چاه آخر

اولین باری بود که خلیفه غژدی و چاه را برای ساعت‌های متوالی، به امانِ خدا رها کرده بود. آفتابِ تابستان کم‌کم غروب کرد. ساعت‌ها گذشت و دوباره صبح شد. باز هم هر کس با شگردهای مختص به خودش، دنباله‌ی ماجرای چاهِ هفدهم را گرفت. موی‌سفیدها، به بهانه‌ی وضو و صحراگشت تُخ‌تُخ‌کنان و اعوذبالله‌گویان از نزدیکِ چاه می‌گذشتند و نبودِ خلیفه را با لبخندِ ملیحِ خود به یک‌دیگر می‌فهماندند.

یک

دخترانِ محله، با روسری‌های رنگارنگ، از روی بام‌های گِلین، سروصدای خلیفه و انجنیر را تماشا می‌کردند. صدای ماده‌گاوی، در میانِ حرف‌های این دو، در تمامِ دهکده‌ی کوچک می‌پیچید. بچه‌ها، با شیطنتِ آمیخته با ترس، از پسِ دیوارها سَرَک می‌کشیدند. وقتی چاهِ هفتم و هشتم به آبِ شور رسید و خلیفه شروع کرد به کندنِ چاهِ نهم، اهلِ آبادی با او سرِ ناسازگاری و بدگذرانی را گرفتند. دیگر برای خُرد و بزرگِ محل، این‌همه تپه‌‌‌ی خاک، حوض‌‌چه‌ی لایقه‌ و ‌گل، و سروصدای ماشین‌ِ چاه‌کنی، دل‌گیرکننده بود. هر روز صبح، وقتی خلیفه سرِ کار بر می‌گشت، وسیله‌ا‌ی را میان وسایل‌اش نمی‌یافت. معمولاً چَکُش و نل‌های اضافی را دوباره، هنگامِ کندن، از بینِ چاه پیدا می‌کرد. باری، چندین سنگ را با کوبه شکست و پس از آن، از تهِ چاه جَبَلی را پیدا کرد که دو هفته دنبالش گشته بود. از آن پس، غِژدیِ کوچکِ نمدیِ را نزدیکِ چاهِ نهم برافراشت و شب‌ها را در آن به کشیک  و خواب گذراند و دیگر هرگز آن‌جا را ترک نکرد. رفته رفته، مردمِ آبادی، موجودیتِ او را در آن حوالی پذیرفتند. اصرارِ بی‌سابقه‌ی خلیفه، همه را به گُذشت و عقب‌نشینی واداشته بود. درست پس از کندنِ چاهِ نهم، کم‌کم کینه‌ها مبدل به بی‌تفاوتی شد و حالا پس از چند ماهِ دیگر، در رفتارِ اهلِ محل، نوعی هم‌دردی و مهربانی را می‌شد حس کرد.

اینک، پس از گذشتِ شش ماه و یازده روز، این اولین باری بود که خلیفه غژدی و چاه را برای ساعت‌های متوالی، به امانِ خدا رها کرده بود. آفتابِ تابستان کم‌کم غروب کرد. ساعت‌ها گذشت و دوباره صبح شد. باز هم هر کس با شگردهای مختص به خودش، دنباله‌ی ماجرای چاهِ هفدهم را گرفت. موی‌سفیدها، به بهانه‌ی وضو و صحراگشت تُخ‌تُخ‌کنان و اعوذبالله‌گویان از نزدیکِ چاه می‌گذشتند و نبودِ خلیفه را با لبخندِ ملیحِ خود به یک‌دیگر می‌فهماندند.

–     خوده ناق بند کده بود. سی سال اس هر چاه که دَ اِی آبادی کندیم شور بوده. یک چاهِ شیرین د حویلی مسجد بود که پالوان براتِ کَته کنده بود. او هم سی و دو سال پیش خشک شد. د زیرِ زمینِ ما و شما دگه رگِ شیرینِ اَو نمانده. خلیفه گپِ کلانا ره گوش نکد و خوده تاوانی ساخت.

