با صدای باران روی شیشهی پنجره بیدار میشوی. از پنجره چشم بر میداری و به عسلیِ جلویت مینگری: روزنامهای تا شده. برش میداری، بازش میکنی. از صفحهی اول به صفحهی آخر، دوباره از آن سر برمیگردی. تیتر و ریزِ مطالب، اخبار خارجی، داخلی، قیمت طلا، پروژههای شهرکسازی، زودیاک و جدول کلمات متقاطع، بیآنکه آنها را بخوانی و جایی درنگ بکنی، فقط از زیر چشمت رد میشوند. باز روزنامه را تا میکنی. پرتاش میکنی روی میز. چشمت به تیتری میافتد. باز برش میداری. بازش میکنی، برعکس است، برش میگردانی: «دلتنگی»، داستان است. مردِ توی داستان، با کالسکه و اسب، روی خیابان ایستاده و دانههای برف روی شانه و گردنش میبارد. منتظر کسیست که سوار بشود و به او گوش بدهد تا در مورد تکپسرش، که یک هفته پیش مُرده، درد و دل کند. کسی به او گوش نمیدهد. ناگزیر هنگام شب، چیزی را که در دلش مانده، برای اسبش بازگو میکند. داستان را نمیخوانی، قبلاً و روی همین میز آن را خواندهای؛ زمینش میگذاری. رعدوبرقی بە پنجرە میزند، برای یک لحظه روی روزنامه و کلاه و میز و زیرسیگاریِ داخلِ اتاق سایهای میاندازد و باز تاریک میشوند.
پاکت سیگار افتاده زیر روزنامه، میاندازیاش روی روزنامه. کلاه کنار دستت را بر میداری و روی سرت میگذاری. برای دمکردن یک فنجان قهوه، یک لنگه پا از روی مبل بلند میشوی. باید قهوهاش از شیر بیشتر باشد. سرپوش قهوه را باز میکنی، اندکی درونش مانده. بو میکشیاش. «ساخت برزیل است.» قهوهفروش اینچنین گفته بود. کشوی کابینت را باز میکنی. لایەای از غبار روی لبهی کابینت نشسته. انگشتی بر روی غبار میکشی، رد انگشتت یک خط تمیز بە جا میگذارد. قهوهجوش و یک فنجان را بیرون میآوری. صدای بستن کشوی کابینت، در هال طنین میاندازد. قهوه و شیر و آب را در قهوهجوش میریزی. آن را روی اجاق میگذاری. آبی بە فنجان میزنی.
روی فنجان، تصویر چند تا گربه کشیده شده. گربهی روی فنجان، فقط یک گربهی واحد است که دوباره و چندباره کشیده شدە است؛ یک بار راست و درست، و یک بار کج، یا نصفش افتاده است. با قاشقکی، شیرقهوه را هممیزنی، کوچک است، نوک پنجهات به گرمای شیرقهوه میخورد. بههم میزنی، مخلوط میشوند. قهوهجوش را پایین میآوری. تا لبهی فنجان، قهوه میریزی. نیمفنجان قهوه توی قهوهجوش میماند. کف تا لبەی فنجان بالا میآید. باز به هم میزنی. چشمهایت با چرخش کف داخل فنجان میچرخند. برمیگردی پشت میز. در یک دستت فنجان و در دست دیگرت قهوهجوش است؛ آنها را پایین میگذاری. کلاه را پهلویت میگذاری. با هر دو دستت فنجان را بلند میکنی (نوشیدن قهوه با هر دو دست بیشتر میچسبد). بخار قهوه، مثل یک ابر کوچک، توی اتاق پراکنده میشود. با هر دو دست فنجان را پایین میگذاری. نصفی از فنجان روی روزنامه قرار میگیرد. پاکت سیگار را برمیداری و صدای روشن کردن فندک در اتاق میپیچد.
لامپ اتاقت سوسو میزند. بلند میشوی. آسمان چشمک میزند. شیشهی پنجره سفید میشود. کلید برق را میزنی، خاموش میشود. باز روشنش میکنی، نصفهروشن میشود. انگشتت روی کلید برق مانده است، خاموشش نمیکنی. هنوز لامپ سوسو میزند.
باز برمیگردی پشت میز.
