ادبیات، فلسفه، سیاست

آرشیو روز: فروردین ۱۳, ۱۳۹۸

coffee-cup
باران بی‌وقفه می‌بارید. گِل و لای زیر پا، به‌تدریج نرم‌تر و غلیظ‌‌‌تر می‌شد. نمی‌رسیدید. لجنزار شده بود. باریکه‌راه‌ها گم ‌شده بودند. یک مهِ غلیظ، میدان دید را تا جلوی پا کم کرده بود. هم‌سنگرت بود. کلاه‌ نظامی‌اش که مثل لگنی روی زمین افتاده بود، سریعاً پر از باران می‌شد. برای بلند کردنش خم شدی. فکر کردی مثل بیشتر دفعات قبل می‌خواهد شوخی کند، گفتی: «وقت شوخی نیست». شوخی نبود.