نزدیکی‌های عصر خلیفه خسته و خاک‌آلود برگشت. یک مردِ بلندبالا همراهش بود؛ ریشِ سیاه داشت و چشمانِ سبز، ابروهای تُند، بینیِ کوفته‌ای و کمی کج و پیراهن‌تنبانی به رنگِ ماش. هردو واردِ غژدی شدند. خلیفه هریکین به دست از غژدی خارج شد و آن را تیل پُر کرد. هنگامِ واردشدن به غژدی، یک‌باره ایستاد و برگشت. نزدیکِ چاه آمد و در حالی که یک دست‌اش را زیرِ کلاهِ قندهاری‌اش برده بود و سرِ خود را می‌خاراند، تمامِ وسایلِ کارش را در روشناییِ غروب از نظر گذراند. از این‌که چیزی دست نخورده بود تعجب کرد و لبخند زد.

به محضِ این‌که هوا تاریک شد و هریکین روشن، صدای خواندنِ لَندَی‌های پشتو از بینِ غِژدی بلند شد. روشنی‌های باریک از درزهای غژدی به بیرون سرزده بود و چشم‌های بسیاری، با کنجکاوی، داخلِ غژدی را می‌پاییدند.

–      اوغانی می‌خوانه؟

–     صبر کو… صبر کو… هان.

دیر وقتِ شب شد. همگی به خانه‌هایشان برگشتند. نزدیکی‌های صبح، موسفیدی به نامِ کاکاغلام که لُنگیِ پَلَوی، چشم‌های باد کرده و بینیِ کوتاه داشت و با دستِ چپ طهارتش را خشک می‌کرد، به آرامی، اندکی پرده‌ی نمدیِ غژدی را کنار زد. خوب دقت کرد. چشم‌هایش در تاریکی برقی زد و زیرِ لب گفت:

–     لاحول ولا…

خلیفه یک برِ صورتش را به کفِ غِژدی چسبانده بود و در حالی که اشک می‌ریخت، آرام‌آرام زمین را نوازش می‌کرد. او سرِ کل، ابروهای کم‌پُشت ولی چشمانِ نافذ داشت. مردِ همراهش، کتاب‌چه‌ی کوچکی را باز کرده بود و از روی آن، با آوازِ بلند لندی می‌خواند. تا صبح صدای لندی به گوشِ اهلِ محل می‌رسید. با روشن شدنِ هوا، صدا هم خاموش شد.

مردمِ محل کم‌کم از خانه‌هایشان بیرون شدند. خلیفه وضو گرفته، مشغولِ خشک کردنِ دست و صورتش بود، ولی رفیق‌اش دیده نمی‌شد. او لباس‌های کاری‌اش را پوشید؛ لباس‌های گِل‌آلود و زده‌و‌زخمی. ماشین برمه را آماده کرد و نقطه‌ی تازه‌‌ای را، با اندکی فاصله از چاه‌های قبلی، برای حفرِ چاهِ جدید زیرِ نظر گرفت. ساعتی بعد، چنان مشغولِ کار شد که انگار اولین چاه را در این محل می‌کَنَد. اندامِ کوچک و استخوانیِ او، با بزرگیِ وسایلِ کاری‌اش هیچ نمی‌خواند.

پس از هر چندساعت، نگاهی به آسمان می‌انداخت. نگاهی پرمعنا و امیدوار؛ تا گذشتِ زمان از دست‌اش نرود. دخترِ خردسالی به نام رویا با پاهای نحیف و لاغر، در گرم‌ترین ساعاتِ روز، کوزه‌ای برایش آورد، پر از دوغ سرد. دقیقه‌ها گذشت تا خلیفه متوجه حضورِ دخترک شد. بالاخره کوزه را از دستش گرفت و سرکشید. نگاهِ تیزی به او انداخت و در حالی که دستی به ریشِ ماش‌و‌برنج‌اش می‌کشید گفت:

–     خانه‌آباد دخترم.

دخترک متوجه شد که چشمِ چپِ او گُل دارد. خلیفه بدونِ احساسِ خستگی ساعت‌ها کار کرد. کوبه را تا نزدیکِ دهنه‌ی چاه بالا می‌آورد و دوباره رها می‌کرد. کوبه، با سرعتِ سرسام‌آور سقوط می‌کرد و کیبل‌های آهنین را با شدت و خشونت به داخل می‌کشید. باز با سروصدای جنراتور و دودِ غلیظ آن، کوبه تا دهنه‌ی چاه می‌رسید و دوباره به اعماق رها می‌شد. گاه‌گاهی برای سرد شدنِ ماشین، کار را برای چند دقیقه متوقف می‌ساخت و کمی دَم می‌گرفت. شب شد و صدای ماشین‌های خلیفه مردمِ محل را به خواب نمی‌گذاشت؛ اما هیچ‌کس اعتراضی نکرد.