فندک مثل ماهی، بین انگشتهایت میآید و میرود. باران آنسوی پنجره صدایت میزند. فندک را روی پاکت سیگار میگذاری. میروی و برمیگردی. کلاه را از روی مبل برمیداری، و سرت میگذاری. صدای ویژویژ ماشینها که زیر باران حرکت میکنند، نرم است. همینجا ایستاده بودی، پشت این پنجره، آفتاب آمده بود توی حیاط. سایهی یک آنتن توی حیاط، منتظر پرندهای بود که بیاید و رویش بنشیند؛ نشست. کمی اینطرفتر، سایهی یک طناب لباسِ خیس روی سیمان حیاط افتاده بود. سایهها گرد بودند و مثلثی. با یک نخ باریک از طناب آویزان شده بودند.
باد میوزید، طناب شکم داده بود. پشت پنجره را ترک گفتی و درِ اتاق را باز کردی. خم شدی و کف دستت به سیمان خورد. سایهها روی دستت افتادند. به گیرهی رختها دست زدی و باز نشدند. سایهی یک کلاغ روی آنتن به جنبیدن افتاد، آنتن لرزید. چند قدم آنطرفتر رفتی. دستت را به پشت کلاغ کشیدی؛ نجنبید. کمی سرش را بالا و پایین کرد، فقط همین. دستت را به منقار و دمش زدی، نپرید. کلاغ چند بار به آنتن منقار زد، دو بار غارغار کرد و سپس پرید.
آنسوی پنجرە باران میبارد. شاخەهای برھنە و قهوهای، محکم ایستادهاند.
نوری بە دیوار مقابلت میخورد و برای یک لحظه تصویری ظاهر میشود: مردی کنار دریا نشسته است. دیوار دوباره تاریک میشود. «وقتی ترکش کردم باران میبارید». به انتهای ھالِ نمور و آفتابندیده خیره میشوی، پرهای هواکش میچرخند: «فرررر…»
به سوی میز برمیگردی. خم میشوی و فنجان را برمیداری، یک دایرهی خیس روی روزنامه جا میماند.
باران بیوقفه میبارید. گِل و لای زیر پا، بهتدریج نرمتر و غلیظتر میشد. نمیرسیدید. لجنزار شده بود. باریکهراهها گم شده بودند. یک مهِ غلیظ، میدان دید را تا جلوی پا کم کرده بود. همسنگرت بود. کلاه نظامیاش که مثل لگنی روی زمین افتاده بود، سریعاً پر از باران میشد. برای بلند کردنش خم شدی. فکر کردی مثل بیشتر دفعات قبل میخواهد شوخی کند، گفتی: «وقت شوخی نیست». شوخی نبود. دستت را زیر سرش گذاشتی، دستت خیس شد، یک خیسیِ لزج. باز برخاستی. به دستهایت نگریستی و نمیدانستی چهکارشان کنی، آنها را توی جیبت گذاشتی.
برق میرود و لامپ از سوسو زدن میافتد. در تاریکی مینشینی.
جرعهای از قهوه مینوشی و فنجان را پایین میگذاری. زیرسیگاری را برمیداری و روی لبهی پنجره میگذاری. باران قطرهقطره توی زیرسیگاری میریزد.
قبل از آنکه بروی، توی جیبش عکسی پیدا کردی، بیرونش آوردی و جایش گذاشتی.
نفسی میکشی و بازدمش را رو به شیشهی پنجره بیرون میدهی. بخاری کمرنگ روی شیشه مینشیند. با انگشت خطی میکشی. یک دایره، دو تا خط کج روی آن، یک سهضلعی ناجور، یک بیضی، چند خط کج، یک خط پهن با انگشت اشاره و شست. بخارِ رد دهانت را نگاه میکنی، چیزی پدید میشود: بدوننام.
بهسوی میز میچرخی، نگاهت از روزنامهی تاشده به طرف قهوهجوش میخزد، کج شده و روی میز ریخته است. چشم به سقف میدوزی. با نگاه تا هال میروی. برمیگردی. زیر میز را نگاه میکنی، اینجا و آنجا چند قطره قهوه میبینی. با دقت زیرسیگاریِ روی لبهی پنجره را نگاه میکنی: پُرِ آب شده است. سیگار را تویش میاندازی. جلز و ولزی میکند و روی آب شناور میشود. ابرهای کوچک روی قهوه گریختهاند. چانەات را میخارانی. به دیوار لم میدهی، باران به پشتت میخورد. چشمانت را میبندی: گربهی روی فنجان، کمی روی میز و زیر میز را نگاه میکند، بعد هم دایره و خطوط درهمپیچیدهی روی شیشه را مینگرد، نالهای ریز و لرزان میکند. مثل آنکه بخواهد چیزی بگوید، میگوید:
– «میو!»