید. پرسش مهم این است که پیش از حضور انسان، زمین با اسباب خود چه میکرده؟ درک این واقعیت ما را با این حقیقت روبهرو میکند که عدم حضور انسان در آینده به معنای نابودی و عدم جهان نیست. انسان یک اتفاق است در میان هزار و یک اتفاق دیگر. زمانی بوده و زمان درازی هم در قاب هستی وجود نداشته، مهم این است که انسان همواره با یک سرعت مشخص در مسیر تکامل حرکت نمیکرده است. مثلا تا دورهای که به این نتیجه رسیده برای داشتنِ شکارِ بهتر میتواند از سنگ تراش داده استفاده کند، یا دورهای که فهمیده میتواند تکههای چوب را به یکدیگر بَست بزند، زمان زیادی لازم داشته است. نسبت زیست انسان قبل و پس از انقلاب شناختی، نسبتی معنادار بوده و تنها کوتاه زمانی بعد از انقلاب صنعتی سرعت پیشرفت در عرصههای مختلف رشد گرفته است. وقتی چنین عدم تناسبی در پیشرفت زیستی و حتی تکامل ذهنی وجود داشته، پس نمیتوان با قطعیت گفت این عدم تناسب در آینده هم ادامه پیدا نمیکند. دور از امکان نیست که مثلا سه هزار سال دیگر انسانی روی کره زمین نماند، و زمین و محتویاتش تا میلیونها سال بعد از آن به حیات خود ادامه دهند.
و وقتی از تکاملِ بدن (پیکر، تن، جسم، قالب، شکل، صورت، هیئت، کالبد) حرف میزنیم، بدون شک با هندسه سر و کار خواهیم داشت. امر جنسی بُعدی از هندسه تن است که به وظیفه کلاسیک خود مامور به ضمانت بقا و به تعریف مدرنش مامور به حفاظت از روان است. حفاظت در این کشفهای افسار گسیخته جهان نو هم طبعا گاهی معناهای خارج از سنت میگیرد. فیلم جنایات آینده از نظر جُستن راههای تازه برای کسب لذت جنسی تا حدی یادآور فیلم «موبیوس» ساخته کیم کی دوک است. در فیلم موبیوس نیز زخم راهی برای کسب این لذت و در نهایت ارگاسم بود. و در «جنایات آینده» نیز جوریدن زخمها و کنکاش حفرههای جسم جدای از جنبه پژوهش و ادراک و جدای از پرفورمنسهای هنر پساآوانگارد، راهی برای کسب لذت جنسی است. تفاوت این به استقبال رفتن زخم در دو فیلم در آنجا است که در جنایتهای آینده درد حذف شده و در موبیوس درد به قوت خود باقیست، اما شخصیت داستان برای کسب آن لذت چارهای جز تحمل آن ندارد.
در فیلم دیوید کراننبرگ این تغییر بنیادی در بدن انسان باعث میشود که به روی افراد هوشیار عمل جراحی انجام شود و نگرانی از نظر بیماریهای عفونی وجود نداشته باشد. آزار تن و دیگرآزاری در اینجا هم مثل فیلم «تصادف» (۱۹۹۶) دیگر ساخته کراننبرگ جنبه نامعمول پیدا میکند، گرچه در فیلم جنایات آینده هم باز تفاوتی آشکار است و آن اینکه مفهوم آزار در جهان داستانی اثر معنای خود را از دست میدهد.
نکته دیگری که از اهمیت بسزایی برخوردار است، تقابل دو گروه تکاملگرایان تندرو و سیستم پلیس مخفی است که وظیفه مهار و سرکوب این گروه را دارد. نهاد امنیتی برای نظارت و کنترل این گروه رادیکال که در تکامل سیستم هاضمه خود دستاوردهایی را کسب کردهاند، از وجود ساول تنسر (شخصیت اصلی داستان) که به عنوان یک آرتیست مشغول به فعالیت است، استفاده میکند. تنسر خود به عنوان فرد ویژهای که از عنصر تکامل در بدن، خروجیهای هنرمندانه عرضه میکند، شناخته میشود؛ هنرمندی که با وجود تجربه و درک ملموس تحولات، رویکرد میانهروی را انتخاب کرده و با همین رویکرد برای پلیس مخفی جاسوسی میکند. اما جاسوسی او هم مدت انقضایی دارد و در نهایت در پایان فیلم با درک تجربه تکاملگرایان رادیکال از خط بیرون میزند و پا در ساحتهای تازه میگذارد.
فیلم جنایتهای آینده از آن جهت فیلم مهمی است که دریچهای تازه در تخیل و تصورِ تکامل باز میکند؛ تکاملی که طی بدویت آدمی به کندی و دور از چشم و بسته به نیاز پیش میرفته و در جهان فیلم که با انسان شعورمندِ پردازشگر مواجه هستیم، در پیش چشمِ حافظهدار و ذهن تثبیتگر انسان مدرن رخ میدهد. انسان در دوردستهای تاریخ به ضرورت کوچگری، شکار، شبانی، یکجانشینی، کشاورزی و ساخت و ساز در این مسیر تکامل به شکلی گام برداشته که تغییر اندام از جمله دستها، پاها و جمجمه و فک بخش مهمی از این تکامل بوده است. طبیعت انسان برای ادامه بقا نیازسنجی کرده و این تکامل به آرامی در طول هزارهها انجام گرفته است. دری که «جنایات آینده» پیش روی ما میگشاید این پرسش را با خود به همراه دارد که ما چه میدانیم که این کالبد که امروز در آن میزیایم، فردا چه نیازهایی خواهد داشت که برای رفع آن درون خود کنکاش خواهد کرد و تکاملی تازه را از سر خواهد گرفت.