پنج شبانه روز گذشت. هرشب مردم محله با هریکین‌های‌شان دورادورِ چاه حلقه می‌زدند و ساعت‌ها کارِ خلیفه را نظاره می‌کردند. غوری‌های شیربرنج و حلوا و لوبیای سرد شده، در گوشه و کنارِ چاه، بر روی یک تخته‌سنگِ بزرگ گذاشته شده و همگی تقریباً دست‌نخورده بودند. چای‌برهای چایِ سرد شده و پیاله‌های خالی در کنار یکدیگر و در پهلوی دسترخوان‌های بازنشده، دیده می‌شد. مقدارِ زیادی خاک و پارچه‌های گِل روی ظرف‌ها نشسته بود. ضعف و بی‌حالی در حرکاتِ خلیفه احساس می‌شد. اهلِ محله بینِ خود می‌گفتند:

–     آخر خوده به کشتن میته.

دو

خلیفه میله‌ی آهنی را برداشت و ضربه‌ها‌ی محکمی به دیوار‌ه‌ی نلِ بزرگ و سنگینِ فلزی، که بالای سه‌پایه‌ی چاه آویزان بود، کوبید. سپس، دریچه‌ی پایینیِ نل را باز کرد. در یک لحظه، مقدارِ زیادی گل و لایِ سیاه‌رنگ، با سر و صدا، بیرون ریخت و بر روی توده‌ی بزرگ خاک و گل، که از پیش در آن‌جا بود، انبار شد. بویِ لایقه‌ی گندیده همه‌جا را گرفت. مقدارِ زیادی آب، دانه‌های کوچکِ ریگ و قطره‌های درشتِ گِل تا چندین قدم آن‌سوتر پرید.

کاسه‌ی گِلیِ گِل‌آلود را برداشت و پر از لایقه ساخت و یک مشت گِل را با انگشتانش بررسی کرد. دانه‌های ریز و درشتِ آن را با دقت از نظر گذراند، آهِ عمیقی کشید و کاسه را آرام روی زمین گذاشت. صدای بوغ‌زدنِ گاوی به گوشش رسید. زیرِ دیوارِ خامه تکیه کرد. آفتاب چنان در وسط آسمان رسیده بود که تمامِ سایه‌ی دیوار به یک وجب هم نمی‌رسید. خلیفه یک کپه نسوار به دهن انداخت و مثلِ روزهای پیش، باز هم به فکرِ ماده‌گاوِ هم‌سایه‌شان افتاد که سال‌ها پیش چوچه‌اش را قربانی کردند و پس از آن، نمی‌گذاشت شیرش را بدوشند. در این روزها، بارها به این ماجرای کهنه‌ اندیشیده بود.

خلیفه، روزها آه می‌کشید و با خود می‌اندیشید که کدام نامسلمان چوچه‌ی ماده‌گاو را کشت. زیر لب می‌گفت:

– کدام بی‌انصاف؟

او یقین داشت که کسی چوچه‌ی زمین را کشته، برای همین، با آن‌که رگ‌های زمین پُر از آبِ شیرین است، اما دل‌اش شکسته و دیگر نمی‌خواهد اهلِ محل را سیراب کند.

خلیفه، زیر چشمی به تپه‌های کوچکِ خاک و گل نگاه کرد. در هر چند قدم یکی. چشمش از تپه‌چه‌ها به امتداد کوچه افتاد؛ تا چشم کار می‌کرد خاک بود و خشکی و البته گودال‌های آبِ شور که به نی‌زار بدل شده بود. از انتهای کوچه، موترِ سیاهِ والگای روسی با خاک‌باد به طرفِ او پیچید. خلیفه هم‌چنان به دیوار تکیه داده بود و پیشِ پایش را نگاه می‌کرد. موتر ایستاد. دروازه‌اش نیم‌باز شد و بوتِ چپِ تروتمیزی روی خاک گذاشته شد. چند ثانیه گذشت. نه خلیفه سرش را بالا کرد و نه تازه‌وارد چیزی گفت. صدای آتش زدنِ گوگرد به گوش رسید و بوی سگرت از داخل موتر به بیرون پخش شد. سرانجام صدای گرفته و غوری از داخلِ موتر گفت:

–     خلیفه، خلیفه… خلیفه د زیرِ همی زمینِ پدرنالت اَوِ شیرین نیس. چرا خودتم جیگرخون می‌کنی مرام؟

خلیفه جواب نمی‌دهد.

–     از برای خدا. مه چی گناه کدیم که همرایت قرارداد کدم؟ یک دفه دور و برِ همینجه ره ببین. یک دفه حساب کو که چندتا چاه کندی؟ اگه مه چیزی نگویم، همسایا نمی‌ماننت. خانه‌ی پدرشان آباد که تا به حالی صدایشانه نکشیدن. هبده دانه چاه د دان راست میایه. شش و نیم ماه اس که شَو و روز غِرغِرِ ماشینایت چالان اس.

خلیفه با دست‌پاچگی نسوارش را تف کرد و گفت:

–     شش ماه و یازدا روز.

–     خو همو شش ماه و یازده روز.

خلیفه با بی‌حوصلگی گفت:

–     ببین انجینرصیب، ما میپامیم که تو از ما کده سر و زیرِ زمینَ خوب می‌شناشی. مگم به لحاظ خدا، چرا نمی‌پامی که اعتبارِ ما ره د بینِ امی‌مردم خراب می‌کنه؟ سرِ ما خنده خا کدن. د قریه رپته نمی‌تانیم. یک دفه‌ی دگام ما ره بان که تقدیر و قسمتِ خوده مالوم کنیم. د قریه‌ی ما یک نپر نمی‌پامید که قورت درخت نداره به همی خاطر…

انجنیر با عصبانیت سگرتِ نیم‌سوخته‌اش را از دروازه‌ی نیمه بازِ موتر بیرون انداخت و در حالی که هر لحظه صدایش را بلندتر و بلندتر می‌کرد، گفت:

–     اه… درختِ قروت، چوچه‌ی زمین… بس کو خلیفه. آدمه به بینی می‌رسانی. مجبورم نساز عسکر بیارم که جُل و پوستکته د روی سرک بندازه.

خلیفه لایه‌ی ضخیمِ گلِ‌خشک را از زیرِ چشمش پاک ‌کرد و گفت:

–     انجنیر صیب، به غیر از دوتا چاهِ اولی که مصرپِ تیلِ جنراتورِشه به ما دادی، تا به حال کدام پِیسه‌ی دگام دادی؟

–     نی. چرا پیسه بتم؟

–     پِیسه نمی‌خاییم. همسایایته هم ما قناعت میتیم. تو خو یک هپته برِما وقت بتی. اگه اَوِ شیرین کشیدیم، تنها پیسه‌ی همی یک چاه ره بتی. اگه بازام اَوِ شور برآمد کلِ‌شانه پس دَک می‌کنیم؛ فیشِ خانیته مثلِ اولش واری جور می‌کنیم و میریم فُشتِ کارِ خود. خیر تو و خیرِ ما، خلاص. دگه چی میگی؟

–     او خلیفه، از برای خدا د زیرِ همی زمین اَوِ شیرین نیس. سی سال اس که یک قطره اَوِ شیرین نبرآمده. مه هم یک اشتباه کدم. چرا خودته دِگام تاوانی می‌سازی و مره جیگرخون؟

–     ما ضماوار استیم. هیچ چرت‌ته خراب نکو. اگه اَو نبرامد، ما تاوان‌شه میتیم.

–     خلیفه…

خلیفه با فریاد حرفِ انجنیر را قطع کرد:

–     بلای خلیفه، درد و مرگِ خلیفه. از صبح تا شام ما د زیرِ اَفتَو کار می‌کنیم یا تو؟ خو چار شنبه‌ی دیگه اگه کارِ ما نتیجه نداد، سامانای خوده جم‌کده پس میریم. دیگه چی میگی؟

انجنیر فهمید که نمی‌تواند مانعِ خلیفه شود. پای چپ‌اش را آهسته از رویِ خاک برداشت، دروازه‌ی موتر را به شدت بست و والگای سیاه در بینِ خاک‌باد، از نظر گُم شد.

سه

آخرین ساعاتِ شبِ سه شنبه، خلیفه سخت کار می‌کرد. زیرِ چشمِ خلیفه گود افتاده و شانه‌هایش مثلِ لولوی‌سرِ‌خرمن، از زیرِ لباس بیرون زده بود. پی‌هم عرق می‌ریخت و با آستینِ گِل‌آلودِ خود آن را خشک می‌کرد. بیش از صد و نود متر زمین را کنده و دو سه روزِ آخر را بیش از توانِ ماشین، بالایش فشار ‌آورده بود. هنگامِ بیرون کشیدنِ کوبه از اعماق، دودِ غلیظ تیلِ دیزل در هوا پخش می‌شد و صدای تِرتِرِ آن در تمام آبادی می‌پیچید.

چهار

ساعت هفتِ شامِ روزِ چهار شنبه است. تجمعِ مردم محل، با تعداد زیادی هریکین، بیشتر از هر زمانِ دیگر است. خلیفه کوشش می‌کند که هنوز هم روی پاهایش بایستد و کار کند. یک هریکین چرک و چرب در بالای چاه روشن است. ماشین هم‌چنان دود می‌کند و در نهایتِ تنبلی کوبه را بالا می‌آورد. سُستیِ ماشین، خلقِ خلیفه را تنگ کرده است. روشنیِ چراغ‌های یک موتر، در حال چرخیدن، از آخرِ کوچه دیده شد. بوی خاک‌ سراسرِ کوچه را فراگرفت. پس از چند لحظه، دروازه‌ی موتر باز شد و یک سربازِ چهارشانه از آن بیرون آمد. خلیفه بدون توجه به تازه‌واردها، به کارش ادامه می‌داد. چند دقیقه‌‌ای گذشت. کیبلِ آهنی به انتهای خود رسیده بود و امکان نداشت حتا یک وجب پایین‌تر برود. خلیفه سعی می‌کرد کوبه را بالا بکشد، اما ماشین چنان سروصدا و دود راه انداخته بود که انگار می‌خواست منفجر شود. خلیفه، به هر قیمتی که بود، کوبه را تا سه‌پایه‌ی آهنیِ بالای چاه بالا آورد و سپس رهایش کرد. کوبه سرعت گرفت و سرعت گرفت. حرکت سریع و صداهای مهیبِ کیبل‌ها و چرخیدنِ چرخ‌ها، مردم را از دور و پیش فراری داد. خلیفه با سراسیمگی انتهای کیبل را قطع کرد. چند ثانیه بعد صدای برخوردِ کوبه با اعماق چاه شنیده شد. فریادِ مردم به گوش رسید:

–     ای خدا… حیفِ زحمتایش.

خلیفه هیچ عکس‌العملی نشان نداد. صدای جوشش و حرکتِ آب از چاه شنیده شد. موسفیدی پا پیش گذاشت تا داخل چاه را ببیند. ظاهراً به غیر از سوراخِ عمیق، چیزی به چشمش نخورد ولی ناگهان فریاد زد:

–     دور شوین… پَس برین که اَو آمد.

همگی چند قدمی عقب‌تر گریختند. آبِ چاه با فشارِ زیاد، فواره زد. شیشه‌ی هریکین شکست و خاموش شد.

خلیفه هم مثلِ دیگران، ناباورانه می‌نگریست. به یادش آمد که زنِ هم‌سایه، پوستِ سیاه‌و‌سفیدِ گوساله را پُر از کاه کرد و از شاخِ درختِ ناک آویخت. هر صبح پوستِ پر از کاه را به ماده‌گاو نزدیک می‌کرد و ماده‌گاوِ درمانده از فرطِ دردِ پستان، به او اجازه می‌داد پوستِ چوچه‌اش را به پستان‌های پُرشیر‌اش بمالد؛ اما همیشه پیش از نزدیک شدنِ پوست، بوی چوچه‌ی خود را احساس می‌کرد و به یک‌باره تمامِ شیردان‌های پستان‌اش باز می‌شد و شیر فوران می‌کرد. صدایش که از شدتِ دردِ پستان یک لحظه خاموش نمی‌شد، آرام می‌گرفت و چشم‌های که چند لحظه پیش با نفرت به هر سو می‌نگریست و کسی را  در تمام حویلی تحمل نمی‌کرد، روی یک‌دیگر آرام می‌گرفت. بالاخره، صدای جِزجِزِ دوشیدنِ شیر در سطل حَلَبی بلند می‌شد. زنِ هم‌سایه، همیشه با چشم‌های اشک‌آلود، پستان‌های ماده‌گاو را می‌دوشید و کسی را زیرِ لب بددعا می‌کرد. بی‌تابی‌های گاو در طولِ شب نمی‌گذاشت بخوابد و منتظرِ روشن شدنِ هوا می‌ماند تا پوستِ چوچه را به مادرش نزدیک کند.

هیاهوی هم‌سایه‌ها، خلیفه را به خود آورد. اهلِ آبادی، آب را می‌چشیدند و ناباورانه فریاد می‌زدند:

–     شیرین اس… بخدا شیرین اس.

 کودکان به طرفِ خانه‌ها دویدند تا بشکه و سطل بیاورند. زنانِ مسن‌تر، از درزِ دروازه‌ها به این پیش‌آمدِ عجیب می‌دیدند و شکر می‌کشیدند. سرباز آب را چشید و به موتر برگشت.

خلیفه تمام وسایل‌اش را جمع و جور کرد. پایه‌ها را به کمکِ اهلِ محل، از بالای چاه پایین آورد و دست و صورتش را شست و برای ساعتی از بین جمعیت بیرون رفت؛ اما کسی متوجه نبودنش نشد. همه غرقِ شادی بودند. با یک کراچیِ باربری، برای بردنِ وسایل‌اش برگشت. تمامِ خرت‌و‌پرت‌هایش را به کمکِ کراچی‌ران، در کراچی جابجا کرد. مردم هم کمک می‌کردند. می‌خواست حرکت کند که انجنیر، با بروت‌های منظم، هیکلِ گوشتی و شکمِ بزرگ، از موترش پیاده شد و جلواش را گرفت.

–     خلیفه، مانده نباشی. کجا به خیر؟ بیا که حسابی کنیم جانِ بیادر. بسیار زحمت کشیدی. خانیت آباد.

خلیفه گفت:

–     انجینر صیب. ما همرایت کدام حسابی نداریم. بینِ ما پیسه‌ی یک چاه نا تقسیم ماندَس. ما همو حقِ خوده به همی مردم می‌بخشیم. سَیل کو چی قسم تشنه استن؟ فقط یک وعده کو که برشان اَو میتی. خیر و خلاص.

–     خلیفه، خلیفه… مه به اینا بی گپِ خودتام اَو می‌دادم. پیسه‌ی خودت سرِ مه مانده. دگه اِی که، هنوز د چاه نل تا نکدی. حالی خی چی‌رقم می‌ری؟

–     انجینر صیب. اگه تو برِشان اَو بتی یا نتی به خاطرِ نیکی اَو ثوابِ خودت اس؛ مگم حالی که ما پیسه‌ی خوده نمی‌گیریم، اِی حق‌شان اس و بایدَس برشان اَو بتی. نل تا کدن کدام گپی نیس، هرکس کده می‌تانه.

–     همی کاره خودت بکو.

–     نی‌نی. ما دگه نمی‌تانیم. کارِ ما خلاص اس.

خلیفه اندکی فکر کرد و گفت:

–     دِلِ ما بود که سرِ معلم‌صیب سرور یک قرارداد بین ما، شما اَو مردمِ منطقه نوشته کنیم، مگم دلما نشد. دَ دلِ ما گشت که ای‌رام به انصاپِ خودت بانیم. اِی گپه ما به دیگرام گپتیم، حالی بَرِتام می‌گیم که چوچه‌ی زمینه نکشین، اگه نی ولاگه د سی سالِ دگام  اولاد اولادتان رنگِ اَوِ شیرینه ‌ببینن.

انجنیر ناچار در برابرِ کله‌شقیِ خلیفه سکوت کرد. هم‌زمان با حرکتِ آرام‌آرامِ کراچیِ وسایلِ چاه‌کنی، صدای دایره و دف بلند و بلندتر شد. جمعی زن و مرد با هریکین‌های زیادی در دست، از طرفِ مقابل‌شان دایره‌زنان به انتهای دیگرِ کوچه می‌رفتند. دخترِ کوچکی با پاهای نحیف و لاغر، در زیرِ شالِ بنارسِ سبز، بر پشتِ موسفیدی با لنگیِ پلوی و بینیِ پهن، بر بالای اسب سوار بود. مردِ موسفید لباس تمیزِ شاهی به تن داشت و کمرش را با دستمالِ گلِ سیب بسته بود.

مردی با صدای بلند، در بینِ جمعیت، دف‌زنان می‌خواند:

شابالا بلند بالا

شامبارک باد

بادِ شدیدی وزیدن گرفت. لُنگی‌ِ پلویِ کاکاغلام دور گردنش افتاد، ولی شال را از سرِ رویای کوچک با خود برد. تمامِ هریکین‌ها خاموش شدند و تاریکی همه جا را فرا گرفت. در میانِ زوزه‌های باد و هیاهوی مردم، صدای بوغِ ماده‌گاو کم‌کم ناپدید شد.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر